سلام و وقت بخیر
خدمت شما دوستان عزیز💕
#ختـم_صلوات هدیہ بہ شادی روح مطهر شھیدمحمدرضادهقان✨
تعداد صلوات هاے مدنظرتون رو به آیدی زیر اعلام کنید:
@yousefizad ✨
تا ٢١ آبان ک تاریخ شهادت این شهید بزرگوار میشه وقت دارید صلوات هاتون و بفرستید🌿
🌸
... عادت در سحرخیزی خوشایند همیشگی من است، رفتم در آشپزخانه و مشغول تهیه صبحانه شدم، محمدرضا خواب است، میدانم امروز دانشگاه ندارد، به فکرم رسید کارهای عقب افتاده خانه را بر دوشش بیندازم و خودم بروم یه دلِ سیر کتاب بخوانم، فقط کتاب میتوانست دلِ گُر گرفته ی من را آرام کند. صدای خِش خِش ضعیفی از اتاقش میآمد، آرام درِ اتاق را باز کردم، دیدم نشسته و از داخل کمد یک سری وسایل بیرون می آورد، انگار میخواهد ساک بچیند.
تا چشمش به من افتاد با لبخندی خاص گفت: بَه مامانِ گلم، مامی نرفتی سرکار؟
- نه، داری چکار میکنی؟
- هیچی، راستی سلام صبح بخیر مامان گلم.
- سلام، بیا صبحانه بخوریم، نگفتی چکار میکنی؟ اون ساک چیه؟
- حالا میگم برات مامانِ گلم. یک راست رفت سمت کامپیوترش، دقایقی بعد نوای حاج محمود فضای خانه را پر کرد، همزمان صدای زمزمه اش نگاهم را به سمت خود کشاند، از نگاه در صورتش اِبا دارم، امروز حال و روزش فرق دارد، شارژ و پر انرژیست، لبریز از زندگی مثل همیشه، دور اتاق هروله می کند به سر و سینه می زند، وقتی دید من هیچ نمی گویم صدایش را بلندتر کرد هم کامپیوتر و هم صدای خودش را، ساعت ۷ صبح بود و من مثل همیشه نگران از ایجاد مزاحمت برای همسایه ها، بهش تذکر دادم، گوش داد اما گفت:
- مامان بخدا اونام کِیف میکنن.
- نه اول صبح، با کمی تحکم مادرانه، محمدرضا کَمِش کن.
کَمِش کرد اما نه آنقدری که من راضی شوم، آنقدری که به حرف من توجه و گوش داده باشد.
با عجله صبحانه اش را خورد وسطش مدام حرف زد از همه چیز و همه جا،
- مامانِ گلم اگر من یه چند روزی برم اردو که عیبی نداره؟
- کجا مثلا؟
- فقط بگو عیب داره یا نه؟ دلت که برای من تنگ نمیشه؟
- خوبه، خودتو لوس نکن، نه که نمیشه.
احساسم هیچوقت بِهِم دروغ نمی گفت، محمدرضا آنچه را که مدتها پنهانش کرده بود داشت ذره ذره بیرون می ریخت،
سکوت کردم، او هم. رفت ساک را آورد و وسط هال گذاشت، ساک به قلبم لگد میزد، دوست نداشتم اینجا این وسط باشد، آزارم میداد، ازهر گوشه خانه وسایلش را جمع میکرد و کنار ساک بر زمین می گذاشت، مُرَدَّد بود در گفتن حقیقت، طفره می رفت، زیر زیر متوجه تمام حرکاتش بودم، چندبار خواستم حرف ناگفته او را من بگویم اما دل مادرانه و زبان الکن. بغض راه گلویم را بسته بود و ترس از کلام همراه طوفانِ اشک داشتم. درچیدن وسایل یاریش دادم، با تعجب هروله کنان خیره چشم به من دوخت.
قلبم شکافته شد، کلامی آتشین که تا عمق جانم را سوزاند بر زبانم جاری شد:
* محمدرضا امیدوارم سوریه بهت خوش بگذره* بال درآورد، پرواز کرد، من میخکوبِ زمین شدم، اما او در گریز به سمت آسمان نفسی تازه کرد.
#مادر_بزرگوار_شهید_محمد_رضا_دهقان
@dookhtaranehmohajjabe
سلام به همه همسایه های عزیزمون با عرض معذرت لیست همسایگان پاک شده لطفا تمام همسایه ها مون لطف کنند بیان پی وی
بازم خیلی از همگی تون معذرت میخوام
@zahra1299
آیدیم👆🏻👆🏻👆🏻
قابل توجه همسایگان عزیزمون❗️❗️❗️❗️
#مدیر
هدایت شده از The anonymous soldier of Imam Zaman
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_105
#محمد
رنگش پرید. نگرانی تو چهرش موج میزد.
