بہخـ♡ـداتوڪلڪن
مطمئݩباشقبلازما
تومسیرۍڪہمنتظرشهستیم،بوده
و درجریاݩهمہاتفاقاتشهـسـٺ
همہچیزدرسٺمیشہ
امابہوقـتـش
صبࢪداشتہباشرفیق
خـ♡ـدابزرگترازدردھاےماسٺ :)❤️
*•°【#تلنگرانه】
#امام_زمان 🍃♥️°•
-حقالناسمیتونه
هموناشڪاییباشه
ڪهامامزمان«عج»
بهخاطـرگناهـانِمامیـریزه..
حواسمونهست⁉️↷
«🦋✨»
-
-
ـ|ـسَرمـٰایہزِڪَفدادَمازچِشـمِتـواُفتـٰادـمٔ
ـ|ـبـٰایَـدبـدهَـمتـٰاوانشرمَندِھامآقـٰاجـٰان...!'
#شرمَندِھامآقـٰاجـٰان...シ!💔••
#امام_زمان
اینجمعھوآنجمعھ..
بگـوتاکیوتاچند..
مردیمکہما..
خانہاتآبـادکجایۍ..؟!🚶🏿♂
آهـویتوام..
دامچہباشدچہنباشد..
منصیدتوام :)!
حضـرتصیادکجایۍ..؟!🚶🏿♂
#اللهمعجللولیکالفـرج:)
#تلنگر💥
🔻 چندتاقلببرای
امامزمانتشکارکردۍ؟!
🔻چَند تامون غصهخورِ امامزمانیم؟!
رفقــا!
تو #جنگ چیزۍکه
بین #شھدا🕊 جا افتادهبود
این بودکه میگفتن.. #امامزمان!
دردوبلاتبهجونمن ❤️😞
#حاجحسینیکتا🌱 "
[اللّٰهمَعَجّللِوَلیکَاَلفَرَج...🤲
این جمله رو گوشه ذهنت نگه دار🙃👇🏻
.......دونه........😑
..........دونه.......... 😞
..............گناه ..........😤
................."من"..........😬
...................لحظه ..........😯
........................لحظه............🧐
...................ظهور..............😍
.....مهدی فاطمه............😇
..روعقب....................🙃
میندازه...............😔
#تلنگر🌸
هدایت شده از The anonymous soldier of Imam Zaman
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_97
#محمد
۳۰ دقیقه بعد، رسیدیم...
+ ممنون امیرجان...🙂
- خواهش می کنم...🙃
+ از دیشب سر پایی ها...😕 بیا تو یه استراحتی بکن...😄
لبخندی زد و گفت: ممنون که انقدر به فکرمین...🙂♥️ ولی... مزاحم نمیشم...😅
+ مزاحم چیه...😶 مراحمی...🤗
- باید یه سر برم خونه...😊 بعدم میرم سایت...🙃
نفس عمیقی کشیدم...
+ خیلی خوب... پس مراقب خودت باش...😊 خستگی از چشمات میباره...😶🙁 یه ذره استراحت کن...😕
- کاش خودتون هم به این حرفا عمل می کردین...😶😑
+ بله؟🤨
- هیچی...😊😶
لبخندی زدم...
+ خداحافظ...😄
- خدانگهدار...😁
از ماشین پیاده شدم...
یهو سرم گیج رفت...😓
دستمو به دیوار گرفتم تا مانع افتادنم بشم...
امیر از ماشین پیاده شد و هراسون اومد سمتم...
بانگرانی گفت: خوبین آقا؟😰
سرمو تکون دادم...
- مطمئنین؟😥
لبخند محوی زدم و گفتم: خوبم...🙂 زود برو یه وقت دیرت نشه...🙃
کلی اصرار کردم تا بالاخره با اکراه قبول کرد بره...
سوار ماشین شد و رفت...
کلید انداختم و درو باز کردم...
