eitaa logo
دختران محجبه
940 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ #خ‍اط‍ࢪه💚 هیچ گاه مستقیم به نامحرم نگاه نمی کرد‌ و به شدت مقید و چشم پاک بود. اوقاتی که در مهمانی های خانوادگی بود، اگر بانوان حضور داشتند حریم شرعی را رعایت می کرد. اگر جمع بابت موضوعی می خندیدند، سرش را پایین می انداخت و می خندید. [۶روزمانده‌تا‌شهادت🌹🍃] @dookhtaranehmohajjabe
‍ 👩🏻ازت خوشم اومده... میخام باهات دوست شم...💞 💬✍🏻 دختره تو دانشگاه جلوی یه پسر رو گرفت وگفت : خیلی مغروری ازت خوشم میاد. هرچی بهت آمار دادم نگاه نکردی ولی چون خیلی ازت خوشم میاد، من اومدم جلو خودم ازت شمارتو بگیرم باهم دوست شیم.😉 👤پسرگفت : شرمنده نمیتوانم من صاحب دارم ☺️ 👩🏻دختره که از حسودی داشت میترکید گفت : خوشبحالش که با آدم باوفایی مثل تو دوسته...😏😒 👤پسره گفت : نه خوشبحال من که یه همچین صاحبی دارم.😇 👩🏻دختره گفت اووووه چه رمانتیک😯 این خوشگل خوشبخت کیه که این جوری دلتو برده❔ عکسشو داری ببینمش 👤پسر گفت : عکسشو ندارم خودم هم ندیدمش اما میدونم خوشگل ترین ادم دنیاست.😇 👩🏻دختره شروع کرد به خندیدن😂 ندیده عاشقش شدی؟😏 نکنه اسمشم نمیدونی؟😏🙁 👤پسر سرشو بالا گرفت گفت : آره ندیده عاشقش شدم اما اسمشو میدونم...😊 🌸اسمش((مــهــدی))فاطمه است...🌸 دوست مهدی با نامحرم دوست نمیشه اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة 💔 @dookhtaranehmohajjabe
⛔️هر روز شالهایتان عقب ‌تر ⛔️مانتوهایتان چسبان ‌تر ⛔️ ساپورتتان تنگ‌ تر ⛔️رژ لبتان پررنگ‌تر میشود ❓بنده‌ی کدام خداییید؟🔴 ❓دل چند نفر را لرزانده‌اید؟🔴 ❓کدام مرد را از همسر خود دلسرد کرده‌اید؟🔴 ❓اشک چند پدر و مادر و همسر شهید را درآوردید؟🔴 ❓چند دختر بچه را تشویق کرده‌اید که بعدها بی حجابی را انتخاب کند؟🔴 ❓چند زن را به فکرانداخته‌اید که از قافله مد عقب نمانند؟🔴 ❓آه حسرت چند کارگر دور از خانواده را بلند کرده‌اید؟🔴 ❓پا روی خون کدام شهید گذاشتید؟🔴 ❓باعث دعوای چند زن و شوهر، بخاطر مدل تیپ زدن و آرایش کردن شدید؟🔴 ❓چند زوج را بهم بی اعتماد کرده‌اید؟🔴 ❓ نگاه‌های یواشکی چند مردی که همسرش دارد کنارش راه میرود، به تیپ و هیکلت افتاد؟🔴 ⛔️نگاه های هوس آلود چند رهگذر و... 🔥 🔥 🔥 🚫چطور؟ 🔥بازهم میگویی، دلم پاک است! 🚫چادری ها بروند خودشان را اصلاح کنند؟ 😑بازهم میگویی، مردها چشمشان را ببندندنگاه نکنند؟ 🚫جامعه چاردیواری اختیاری تو نیست❗️ 🔻 من اگر گوشه ای از این کشتی را سوراخ کنم، همه غرق میشوند. 🔥میتوانم گاز سمی اسپری کنم و بعد بگویم،شما نفس نکشید؟ ⛔️چرا انقدر در حق خودت و دیگران ظلم میکنی؟⛔️ ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﻋﻠــﻲ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ، ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛ ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﺣﺴﻴـــﻦ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ، ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛ ﻭﺍﻱ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻱ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ ﻣﻬـــﺪﻱ(ﻋﺞ) ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ، ﻟﻌﻨﺘﻤﺎﻥ ﻣیکنند… ...اللہم عجل لولیڪ الفرج... @dookhtaranehmohajjabe
دوست دارم چادرت را دختر زیبای شهر😅 باهمین چادر که سرکردی معما میشوی🧐🤔 انقدر وصـ🌸ـف توگفتند باچادر😍 که من دست وپا گم میکنم از بس که زیـ🌹ـبا میشوی 💔 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خب... راستش... چطور بگم...😕 منو... گروگان گرفته بودن.😶 با‌ناباوری گفت: چ... چی؟😧 - چ... چرا؟😟 + برای اینکه اطلاعاتی که می‌خواستن رو بدست بیارن.😶 - وای...😔 قطره اشکی رو گونش سر خورد. طاقت دیدن گریشو نداشتم.🙁 + سارا‌جان... گریه نکن عزیزم.😕 من که حالم خوبه.🙂 - اگه... اگه بلایی سرت میاوردن چی؟😭 + حالا که خداروشکر بخیر گذشت.😄 الانم صحیح و سالم کنارت نشستم.😉 جعبه دستمال‌کاغذی رو از روی میز برداشتم و گرفتم سمتش... + اشکاتو پاک کن خانمی...🙃 لبخندی زد... دستمالی برداشت... + نظرت چیه شام بریم بیرون؟😁 - لازم نکرده.😑 شما باید استراحت کنی.😶 + عه...😶 بیا و خوبی کن.😕 خیر سرم گفتم بریم بیرون حال و هوامون عوض شه.