✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_75
#سارا
دلم شور می زد...
همش یاد خواب دیشبم میفتادم...😓
خیلی وحشتناک بود...😰 خیلی...😨
تو خونه راه می رفتم...
انگار منتظر یه اتفاق بدم...
با خودم گفتم: بهتره زنگ بزنم به نرگس...😃 همیشه حرفاش آرومم می کنه...🙃
گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم...
بعد از ۲ بوق، صداش تو گوشم پیچید...
- سلااااام...😃 خواهر شوهر گرامی...😂✨
+ سلام...😄 زن داداش گلم...😁❤️
- چطوری؟!😊
+ بد نیستم...😕
- چرا خوشگلم...؟!🙁 چیزی شده؟!😶
+ دیشب یه خواب بد دیدم...😓 واسه همونه...😕 بهت زنگ زدم... تا مثل همیشه با حرفات آرومم کنی...🙂❤️
- قربونت برم...😘 بد به دلت راه نده...🙂 هر چی خواست خداست، همون میشه...😉🙃 خدا که هیچ وقت واسه بنده هاش بد نمی خواد...😇 به خودش توکل کن و نگران نباش...😊
نفس عمیقی کشیدم...
راست می گفت...
باید به خدا توکل کنم...
+ مرسی نرگس...😊 مثل همیشه حرفات آرومم کرد...😃❤️
- خواهش می کنم...😄 وظیفه ست...😁
- میگم... حواست هست دو ساعت دیگه شیفتی؟!😶😂
+ ها...🤯 آها...😅 آره بابا...😁 میام...😉
- باشه...😊
+ کاری نداری؟!🙃
- نه...🙂 یا علی...✋🏻
+ علی یارت...✋🏻
.........
قرآن رو برداشتم و شروع کردم به خوندن...
نگاهی به ساعتم انداختم...
نیم ساعت گذشته بود...
قرآن رو بوسیدم و گذاشتم سرِجاش...
موهامو شونه کردم و بافتم...
یه مانتوی توسی بلند با یه شلوار مشکی پوشیدم...
یه روسری قواره بلند که با مانتوم ست بود، سرم کردم...
گوشیمو تو کیفم گذاشتم و چادرمو سرم کردم...
سوئیچ ماشینو برداشتم و رفتم سمت بیمارستان...
#رسول
+ چیکار می خوای بکنی؟!😠
چیزی نگفت...
+ با توام...😶 بیا منو شکنجه بده...😕
بی توجه به من نزدیکتر رفت...
هر چقدر که به آقامحمد نزدیک تر می شد، ضربان قلبم بالاتر می رفت...😨
وقتی سطل خالی رو تو دستاش دیدم و نگاهم به آقامحمد افتاد، فهمیدم حدسم درست بوده...
آب جوش...
لعنت بهت...😓
#محمد
بین خواب و بیداری بودم...
همه بدنم درد می کرد...
یهو حس کردم خیس شدم...
آروم چشمامو باز کردم...
همه تنم می سوخت...
چند بار پلک زدم تا تونستم واضح ببینم...
الکساندر رو به روم بود و با پوزخند نگام می کرد...
یه سطل خالی تو دستش بود...
فهمیدم چیکار کرده...
خیلی درد داشتم...
نفس نفس می زدم...
اما هیچی نگفتم و ناله نکردم...
اصلا دوست نداشتم فکر کنه ضعیفم...
نگاهی به اطراف کردم...
رسول کنارم به صندلی بسته شده بود و با نگرانی نگام می کرد...
الکساندر: فکر نمی کردی یه روزی اینجوری با هم رو به رو بشیم...😏
نه؟!😈
#داوود
چند ساعت گذشته بود...
با امیر تماس گرفتم...
گفت رفته سایت و هنوز هیچ خبری از آقامحمد و رسول نیست...
سرم داشت منفجر می شد...😣
نگران بودم...
نگران آقامحمد...
نگران رسول...
نگران سعید و فرشید...
رو به روی اتاق عمل نشسته بودم...
مدام صلوات می فرستادم...
بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد...
پرواز کردم سمتش...
+ چی شد آقای دکتر؟!😰
- اون جوونی که پاش تیر خورده بود، حالش بهتره...😉😊 تیرو از تو پاش دراوردیم...🙂 چند ساعت دیگه به هوش میاد...🙃
کلی خدا رو شکر کردم...
+ فرشید چی؟!🧐 اونم خوبه دیگه...😃 مگه نه؟!😄
سرشو پائین انداخت...
لبخندی که رو لبم بود، خشک شد...
+ حا... حالش چطوره...؟!😨
عینکشو درآورد و گفت: گلوگه به جای حساسی برخورد کرده...😕 خون زیادی هم ازشون رفته...😔 فعلا منتقل میشن ICU.
+ کِ.... کِی به هوش میاد؟!😓
- معلوم نیست...🙁 براشون دعا کنین...😔
دنیا رو سرم خراب شد...
با صدای دکتر، به خودم اومدم...
- راستی... به خانواده هاشونم خبر بدین...😕
گوشی سعید تو جیبم بود...
گوشی فرشید رو هم تحویلم دادن...
تو گوشی فرشید، یه شماره پیدا کردم که "ریحانه💞" سیو شده بود...
آخه چه جوری بهشون بگم...؟!😞
نفس عمیقی کشیدم...
شماره رو گرفتم...
بعد از ۲ بوق، جواب دادن...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: با نرگس حرف زد و آروم شد...🙂❤️
پ.ن2: آب جوش...😨😖😭
لعنت بهت...☹️😓
پ.ن3: بیچاره ریحانه... سارا... نرگس...😭
دلم براشون کباب شد...💔
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_76
#ریحانه
فردا تولد فرشید بود...🤩
خیلی ذوق داشتم...😍
می خواستم سوپرایزش کنم...😋
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد...
فرشید بود...😍
+ سلام فرشید جان...😃
- سلام خانم حسینی...
اما صدا، صدای فرشید نبود...🙁
دلم ریخت...💔
+ ببخشید... شما؟!
- من... من رضایی هستم... داوود رضایی... دوست و همکار فرشید و رسول...
اسم "داوود" رو خیلی از زبون فرشید و رسول، به خصوص رسول شنیده بودم...
یه جورایی ورد زبون رسول بوده و هست...😶😄
همیشه تو هر خاطره ای که تعریف می کنه، همکاراش و دوستاش، مخصوصا آقاداوود هم هستن...😄
خیلی رفیقاشو دوست داره...🙃
همیشه میگه: دوستام مثل برادرامن...
+ آها... ببخشید... گوشی فرشید، دست شما چیکار می کنه؟!🧐
جوابی ندادن...
+ چیزی شده؟!🤔
انگار هول شدن...
- چ... چطور؟!😥🧐
صداشون می لرزید...
نگران شدم...
+ اتفاقی افتاده...؟!😰
- راستش... چطور بگم... فرشید... فرشید تو عملیات زخمی شده...😞 الان بیمارستانه...😓
انگار واسه یه لحظه... قلبم نزد...💔
زبونم بند اومده بود...
- خانمحسینی... خانمحسینی صدای منو می شنوین...؟!😥
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم: کدوم بیمارستانه...؟!😭
- آدرس رو براتون پیامک می کنم...😕 خداحافظ...😔
گوشی از دستم افتاد...
پاهام سست شدن...
افتادم رو زانو هام...
باورم نمی شد...
فرشید...
نه...
پس چرا رسول زنگ نزد...؟!
نکنه اونم...
نه...
امکان نداره...
هر دوشون حالشون خوبه...
مطمئنم...
اشکام صورتمو خیس کرده بودن...
حالم خیلی بد بود...
سریع حاضر شدم و با حالی خراب، رفتم سمت آدرسی که آقاداوود فرستادن...
#سارا
رسیدم بیمارستان...
ماشینو پارک کردم و رفتم تو...
۲۰ دقیقه از اومدنم گذشته بود...
نرگس رفته بود اتاق عمل...
