✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_57
#عطیه
امروز ماشین نیاورده بودم.
با تاکسی اومده بودم و الانم باید با تاکسی بر می گشتم.
داشتم از خیابون رد می شدم که یه ماشین خلاف جهت با سرعت به سمتم اومد.
جیغ کشیدم...
همه جام درد می کرد...😓
مردم دورم جمع شده بودن.
اصلا نگران خودم نبودم...
مهم بچمون بود...🙂💔
کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
چشمامو باز کردم...
محمد کنارم نشسته بود...
چشماش کاسه خون بودن...
معلوم بود گریه کرده...
ازش پرسیدم. اما انکار کرد و بعدم بحث رو عوض کرد...
یاد حرفای فاطمه افتادم...
بغض بدی به گلوم چنگ می زد...
قطره اشکی که رو گونم بودو پاک کردم...
اون روز وقتی فاطمه از پیش دکتر برگشت، خیلی بهم ریخته بود.
وقتی برگشتیم خونه، ازش پرسیدم.
اولش طفره رفت، اما انقدر اصرار کردم تا بالاخره گفت...
با شنیدن حرفاش، حالم خیلی بد شد...😢 خیلی بد...😓
#محمد
+ چه حرفی؟!🧐
با بغض گفت: اون روز که از بیمارستان برگشتیم، فاطمه خیلی بهم ریخته بود.😕 ازش پرسیدم چشه...؟!🤔 اولش جواب نداد...😶 اما انقدر اصرار کردم تا گفت...🙃
گفت... دکتر بهش گفته... پات بدجوری زخمی شده... تصادف سنگینی کردی و ذربه سختی به پات وارد شده... اصلا هم بهش رسیدگی نشده...😞 گفت... گفت...😓
دیگه طاقت نیاورد و زد زیر گریه...
- گفت دکتر گفته: چون بهش رسیدگی نشده...😔 اگه... اگه.... زبونم لال... پات.... عفونت می کرد... باید... باید... قطعش می کردن...😭
شدت گریش بیشتر شد...
دلم نمی خواست گریشو ببینم...
+ الهی من فدات شم...❤️ آخه چرا چشمای خوشگلتونه بارونی می کنی؟!😕 گریه نکن دیگه...😶🙁
- آ.... آخه... چ..... چطور... ازم... می.... می خوای.... گ..... گریه... ن.... نکنم...؟!😭
- اگه... اگه... زبونم لال... بلایی.... سرت.... میومد... اون وقت چی...؟!😭
+ عزیز دلم...🙃 الان که من صحیح و سالم کنارت نشستم...😇 دیگه چرا گریه می کنی؟!😕
- حتی دکترم فهمیده تو به فکر خودت نیستی...😢 محمد... تو رو خدا... تو رو جون عطیه... یه ذره به فکر خودت باش...😭
+ چشم... هر چی تو بگی...🙁 تو فقط گریه نکن...😕🙂
- الکی نگو چشم...😶 من که می دونم شبا که میای خونه تا دیر وقت یا حتی تا صبح، پای لپاپتی و باهاش کار می کنی...😞 هر وقت هم میای خونه، خستگی از چشمات میباره...🙁
حرفی واسه گفتن نداشتم...
شاید حق با عطیه بود...
از اتاق بیرون اومدم تا استراحت کنه.
صبح فاطمه و عزیز اومدن و عطیه هم مرخص شد.
رسوندمشون خونه و رفتم سایت...
#رسول
صبح شد.
سارا رفت بیمارستان.
دیروز قبل از اینکه برم خونه، رفتم شیرینی فروشی و کیک سفارش دادم.
کادویی هم که از ۲ هفته پیش دیده بودمش و حسابی چشممو گرفته بود، خریدم...
رفتم بیرون و خرید کردم.
زنگ خونه به صدا درومد.
ریحانه بود.
آیفونو زدم.
اومد تو...
+ سلاااااام...😃 ریحانه خانم...😊
- سلام داداشی...😃
همدیگرو بغل کردیم.