😑 - 😂😶 + 😂😐 - خب... باشه.🙃 اما شرط داره.😌😉 + چه شرطی؟🤔😄 - شرطش اینه که تا شب خوبِ خوب استراحت کنی.😊 + حله...😉😁 یکم دیگه صحبت کردیم. رفتم تو اتاق و ولو شدم رو تخت. هنوز پام درد می‌کرد.😕 نمی‌دونم چقدر گذشت که خوابم برد... حسین‌آقا و خانواده فرشید هم بودن. بعد از سلام و احوال‌پرسی، رفتم پیش دکتر فرشید. گفت اگه حالش بهتر شه، فردا مرخص میشه. خیلی خوشحال شدم.😃 رفتم تو اتاقش. رو صندلی، کنار تختش نشستم و دستشو گرفتم. چشماشو باز کرد. با دیدنم، لبخند بی‌جونی زد. - سلام... آقا... محمد...🙂 + سلام چشم خوشگله.🙃 - عه...😶 آقا؟😑 شما هم؟😕 هر دو خندیدیم. + بهتری؟🙂 - بله...😊 شما... خوبین؟🙃 حدس می‌زدم همه چیز رو فهمیده باشه. - داوود... بهم... گفت... چه... اتفاقی... برای... شما و... رسول... افتاده...😕 با این حرفی که زد، دیگه مطمئن شدم همه چیز رو می‌دونه. لبخندی زدم و گفتم: خوبم...😊 دوباره پهلوم تیر کشید.😓 آخِ ریزی گفتم و دستمو کنار پهلوم گذاشتم. از درد، چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم. - آقا... محمد... چی... شد؟😥 + خوبم...😓 چیزی... نیست.🙃 - مطمئنین؟😕 سرمو تکون دادم. امان از این درد بی‌موقع...🙂💔 + اگه کاری با من نداری، برم یه سر به سعید بزنم.😉 - نه... فقط... مراقب... خودتون... باشین...🙃 از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش سعید. + سلااام...😃 آقا‌سعید.😄 - سلام آقا‌محمد.😄 + خوبی؟🙃 - الحمدالله...🙂 شما خوبین؟😊 + شکر...😇 منم خوبم.😉 + درد داری؟😕 - من که نه زیاد.🙃 اما شما... چند ثانیه مکث کرد و بعد ادامه داد... - می‌تونم از چشماتون بخونم حالتون خوب نیست و به خاطر ماها به روی خودتون نمیارین...🙃💔 سکوت کردم. دکتر وارد اتاق شد و بعد از معاینه گفت سعید فردا مرخص میشه. دکتر خواست بره که سعید گفت: آقای‌دکتر لطفا برادر منم معاینه کنین.😊 تو یه سانحه آسیب دیدن.😕 با‌تعجب نگاش کردم. ای خدا...😓 چه گیری افتادم.😫 اصلا کاش نمیومدم.😕 + من برای شما دارم.😊🔪 چیزی نگفت و فقط آروم خندید. دکتر برگشت سمت من و گفت: دقیقا کجاتون آسیب دیده؟🤔 + دستم...🙃 سعید زود گفت: و پهلوشون...😕 برگشت سمتش و با‌جدیت نگاش کردم. مثل پسر بچه های مظلوم که دعواشون کرده باشن، سرشو پائین انداخت. دکتر گفت: لطفا همراه من بیاین...😊 + ولی من خوبم.🙃 مشکلی ندارم.😄 - اگه من دکترم، که به نظرم با توجه به حرف برادرتون و رنگ پریده‌تون، بهتره معاینه بشین.😶 به ناچار همراهش رفتم... کاپشنمو درآوردم و رو تخت نشستم. آستینمو بالا زدم. دکتر پانسمان دستمو باز کرد. خیلی می‌سوخت.😓 - زخمتون خیلی عمیقه.😶🙁 شانس آوردین به واسطه برادرتون اومدین بیمارستان.😕 وگرنه ممکن بود عفونت کنه.🤭 - چند تا از بخیه‌هاش هم باز شدن.😕 دوباره باید بخیه بشه. پرستار رو صدا زد و مشغول شدن... آخ که چقدر درد داشت...🙃💔 فشارمو گرفت. - اوه اوه اوه...😶 فشارتونم که خیلی پائینه.😕 - پهلوتون هم خیلی بهش فشار اومده.🙁 - به نظرم امشب رو باید بمونین.🙃 از تخت پائین اومدم و گفتم: من خوبم...😊 - اما... + ممنون بابت معاینتون.🙃 - وظیفه بود...😊 فقط... شما که امشب نمی‌مونین، حداقل خوب استراحت کنین.😕 یه چیزی هم بخورین که فشارتون یه ذره نرمال شه.😶 اینجوری خطرناکه.🙁 + حتما...😊 از اتاق بیرون اومدم. کاپشنمو پوشیدم. سوار ماشین شدم و یه راست رفتم سایت... رسیدم. رفتم اتاق آقای‌عبدی و بعد از در زدن، وارد شدم. سلام کردم و جوابمو دادن... - سعید و فرشید چطورن؟🙃 + خداروشکر بهترن.😊 ان شاءالله فردا مرخص میشن.🙂 - خب خداروشکر...😄 - خودت چی؟🤔😶 - قرار بود استراحت کنی.😕 + آقا من خوبم.🙃 فقط... یه درخواستی داشتم.🙂 - بگو... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: رسول و سارا...🙃 پ.ن2: محمد...🙂 امان از این درد بی‌موقع...🙃💔 پ.ن3: چه درخواستی داره؟🤔