منم تو اورژانس، مشغول رسیدگی به بیمارا بودم...
گوشیم زنگ خورد...
با دیدن اسم "داداش سعید💖" لبخندی زدم و تماس رو وصل کردم...
+ سلام داداشی...😃
- سلام خانمشهریاری...
صدا، صدای سعید نبود...😟
یعنی چی؟!
- ببخشید... شما؟!🧐
+ من داوود رضایی هستم... همکار و دوست رسول و سعید...
- آها... ببخشید... سعید کجاست؟!🙁 چرا شما تماس گرفتین؟!😶
+ راستش... چطور بگم... سعید تو عملیات زخمی شده...😓
زانوهام خالی کردن...
دستمو به دیوار تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم...
بغض بدی به گلوم چنگ می زد...
صدام بالا نمیومد...
- نگران نباشین...🙁 فقط... پاش تیر خورده...😕 دکتر گفت حالش بهتره و یکی دو ساعت دیگه به هوش میاد...🙂
نفس راحتی کشیدم و تو دلم کلی خدا رو شکر کردم...
+ پس... پس چرا رسول نگفت؟!😕
- من... آدرس بیمارستان رو براتون می فرستم... وقتی اومدین، براتون توضیح میدم...😶
- یه زحمت بکشین... خودتون به نرگسخانم بگین...🙁
+ باشه... ممنون که خبر دادین...🙂
- خواهش می کنم...🙂 خداحافظ...
+ خداحافظ...
گوشیو قطع کردم...
پس تعبیر خوابم این بود...😓
اما...
#داوود
گفتم چه اتفاقی برای فرشید افتاده...😓
اما نگفتم چقدر حالش بده...😞
حتی نتونستم بگم خبری از رسول نیست...😢
گوشی سعید رو از جیبم بیرون آوردم...
رمز گوشی فرشید رو بلد بودم...🤭 اما مالِ سعید رو نه...😶😕
رسول قبلا بهم یاد داده بود چطور قفل یه گوشی رو باز کنم...🙂
دلم لک زده بود واسهرسول و آقامحمد...💔
بعد از ۵ دقیقه، بالاخره موفق شدم و بازش کردم...
آخرین شماره ای که باهاش تماس گرفته بود، "خواهری💗" سیو شده بود...
تماس گرفتم و گفتم سعید زخمی شده...
اما بازم نتونستم بگم از رسول خبری نیست...😔
چند دقیقه بعد، خانمحسینی رو دیدم...
یه خانم و یه آقا هم همراهشون بودن...
با دیدنم، اومدن سمتم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: فردا تولدشه...🙂😭💔
پ.ن2: اسم داوود رو خیلی از زبونشون شنیده...🙃
پ.ن3: بیچاره ریحانه...😕
دلم براش کباب شد...😭
پ.ن4: خواب سارا درباره کی بوده؟!🧐🤔
حدساتونو درباره پ.ن4 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_77
#محمد
یه صندلی برداشت و رو به رومون نشست...
الکساندر: خب... بریم سراغ اصل مطلب...😈 به سوالاتی که ازتون می پرسم، درست جواب میدین... وگرنه به بد ترین روش ممکن می کشمتون و داغتونو به دل خانواده و دوستاتون می زارم...😏
+ ما گر ز سر بریده می ترسیدیم...🙂
+ در محفل عاشقان نمی رقصیدیم...🙃☝️🏻😏
- این یعنی چیزی نمیگی؟!😠
حرفی نزدم...
- باشه...😏 خودت خواستی...😒
رفت سمت رسول...
داد زدم...
+ چیکار می خوای بکنی؟!😠
خدایا خودت رحم کن...
نزار اذیتش کنه...
+ کاریش نداشته باش...
رسول گفت: آقا بزار بیاد ببینم چه غلطی می خواد بکنه...😤
هر قدم که بهش نزدیکتر می شد، ضربان قلبم بالاتر می رفت...