همزمان با باز شدن در، دوباره دردم شروع شد...🙃💔
#رسول
بانگرانی گفتم: فرشید چی؟😨
لبخندی زد و گفت: از کما بیرون اومدن...😄
+ ایییییییییوووووللللل...🤩
انگار همه دنیا رو بهم دادن...🙂♥️
چند دقیقه بعد، سرمم تموم شد...
سارا اومد و سرممو کشید...
با کمک داوود از تخت پائین اومدم...
پام یکم درد میکرد...
موقع راهرفتن هم میلنگیدم...😕
دکتر گفته بود تا یه مدت همینجوریم...
چارهای نبود...🙁
باید تحمل میکردم...🙃
همراه داوود و سارا، رفتیم سمت CCU...
#سعید
با نرگس مشغول صحبت بودیم...
- خیلی درد داری؟🙁
لبخند کمجونی زدم و گفتم: نه زیاد...🙃 تو رو که میبینم، همه دردامو فراموش میکنم...🙂♥️
لبخندی زد...
چند دقیقه بعد، امیر و آقامحمد وارد اتاق شدن...
همه رفتن بیرون تا من استراحت کنم...
فکرم پیش فرشید بود...
خیلی نگرانش بودم...
آخه چه جوری میتونم با خیال راحت بخوابم وقتی رفیقم، داداشتم... چشم خوشگله گروهمون...🙂💔
رو تخت بیمارستانه و معلوم نیست چه اتفاقی براش بیفته...😞
با صدای در، رشته افکارم پاره شد...
+ بفرمائید...
نرگس بود...
رو صندلی، کنار تختم نشست...
لبخندی به روش زدم...
یعنی میشه یه خبر خوب داشته باشه؟😄💔
میشه اون خبر خوب درباره فرشید باشه؟🙃💔
خودم امیدی نداشتم...💔
خوشحالی رو تو چشماش خوندم...
بالبخند گفت: آقافرشید حالشون بهتر شده و از کما بیرون اومدن...🙃 چند ساعت دیگه هم بهوش میان...🙂
خدایا شکرت...🤲🏻😄
عاشقتم که فکرمو خوندی...🙃
راست میگن جایی که فکرشو نمیکنی خدا به دادت میرسه...🙂
راست میگن باید صبور باشی... بهترین چیزا زمانی اتفاق میفته که انتظارشو نداری...✨
#ریحانه
نگاهی به تسبیح تو دستم انداختم...
نمیدونم چندمین دوری بود که داشتم صلوات میفرستادم...🙂
اینو فرشید بهم هدیه داده بود...😄
خودشم جفت همین تسبیح رو داشت...🙃
یه بار که رفتیم قم، بعد از زیارت رفتیم بازار تا سوغاتی بخریم...
دور از چشم من، اینا رو خریده بود...
وقتی برگشتیم هتل، اینو بهم داد...
واقعا غافل گیر شدم...
اون شب بهم گفت: دلم میخواد وقتی باهاش ذکر میگی، به یاد من باشی...🙃
اون موقع به این حرفش خندیدم و با خودم گفتم همین جوری یه چیزی گفته... زیاد جدی نگرفتم...
اما الان فهمیدم منظورش چی بوده...🙂♥️
با صدای یلدا، از فکر و خیال بیرون اومدم...
کنارم نشسته بود...
دستمو گرفته بود و با ذوق نگام می کرد...
+ چی شده؟😄
- داداشفرشید بهوش اومده...😃
مثل برق از جام پریدم...
از شدت خوشحالی، ضربان قلبم بالا رفته بود...
- برو ببینش...🙂
+ پس تو چی؟ بابامحمود... مامانملیحه...😶
- فعلا تو برو...😊 ما هم به موقعش میبینمیش...🙃
لبخندی زدم...
محکم بغلش کردم و گونشو بوسیدم...
رفتم سمت اتاق فرشید...