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" سوار ماشینشون شدن و رفتن. منم رفتم اتاق فرشید. + سلاااام...😃 چشم خوشگله...😁 چطوری؟😄 - علیکِ... سلام...😐 چرا... هی میگین... چشم خوشگله؟😑 + خب چون چشمات خوشگله.😁 - مرسی... واقعا.😶 - خواهش می کنم.😊 هر دو خندیدیم. همون لحظه پرستار اومد و گفت: آقا لطفا تشریف ببرین.😶 بیمار باید استراحت کنن. + چشم. چند دقیقه دیگه میرم. از اتاق بیرون رفت... - سعیدو... امیر کجان؟🤔 - اینجور وقتا... حتی اگه... سرشون... شلوغ باشه... واسه... نمک‌ریختن هم... که شده... میان...😶😂 + خب... راستش... سعید... زخمی شده.😕 - چ... چی؟😟 خیلی نگران شد. زود گفتم: نه... نگران نباش...🙃 پاش تیر خورده...😕 الانم خوبِ خوبه.😊 لبخند کم‌رنگی زد و گفت: خدارو...شکر...🙃 امیر چی؟🤔 + رفت سایت.😊 - خب... آقا‌محمد و... رسول... کجان؟🤔 آهی کشیدم. با‌نگرانی گفت: نکنه... اونا هم...😧 + نه نه... الان خوبن.🙃 - یعنی... قبلا... بد بودن؟😶🙁 همه چیز رو براش تعریف کردم. - وای...😓 الان... بهترن؟😕 + آره... بهترن.🙃 نگاهی به ساعتم انداختم. یا‌خدا...😱 ۳۰ دقیقه گذشته.😶 رو به فرشید گفتم: من دیگه برم تا دکترا بیرونم نکردن.😶😂 - اگه کاری داشتی، خبرم کن.😉🙂 لبخندی زد و چشماشو رو هم فشرد. از اتاق بیرون اومدم... تو سالن بیمارستان نشسته بودم. خیلی خسته بودم. گرمی دستی رو رو شونم حس کردم. سرمو بالا آوردم. یا‌خدا...😨 آقا‌محمد اینجا چیکار می‌کنه؟!🤯 دکتر گفته بود باید استراحت کنه.😕 اصلا به فکر خودش نیست.😔 سریع بلند شدم... بعد از کلی اصرار و تحدید به اخراج، قبول کردم برم خونه و استراحت کنم. می‌دونستم هیچ‌وقت دلش نمیاد ما رو اخراج کنه و فقط اینو گفت که مجبور شم برم خونه و استراحت کنم.🙃♥️ چون مثل همیشه نگرانم بود.😄💔 همیشه نگرانمونه...🙂♥️ سوار ماشین شدم. سرمو رو فرمون گذاشتم. خدایا...! کمکم کن بتونم.... عشقمو ابراز کنم.♥️ دلم گرفته...😕 ماشینو روشن کردم و رفتم سمت شاه‌عبدالعظیم تا مثل همیشه اونجا دلم آروم بگیره...🙃 + اگه بشه، می‌خوام از محسن بازجویی کنم. - واقعا؟😶 + بله... البته اگه اجازه بدین.🙃 - مشکلی نیست.😊 + ممنون آقا. - خواهش می کنم.🙃 فقط... گزارش یادت نره.😉 + خیالتون راحت.😊 با‌اجازه...✋🏻 از اتاق آقای‌عبدی بیرون اومدم. انگار این درد لعنتی ول کن نبود.😓 رفتم اتاقم. سرمو رو میز گذاشتم و چشمامو بستم... چند دقیقه گذشت. یکم بهتر شده بودم. از اتاقم ییرون اومدم و رفتم برای بازجویی. چند دقیقه بعد، محسنو آوردن. به مهدی اشاره کردم و چشم‌بندشو برداشت. بعدم از اتاق بیرون رفت. چند ثانیه سکوت بود و فقط نگام می‌کرد. شرمندگی رو تو چشماش دیدم. خواستم بازجویی رو شروع کنم که گفت: خوبی؟🙃 چیزی نگفتم. - دستت..‌. چند ثانیه مکث کرد. سرشو پائین انداخت و با‌ناراحتی گفت پهلوت...😔 حالا فهمیدم. عجب دنیاییه.🙃 درد پهلومو، مدیون کسی هستم که یه زمانی رفیقم بوده.😄🙂💔 - دوستت چی؟😶 حالش خوبه؟😕 دوربین و ضبط رو روشن کردم و گفتم: اولین جلسه بازجویی از آقای محسن محتشم. آقای‌محتشم تمام حرکات و صحبت های شما توسط دوربین ضبط و در صورت نیاز مورد استناد مقام قضایی قرار می‌گیره. + توضیحاتم واضح بود یا تکرار کنم؟ - آره. واضح بود. اما جواب سوالمو ندادی.🙄😶 + اینجا فقط من سوال می‌پرسم.🙃😏 + حالا بگو چطور با الکساندر آشنا شدی؟ - شما که همه چیز رو می‌دونین.😶 - دیگه چه نیازی به گفتن من هست؟🤔 با‌جدیت نگاش کردم. همه چیز رو از اول تا آخر تعریف کرد و به همه چیز اعتراف کرد. آخرشم گفت: باور کن اگه مجبور نبودم، پیشنهادشو قبول نمی‌کردم.😔 + تو به کشورت و مردمت خیانت کردی.😶 + فکر می‌کنی با این حرفت همه چیز درست میشه؟😏 - مامانم مریض بود.🙁 اگه... پیشنهادشو قبول نمی‌کردم، ممکن بود از دستش بدم.😔 + تا جایی که می‌دونم، تو ایران دوستای زیادی داشتی.🙃 تو دلم گفتم: مثل من. + می‌تونستی از دوستات کمک بگیری.😶 - من... من آهی کشید. + هیچ چیزی تو این دنیا، ارزش خیانت به کشوری که توش بزرگ شدی و وطنته رو نداره.🙃 + مطمئن باش الکساندر به موقعش تو و خانوادت رو می‌کشت و بهتون رحم نمی‌کرد.😶 خواستم بلند شم که گفت: تکلیف من و مونا چی میشه؟😕 چه بلایی سرمون میاد؟🙁 + در این مورد، قاصی حکم میده. نه من... به دودبین نگاه کردم که ببرنش. مهدی اومد و محسن رو برد بازداشتگاه. از اتاق بازجویی بیرون اومدم. سریع یه گزارش نوشتم و دادم به آقای‌عبدی. سوئیچ ماشینو برداشتم و رفتم خونه... داروهامو دور از چشم عطیه خوردم. بعد از شام، خوابیدیم. نصف شب بود که از شدت درد از خواب بیدار شدم. رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم. اما اصلا بهتر نشدم.😕 از درد، به خودم می‌پیچیدم.😓 نفسم بالا نمیومد.