- خب... چیکارا کردی...؟!😄
+ من کاری نکردم...🤷🏻♂ قراره شما همه کارا رو بکنی...😉😌😁
- اِ...!🙃 اینجوریه؟!😏
+ بله...😁😌
یه چیزی محکم خورد تو سرم...🤕
+ آخخخخخ...😓
کیفش بود...
- حقت بود...😝😌😂 تا تو باشی دیگه اینجوری با من حرف نزنی...😉🙃😂
+ خیل خب بابا...😶 حالا چرا می زنی؟🙄😪
- چون عصبیم کردی...😤😁
+ وقت دنیا رو می گیری با این عصبی شدنات...😐
کوسنی از رو مبل برداشت و خواست سمتم پرت کنه که سریع گارد گرفتم و گفتم: غلط کردم...😰 فقط نزن...😢
انداختش رو مبل.
هر دو خندیدیم.
منم زورم زیاد بود، اما به پای زور ریحانه نمی رسید...
دستش خیلی سنگین بود... چه وقتی خودش میزدت، چه وقتی که یه چیزی پرت می کرد سمتت و چه وقتی که باهات مبارزه می کرد.
هردومون کمربند مشکی کاراته داشتیم... اما ریحانه مبارزش از من بهتر بود...
همیشه از حق هم دفاع می کردیم و هوای همدیگرو داشتیم...😌✌️🏻
با کمک ریحانه، خونه رو تزئین کردیم، غذا پختیم و خلاصه همه چیز رو آماده کردیم...
مامان و بابا، به همراه فرشید و خانوادش و مامان و بابای سعید و سارا اومدن.
قبل از اینکه برسن، رفتم و کیکی که سفارش داده بودم رو تحویل گرفتم.
همه چیز آماده بود.
ساعت ۱۰ شب شده بود.
سارا هنوز نیومده بود.
چند بار بهش زنگ زدم. اما جواب نداد.
داشتم نگران می شدم.
دوباره بهش زنگ زدم.
داشت قطع می شد که جواب داد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: آخی...😢 دلم واسه عطیه سوخت...💔
پ.ن2: خدا به رسول رحم کرد...😱😂
پ.ن3: به نظرتون سارا چی میگه؟!🧐🤔 حدساتونو در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_58
#رسول
صدای خستش تو گوشم پیچید...
- الو...
+ سلام سارا...🙂 خوبی؟!🙃
- سلام...😄 ممنون...😊 تو خوبی؟!🙃
+ منم خوبم...☺️ شکر...🤲🏻 چرا جواب تلفنتو نمیدی؟!😕 نگران شدم...🙁
- ببخشید...😕 گوشیم سایلنت بود... نشنیدم...😶
+ ساعت ۱۰ شبه...😶 قرار بود ساعت ۹ بیای...🙁
- آره...🙃 اما یه خانمی رو آوردن...😕 تصادف سختی کرده بود...😔 باید عمل می شد...😶 منم موندم و به دکتر کمک کردم...😊
+ آفریییننن...😃👏🏻
- ❤️😅
+ زنده موندن دیگه؟!🤔
- آره خدا رو شکر...🤲🏻 به موقع رسوندنشون...🙂
+ خب خدا رو شکر.😊 میگم... اگه کارت تموم شده، بیام دنبالت...😁
- باشه...😇 منتظرم...😉🙃
+ یا علی...✋🏻
- علی یارت...✋🏻
کاپشنمو پوشیدم و سوئیچ ماشینو برداشتم...
ازهمه خداحافظی کردم...
قرار بود همه لامپا رو خاموش کنن، تا وقتی سارا اومد، حسابی غافلگیر بشه...😃😋
همه کفش هایی که دم در بود رو گذاشتم تو جا کفشی...
...............
رسیدم...
اومد و نشست تو ماشین.
خستگی تو چهرش موج می زد...
+ سلااام...😃 سارا خانم...😄
- علیک سلام... آقا رسول...😊
+ چطوری؟!😁
- خوبم...☺️ تو چطوری؟!😄
+ منم خوبم...🙃 خسته نباشی خانم دکتر...😃
- این الان تیکه بود؟!😐😂
+ نه... کاملا جدی گفتم...😇 تو همبشه واسه من خانم دکتر بودی و هستی و خواهی بود...😌☝️🏻😁
- ممنون...😊 لطف داری...❤️
+ حقیقته...😉😇
رفتم سمت خونه...