قلبم دیوانهوار خودشو به قفسه سینم میکوبید...🙃
دلم میخواست زودتر ببینمش...♥️
لباس مخصوص پوشیدم و وارد اتاقش شدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: محمد و امیر...🙃
پ.ن2: و باز هم امیر ضایع میشود...😶😂
امار ضایع شدنش زده بالا...😐💔😂
بالاتر از رسول...🤦🏻♀😶😂💔
پ.ن3: دوباره سرش گیج رفت...😕
دوباره دردش شروع شد...🙃💔
پ.ن4: حرفای قشنگ سعید...🙃✨
پ.ن5: ریحانه...🙂💫
فهمید منظورش چی بوده...🙃
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
هدایت شده از The anonymous soldier of Imam Zaman
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_98
#محمد
دستمو کنار پهلوم گذاشتم و آروم ماساژ دادم تا شاید بهتر شه...
اما بیفایده بود...
بدجوری درد می کرد...😓
دستمم که بدتر از اون...
درو بستم...
عزیز از اتاق بیرون اومد...
سریع خودمو جمعوجور کردم...
خیلی سخت بود...🙃
اما سعی کردم چیزی بروز ندم...🙂
+ سلام عزیز...😃
باخوشحالی گفت: سلام دورت بگردم...😃
عطیه از اتاق بیرون اومد...
با ذوق گفت: سلام محمد...😍
+ سلااام...😃 عطیهبانو...😄
آخ که چقدر دلم واسه خنده ها و ذوق کردناشون تنگ شده بود...🙃♥️
+ چطورین؟😁
هر دو با هم گفتن: عالی...😄
+ خداروشکر...😃
عطیه گفت: تو چطوری؟🙃
+ الحمدالله...🙂 منم خوبم...😊
خیلی سخته تو اوج خستگی... درست وقتی که درد داری، بگی خوبی...🙃
عزیز گفت: مطمئنی؟😶
میدونستم حرفمو باور نمیکنه...😕
مادره دیگه...😄♥️
تو یه نگاه میفهمه حال بچش خوبه یا بد...🙂💔
+ بله...😄 وقتی شما عالی هستین، منم خوبم...😊♥️
لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت...
آروم از پلهها بالا رفتم...
#ریحانه
رو صندلی، کنار تختش نشستم...
چشماش بسته بود...
صداش زدم...🙂♥️
+ فرشید... فرشیدجان... منم...
ریحانه...🙃
آروم چشماشو باز کرد...
لبخند بیجونی زد...
چقدر دلم تنگ شده بود واسه لبخندش...🙂💔
باصدای ضعیفی گفت: س... سلام...😄
لبخندی به روش زدم...
بغض بدی به گلوم چنگ می زد...
+ سلام...🙂
- خو... خوبی؟🙃
دیگه نتونستم تحمل کنم...
بغضم ترکید و گریه کردم...
- عه...😶 ریحانه...😄 گریه... نکن دیگه...😕 پاک کن... اشکاتو...🙃
اشکامو پاک کردم...
با صدای گرفتهای گفتم: درد داری؟🙂
- نه...🙃 خوبم...😊
میدونستم خیلی درد داره و واسه اینکه من نگران نشم، انکار میکنه...😕💔
- خیلی... گریه... کردی؟😕
+ چطور؟🙃
- آخه... چشمات... قرمزه...🙁
آهی کشیدم و گفتم: اگه بدونی چی بهم گذشت...🙂💔
- ببخشید که... نگرانت... کردم...😕
+ این چه حرفیه...😶 تقصیر تو که نبوده...🙃
+ چیزی نمیخوای...؟🙂
سرشو تکون داد و گفت: چرا... آب... تشنمه...
پارچآب رو از روی میز کنار تخت برداشتم و یه لیوان آب براش ریختم...
تختشو یکم بالا آوردم و لیوانو نزدیک لباش بردم...
کمکم خورد...
تموم که شد، آروم گفت: یاحسین...
لبخندی رو لبم نشست...
- ممنون...♥️ خیلی... تشنم بود...🙂
نشستم رو صندلی...