یه مرد هیکلی هم بالا سرش بود...😨 پهلوش... دستش کنار پهلوش بود... زخمی شده بود...😱😭 بمیرم الهی...😔💔 نفس نفس می‌زد...😕 با چشمای لرزونش نگام می‌کرد...🙂💔 خواستم برم جلو که با صدای اون مرد سرجام میخکوب شدم... - جلو نیا...😠 بی‌توجه به حرفش یه قدم رفتم جلو... چاقویی که دستش بود و بالا آورد و قلب آقا‌محمدو نشونه گرفت... بلندتر از قبل گفت: یه قدم دیگه جلو بیای، ضربه بعدی صاف تو قلبشه...😡 برو عقب...😤 بغض بدی به گلوم چنگ می‌زد... دلم می‌خواست گریه کنم...😭💔 فرماندم... رفیقم... داداشم... همه کسم داشت جلو چشمم پرپر می‌شد...🙃💔 از رنگ‌پریدش، می‌شد فهمید حالش خیلی بده...😞 زخمش خیلی عمیق بود و همینجور ازش خون می‌رفت...😢💔 به سختی نفس می‌کشید...🙁😔 یه قدم رفتم عقب... + خیلی خوب... آ... آروم باش...😥 - اسلحتو بزار زمین...😠 واکنشی نشون ندادم... اینبار داد زد... - گفتم اسلحتو بزار زمین...😡 چاقو رو نزدیک‌تر برد... داد زدم... + باشه...😨 باشه...😱 هر چی تو بگی...😓 فقط... فقط اونو بکش کنار...😰 خم شدم که اسلحمو بزارم زمین... یه چیزی یادم افتاد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: داوود...🙃 مامانش فهمید...😶😄 پ.ن2: وای خدا...😂 فقط حرفای رسول و سعید...😂 پ.ن3: محمد...😱 پ.ن4: آخی...😢 بیچاره رسول و محمد...😔 دلم براشون کباب شد...💔 پ.ن5: چی یادش افتاده؟؟؟🤔🧐😶 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" یهو صدای جیغ عطیه اومد. مثل برق از جام پریدم. دوباره پهلوم تیر کشید.😓 لبمو گاز گرفتم تا صدام درنیاد. لامپو روشن کردم. عطیه رو به روم وایساده بود. دستش رو قلبش بود. رنگش پریده بود و با ترس و تعجب نگام می‌کرد. + عطیه خوبی؟😶 چیزی نگفت. یه لیوان آب براش ریختم. همشو سر کشید. + بهتری؟🙃 سرشو تکون داد. + چرا جیغ زدی؟😶 - این موقع شب... تو آشپزخونه چیکار می‌کنی؟🤔😐 + اومدم آب خوردم.🤗 + تو چرا اومدی؟🤔 - منم اومدم آب بخورم.😶😄 + آها. ولی من هنوز نفهمیدم چرا جیغ زدی.😊😐😂 - تو اگه نصف شب بیای آشپزخونه و ببینی یه نفر که اتفاقا مرد هم هست، نشسته یه گوشه و زانو هاشو بغل کرده، نمی‌ترسی؟🤔😐 + اگه بدونم همسرمه، صددرصد خیر.😊😂 - فکر کردم رفتی سرکار...😶 + کار؟!😳 این موقع شب؟😶 - والا هیچی از تو بعید نیست.😑 - تا حالا چند دفعه نصف شب پاشدم دیدم نیستی. بعد بهت زنگ زدم. گفتی یه کار فوری پیش اومده. مجبور شدم برم اداره.😶 + قانع شدم.😊😶😂 - 😂😐 + ببخشید ترسوندمت.😕 - اشکال نداره.😊 ولی دیگه تکرار نشه.😶 لبخندی زدم. دستمو رو چشمم گذاشتم و گفتم: چشم بانو.😄 خندید. آخ که چقدر خندشو دوست داشتم.🙃♥️ دراز کشیدم و چشمامو بستم. نفهمیدم کی خوابم برد... با‌صدای اذان گوشیم، چشمامو باز کردم. عطیه رو هم بیدار کردم و هر دو نمازمونو خوندیم. بعد از نماز، دیگه خوابم نبرد... ساعت ۷ صبح بود. حاضر شدم و بعد از خداحافظی، رفتم بیمارستان. نیم ساعت بعد، رسیدم. اول رفتم اتاق فرشید. خانوادش و داوود هم بودن. دکتر از اتاق بیرون اومد. پدر فرشید جلو رفت و از دکتر پرسید: آقای‌دکتر امروز مرخص میشه؟🙃 - خیر. امشب رو هم مهمون ما هستن.😊 + ببخشید، شما دیروز به من گفتین امروز مرخص میشه.😶 - بله؛ اما برای اطمینان بیشتر بهتره امشب هم تحت‌نظر باشن.😇 ریحانه‌خانم با‌نگرانی گفتن: حالش بده؟😥 - نه. نگران نباشین.🙃 - خطر تقریبا بر طرف شده.😊 - اما خب امکانش هست خدایی نکرده حالشون بد بشه.😕 - برای همین امشب رو هم مهمون ما هستن.😄 - اگه فردا بهتر شدن، مرخص میشن. رفتم اتاق فرشید. خواست بشینه که مانع شدم. بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت: آقا من... کی... مرخص میشم؟🙃 + ان شاءالله فردا.😊 - چی؟😧 + فردا...😶 - چرا آخه؟😢 من که... حالم... خوبه.🙁 + چون دکتر گفته.🙃 درضمن، دکتر بهتر می‌دونه حال بیمارش خوبه یا بد و کی باید مرخص بشه.😶 - آقا... شما خودتون... اعتقادی به... این حرفتون... ندارینا...😕 + بله؟🤨 - هی... هیچی.😅😰 + نه... یه بار دیگه بگو.😊🔪 - آقا... خب... تقصیر من چیه؟🙁💔 - داوود... گفت... شما... با رضایت خودتون... مرخص شدین.😕 + مگه دستم به این داوود نرسه.😑 - آقا... باور کنین.. ما نگرانتونیم.😕 - شما اصلا... به فکر... خودتون نیستین.🙁💔 لبخندی زدم. + نگران من نباشین.🙃 من خوبِ خوبم.😊 پیشونیشو بوسیدم و گفتم: من میرم پیش سعید.🙂 امروز مرخص میشه.😊 این یه روز رو هم خوب استراحت کن و به هیچی فکر نکن.🙃 باشه؟😉 - چشم.😇 از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق سعید. ای خدا...😓 بازم سرگیجه و سردرد...💔 رسول تو اتاق بود و به سعید کمک می‌کرد تا کاپشنشو بپوشه. در زدم و گفتم: مزاحم نیستم؟😄 هر دو برگشتن طرفم و لبخند زدن. رسول گفت: آقا مزاحم چیه؟😶 مراحمین.😊 + شما کی اومدی آقا‌رسول؟🙃 - ۱۰ دقیقه پیش رسیدم.😊 + خب... آقا‌سعید چطوره؟😁 - عالیم.