درو باز کردم...
یهو چراغا روشن شدن و همه با هم گفتن: سوپرایز...🤩
بعدم دست زدن...
انقدر خوب گفتن، که منم یکم جا خوردم... چه برسه به سارا...😄
نگاهش کردم...
با تعجب بهم نگاه کرد...
آروم کنار گوشش گفتم: تولدت مبارک...🙂❤️
با ذوق گفت: مرسی رسول...😃❤️
...............
وقت کادو دادن رسید...
همه کادوهاشونو دادن...
نوبت من رسید...
کادومو دادم بهش...
بازش کرد...
چشماش برق زد...
- چقدر قشنگه...😃 دستت درد نکنه...😄❤️
+ خواهش می کنم...😍 قابلتو نداره...😉💫
دستبند قشنگی بود...
خیلی خوش سلیقه بودم...😁😝😂
ریحانه به شوخی آروم کنار گوش سارا گفت: این همیشه انقدر دست و دل باز نیستا...😒 فقط روزای خاص مثل امروز اینجوریه...😶
هر دو خندیدن.
خدا رو شکر بقیه حواسشون نبود...
چشم غره ای به ریحانه رفتم...
با یادآوری کاری که امروز باهام کرد، از کارم پشیمون شدم...😐😂
تک سرفه ای کردم...
همه برگشتن سمتم.
+ خب... حالا میریم سراغ کادوی اصلی...😁...
#محمد
اول از همه رفتم اتاق آقای عبدی و گفتم عطیه مرخص شده.
خیلی خوشحال شدن.
قرار بود امروز خانم امینی بیان تا با ما و پرونده آشنا بشن.
همه بچه ها بودن، به جز رسول که مرخصی گرفته بود...
حسین بهم زنگ زد و گفت خانم امینی اومدن...
#امیر
امروز قرار بود یه نیروی خانم به تیممون اضافه بشه...
داشتم کارامو انجام می دادم، که صدایی اومد...
+ سلام.
برگشتم عقب. یه خانم جوون بودن.
بلند شدم.
+ سلام...
- ببخشید، اتاق آقا محمد کجاست؟!
+ شما باید نیروی جدید باشین...
- بله...
به اتاق آقا محمد اشاره کردم و گفتم: اونجاست...
- ممنون.
+ خواهش می کنم...
رفتن سمت پله ها...
نشستم سرجام...
خیلی به حرفای آقا محمد فکر کردم...
شاید درست میگه...
همه آدما مثل هم نیستن...
مثلا همین خانم...
از اول تا آخر گفت و گومون، سرشون پائین بود...
مثل من...
نفس عمیقی کشیدم و به کارم مشغول شدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: کادو اصلی چیه؟!🧐🤔
پ.ن2: رسول خیلی خوش سلیقه ست...😐😂
پ.ن3: حدساتونو در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_59
#محمد
صدای در اومد.
یه خانم جوون بودن.
+ بفرمائید.
اومدن داخل.
- سلام.
+ سلام.
- امینی هستم. نیروی جدید.
+ خوش اومدین.
- ممنون.
پاکتی که دستشون بود رو روی میز گذاشتن و گفتن: اینو آقای رضایی مافوق قبلی بنده دادن و گفتن بدم خدمتتون.
پاکت رو برداشتم و گفتم: ممنون. بفرمائید بشینید.
آقای رضایی همون صادق خودمون بود که خودش و تیمش شرق کشور خدمت می کردن.
تو پرونده گاندو۲ و چند تا پرونده ی دیگه با هم همکاری داشتیم.
یه نامه بود.
کامل خوندمش و بعد به بچه ها گفتم بیان اتاقم تا خانم امینی باهاشون آشنا بشن.
چند دقیقه بعد، همه اومدن.
شروع کردم به معرفی کردن بچه ها...
+ ایشون آقا فرشید هستن، ایشون خانم قطبی، ایشون علی آقای سایبری هستن، ایشون هم آقا داوود هستن و ایشون هم آقا انیر هستن. آقا رسول و آقا سعید هم که الان حضور ندارن.