+ خواهش می کنم...😊
- ریحانه...
+ جانم؟!
- من... چقدر... بیهوش بودم؟🤔
+ تقریبا یه روز...🙃
- چه کم...😶
+ میخوای برم به دکتر بگم بیاد دوباره بیهوشت کنه؟!🤔😐
- ببخشید... اشتباه... کردم...😶
- اعصاب... نداریا...😢😕
+ 😂
- 😂
یهو...
#داوود
وقتی ساراخانم گفتن فرشید بهوش اومده، داشتم ذوقمرگ میشدم...😍😄
به رسول کمک کردم و رفتیم CCU...
تو سالن بیمارستان نشسته بودم...
چشمم افتاد به در ورودی...
مثل برق از جام پریدم...
خانمامینی بودن...😨
نمیدونم چرا... اما خیلی هول کردم...😰
خدایا... یعنی هر کس عا... نه...😨 یعنی... هرکس... به کسی... علاقمند میشه...🙃 رفتارش انقدر عوض میشه...؟!😶
وای...😶 نگا نگا نگا...😐 دوساعته دارم با خودم حرف میزنم...😓😑🔪
دیوونه شدم رفت...🤦🏻♂
سریع رفتم سمتشون...
سر به زیر گفتم: سلام...
همونطور که سرشون پائین بود، جوابمو دادن...
- سلام...
+ حالتون خوبه؟
- شکر... شما خوبین؟
+ الحمدالله...
+ چیزی شده که اومدین اینجا؟
- نه... فقط... گفتم بیام از حال بقیه باخبر بشم...
+ خداروشکر همه خوبن... یعنی... بهترن... فرشید هم بهوش اومده...
- خب خداروشکر...
گوشیشون زنگ خورد...
- ببخشید...
+ خواهش می کنم...
از من فاصله گرفتن و جواب دادن...
چند دقیقه بعد، برگشتن و گفتن: ببخشید... یه کاری پیش اومده... من باید برم... اگه کاری بود، خبرم کنین...
- حتما...
+ خداحافظ...
- خدانگهدار...
با چشم، رفتنشون رو دنبال کردم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: محمد...🙃
دلش تنگ شده بود...♥️
پ.ن2: خیلی سخته...😕🙃
پ.ن3: مادره دیگه...😄💔
پ.ن4: ریحانه و فرشید...🙃
پ.ن5: یاحسین...♥️
پ.ن6: و باز هم یهو...😱😁😂
پ.ن7: داوود هول شد...😶😂
دیوونه شد رفت...😕😂
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
هدایت شده از The anonymous soldier of Imam Zaman
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_99
#ریحانه
یهو سرفه کرد...
دستشو کنار قلبش گذاشت...
خیلی ترسیدم...😰
سریع از اتاق بیرون اومدم و به دکتر خبر دادم...
چند دقیقه بعد، دکتر از اتاق بیرون اومد...
رفتم سمتش و بانگرانی گفتم: چی شد آقایدکتر؟😥
- خداروشکر بخیر گذشت...🙃 فقط... تا ۶ ساعت نباید چیزی بخورن...😶 نه آب، و نه غذا...
- بازم بشون سر میزنم...
+ ممنون...
- خواهش میکنم...
نفس راحتی کشیدم...
سارا اومد کنارم و گفت: چیزی خوردن؟🤔
سرمو تکون دادم و گفتم: آره...😕
- چی؟😶
+ آب...🙃 نمیدونستم براش ضرر داره...🙁
دستمو گرفت و گفت: قربونت برم...😊 اشکال نداره...🙃 خداروشکر که الان حالشون خوبه...🙂
لبخندی زدم...
- میگم... حالا که خیالت راحت شد، بیا بریم خونه یکم استراحت کن...😊 رنگ به روت نمونده...😕
خیلی خسته بودم...
خیالم از بابت فرشید راحت بود...🙂
برای همین، مخالفتی نکردم...