یه قدم اومد جلو که با صدای اون مرد سرجاش میخکوب شد.
چاقوشو بالا برده و بود و قلبمو نشونه گرفته بود.
رسولو تحدید کرد که اگه یه قدم دیگه جلو بیاد، ضربه بعدی تو قلبمه.
اما من که از مرگ نمیترسیدم.😄💔
اونم مرگی که آرزوشو داشتم.🙂💔
فقط... نگران عزیز و عطیه و زهرا بودم...
همین و بس...☝️🏻🙃
دردم هر لحظه بیشتر میشد...😓
#رسول
سعید قبل از رفتنش، اسلحشو داد بهم.
ایییوووللل...😃
اسلحه خودمو رو زمین گذاشتم و در عرض یک ثانیه کلت سعید رو از پشتم بیرون آوردم...
زود دستشو نشونه گرفتم و شلیک کردم.
نالش بلند شد.
افتاد رو زانوهاش.
چاقو از دستش افتاد.
باصدای تیراندازی، حراست اومد و مرده رو دستگیر کردن.
رفتم بالا سر آقامحمد...
بمیرم الهی.😭
کاش میمردم و تو این حال نمیدیدمش.💔
دستشو گرفتم.
آخ که چقدر دستش سرد بود.🙃🙁
اشکام صورتمو خیس کرده بودن.
- ر... سول...
+ جانِ رسول؟😭
- گر... یه... ن... کن...🙂♥️
دستشو بوسیدم.
تو این وضعیت هم به فکر من بود.💔
داشتم داغون میشدم.😞
- مرا... قب... خو... دت و... ب... چه ها... باش...🙂
چشماشو بست...
نفسم رفت...🙂💔
دستش هنوز تو دستم بود.
باناباوری صداش زدم...
+ آقامحمد... آقامحمد... چشماتو باز کن...😰 چشماتو باز کن داداش...😨 نگو که تنهام گذاشتی...😭💔
فریاد زدم...
+ محمدددد...😱
+ دکتر... پرستار...
+ توروخدا یکی بیاد.😭
نبضشو گرفتم.
میزد.😃
اما خیلی ضعیف بود...😞
خیلی ضعیف...💔
دکترا و پرستارا اومدن تو اتاق و منو به زور بیرون کردن.
صدای دکترو میشنیدم...
- زخمش خیلی عمیقه.😕 اوضاعش اصلا خوب نیست.😢 زود ببرینش اتاق عمل.🙁
دنبال تختش راه افتادم.
اما نزاشتن برم تو اتاق عمل.
خوردم به در بسته.🙃💔
نشستم پشت در.
سرمو بین دستام گرفتم.
لعنت به من...😓
همش تقصیر من بود. منه بی...
ای خدا...😭
اگه زبونم لال طوریش بشه من چیکار کنم؟😭
جواب خانوادشو چی بدم...؟!😭
تا آخر عمرم نمیتونم خودمو ببخشم.😞
گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و شماره سعید رو گرفتم.
بعد از ۲ بوق، جواب داد.
- جونم رسول؟😄
+ سعید... آقامحمد😭
صدای خسته و پر گریم رو که شنید، بانگرانی گفت: آقامحمد چی؟😰
+ زدنش...😭
- چی میگی رسول؟😨 کیا زدنش؟😱 چطوری؟😭
+ نمیدونم سعید... نمیدونم.😭 فقط میدونن با چاقو زدنش.😭💔
- یاحسین...😱 الان حالش چطوره؟😓
+ تو اتاق عمله.😭
- من همین الان میام بیمارستان.😞
+ باشه.😔
قطع کردم.
نمیدونم چقدر گذشت که سعید رسید.
پلیسا هم اومده بودن.
حوصله هیچکسو نداشتم.
سعید کارتشو نشونشون داد.
مشغول صحبت بودن.
۲ ساعت گذشته بود.
دکتر از اتاقعمل بیرون اومدم.
من و سعید پرواز کردیم سمتش.
زود گفتم: چی شد آقایدکتر؟😥
#راضیه
از بیمارستان بیرون اومدم.
سوار ماشین شدم و رفتم سمت فرودگاه.
امروز رها از سیستان برمیگشت.😃
رها دوست صمیمیم بود.😄
از بچگی با هم بودیم.🙃♥️
برام مثل مرضیه بود.✨
رها دکتر بود. رفته بود سیستان و بلوچستان و مردم مناطق محروم رو رایگان درمان میکرد.😊
از همون بچگی رویاش همین بود و همیشه خوش قلب و مهربون بود.✨♥️
رسیدم فرودگاه.