کار خودشو کرد...😔
محکم زد تو صورت رسول که با صندلی پرت شد رو زمین...😞
با آخی که رسول گفت، دنیا رو سرم آوار شد...😓
دلم کباب شد براش...😢💔
لعنت بهت...
+ خیلی پستی...😤
اومد سمت من...
یقمو گرفت و گفت: بلایی به سر خودت و این جوجه مامورت بیارم... که به دست و پام بیفتین...😡
پوز خندی زدم...
+ ببین... تو حتی تو خوابتم نمی بینی ما به دست و پات بیفتیم...😏😌
یقمو ول کرد...
چاقویی از جیبش درآورد و فرو کرد تو بازوم...
صورتش از عصبانیت سرخ شده بود...
اما من اصلا ازش نمی ترسیدم...
داد زد و گفت: یه کاری نکن داغتو به دل زنت و مادرت و اون رفیقات بزارم...😡
+ من از تو نمی ترسم...😤 مطمئن باش اگه منو بکشی هم... چیزی گیرت نمیاد...😒
خیسی خون رو حس کردم...
خیلی می سوخت...
رسول با بغض گفت: هر بلایی می خوای سر من بیار... اما... اما به داداشم کاری نداشته باش...😓
الهی فدات شم که انقدر مهربونی و به فکر منی...🙂❤️
#رسول
رفت سمت آقامحمد و چاقوشو فرو کرد تو بازوش...
+ هر بلایی می خوای سر من بیار... اما... اما به داداشم کاری نداشته باش...😓
اومد سمتم...
صندلی رو بلند کرد و رفت...
#سارا
با یادآوری خواب دیشبم، ترس بدی افتاد به جونم...
رو صندلی نشستم...
خواب دیدم تو یه بیابون بودم...
خیلی گرم بود...🙁
لبام از تشنگی، خشک شده بودن...😓
نفس نفس می زدم...😕
هیچ کس نبود به دادم برسه...😥
یه چیزی توجهمو به خودش جلب کرد...😶
رفتم جلوتر...
روش یه پارچه سفید کشیده بودن...😰
شبیه یه جنازه بود...😨
کنارش نشستم...
پارچه رو از رو صورتش کنار زدم...😱
باورم نمی شد...😨
رسول بود...😱
رسول من...😭
دستمو گرفتم جلو دهنم...
با ناباوری جیغ زدم...
از خواب پریدم...
رسول کنارم خواب بود...
فهمیدم کابوس بوده...😓
از ترس، زبونم بند اومده بود...😥
دلم نیومد رسول رو بیدار کنم...
یه لیوان آب خوردم...
کمی بهتر شدم...
اما دیگه نتونستم بخوابم...
احساس کردم دستی رو شونمه...
نرگس بود...
خدایا... آخه چه جوری بهش بگم...؟!😢
به زور لبخند زدم...
- کجایی تو؟!🤔 چند بار صدات زدم...😄 متوجه نشدی...😶
+ ببخشید...🤭 حواسم نبود...😕 عمل چطور بود؟!🙃
- من که عمل نکردم...😅 به عنوان پرستار حضور داشتم...🤗 خدا رو شکر موفقیت آمیز بود...🙂
+ خب خدا رو شکر...😕
- چیزی شده...؟!🙁
+ میگم... اما... اما قول بده آرامشتو حفظ کنی...😥
با نگرانی گفت: سارا تو رو خدا بگو...😰 چی شده؟!😨
+ سعید... سعید تو عملیات زخمی شده...🙁 پاش تیر خورده...😓
- چ... چی گفتی؟!😨
+ نرگس آروم باش...😕 خدا رو شکر بخیر گذشته...😓 دکتر گفته حالش خوبه...🙂
چیزی نمی گفت و فقط نگام می کرد...
نگرانش شدم...
دستمو گذاشتم رو صورتش...
+ نرگس... نرگس خوبی؟!😥
خودشو پرت کرد تو بغلم...
صدای هق هق گریشو شنیدم...
سعی کردم آرومش کنم...
هر چند که حال خودمم دست کمی از نرگس نداشت...😕😓
براش آب آوردم...