+ باشه...🙃 بریم...😄
رسول هم باهامون اومد...
دلم واسه مامان و بابا تنگ شده بود...♥️
الان یه هفته بود وقت نکرده بودم برم و بهشون سر بزنم...🙁
از طرفی خبر نداشتن چه اتفاقی واسه فرشید و رسول افتاده...🤭
برای همین رفتیم اونجا...
نیم ساعت بعد، رسول و سارا رفتن خونهشون...
منم رفتم تو اتاقی که یه زمانی مال من بود...😄
البته مامان و بابا همیشه میگن این اتاق، از اول اتاق من بوده و اتاق منم میمونه...🙃
چقدر دلم تنگ شده بود واسه اتاقم...♥️
دکوراسیونشو هیچ تغییری نداده بودن و مثل همیشه بود...
مامان اومد و کنارم نشست...
- ریحانه...
+ جانم؟!
- میگم... رسول چرا پاش میلنگید؟😕 رنگشم خیلی پریده بود...🙁
نگرانی های مادرانش...😄💔
لبخندی به روش زدم و گفتم: خودش که گفت...🙃 تو عملیات زخمی شده...🙂 دکتر گفت اگه استراحت کنه، زود خوب میشه...😊
- خودت چی؟😶
- تو آینه خودتو دیدی؟😕
- رنگت شده مثل گچ دیوار...😶😔
- دخترم، انقدر خودتو اذیت نکن...🙁
+ چیزی نیست...😕 زیاد نخوابیدم...😶 واسه همونه...🙃 نگران نباشین...😊
لبخندی زد...
آخ که چقدر دلم تنگ شده بود واسه لبخند قشنگش که تو دنیا تک بود و نمونه نداشت...🙃✨
- پس خوب استراحت کن دختر قشنگم...🙂♥️
+ چشم مامان گلم...🙃♥️
از اتاق بیرون رفت...
پریدم رو تختم...
کمکم چشمام گرم شد و خوابم برد...
#محمد
کاپشنمو آویزون کردم و گفتم: خب عطیهخانم...😄 چه خبرا؟🙃
- سلامتی...😊 شما چه خبر؟😄
نشستم کنارش و گفتم: هیچی جز دلتنگیِ شما...🙂💔
+ عه...😃 چه رمانتیک...😊😶😂
- مرسی که به این زیبایی احساساتمو خراب کردی...😊😐💔
- خواهش می کنم...😊
هر دو خندیدیم...
- ما هم دلمون برات یه ذره شده بود...🙃♥️
لبخندی زدم...
- میگم... یه چیزی بپرسم، راستشو میگی؟🙂
یاخدا...😓
حتما شک کرده...🤦🏻♂
+ حالا تو بپرس...😉
- مطمئنی حالت خوبه؟😕🙃
ایخدا...😢
هر چی بگم، باور نمیکنه...😕
+ آره...😅 عالیم...😊
- آخه... رنگت خیلی پریده...😕
- زیاد سرحال نیستی...🙁
بااینکه همه تلاشمو کردم چیزی به روی خودم نیارم، اما مثل همیشه عطیه شک کرده...😶🙃
+ چیزیم نیست...🙃 فقط... یکم خستم...🙂 همین...😊 شما هم انقدر نگران نباش...🙁 چون نگرانی نه واسه خودت خوبه، نه واسه بچه...😕
لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت...
برام عجیب بود انقدر زود بیخیال شد.😶
شاید چون میدونه اگه نخوام چیزی رو بگم، نمیگم...😂
گوشیم زنگ خورد...
رسول بود...
+ سلاااام...😃 استاد...😄 چطوری؟😊
- سلام آقا...😄 خوبم...🤗 شکر...☺️ شما چطورین؟🙃
+ الحمدالله...🙃 منم خوبم...😊 چیزی شده؟🤔
- آقا مژده بدین...!😃
+ چی شده؟!😄
- فرشید بهوش اومده.🤩
سریع از بلند شدم...