😄 از فردا هم میام سایت.😊 + فکرشم نکن.😊 هر دو با تعجب نگام کردن. سعید گفت: چرا آخه؟😶😕 + چون شما هنوز پاتو از بیمارستان نزاشتی بیرون.😐 از اینجا هم بیای بیرون، تا یک هفته باید استراحت کنی.🙃 سایت هم نمیای.🙂 که اگه بیای، من می‌دونم و تو.😊😶🔪 - آقا دارین تلافی می‌کنین؟🤔😶 + تلافیه چی؟!🤔 کِی؟🙄 - دیروز.😑 + معلومه که نه.🙃😑 من کی تلافی کردم که این بار دومم باشه؟🤔😄 رسول گفت: هیچ‌وقت.😊 سعید چشم غره ای به رسول رفت. رسولم گفت: چیه خب؟😶 دروغ بگم؟😐🔪 - شما اصلا هیچی نگو.😊🔪😑 رسول برگشت سمت من و گفت: آقا ماجرای دیروز چیه؟🤔😁 + حالا بعدا بهت میگم.😉🙃 درد پهلوم کم‌کم داشت شروع می‌شد...🙃💔 خیلی یهویی بدجوری درد گرفت و تیر کشید.😢 + آخخخخ...😓 از شدت درد چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم. رسول با‌نگرانی گفت: چی شد آقا؟😨 + چیزی... نیست.😓 سعید گفت: آقا رنگتون خیلی پریده.😱 رسول برو دکترو خبر کن.😨 آروم لب زدم. + نمی‌خواد... خوبم...😞 رسول بی‌توجه به حرف من رفت. نفسم بالا نمیومد. چشمام سیاهی رفت. دستمو به دیوار تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم. سعید اومد و بازومو گرفت. نگرانی تو چهرش موج می‌زد. - آقا بیاین دراز بکشین.😰 کمکم کرد و آروم رو تخت دراز کشیدم. چند دقیقه بعد، رسول همراه یه دکتر اومد.
از شانسم همون دکتری بود که دیروز معاینم کرده بود.😶 درد اَمونمو بریده بود.😓 انگار دکتر هم فهمید که برام سرم وصل کرد و بعد شروع به معاینه کرد... بعد از معاینه گفت: دیروز بهتون گفتم حالتون خوب نیست و باید بیمارستان بمونین یا حداقل اگه بیمارستان نمی‌مونین، باید استراحت کنین.😶 نگفتم؟!🤨 سعید و رسول با تعجب نگام می کردن. + من... خوبم... چیزیم... نیست...😓 دکتر: دیروز هم دقیقا همینو گفتین.😊😶 فشارتون بالا که نرفته هیچ، پائین ترم اومده.😶 پهلوتون هم همون طور که دیروز بهتون گفتم، خیلی بهش فشار اومده.😕 زخم دستتون هم که اوضاعش اصلا خوب نیست.🙁 اگه بخواین همینجوری ادامه بدین و بهش رسیدگی نکنین، قطعا عفونت می‌کنه و براتون دردسر میشه.😶 + آخه... یه زخم... کوچیک که... این حرفا رو... نداره.😕 - زخمتون اصلا کوچیک نیست.😶 خیلی هم عمیقه.😕 بازم میگم... اگه بهش رسیدگی نشه، عفونت می‌کنه و براتون دردسر میشه ها...🙁 حالا از من گفتن بود.🙃 درضمن، امشب و فردا شب هم مهمون ما هستین.😊 + چی؟😧 - بستری میشین.😶 + آخه... سعید گفت: آقا باید از روی جنازه من رد بشین تا بتونین از اینجا برین بیرون.😊😶🔪 چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد... اخمی کردم و گفتم: دارم برات... رسول گفت: آقا منم نمی‌زارم امشب جایی برین.😊😌 چاره‌ای نبود...😕 انگار امشب رو موندگار بودم...🙁 + فعلا که توپ تو زمین شماست...😶 اما من به موقعش واسه جفتتون دارم...😊🔪 خندیدن و چیزی نگفتن. از اتاق بیرون رفتن تا من استراحت کنم... آرام‌بخش تا حدودی تاثیر داشت و دردمو کمتر کرده بود... ساعد دستمو رو سرم گذاشتم و چشمامو بستم... نیم ساعت گذشت... بین خواب و بیداری بودم... انگار صدای پایی شنیدم... حس کردم یکی تو اتاقه... یهو... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: وای خدا...😂 فقط حرفای محمد و عطیه...😂 پ.ن2: خدا به فرشید رحم کرد محمد کاریش نداشت...😶😂 پ.ن3: حرفای محمد و رسول و سعید...😶😂 پ.ن4: بازم دردش شروع شد...😕💔 پ.ن5: و باز هم یهو...😊😶😁😂 جدای از شوخی، یهو چی؟؟؟😨😱 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
بود. پسرِ 😎 نه جایی می‌گفت که پدرش چه کاره است، نه از پدرش می‌خواست که برای ورود به کمکش کند. ۲ سال طول کشید تا از راه معمول وارد سپاه شد. روحیه‌اش در مقایسه با بعضی از های امروز عجیب و خاص بود. بله هنوز هم هستند کسانی که پیشه می‌کنند و می‌شوند محبوب خدا ... مانند مدافع حرم 🕊🌹 @dookhtaranehmohajjabe
چــآدُر یعنی صعـ🚩ـود یعنی بالا رفتــن از ریسمانــ⛓الهی اما؛وقتی به قلـ🗻ـه میرسی که... حیــا را هم همــراه خودت داشته باشی غیر از اینــ☝️ حتما سقـ💥ـوط خواهی کرد حواست باشد خواهــر چــآدُر بدون حیــا هیچــ✋است!! @dookhtaranehmohajjabe
🍃 زیبـ🌸ـاترین پنجره‌ی دنیـ🌏ـا، قاب چـ✨ـادر توست! وقتی چادرت را ڪمی|🌼 روی صورتت می ڪشی|💜 و با غـرور تمــام|😌 از انبــوه نـگاه نـامحرمان|👀 عبور میکنی|🚶♀ 💚✨ 💔 @dookhtaranehmohajjabe
😍 ———🍓⃟‌🍭——— میگما اِۍڪاش اینقدر ڪہ ترس از گرفتن ڪرونا داشتیم! یڪمۍحواسمون مولاۍغریبمون بود...! تیتر تموم خبرها شُده ڪـرونا، همہ مون بہ خاطر این بیمارۍ داریم پیشگیرۍمیڪنیم، اما یڪمۍ از گناهمون پیشگیرۍ نمیکنیم!!! ڪه دل مولامون نشڪنہ 😔✨ @dookhtaranehmohajjabe