یکم که بهتر شد، آماده شدیم و رفتیم سمت آدرسی که آقاداوود فرستاده بودن...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: محمد خیلی قشنگ جواب الکساندر رو داد...😌
ما گر ز سر بریده می ترسیدیم...🙂
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم...🙃☝️🏻❤️
پ.ن2: آخ خدا...😢 دلم واسه محمد و رسول کباب شد...😭💔
پ.ن3: آخی...😢 بیچاره نرگس...😕
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_78
#محمد
همه بدنم درد می کرد...
مخصوصا دستم...
- آقا.. آقامحمد خوبین؟!😕
+ خوبم...🙃
- ولی دستتون...😞
+ چیزی نیست...🙂 خوب میشه...😉🙃
بمیرم الهی...😞
صورتش سرخ شده بود...😕
رد انگشتای اون نامرد رو صورتش بود...😔
+ تو چطوری؟!😕
- خوبم آقا...🙃
همون لحظه در باز شد و یه نفر اومد تو...
وای...🤭
چرا این اومده...؟!😟
#داوود
اون خانم خواهر فرشید و اون آقا هم پدر فرشید بودن...
سلام کردم و جوابم رو دادن...
ریحانه خانم با نگرانی پرسیدن: فرشید کجاست؟!😓
به اتاق فرشید، اشاره کردم...
همون لحظه دکتر اومد و همه چیز رو به ریحانه خانم و بقیه گفت...
بنده خدا ها خیلی حالشون بد شد...😕
مخصوصا ریحانه خانم...🙁
همون لحظه ای که دکتر گفت فرشید منتقل شده ICU، از هوش رفتن...
#محسن
۱۰۰۰ دفعه به این الکساندر احمق گفتم حواسشو جمع کنه...
به هر کسی اعتماد نکنه...
اما کو گوش شنوا...؟!
حالا معلوم نیست کی لومون داده...
تو خونهامن بودیم...
الکساندر و مونا رفتن و من و چند تا دیگه از بچه ها موندیم...
صدای شلیک گلوله اومد...
سریع قایم شدیم...
یه پسر اومد تو اتاق...
با اسلحم زدم تو سرش که باعث شد بیفته...
چند ثانیه بعد، یه نفر دیگه اومد...
اسلحمو گذاشتم رو سرش و بهش گفتم اسلحشو بندازه...
خواست برگرده که زدم تو سرش...
افتاد زمین...
با بچه ها ریختیم سرشون...
فهمیدم محمده...
چاره ای نبود...
باید می زدم...
وگرنه این خبر چینا به الکساندر گزارش می دادن و ممکن بود بفهمه محمدو می شناسم...
اون وقت هم واسه من بد می شد و هم واسه محمد...😕
حالم از خودم به هم می خورد...😓
نیم ساعت بعد...
الکساندر: اول خودم میرم تو...
چند ثانیه بعد برگشت...
یه سطل آب داغ برداشت...
خواست بره که گفتم: چیکار می خوای بکنی؟!😠
- به تو ربطی نداره...😤
+ تو قرار بود از اینا اطلاعات بگیری...😶 نه اینکه شکنجشون بدی...😠
- وقتی حرف نزنن، مجبوریم به زور ازشون حرف بکشیم...😏
تو دلم گفتم: محمدی که من می شناسم، هیچی نمیگه...
+ تو که هنوز چیزی ازشون نپرسیدی که اونا بخوان جواب بدن یا ندن...😠
- اصلا دلم می خواد شکنجشون کنم... به تو هم هیچ ربطی نداره...😡
رفت تو انبار و درو بست...
ای خدا...
لعنت به من...
ای کاش هیچ وقت وارد این بازی نمی شدم...
چند دقیقه بعد، سر و صدایی اومد...
از اتاق بود...
خوب که گوش کردم، فهمیدم دارن با هم بحث می کنن...
محمد از الکساندر می خواست کاری به رفیقش نداشته باشه...
صدای چیزی اومد و بعدم صدای ناله ی کسی اومد...
هر کاری کردم نتونستم درو باز کنم...
اون پسره گفت: هر بلایی می خوای سر من بیار... اما... اما به داداشم کاری نداشته باش...
داداشم...
به محمد گفت داداشم...🙂💔
خاک تو سرت محسن...🤚🏻
کاش یه ذره از معرفت اینو، تو هم داشتی...😞
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: محمد و رسول...🙃
پ.ن2: کی اومد تو که محمد اون حرفو زد...؟!🤔🤯
پ.ن3: محسن...😶
پ.ن4: حدساتونو درباره پ.ن2 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_79
#عطیه
نمی دونم چرا محمد اون حرفا رو زد...😕
اما حدس می زنم عملیات داشته باشن...🙁
صبح محمد منو رسوند وزارت خونه و رفت سرکار...
جلسه داشتیم...
نفهمیدم جلسه چه جوری گذشت و تموم شد...😶
همه فکر و ذکرم پیش محمد بود...🙃❤️
دلشوره عجیبی داشتم...😓
کارم که تموم شد، وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه...
شماره محمد رو گرفتم... اما جواب نداد...
خیلی استرس داشتم...😥
رفتم تو اتاق و نشستم پشت میز کارم...
یه سری متن بود که باید ترجمه می کردم...
اما اصلا حوصلشو نداشتم...😕
سرمو گذاشتم رو میز و ذکر گفتم تا آروم بشم...
همون ذکری که همیشه بهم آرامش میده...🙂❤️
الا بذکر الله تطمئن القلوب...
#سارا
رسیدیم بیمارستان...
رفتیم پذیرش...
+ سلام خانم🙂
- سلام. بفرمائید.😊
+ ببخشید... به ما گفتن بیمارمون رو آوردن این بیمارستان...🙃
- اسمشون؟!
+ سعید شهریاری...
نگاهی به دفتر رو به روش کرد و بعد از چند ثانیه گفت: طبقه دوم. اتاق ۲۲۳.
+ ممنون...😊
- خواهش می کنم.😇
سعید هنوز بی هوش بود...
نرگس رو به روی اتاقش نشسته بود و قرآن می خوند...
آقاداوود گفتن یه ماموریت فوری پیش اومده و مجبور شدن رسول رو بفرستن...
اما یه حسی بهم می گفت دارن دروغ میگن...
رفتم پیش دکتر و حال ریحانه رو ازش پرسیدم...
گفتن شک عصبی بوده...
رفتم تو اتاق ریحانه...
چند دقیقه گذشت...
کم کم چشماشو باز کرد...
دستشو گرفتم...
+ ریحانه... ریحانه جان... بهتری قربونت برم...؟!🙂
با صدای ضعیفی گفت: سارا...😢
+ جانِ سارا...؟!🙃
- فرشید...😓
نتونست ادامه بده و زد زیر گریه...
+ قربونت بشم...😕 آروم باش...🙂 بسپار به خدا...🤗 من مطمئنم حالشون خوب میشه...🙃
یکم که آروم تر شد گفت: رسول کجاست؟!😕
+ آقاداوود گفتن یه ماموریت فوری پیش اومده...😶 مجبور شدن رسول رو بفرستن...😕
یکم دیگه با هم حرف زدیم...
از اتاق بیرون اومدم تا استراحت کنه...
رفتم سمت اتاق سعید...
نرگس از اتاقش بیرون اومد...
رفتم کنارش...
+ به هوش اومد...؟!😃
- آره...😄
+ حالش چطوره؟!🙃
- بهتره...🙂 فقط... درد داره...😕
+ خودش گفت...؟!🙁
- نه...😶 خودم فهمیدم...🙂 سعی داشت بروز نده...😕
با بابا تماس گرفتم و گفتم سعید بیمارستانه و ازش خواستم یه جوری به مامان بگه که هول نکنه...
رو صندلی نشستم...
سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم...
تو دلم رخت می شستن...
خیلی نگران بودم...
نگران سعید...
نگران ریحانه...
و از همه مهم تر...