چادرمو مرتب کردم.
دسته گل لالهای رو که براش گرفته بودم رو برداشتم و پیاده شدم.
مطمئن بودم هنوزم عاشق لالهست...😄♥️
دیدمش.😍
بعد از ۶ ماه.😭
دلم براش یه ذره شده بود.💔
رو پله برقی بود.
دستمو براش تکون دادم.
منو دید.
در جوابم، لبخندی زد و دستشو برام تکون داد...
محکم بغلش کردم.
+ سلام عزیزم...😍
+ سلام گلم...😍
- خوش اومدی دیوونهی من...😄♥️
- مرسی...😁 هنوزم به من میگی دیوونه...؟!😕😐🔪😂
+ آره دیگه...😊 چون دیوونهای...😊😂
- واقعا مرسی از این همه لطفت...😊😐🔪
+ خواهش می کنم...🙃 وظیفهست.😁😂
از بغلش بیرون اومدم.
زل زدم تو چشماش.
اونم همین کارو کرد.
دستای همو گرفتیم.
هر دو گریه میکردیم.
اشک شوق بود.😄♥️
بالاخره فراق تموم شد.🙃
+ ۶ ماه گذشت رها.🙁 بدون تو.🙃💔
- الهی فدات شم.🙂 دلم خیلی برات تنگ شده بود.😘
+ منم همینطور.😄♥️
- میگم... این دسته گله واسه منه دیگه؟🤔😃
+ بله...😁
گرفتم ستمش و گفتم: تقدیم با عشق.😄♥️
با ذوق گرفت و گفت: مرسی قشنگم.😍✨ تو خودت گلی...😄
تازه فهمیدم وسط فرودگاه همه این کارا رو کردیم.😐🤦🏻♀😂
دستشو گرفتم و آروم کنار گوشش گفتم گفتم: بیا بریم. وسط فرودگاهیم مثلا...😊😶🔪 آبرومون رفت...😓
- هعییی...😱 راست میگی...😶 اصلا حواسمون نبود...🤦🏻♀
هر دو آروم خندیدیم.
یکی از چمدوناشو آوردم و رفتیم سمت ماشین...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده آزاد✅
پ.ن: حرفی ندارم...🙂💔
فقط امیدوارم اتفاق بدی نیوفته...🙃
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
هدایت شده از The anonymous soldier of Imam Zaman
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
" مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_106
#رسول
+ چی شد آقایدکتر؟😥
کلاهشو درآورد و باناراحتی گفت: شما چه نسبتی باهاشون دارین؟😔
+ من... من برادرشم...😰🙃
- ما همه تلاشمونو کردیم...🙂 اما... متاسفانه... فوت کردن...😞
قلبم وایساد...🙃 دیگه نزد...💔
امکان نداره...😄💔
یعنی...
یعنی همه چی تموم شد؟!🙂
به همین سادگی؟🤔🙂💔
داداشم ولم کرد و رفت...؟!😕🙃
نه... محمد با معرفتتر از این حرفاست...😄💔
مطمئنم منو تنها نزاشته...🙃💔
صدای آشنایی شنیدم...
- رسول... رسولجان... داداش... چشماتو باز کن...😕
شبیه صدای سعید بود...
آرومآروم چشمامو باز کردم...
همه جا تار بود... چند بار پلک زدم تا تونستم واضح ببینم...
هنوز تو بیمارستان بودیم...
سعید کنارم نشسته بود و دستمو گرفته بود...
لبخند محوی زد و گفت: خوبی داداش؟🙂
با صدایی که خودمم به زور شنیدم گفتم: سعید آقامحمد کجاست؟🙃
هنوز تو اتاق عمله...
پس اون فقط یه کابوس بود...😓
خدایا شکرت... شکرت خدا...✨
عاشقتم...♥️
+ من چرا اینجام؟🙃
- یهو حالت بد شد...😕 از هوش رفتی...🙁 آوردیمت اینجا... برات سرم وصل کردن... الان بهتری؟🙂
سرمو تکون دادم...
۱۰ دقیقه گذشت.
سرمم تموم شد.
با کمک سعید، از تخت پائین اومدم.
سرم گیج میرفت.
دستمو به دیوار تکیه دادم.
- رسول... رسولجان خوبی؟😕
+ خوبم...
دستمو گرفت و رفتیم سمت اتاق عمل.
همین که رسیدیم، دکتر از اتاقعمل بیرون اومد.
دویدم سمتش.
نفسنفس میزدم.
بریدهبریده گفتم: آق... آقای... دک... دکتر... حا... حالش... چطوره...؟!😰 اهم اهم...😓
- زخمشون خیلی عمیق بود.🙁 خون زیادی از دست دادن.😔 خطر تقریبا رفع شده...🙃 امیدوارم دوباره حالشون بد نشه.😕 چون... چطور بگم...
قلبم داشت از جاش کنده میشد.
+ توروخدا بگین چی شده...😭
- وسط عمل... ایست قلبی کردن...😕 که خب خداروشکر احیاشون کردیم.🙂
ایست قلبی؟ داداشِ من؟
ای وایِ من...😓
کاش قلب من وایمیستاد...😭💔
- الان بیهوشن.😕 فعلا منتقل میشن CCU.🙃
دکتر اینو گفت و رفت.
توانی تو پاهام نمونده بود.
افتادم رو زانوهام.
سعید اومد و کنارم نشست.
با ترس و نگرانی گفت: چی شدی رسول؟😰
+ سعید...
- جونِ سعید...
+ شنیدی... دکتر... چی گفت؟🙂💔
- الان مهم اینه خداروشکر حالش خوبه...🙃
+ همش تقصیر من بود.😭
- نگو اینو رسول...😕 تو اصلا مقصر نبودی.
خواستم چیزی بگم که دستمو گرفت و بلندم کرد.
همون لحظه در اتاقعمل باز شد و...
داداشم... زندگیم... همه کسمو آوردن...🙂♥️
بمیرم الهی.😭
رنگش مثل گچ دیوار بود.😞💔
دنبال تختش رفتیم.
بردنش تو یه اتاق تو CCU.
رو صندلی، رو به روی اتاقش نشستم.
سعید اومد پیشم و گفت: همینجا بمون. من زود میام.🙂
با صدای گرفتهای گفتم: کجا میری؟😕
- برمیگردم...
سعید رفت...
چند دقیقه بعد، داوود اومد...
#سعید
حالم اصلا خوب نبود...
وقتی رسول گفت چه اتفاقی واسه آقامحمد افتاده، دنیا رو سرم آوار شد...😓
سریع خودمو رسوندم بیمارستان.
به داوود هم خبر دادم...
داشتم پا پلیس حرف میزدم.
رسول رو به روی اتاقعمل نشسته بود.
صدای چیزی اومد.
برگشتم عقب.
رسول افتاده بود رو زمین.😢
زود خودمو رسوندم بالا سرش...
دکتر گفت فشار عصبی بوده.
بمیرم براش...😭
خودشو مقصر میدونست و عذابوجدان داشت.😕
بالاخره دکتر از اتاقعمل بیرون اومد.
گفت آقامحمد وسط عمل دچار ایست قلبی شده...
دلم میخواست همه اینا یه کابوس باشه...🙃💔
خیلی سعی کردم خودمو کنترل کنم تا حال رسول بدتر از این نشه.
اما دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
رفتم محوطه بیمارستان و با خیال راحت اشک ریختم...😭💔
ای خداااا... آخه چرا؟؟؟ چرا این همه بلا سر آقامحمد میاد؟😭 چرا؟😭
خدایا ما دیگه طاقت نداریم...😓
یه کاری کن زود بهوش بیاد...🙂♥️
یاد فرشید افتادم.
رفتم سمت اتاقش...
#داوود
با مامان صحبت کردم.
گفت بهتره اول با آقامحمد یا خود خانمامینی صحبت کنم.
گفت تو این فاصله، جریانو به بابا میگه.
اون شب از خوشحالی، تا صبح خوابم نبرد...😃😄
درسا رو رسوندم دانشگاه.
- دستت درد نکنه داداشی.😘
+ خواهش میکنم.😊 وظیفهست.😁
- ان شاءالله تو عروسیت جبران میکنم.😉🙃
+ چی میگی تو؟😶😐
- برو... برو خودتو سیاه کن...😁😂
خواست پیاده شه که گفتم: صبر کن ببینم...😶 نکنه دیشب فالگوش وایسادی؟🤔😐🔪
- وا...😐 فالگوش چیه؟😶 بیادب...😒 مامان بهم گفت.😑
+ عه... واقعا؟😅😐
- بله...😐 واقعا...😑🔪
+ چیزه... اممم... ببخشید...😕
- خدا ببخشه و شفات بده.😊🤣
+ 😂🔪😐
- میزاری برم به کلاسم برسم؟😐
+ برو به سلامت...😊
- یاعلی...
+ علییارت...
پیاده شد.
رفتم سمت سایت...
هوووففف...🙄 خسته شدم...😕
کش و قوسی به بدنم دادم.
گوشیم زنگ خورد.
سعید بود. جواب دادم.
+ جونم سعید؟😄
با صدای گرفتهای گفت: داوود... یه چیزی میگم... اما... قول بده