♨️ !!! 🔻یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد. همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد : ❌خواهرم حجابت !! خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!. 🔻نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده. 🔻به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید. 🔻تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه‌ وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن.. پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت: خدایا این کم رو از من قبول کن !! شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد. فردای اون روز دوباره آینه و آرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت. توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد: خانمی برسونیمت؟ لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید. دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد اما کسی جلو نمیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد اما همه تماشاچی بودن، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه: آهای ولش کن بی غیرت !! مگه خودت ناموس نداری؟؟ وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !! دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد: وقتی خواستن به زور سوارش کنند، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت: خواهرم حجابت !! همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید.. اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود 🌹حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر 🌹 💚 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】♡         ♡ @dookhtaranehmohajjabe
یکی این فلسفه پوشیدن شلوارهای ساق کوتاه رو به من بگه😕😔🤭🤔 واقعا چرا باید مچ پاهای زنان یا پسران ما معلوم باشه؟؟؟؟🤔🤔 اگه میدونید بگید خب 😶 این ماجرای زیرو بخونید😉 میگن:🗣 چندی پیش ملکه انگلستان به عروسش هشدار داده بود🤭🤨 دیگر حق ندارد لباس های بدن نما، از جمله پالتو و دامن کوتاه و جوراب های ساپورت به تن کند!!!😕😳 میدانید چرا؟🤔 نه اینکه فکر کنید این پیرزن،خداجو،مذهبی و پیرو احکام الهی ست.😒خــــیر.😕 دلیلش فقط یک چیز است:😉👇🏻 ملکه انگلیس و خاندانش از بقیه مردم سر تر هستند😠 در شأن و شخصیت این خانواده نیست که مردان دیگر بدن آنها را دیده و تحریک شوند.😳😉 ای مـــــاه بــانــــــوی ایـــــرانی❕😌 مگر غیر از این است که تو خود را پیرو مکتب پر افتخار اسلام میدانی؟😳 اصلا منظر دین را کنار که بگذاریم از روزنه ی عقل...🤓 یک بانوی آزاده و اصیل همچون تو...☺️ سزاوار نیست ملکه ایی برای سرزمینش باشد؟🙄 باور کن ارزش تو از عجوزه ی انگلستان و عروسش به اندازه ی یک دنیا بیشتر است.🤔 تو باید برای مردان این سرزمین ملکه باشی😇 نه اینکه ابزاری باشی برای لذت دادن بیشتر.😰 تمام زیبایی های تو فقط برای شاهزاده ی زندگی توست،💞نه برای همه‼️😉 یکی این فلسفه پوشیدن شلوارهای ساق کوتاه رو به من بگه😕😔🤭🤔 واقعا چرا باید مچ پاهای زنان یا پسران ما معلوم باشه؟؟؟؟🤔🤔 اگه میدونید بگید خب 😶 این ماجرای زیرو بخونید😉 میگن:🗣 چندی پیش ملکه انگلستان به عروسش هشدار داده بود🤭🤨 دیگر حق ندارد لباس های بدن نما، از جمله پالتو و دامن کوتاه و جوراب های ساپورت به تن کند!!!😕😳 میدانید چرا؟🤔 نه اینکه فکر کنید این پیرزن،خداجو،مذهبی و پیرو احکام الهی ست.😒خــــیر.😕 دلیلش فقط یک چیز است:😉👇🏻 ملکه انگلیس و خاندانش از بقیه مردم سر تر هستند😠 در شأن و شخصیت این خانواده نیست که مردان دیگر بدن آنها را دیده و تحریک شوند.😳😉 ای مـــــاه بــانــــــوی ایـــــرانی❕😌 مگر غیر از این است که تو خود را پیرو مکتب پر افتخار اسلام میدانی؟😳 اصلا منظر دین را کنار که بگذاریم از روزنه ی عقل...🤓 یک بانوی آزاده و اصیل همچون تو...☺️ سزاوار نیست ملکه ایی برای سرزمینش باشد؟🙄 باور کن ارزش تو از عجوزه ی انگلستان و عروسش به اندازه ی یک دنیا بیشتر است.🤔 تو باید برای مردان این سرزمین ملکه باشی😇 نه اینکه ابزاری باشی برای لذت دادن بیشتر.😰 تمام زیبایی های تو فقط برای شاهزاده ی زندگی توست،💞نه برای همه‼️😉 😘حجابی😘
یـــــكــــي از اصول دین حجاب اســــــــت✨🍃
🌸مقصد ما چادر است 🌸 🌸وقصد چادری ها بهشت🌸