نگران رسول...❤️
#محمد
خواهر محسن بود...
رو به رومون ایستاد...
- به به...😈 ببین کی اینجاست...😏 محمد...🙄😒
رسول: آقامحمد...🙄😠
- به تو ربطی نداره...😠
نزدیکتر اومد...
سرمو پائین انداختم...
اصلا دلم نمی خواست چهرشو ببینم...
- چرا سرت پائینه؟!😏
- هنوزم اون عقاید مسخرتو داری؟!😒
بدون اینکه سرمو بالا بگیرم و نگاش کنم گفتم: مثل شما که هنوزم بی حیایی...😏
بدجوری ضایع شد...
رسول با تعجب نگاه می کرد...
- آخی...😢 دستت چی شده؟!😏
- کار الکسه...😁 نه؟!😏
- دستش درد نکنه...😌
- پیشونیت هم که زخمی شده...🙁😏
- حتما خیلی درد داره...😕😏
+ به نابودی امثال تو و برادرت و الکساندر می ارزه...😏
- نیومدم اینجا بحث کنم...😒
معلوم بود کم آورده...😏😌
- اومدم ازت یه سوال بپرسم...😏
- درباره خودت و زنت...😒
- من چی از اون دختره ی...
پریدم وسط حرفش و گفتم: مواظب به حرف زدنت باش خانم...😠
بلند تر از من گفت: اینجا محل کارت نیست و تو هم رئیس نیستی...😤
- منم هر جور که دلم بخواد حرف می زنم...😠😌
- من چی از اون دختره...
خونم به جوش اومد...
هیچ کس جرئت نداشت درباره عطیه اینجوری حرف بزنه...😠
داد زدم...
+ درباره همسر من درست صحبت کن...😠 اون پاکه... معصومه... درضمن... من یه تار موی گندیده ی عطیه رو به صد تا مثل تو نمیدم...😏😤
ترسید...
رفت عقب...
رسول فقط نگاه می کرد...
خیلی تعجب کرده بود...
صدای زنگ گوشیم اومد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: عطیه...🙃
نگران محمده...🙂💔
پ.ن2: بیچاره ریحانه...😢💔
پ.ن3: سارا...🙂 تو دلش رخت می شورن...😔💔
پ.ن4: ایول به محمد...😃🤩
خوب جوابشو رو داد...😌😎👏🏻💪🏻
پ.ن5: کی به محمد زنگ زده؟!🧐🤔
حدساتونو درباره پ.ن5 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_80
#محمد
از وقتی الکساندر رفت، پونزدهمین باره که گوشیم زنگ می خوره...
نزدیک اومد...
حالا دیگه دقیقا رو به روم بود...
دستشو سمت جیبم دراز کرد...
می خواست گوشیمو از جیبم بیرون بیاره...
+ چیکار می کنی؟!😠
همون لحظه در باز شد و الکساندر اومد داخل...
دختره سریع رفت بیرون...
هووووفففف...🙄
خدایا شکرت...
نجاتم دادی...
گوشیم هنوز زنگ می خورد...
الکساندر اومد جلوتر...
گوشیمو از جیبم بیرون آورد...
پوزخندی زد...
گوشی رو گرفت سمتم...
عطیه بود...😓🙂💔
تماس رو قطع کرد و گوشی رو خاموش کرد...
سیمکارتش رو درآورد و شکوند...
با گوشی رسول هم همین کارو کرد...😕
امیدوار بودم بچه ها تا الان ردمونو زده باشن...
این درد لعنتی هم که اَمونمو بریده بود...😓
اما رسول واسم مهم تر بود...🙃🙂❤️
#امیر
برگشتیم سایت...
همه فکر و ذکرم پیش بچه ها بود...
آقامحمد... رسول... فرشید... همشون...
تک تکشون برام عزیز بودن و عینِ برادرم بودن...🙂❤️
همه چیز رو به آقایعبدی گفتم...
خیلی بهم ریختن...😕
به علی گفتم بیاد و پای سیستم رسول بشینه تا شاید بتونیم از طریق گوشی آقامحمد یا گوشی رسول، ردشونو بزنیم...