خانم امینی گفتن: از آشنایی باهاتون خوشبختم. منم امینی هستم.
به خانم قطبی گفتم پرونده رو براشون شرح بدن.
همه رفتن و به کاراشون مشغول شدن.
نشستم رو صندلی.
لیست تماس های الکساندر که امیر آورده بود رو برسی کردم...
#رسول
سارا هم پرستار بود و هم داشت واسه پزشکی می خوند...
چند وقت قبل هم آزمون داده بود...
امروز نتایج آزمون اومدن...
سارا قبول شده بود...😃
اما مطمئن بودم خودش نمی دونه...
صدامو صاف کردم و گفتم: امروز نتایج آزمون اومد... همسر بنده قبول شدن و از حالا به بعد باید بهشون بگیم خانم دکتر...😄
همه با تعجب نگام می کردن...
کم کم این تعجب جاشو به دست زدن داد...
سارا بیشتر از همه تعجب کرده بود... انگار تو شک بود...
کم کم باورش شد...
با ذوق نگام می کرد...
همه بهش تبریک گفتیم...
ساعت ۱۲ شب بود که جشن تموم شد و همه رفتن خونه هاشون...
- رسول...
+ جانم...؟!
- امشب خیییلی شب خوبی بود...😃 بابت همه چی ممنون...😘
+ خواهش می کنم...😄 قابلتو شما رو نداشت خانم دکتر...😉😊
+ راستی یادته تو ماشین بهت گفتم خانم دکتر... بعد گفتی تیکه انداختی... منم گفتم حقیقته...😅
- آره... یادمه...😄
+ خب دیگه...🙃 دیدی حقیقت بود خانم دکتر...😌😅
هر دو خندیدیم...
آماده خواب شدیم...
خیلی خسته بودم...
واسه همینم زود خوابم برد...
۳ روز بعد...
#محمد
رفتم اتاق آقای عبدی.
در زدم.
- بفرمائید.😊
درو باز کردم و رفتم تو.
+ آقا امری داشتین؟!🧐
- محمد... باید یه جوری به الکساندر نزدیک بشیم و بیشتر سر از کارش در بیاریم...☝️🏻
- پیشنهادی داری؟!🤔
+ می تونیم از طریق رئیس یکی از شرکت هایی که باهاش در ارتباطه بهش نزدیک بشیم...🙃
- آفرین...👏🏻 فکر خوبیه...😊 هر کس رو که مد نظر داری، احضار کن و باهاش در این مورد صحبت کن...😉🙂
یه چیز بهتر به ذهنم رسید...
۱ روز قبل
#داوود
از آقا محمد مرخصی گرفتم و رفتم خونه.
در زدم.
مامان درو باز کرد.
با ذوق نگام کرد و گفت: سلام پسرم...😃
محکم بغلش کردم و گفتم: سلام مادرم...❤️
رفتیم داخل.
+ حالتون چطوره؟!😄
- تو خوب باشی، ما هم خوبیم...😊
+ بابا هنوز نیومده؟!🤔
- نه... سرکارِ...🙃
+ درسا کجاست؟!🧐
- دانشگاه ست...😇
- ناهار خوردی؟!🤔
+ راستش نه...😕
- پس بزار برات غذا گرم کنم...😊
+ دست شما درد نکنه...🙃
رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم.
بوی آش رشته مامان، فضای خونه رو پر کرده بود...
+ به به...😍 چه کردی مامان...😘
- نوش جونت...🤗
یه کاسه آش برام آورد.
مشغول خوردن شدم.
مامان رو به روم نشسته بود و با لبخند نگام می کرد...
+ چیزی شده؟!🤔😅
- نه...🙃 چطور؟!😄
+ آخه یه جوری نگام می کنین...🙂
- راستش... خیلی دلم می خواد زودتر عروسیتو ببینم...😁
مامان همیشه بحث ازدواج منو پیش می کشید، اما الان خیلی یهویی بود...