بیا فکر کنیم حجاب محدودیت اسبخو آزادانه عاشقت هستم ای زیباترین محدودیت دنیا… متن زیبا درباره حجاب و چادر  چادر مشکی تو ، برایت امنیت می آورد خیالت راحت، گرگ ها همیشه به دنبال شنل قرمزی هستند…  جمله های مفهومی در مورد حجاب  من شکایت دارم… از آن ها که نمی فهمند چادر مشکی من یادگار مادرم زهراست از آن ها که به سخره می گیرند قـداسـتِ حجابِ مادرم را ؛ چـــــرا نمی فهمی؟ این تکه پارچه ی مشکی، از هر جنسی که باشد حـــُرمــت دارد !  متن زیبا و جالب در مورد حجاب  حجاب بوته خوش بوی گل عفاف است حجاب مصونیت است نه محدودیت. جملات زیبا در مورد حجاب حجاب تضمین کننده سلامت جامعه و مصونیت آن در برابر حیله شیطانی و تهاجم فرهنگی است.  متن کوتاه در مورد حجاب حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است که دشمن برای تصرف سرزمینی حتماً باید اول آن را بگیرد… متن زیبا درباره حجاب با مضامین دلنشین حیا را که نفهمی… چادر سیاه تو را محجبه نخواهد کرد… هر با حجابی مومن نیست… ولی هر مومنی با حجابه…  جمله های ناب در مورد حجاب مطالب مرتبط سخنان بزرگان درباره اهمیت آرامش و استراحت در زندگی و شغل متن تبریک تولد همکلاسی + جمله کوتاه ادبی و صمیمانه تولدت… من برای رعایت حجاب خودم هزاران دلیل دارم؛ جلب رضایت خدا؛ آرامش روانی؛ انقراض بی بند و باری؛ آرامش فردی و اجتماعی؛ تقویت تمرکز؛ تحکیم بنیان خانواده؛ کاهش خیانت و نا امنی؛ شکر نعمت زیبایی؛  متن زیبا در مورد حجاب با جملات پرمحتوا حجـاب یعنی زیبـایی هـای مـن بـرایِ خــدا حجـابـــ یعنـی خــدایـا می دانـم غیرتتــــــ به من وصفـــ نـا شدنـی ستـــ بـه احــترام غیرتتــــ حجـابــــ بر سر میکنـم قربهً إلــی الله… جمله های ناب در مورد حجاب خواهرم: از بی حجابی است اگر عمر گل کم است نهفته باش و همیشه گل باش  جمله های زیبا در مورد حجاب  چـادری اگر هستم لباس های قشنگ هم دارم غروب جمعه اگر دلم میگیرد شادی ها و دیوونه بازیای دخترونه ام سرجایش است! سر سجاده اگر گریه میکنم! گاهی هم از ته دل میخندم شاید جایم بهشت نباشد! اما چادر من بهشت من است متن کوتاه در مورد حجاب  یه نفر بهش گفت آخه تو این گرما با این چادر مشکی چطوری میتونی طاقت بیاری گفت شنیدم آتش جهنم خیلی گرمتره.  متن ناب و زیبا در مورد حجاب  چادر زهرا حکایت میکند! از بی حجابی ها شکایت میکند روز محشر بر زنان با حجاب! حضرت زهرا شفاعت میکند. جمله های کوتاه در مورد حجاب  حجاب نیمی از ایمان است حـجاب بوته خوش بوی گل عفاف است.  متن زیبا و دلنشین در مورد حجاب  زن با حجاب همچون مرواریدی در صدف است متن خاص و زیبا در مورد حجاب  من شکایت دارم… از آن ها که نمی فهمند چادر مشکی من یادگار مادرم زهراست از آن ها که به سخره می گیرند قـداسـتِ حجابِ مادرم را ؛ چـــــرا نمی فهمی؟ این تکه پارچه ی مشکی، از هر جنسی که باشد حـــُرمــت دارد ! متن زیبا و ناب در مورد حجاب  حجابــــ احترام به حرمت های الهی ست و چادر – حجـاب برتر – بله ی بلند من است به یکتا معشوق عالم، به خدای مهربانم کمی فکر کن … تو با بی حجابی به چه کسی بله می گویی؟ جمله های کوتاه درباره حجاب  حجاب یعنی من مجهز به آنتی ویروس هوس و وسوسه هستم متن جالب و زیبا در مورد حجاب  اصالت زن مسلمان عفت اوست که حجاب مهمترین رکن آن است
🔒"قفل ها" ⛔️تو نسبت به من بی توجه شدی! ⛔️تو دیگر مرا دوست نداری! ⛔️تو بلد نیستی با یک خانم چه طور رفتار کنی. 🔑"کلیدها" ✔️من به توجه تو نیاز داشتم و احساس کردم به من توجه نداری! ✔️من به محبت بیشتر تو نیاز دارم! ✔️من به این که به من بگویی دوستم داری نیاز دارم! ✔️دلم می خواهد با من این طوری صحبت کنی! ✔️من دوست دارم با من این طوری رفتار کنی! ✅ وقتی که شما درباره موضوعی از همسرتان انتقاد می کنید، وقتی قضاوت یا ادراک تان نسبت به وی را بیان می کنید، وقتی شما چیزی را به همسرتان گوشزد می کنید، شما در حال استفاده از قفل ها 🔒 هستید و مطمئن باشید فضای گفت وگوی شما و همسرتان بسته و بسته تر خواهد شد و سرانجام به بحث و مشاجره خواهد انجامید. ✅اما کلید ها 🔑 فضای گفت وگو را، هرچند غمگین یا منفی باشد، به سوی باز شدن و یافتن راه حل پیش می برد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✅احکام زن و شوهری❤️
سوال⁉️ 🔰در در ، منظور از دو عبارت (السلام علينا و علي عبادالله الصالحين) و (السلام عليڪم و رحمه الله و برڪاته) چيست؟ مخاطب ضمير هاي و ، چه ڪساني هستند؟ ✅پاسخ: ✅ مقصود از «نا» در «السلام علینا و علے عبادالله الصالحین» ، و و مسلمات و و مؤمنات هستند و مراد از «ڪم» در «السلام علیڪم و رحمة الله و برڪاته» (علیهم السلام) و و الهے هستند. (ڪلینے، محمد، الڪافے، ج 3، ص 486؛ صدوق، محمد، علل الشرائع، ج 2،
برخی از قسم ها را می توان شکست و نیازی به پرداخت کفاره نيست، ولی بسیاری از مردم نسبت به آن بی اطلاعند: _ کسی که مجبور باشد یا از روی عصبانیت قسم بخورد، شکستن آن کفاره ندارد. _ قسمی که از ذهن بگذرد و یا نوشته شود، کفاره ندارد. _ قسمی که انجام آن غیر ممکن بوده و یا مشقت داشته باشد، شکستنش کفاره ندارد. _ اگر کاری که برای انجام آن قسم خورده، حرام و مکروه باشد و یا کاری که برای ترک آن قسم خورده، واجب یا مستحب بوده باشد؛ مثلا: به خدا قسم ازدواج نخواهم کرد، خانه بستگان نخواهم رفت، دیگر کار خیر انجام نخواهم داد، قرض نخواهم داد و... شکستن چنین قسمی نیز کفاره نخواهد داشت.