علی اومد...
همه جریانو براش تعریف کردم...
نشست پشت سیستم رسول و مشغول شد...
گوشی رسول خاموش بود...😕
آقامحمد هم جواب نمی داد...🙁
پشت سر هم زنگ می زدم...
+ علی چی شد؟!😶
- چند دقیقه صبر کن...😕
یهو گفت: یعنی چی؟!😳😥
+ چی شده؟!
- شماره آقامحمد رو بگیر...
+ جواب نمیده...😕
- بگیر امیر...😶
شماره آقامحمد رو گرفتم...
خاموش بود...
یا خدا...😱
زانو هام خالی کردن...
دیگه مطمئن شدم یه بلایی سرشون اومده...😓💔
- چی شد...؟!😥
+ خاموشه...😰
- وای...😨
#ریحانه
سرمم تموم شد...
با کمک سارا از تخت پائین اومدم و چادرمو سرم کردم...
هنوز سرم گیج می رفت...
با کلی خواهش و تمنا، دکتر اجازه داد واسه چند دقیقه فرشید رو ببینم...
لباس مخصوص پوشیدم و وارد اتاقش شدم...
رو صندلی، کنار تختش نشستم...
بغضمو به سختی قورت دادم...
صدام گرفته بود...
+ سلام فرشید...🙂 خوبی؟!🙃 صدامو می شنوی؟!🙁
+ فرشید چشماتو باز کن...😕 ازت خواهش می کنم چشماتو باز کن...😔
+ من بدون تو نمی تونم...😢
بغضم ترکید...
اشکام رو گونه هام می ریختن...
+ منو تنها نزار...😭 کنارم بمون...😭
یهو صدای بوق یکی از اون دستگاه ها اومد...😰
همه خط هاش صاف شدن...😨
نه... امکان نداره...
دکترا و پرستاره اومدن تو اتاق و منو بیرون کردن...
فقط اشک می ریختم و ذکر می گفتم...
حال یلدا و بابا محمود (پدر فرشید) هم دست کمی از من نداشت...
چند دقیقه بعد، دکتر از اتاق بیرون اومد و همه پرواز کردیم سمتش...
با هق هق گفتم: چی شد آقای دکتر؟!😭
دکتر با ناراحتی سرشو پائین انداخت و گفت: متاسفانه...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: چقققدر این دختره پروعه...😠😤
پ.ن2: عطیه بود...😢🙂💔
پ.ن3: درد اَمونشو بریده... اما به فکر رسوله...🙂❤️
این یعنی رفاقت...👌🏻✨
پ.ن4: انگار نتونستن ردشونو بزنن...😞
پ.ن5: فرشید چی شد...؟!😱😭
بیچاره ریحانه...😢💔
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عطیه..
😂
محمد..
گاندو
@dookhtaranehmohajjabe
رفیق!!
مھم این نیست ڪھ چند وقتھ مبتلآ بھ گناھ هستی مھم ترڪ و توبھ واقعۍ هست :)
تو میتونی ترڪ ڪنۍ ؛)
#دختران_محجبه🧕
●•@dookhtaranehmohajjabe•●
•🌿❛
#چادرانہ
.
.
یڪنخےازچادرت(:
در جوی ڪوچه غرقشد
ڪوچه راعطر گلاب🍃
اصل ڪاشان داده است
#دختران_محجبه🧕
●•@dookhtaranehmohajjabe•●
#تلنگرانه
میگفت↓
-وَخدانکنهتومجازی
حقالناسکنیم.!
باچتنامحرم!✖️
بایهپروفایلکهبهگناهمیندازه!
بایهکانالمبتذل🚫
بایهکپیکردنکهراضینیستن!
بایهمزاحمت!
باایجادگروهمختلط|:
باتبرج🖐🏻
بایهلایکوکامنت‼️
-حواستباشههمشنوشتهمیشه مؤمن!(:
#تلنگر
#دختران_محجبه🧕
●•@dookhtaranehmohajjabe•●