+ خیلی خوشمزه ست...😋
- چرا بحث رو عوض می کنی؟!😐😶
+ از کجا فهمیدین بحث رو عوض کردم؟!😕
- پسرمی ها...😶 بزرگت کردم...🙃 می شناسمت...😉
هر دو خندیدیم.
یک ساعت بعد، بابا اومد خونه.
سوئیچ ماشینو از بابا گرفتم و رفتم دنبال درسا.
از دور دیدمش که با دوستاش بود...
بوق زد...
برگشتن سمتم...
معلوم بود خیلی ذوق کرده...
با دوستاش خداحافظی کرد...
اومد و تو ماشین نشست...
+ سلام داداشی...😍
- سلام خواهری...❤️ چطوری؟!☺️
+ خوبم...😊 شکر...🤲🏻 تو چطوری؟!😄
- منم خوبم...😇 میگم... بریم یه دوری بزنیم؟!🤔
+ آره.... حتما...🤩
تو خیابونا چرخیدیم...
ماشینو یه جا پارک کردم...
پیاده شدیم و یکم قدم زدیم...
بعدم رفتیم خونه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: چی به ذهن محمد رسیده؟!🤔
پ.ن2: مامانش می شناسش...😶😂
پ.ن3: حدساتونو درباره پ.ن1 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_60
#محمد
+ آقا یه فکری...😃
- چی؟!🤔
+ می تونیم مدیر عامل یکی از این شرکت ها رو دعوت کنیم و بهش بگیم یکی از بچه ها رو به عنوان مشاورش به الکساندر معرفی کنه و بگه از این به بعد اون هم تو جلسات حضور پیدا می کنه... اینجوری خیالمونم راحت تره...
- و اگه الکساندر اعتماد نکرد؟!🤨
+ آقا از طریق مهم ترین منبعش اقدام می کنیم. اگه قبول نکنه، به ضرر خودشه و یکی از مهم ترین و با ارزش ترین منابعش رو از دست میده. اگه قبول کنه، عالی میشه. خیلی بهش نزدیک تر میشیم. اگر هم قبول نکنه، ما چیزی رو از دست ندادیم.🙂
- فکر خیلی خوبیه😊 آفرین محمد...👏🏻 احسنت👌🏻
+ مخلصیم آقا😄
- خب... پس سریع تر انجامش بده.😉
+ چشم آقا.😊 با اجازه.
رفتم اتاقم.
به نظرم منوچهر شریفی می تونست گزینه مناسبی باشه. چون از همه بیشتر با الکساندر در ارتباط بود و یکی از مهم ترین منابعش بود.
سعید ت.م شریفی بود...
باهاش تماس گرفتم و گفتم بره سراغ شریفی.
کاپشنمو پوشیدم و رفتم مکان.
گوشیم زنگ خورد. عطیه بود. جواب دادم.
+ سلااااام...😃 بانو...😄 چطوری؟!☺️
- سلام...😃 خوبم...😊 تو خوبی؟!😄
+ الحمدالله...🙃 منم خوبم...😇 عسل بابا چطوره؟!😍
- خوبه...😄
+ خدا رو شکر🤲🏻 کاری داشتی؟!🧐
- می تونی یه سر بیای خونه... با عزیز، با هم بریم سیسمونی...؟!🙂
ای خدا...🙁
چطور بهش بگم نمی تونم برم...؟!😕
- محمد... شنیدی چی گفتم؟!😶
+ آره... شرمندم...😔 الان سرم شلوغه...😕
نفس عمیقی کشید...
- باشه...🙃 پس یه روز دیگه میریم که تو هم باشی...🙂
حس کردم دلخور شده. البته حقم داشت...
+ ناراحت شدی؟!😕
- نه...🙃 خب...😶 سرت شلوغه دیگه...😕 نمی تونی بیای...🤭 درک می کنم...😊
لبخندی رو لبم اومد...
+ ممنون که همیشه درکم می کنی🙂❤️
- خواهش می کنم😇
- من برم پائین، پیش عزیز...😊 کاری نداری؟!🙃
+ نه... مواظب خودت و اون فسقلی باش😘
- چشم😄 تو هم مواظب خودت باش...🙂
+ یا علی✋🏻
- علی یارت✋🏻
از خودم ناراحت بودم.
کاش می شد این ملاقات رو کنسل کرد.
با صدای امیر، از فکر و خیال بیرون اومدم.
- آقا محمد... شریفی رو آوردن.
۱۰ دقیقه گذشت.
دیگه وقتش بود.
رفتم پائین.
رو صندلی نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود.
تک سرفه ای کردم.
سرشو بالا آورد.
بلند شد.
+ سلام آقای شریفی.
از اینکه فامیلیشو می دونستم، جا خورد. اما به روی خودش نیاورد.
- سلام... شما کی هستین؟!🤨 چرا منو آوردین اینجا؟!😶😠
+ لطفا صداتونو بیارین پائین🤫 بفرمائید بشینید. توضیح میدم.
- اصلا شما می دونین من کی هستم؟!😤
+ بله... من خوب می دونم شما کی هستین😏 شما آقای منوچهر شریفی، رئیس شرکت بزرگ ..... هستین.😉🙃
با تعجب نگام می کرد.
ادامه دادم.
+ آقای دکتر منوچهر شریفی😏 فارغ التحصیل رشته مهندسی پزشکی از دانشگاه ...... انگلستان، بفرمائید بشینید.
تعجبش بیشتر شد.
نشست رو صندلی.
منم رو به روش نشستم.
پوزخندی زد و گفت: خوبه می دونین من کی هستم و اینجوری منو آوردین اینجا.😏
خدایِ من...😶
چقدر پروعه این بشر...🔪😐
+ شما چطور؟! شما می دونین ما کی هستیم که اینجوری احضارتون کردیم؟!😏
- احضار؟!😳 هه😏 خنده داره.😒 شما رسماً منو بازداشت کردین.😠
+ خیر...😏 اگه قرار بود بازداشت بشین، میاوردیمتون بازداشتگاه.😌 نه اینجا.😒 این فقط یه دعوت محترمانه ست به یک گفت و گو. قرار هم نیست کسی مطلع بشه. البته اگه خودتون به کسی نگین.☝️🏻
حالا لطفا به سوالاتی که ازتون می پرسم، به دقت گوش کنین و درست جواب بدین.
عکس الکساندر رو بهش نشون دادم.
+ این فرد رو می شناسین؟!
- نه😒
+ تکرار می کنم. لطفا به سوالاتی که ازتون می پرسم، درست جواب بدین.
- گفتم نمی شناسمش.😤
+ ما همه چیز رو می دونیم آقای شریفی. پس بهتره دروغ نگین و جرمتونو سنگین تر نکنین.😏
- چی میگی بچه؟!😬 چه دروغی؟😶کدوم جرم؟😠 مگه من چیکار کردم؟😤
بچه...🙂💔
همه ما به شنیدن این کلمه از زبون این آدما عادت داشتیم...😄💔
+ شما رئیس شرکت به این مهمی هستین. چندین و چند بار با این فرد که یک جاسوس انگلیسیه، ملاقات کردین و بهش اطلاعات دادین.😶
تبلتو از روی میز برداشتم و تصویر دوربین های مدار بسته رستوران رو نشونش دادم.
+ بازم می خوایین انکار کنین و بگین نمی شناسینش؟😒
- م... می تونم... آ.... آب... بخورم؟!😓
برلش یه لیوان آب ریختم.
لیوانو سر کشید.
نفس عمیقی کشید و گفت: باور کنین منو بازی داده😓 من... من اصلا نمی دونستم این جاسوسه😨 می گفت: این اطلاعات رو میگیره و در عوض کمکم می کنه تا بتونم کارمو گسترش بدم😕 فکر می کردم همکاری باهاش، به نفع کشوره😔
+ شما که بچه نیستین. یعنی به این سادگی گول حرفاشو خوردین؟😶
آهی کشید و چیزی نگفت...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿
ما (شیعه و سنی)
با هم اختلافی نداریم،
مگر تعصبات افراطی یا تحریک دیگران!
#میلاد_پیامبر_اکرم
#هفته_وحدت
#گاندو
🇮🇷@dookhtaranehmohajjabe
🇮🇷@dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تماس تلفنی
خیییییییییلی خوبه🤣🤣☝️🏻
#گاندو
#مجید_نوروزی
#رسول
#نه_به_توقیف_گاندو
#محمد
#وحید_رهبانی
#سعید
#پندار_اکبری
#داوود
#علی_افشار
#فرشید
#اشکان_دلاوری
#گاندو
#گاندوسازان_مچکریم
#گاندو_سازان_مچکریم
#نه_به_توقیف_گاندو
#گاندو
کپی ممنوع ❌
╔═══♥️🔗🌱═══╗
🌸💕@dookhtaranehmohajjabe🌸
╚══♥️🔗🌱════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️کپیدرشأنشمانیستدوستعزیز🙃💔
❗️ساختخودمونهدوستان🤞😌
❗️تاوقتیفورواردهستچراکپی؟!☹️📲
❗️فقطفورواردراضیهستیم🙂🤞
~~~~~~~~~~~~~~~
#گاندو
#استادرسول🌱
@dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد حرم کنم...🖐🏾😔
#کلیپ_مداحی
کانالمون👇😍
@dookhtaranehmohajjabe
سلام و وقت بخیر
خدمت شما دوستان عزیز💕
#ختـم_صلوات هدیہ بہ شادی روح مطهر شھیدمحمدرضادهقان✨
تعداد صلوات هاے مدنظرتون رو به آیدی زیر اعلام کنید:
@yousefizad ✨
تا ٢١ آبان ک تاریخ شهادت این شهید بزرگوار میشه وقت دارید صلوات هاتون و بفرستید🌿
•
.
امام صادق ؏لیه السلام:
زیانکار کسے است که عمرش را
لحظه به لحظه بر باد مے دهد .
بحارالانوار📜🌿
🌦⃟🔗|#حدیث_عشق :)''
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
«📒🌼»
مهارتهایمطالعهموثر:
•مفاهیمکلیدےراهیلایتکنید .
•جزئیاتمہمراخلاصهکنید .
•فلشکارتدرستکنید .
•ازیاداشتهاےچسباناستفادهکنید .
•اطلاعاترابهقسمتهایکوچکتقسیم
کنید .
✊🏾⃟🔗|#جہاد_علمے✨''
‹⚠️💥›
#اندکےتفکر
تقوایعنۍ ↓
با گناھ؛ مثلکرونا
برخوردکنے . .(:
ازشدورشو''رفیق''
خطرناکھ !
#بهخودمونبیایم‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از امامزمان،خجالتنمیکشی🥲🍁
#محبوب عالم +← |•🌿•|
#کلام_امیر✨
از نافرمانیِ خدا در خلوت ها بپرهیزید
زیرا همان که گواه است داوری کند.
#نهج_البلاغه☘
#حکمت۳۲۴🌼
وَ اَعمِ اَبصارَ قُلُوبِنا عَمّا خالَفَ مَحَبَّتَک⚡️
و چشم هایمان را از آنچه
مُخالف عشق توست
کؤر کن..!🦋
#صحیفهسجادیه🌿💚
خدا حتماً یہ هدف برا؎ رَنجِت، یہ دلیل برا؎مُشکلاتِتویہ #پاداش برا؎با ایمان بودنت در نظر دارھ؛ نا اُمید نشو😉🧡!!
«إِنَّأَکرَمَکمْعِنْدَاللَّهِأَتْقاکمْ» - #حجراٺ¹³
با فضیلتترینِ شما نزد خدا، با #تقواترینِ شماست.✋🏽
خدایـٰا ما رو ببخش کھ #تقوامون با یہ
تَق، وا میرھ!🙇🏻♂🚶🏻♂...
سلام و وقت بخیر
خدمت شما دوستان عزیز💕
#ختـم_صلوات هدیہ بہ شادی روح مطهر شھیدمحمدرضادهقان✨
تعداد صلوات هاے مدنظرتون رو به آیدی زیر اعلام کنید:
@yousefizad ✨
تا ٢١ آبان ک تاریخ شهادت این شهید بزرگوار میشه وقت دارید صلوات هاتون و بفرستید🌿