پهلوم بدجوری تیر کشید...😓
اما به روی خودم نیاوردم...🙃
خیلی ذوق کردم...😄✨
+ خداروشکر...😃 الان حالش چطوره؟😄
- بهتره...😊
- راستی یه وقت شما نیاین بیمارستانا.😶
+ چرا؟!😐
- خب... امشب رو که بیمارستان نموندین.😕
دکتر هم گفت باید خوب استراحت کنین.🙃
جلو عطیه نمیتونستم چیزی بگم...🤭
برای همین گفتم: من بعدازظهر میام...😊
- عه...😶 آقا...؟!😕
+ حرف نباشه...😑 خداحافظ.😐
- خدانگهدار.😐
گوشیو قطع کردم.
خیلی وقت بود ضایعش نکرده بودم.😂
انگار این درد لعنتی ول کن نبود...😕
هر لحظه هم حالم بدتر از قبل میشد...😓
سرگیجه هم داشتم که هر چی میگذشت، شدیدتر میشد...😶
عطیه صدام زد...
با هم سفره رو چیدیم...
بعد از ناهار، یه مسکن خوردم...
دردم کمتر شد...
چشمامو بستم...
نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: هوووففف...😓 فعلا بخیر گذشت...😶
پ.ن2: ریحانه و اتاقش و مامانش...🙃😄♥️
پ.ن3: محمد و عطیه...🙃♥️
پ.ن4: احساساتشو خراب کرد...😐💔😂
پ.ن5: و پس از مدت ها رسول ضایع میشود...😃😂💔
هدایت شده از The anonymous soldier of Imam Zaman
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_100
#رسول
با آقامحمد تماس گرفتم و گفتم فرشید بهوش اومده.
خیلی خوشحال شد.😄
بهش گفتم به خاطر وضعیتش نیاد بیمارستان.😕
که خب گفت بعد از ظهر میاد و ضایعم کرد.😐💔
همراه ریحانه و سارا، رفتیم خونه مامان و بابا...
رسیدیم خونه.
با کمک سارا، از ماشین پیاده شدم و رفتیم تو...
لباسامو عوض کردم.
نشستم رو کاناپه.
سارا از آشپزخونه بیرون اومد.
یه سینی دستش بود که توش دو لیوان آبپرتغال بود.😋
منم که عاشق آبپرتغال بودم و هستم.😍
سینی رو از دستش گرفتم و گذاشتم رو میز.
یکی از لیوانا رو برداشتم.
+ دست شما درد نکنه.😄
- خواهش میکنم.😊
- رسول...🙂
+ جانم؟!🙃
- یه سوال بپرسم، جواب میدی؟🤔🙂
اوه اوه اوه اوه...😶
خدا رحم کنه...😓
لیوان رو گذاشتم رو میز و بالبخند گفتم: بپرس.😊
- تو... واقعا ماموریت بودی؟🙃
وایِ من...🤦🏻♂
ای خدا...😕
چی بگم آخه؟😫
+ آره. چطور؟🤔
- میتونم از چشمات بخونم راستشو نمیگی...😶
به لیوان آبپرتغال اشاره کردم و گفتم: نمیخوری؟🤔 خوشمزهستا...😁
- الان میل ندارم.😊😶
+ اگه نمیخوری؛ چرا دوتا لیوان آوردی؟😶
- جفتشو واسه تو آوردم.😬🙃
- الانم به جای اینکه بحث رو عوض کنی، جواب منو بده...😐😶
نه... مثل اینکه دیگه پنهان کاری فایده نداره...😕
تصمیم گرفتم همه چیز رو بهش بگم...🙃
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: .....
#محمد
آروم چشمامو باز کردم.
ساعت ۳:۳۰ دقیقه بعد از ظهر بود.
نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم.
خدا رو شکر درد نداشتم.😄
اما هنوز بدنم کوفته بود.😕
لباسامو عوض کردم.