(عج) 🍃🦋🍃 👈حق با اهل بیت(ع) است باید بدانند که حق با ما و در نزد ماست اگر کسی غیر از ما (اهل بیت) چنین ادعایی بکند او دروغگوست .   👈راه کسب معرفت جز از طریق ما اهل بیت بدنبال معارف رفتن مساوی با انکار ماست .  👈 اثر دوری از اهل بیت(ع) هرکسی که ما (خاندان پیامبر) از او بیزاری جوئیم خداوند و فرشتگان الهی و پیامبران و اولیاء الهی نیز از او بیزار و روی گردان خواهند بود .
خواهرها حتما بخوانید🌹❤️🦋 مذهبی بودم📿 کارم شده بود چیک و چیک!📸 سلفی و یهویی..🏻 عکس های مختلف با چادر و روسری لبنانی!🏻 من و دوستم یهویی توی کافی شاپ☕️ من و زهرا یهویی گلزار شهدا من و خواهرم یهویی سرخه حصار🎈 عکس لبخند با عشوه های ریز دخترکانه..😌 دقت میکردم که حتما چال لپم نمایان شود در تمامی عکسها..😇 کامنتهایم یک در میان احسنت و فتبارک الله احسن الخواهر!👏 دایرکت هایم پرشده بود از تعریف و تجمید ها😻 از نظر خودم کارم اشتباه نبود🙌 چرا که داشتم حجاب؛حجاب برتر!✌️ کم کم در عکسهایم رنگ و لعاب ها بالا گرفت تعداد مزاحم ها هم خدا بدهد برکت!😶 کلافه از این صف طویل مزاحمت...😞 یکبار از خودم جویا شدم چیست علت؟! چشمم خورد به کتابی..📚 رویش نشسته بود خروارها خاک غفلت..🕸 هاا کردم.. و خاکها پرید از هر طرف.. "سلام بر ابراهیم" بود عنوان زیر خاکی من...📚 ابراهیم هادی خودمان..😊 همان گل پسر خوشتیپ..🏻 چارشانه و هیکل روی فرم و اخلاق ورزشی.. شکست نفس خود را..🙅🏻♂ شیک پوشی را بوسید و گذاشت کنج خانه.. ساک ورزشی اش هم تبدیل شد به کیسه پلاستیکی! رفتم سراغ اینستا و پستها📱 نگاهی انداختم به کامنتها🙄 80 درصدش جنس مذکر بود!!!👱🏻♂ با احسنت ها و درودهای فراوان! لابه لای کامنتها چشمم خورد به حرفهای نسبتا بودار برادرها!🙌 دایرکت هایم که بماند! عجب لبخند ملیحی..😺 عجب حجب و حیایی...😼 انگار پنهان شده بود پشت این حرفهای نسبتا ساده 😏 عجب هلویی..🍑 عجب قند و نباتی ای جان!😙 از خودم بدم امد😖 شرمسار شدم از اینهمه عشوه و دلبری..😔 شهید هادی کجا و من کجا!🙄 باید نفس را قربانی میکردم..😔 پا گذاشتم روی نفس و خواستم کمی بشوم شبیه ابراهیم ها...🎈 پست ها را حذف کردم و نوشتم ، از شهدا و پرورش نفسشان...   
🔴 ذکر بسیار مجرب در برآورده شدن حوائج 🔵 در روایت آمده است که مجرب مجرب مجرب است و هیچ شک و ریبی در آن نیست و بسیار موثر است جهت برآورده شدن حوایج که هزار مرتبه این ذکر را بگوید: 🌺 حَسبِی الله وَ نِعمَ الوکیل وَ لا حَولَ وَلا قُوة إلا بِالله اَلعَلی العظیم لا إله اِلا اَنت سُبحانَکَ انی کُنتُ مِنَ الظالِمینَ 🌹 ترجمه: خدا مرا بس است و او بهترین وکیل است هیچ نیرویی نیست مگر نیروی خداوند بلند مرتبه خدایی جز تو نیست و بدرستی که من از ظالمین هستم. 💐 تذکر: اگر در مفاهیم این ذکر دقت کنیم مفاهیم عالیه جهت برآورده شدن حوایج دارد.این اقرار به قدرت خداوند و مقصر بودن خودمان تاثیر بسزایی در برآورده شدن حوایج دارد. 📚 کتاب هزار و یک ختم به نقل از کتاب گوهر شب چراغ