سوئیچ ماشینو برداشتم و بعد از خداحافظی، رفتم سمت بیمارستان...
ضبط ماشینو روشن کردم.
اولین آهنگی که پلی شد، "عمار داره این خاک" از حامدزمانی بود.
آخ که چقدر این آهنگو دوست داشتم.🙃♥️
باهاش زمزمه کردم...
رسیدم بیمارستان.
ماشینو پارک کردم و پیاده شدم.
وارد سالن بیمارستان شدم.
داوود رو دیدم. سرش پائین بود.
رفتم سمتش.
دستمو گذاشتم رو شونش.
سرشو بالا گرفت. با دیدنم سریع بلند شد.
معلوم بود خیلی تعجب کرده که منو اینجا دیده...
چشماش قرمز بودن.😕
- عه... سلام آقا.😟
از صداش و چهرش میشد فهمید خیلی خستهست.🙁
لبخندی زدم.
+ سلاااام...😄 آقاداوود...😊 چیه؟🤨 چرا تعجب کردی؟🤔
- شما... اینجا...😶 با این وضعتون.😕
میدونستم منظورش چیه.
ولی خودمو زدم به اون راه.😶
واسه همین نگاهی به سر تا پای خودم انداختم و بعد رو به داوود گفتم: چه وضعی؟🤨
- آقا خودتون میدونین منظورم چیه.😶 دکتر گفت باید استراحت کنین.😕 بعد اومدین بیمارستان؟🙁
+ برای بار هزارم...😶 من خوبم.🙃
- اما...
+ دیگه اما و اگر نداره.😊😶 خستگی داره از چشمات میباره.😕 برو یکم استراحت کن.🙂 من هستم.😉🙃
- آخه...
+ داوود یا همین الان میری، یا در اولین فرصت حکم اخراجتو میدم دستت...😬😑
هول شد و گفت: اممم... خب... آخه... نمیشه که...😕
+ آهااا...😲 کِی اینطور.😶 باشه.😊
پس همین الان زنگ میزنم سایت. میگم اخراج شدی و دیگه راهت ندن.🙃
زود گفت: نههه.😨 چشم.😓 میرم.😢
از کارش خندم گرفت.
+ آفرین...👏🏻 حالا شدی یه پسر خوب و حرف گوش کن.😊
پوکرفیس نگام کرد.
باجدیت نگاش کردم.
گوشیمو از جیبم بیرون آوردم.
دستمو گرفت و گفت: میرم آقا.😰 میرم.😥
گوشیمو گذاشتم تو جیبم.
به در خروجی بیمارستان اشاره کردم و گفتم: بهسلامت.🙃 خداحافظ.😊
- خدانگهدار.😕 فقط... لطفا مراقب خودتون باشین.🙃
لبخندی زدم و گفتم: هستم.🙂
آروم گفت: امیدوارم...😶
فکر کرد من نشنیدم...😑
+ چیزی گفتی؟🤨
هول شد و گفت: نه...😨 یعنی... با خودم بودم...😅😰
- راستی... فرشید رو منتقل کردن CCU.
+ ممنون که گفتی...😊
- خواهش میکنم.🙃
- یاعلی...
+ علییارت...
سوار ماشینش شد و رفت...
منم رفتم سمت CCU.
اثر مسکن داشت از بین میرفت...😕
دوباره دردم شروع شد...😓
دستم... پهلوم... همه تنم درد میکرد...💔
سرگیجه هم که اَمونمو بریده بود...🙁
یه لحظه چشمام سیاهی رفت...
دستمو به دیوار تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم...
چشمامو بستم.
چند ثانیه گذشت...
چشمامو باز کردم...
یکم بهتر شدم...
به مسیرم ادامه دادم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: رسول و سارا...🙃
پ.ن2: محمد...🙂
پ.ن3: وای خدا...😆 فقط حرفای داوود و محمد...😂
پ.ن4: بازم دردش شروع شد...😕💔
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe