💟سلام سلام سلام 💟
😉چالش داریم چالش داریم😋
🚺برای دخترای خوب کانالمون🚺
💠زمان؟ساعت ۴ امروز 💠
♥️نوع؟راندی ♥️
💿جایزه؟۱۰ ریال پرداخت ایتا💿
⏳ظرفیت؟بالا ۴نفر ⏳
💎اسامی قشنگتون به این آی دی @Sjsusvsihdjci 💎
🔮در این کانال @dookhtaranehmazhabi🔮
🛍به دوستت هم بفرست تا شرکت کنه 🛍
#مدافع_حرم
#طنز_معرفی_کانال🌸💓🌸
╱╲⠀⠀╱╲
▏⠀╲⠀▏⠀╲
╲⠀▕⠀╲⠀▕
⠀╲▕⠀⠀╲▕
⠀╱⠀▔▔▔⠀╲
▕╭⠀╮⠀╭⠀╮▏
╱┊▉┊⠀┊▉┊╲
▏⠀┳▕▇▏┳⠀▕
╲⠀╰┳┻┳╯⠀╱
⠀▔▏┗┻┛▕▔⠀╱╲🥕
⠀╱▕╲▂╱▏╲╱⠀╱
╱⠀▕╱▔╲▏⠀⠀╱
🐰:سلام 🙌🏻😎
👭👭:سلام چه برایمان آورده ای خرگوش؟
🐰: هیچی😆
👭👭:😡
🐰: الکی گفتم
👭👭:خب اگه راست میگی چی آوردی؟
🐰:هویج😆
👭👭:🤯😡👺
🐰:ببخشید آوردم فقط منو نزنید😭
👭👭:شوخی کردیم☺️ توکه اینقدر نازی ما تورو بزنیم؟ 😘 بریم سر اصل مطلب چی آوردی 😎😛
🐰:😅براتون یه کانال
۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ستاره از ایتا آوردم 🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
🐰:چیه فکر می کنید الکی می گویم؟
👭👭:بله داری الکی می گویی😑
🐰:اینم لینکش برید توی کانال و عضو بشید بعد متوجه می شوید که چه کانال خوبیه 👌🏻
(✯ᴗ✯)☞@DukhtaranBahishty
👭👭:خب ببینم و تعریف کنیم😏
۱ساعت بعد:
👭👭: عجب کانال باحالی هست 🤩
🐰:نگفتم عالی هست😉🌟🌟
👭👭:👍🏻
🐰: بچه ها شما هم دوستان خودتونو به کانال دعوت کنید تا دوستای شما هم از کانال استفاده کنند و لذت ببرند😎😉
لینگ کانال خوبمون👇👇👇👇
@DukhtaranBahishty
#خلاقیت
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندین🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
😘🌈لف ندید🍭🥰
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_23
#محمد
دیدم آقای عبدی کنارم نشستن.
خواستم بلند شم که نزاشتن.
به سختی دو زانو نشستم. خیلی درد داشتم.
+ سلام آقا.
- سلام محمد جان. بهتری؟
+ الحمدلله. خوبم.
- خدا رو شکر. خیلی نگرانت بودم.
انگار متوجه دردم شدن که گفتن: محمد جان، نباید به پات فشار بیاری. پاتو دراز کن. راحت باش.
پامو دراز کردم و گفتم: شرمنده آقا.
لبخندی زدن و گفتن: دشمنت شرمنده.
غیر از من و آقای عبدی، کسی تو نمازخونه نبود.
یه جور خاصی نگام می کردن.
+ چیزی شده آقا؟
- تا حالا بهت نگفتم..... اما الان میگم. راستش..... هر وقت تو رو می بینم، یاد مهدی میفتم.
لبخندی زدم.
مهدی تنها پسر آقای عبدی بود که واسه دفاع از حرم حضرت زینب (س) رفته بود سوریه و شهید شده بود... خوش به سعادتش...
وقتی مهدی شهید شد، آقای عبدی خیلی شکسته شدن... خیلی...
منم هر وقت آقای عبدی رو می بینم، یاد پدرم میفتم.
- بار اولی که مهدی می خواست بره سوریه، از دستش عصبانی شدم. چون بدون اینکه به من بگه، واسه رفتن اقدام کرده بود. اتفاقی یکی از فرم هایی که پر کرده بود رو تو اتاقش دیدم و فهمیدم می خواد بره. خیلی از دستش ناراجت بودم...
فقط ۲۰ سالش بود. تو دانشگاهشون از همه لحاظ، نمونه بود.
بهش گفتم: آخه پسر، مگه تو چند سالته که می خوای بری سوریه و بجنگی؟!
به آرومی و با همون لبخند همیشگیش گفت: مگه حضرت قاسم (ع) یا حضرت علی اکبر (ع) چند سالشون بود که واسه حفظ جون بقیه جنگیدن و شهید شدن؟
راست می گفت... از خودم خجالت کشیدم...
۲ روز بعدش رفت سوریه و یک ماه بعد برگشت.
یک هفته موند و بعدم دوباره برگشت سوریه.
بار آخری که از سوریه برگشت، مجروح شده بود. خیلی نگرانش بودم. تا صبح بالا سرش نشستم و یه دل سیر، نگاش کردم...
محمد: اشک تو چشماشون جمع شده بود... مثلِ من... با بغض، ادامه دادن...
- ۲ روز بعد، با اینکه هنوز کامل خوب نشده بود، رفت سوریه.
قبل از رفتنش صدام زد و گفت: بابا جان... گفتم: جانم؟ گفت: می خوام بهم قول بدی حلالم کنی و از ته دلت به رفتنم راضی باشی و برام دعا کنی مثل امام حسین (ع) شهید بشم...
انگار می دونست دیگه بر نمی گرده...
محکم بغلش کردم. هر دو گریه می کردیم. گفتم: راضی ام بابا. راضیِ راضی...
یک هفته بعد، رفیقش، خبر شهادتشو آورد...
یک ماه بعد هم، پیکرشو آوردن...
مثل امام حسین (ع) شهید شده بود و سر در بدن نداشت...
به آرزوش رسید...
محمد: به خودم اومدم... منم مثلِ آقای عبدی گریه می کردم...
بغلشون کردم...
کاش منم سعادت داشته باشم و شهید شم...
بی صدا تو آغوش هم اشک ریختیم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: به آرزوش رسید...🙂💔
پ.ن2: دلم واسه آقای عبدی سوخت...😭💔
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_24
#عطیه
ساعت ۶ عصر بود و محمد هنوز نیومده بود. منتظر بودیم بیاد تا بریم خونه فاطمه و آقا مجید.
گوشیشم جواب نمی داد. خیلی از دستش کُفری بودم.
امروز تولد فاطمه بود. مثلا قرار بود زود بریم و سوپرایزش کنیم.
بالاخره بعد از چند بار زنگ زدن، جواب داد و گفت خودش میاد.
من و عزیز هم رفتیم.
ساعت ۷ و نیم شب بود... اما محمد هنوز نیومده بود... خیلی از دستش عصبانی بودم...
ساعت ۸ شد... گوشیش خاموش بود... کم کم عصبانیت، جاشو به دلشوره داد...
داشتم از نگرانی دیوونه می شدم.
فاطمه و عزیز هم، دست کمی از من نداشتن؛ اما بروز نمی دادن...
سرم درد می کرد... می دونستم به خاطر نگرانیه...
فاطمه کنارم نشست و دستمو گرفت.
- عطیه جان... خوبی؟
سرمو به علامت آره تکون دادم.
- آخه رنگت پریده. دستاتم یخ کردن...
می خوای بریم دکتر؟
+ نه، چیزی نیست... فقط.... نگرانم...
- قربونت برم. استرس و نگرانی نه واسه خودت خوبه، نه واسه این بچه.
+ دست خودم نیست... دلم شور می زنه...
- حتما کارش طول کشیده که نتونسته بیاد...
صدای آقا مجید اومد.
- علیک سلام. محمد معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ بابا مردیم از نگرانی.
مثل برق از جام پریدم.
آقا مجید رفت تو حیاط.
انگار صداشو شنیدم که گفت: تصادف...
بعد صداش پائین اومد و دیگه متوجه حرفاشون نشدم...
چند دقیقه بعد، آقا مجید اومد داخل.
فاطمه پرسید: چی گفت؟
آقا مجید: کی؟!
فاطمه: محمد دیگه...
آقا مجید: آها...... گفت.... از طرفش.... از همگی عذرخواهی کنم.... کارش طول کشیده، نتونسته بیاد....از شانسش گوشیشم خاموش شده و نتونسته خبر بده...
عزیز نفس راحتی کشید.
فاطمه اومد کنارم و با لبخند گفت: دیدی الکی نگران بودی؟
لبخندی زدم.
نمی دونم چرا.... اما نمی تونستم حرف اقا مجیدو باور کنم. حس می کردم یه چیزی رو اَزمون مخفی کرده...
خواستیم برگردیم خونه که آقا مجید مانع شد و با اصرار های فاطمه قرار شد شب هم بمونیم.
.............
ساعت ۱ شب بود.... فکرم خیلی مشغول بود و خوابم نمی برد... خیلی نگران محمد بودم...
گوشیمو برداشتم و بهش پیام دادم، اما جواب نداد....
با خودم گفتم حتما خوابیده....
چشمامو بستم و با کلی فکر و خیال به خواب رفتم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: عطیه از دست محمد کفری شد...😱🤦🏻♀😂
پ.ن2: عصبانیت جاشو به دلشوره داد...🙂❤️
پ.ن3: حرف مجیدو باور نکرد...😕
پ.ن4: می دونم برگشتیم یه روز قبل، اما به نظرم باید اون روز رو از زبون عطیه هم می نوشتم...🙂
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_25
#محمد
آقای عبدی رفتن اتاقشون. حسین و مصطفی هم رفتن به کاراشون برسن.
یهو یاد پیام عطیه افتادم.
به کل فراموش کردم جوابشو بدم.
حتما خیلی نگران شده.
فقط من تو نمازخونه بودم.
از فرصت استفاده کردم و گوشیمو برداشتم تا باهاش تماس بگیرم.
شمارشو گرفتم. بعد از ۲ بوق، جواب داد و صداش تو گوشم پیچید...
- الو...
+ سلاااام عطیه بانو...😃☺️
- علیک سلاااام...😄 آقا محمد...😃 خوبی؟😊
+ شما خوب باشین، منم خوبم.🙂
- چه خبر؟🤔
+ هیچی، سلامتی. شما چه خبر؟!🤔
- ما هم هیچی. سلامتی.😊
چند ثانیه مکث کرد و بعدش گفت: محمد یه چیزی بپرسم، راستشو میگی؟🤔🙂
+ بستگی داره چی بپرسی.😁😆
- اِ..... اذیت نکن دیگه...😕😅
خندیدم.
+ حالا تو بپرس...😄
- دیروز چرا نیومدی؟!🧐🤔
می دونستم می خواد اینو بپرسه...
+ معذرت می خوام.🙁 یه کاری برام پیش اومد... نتونستم بیام...😕 به مجید زنگ زدم... بهتون نگفت؟🤔
- چرا.... گفتن. نمی دونم چرا.... اما.... نتونستم حرفشونو باور کنم.🙃
+ راست گفته.🙂
- یعنی هیج اتفاقی نیفتاده؟!🤨🤔
+ نه... حتی اگه اتفاقی هم بیفته، شما نباید نگران باشی...😊 چون اولا نگرانی واسه خودت و اون فسقلی خوب نیست و دوما، بادمجون بم، آفت نداره...😉
- بادمجون یعنی چی؟ شما حق نداری به پدر بچه ی من توهین کنی ها😐... گفته باشم...😌
با صدایی که خنده توش موج می زد گفتم: آهااا..... یعنی الان بهتون بر خورد که پدر بچه تونو بادمجون خطاب کردم؟🤔😂
- بله... من رو پدر بچم حساسم...😌😅
+ حق داری... چون منم رو مادر بچم حساسم...🙃😅
هر دو خندیدیم.
- امروز میای خونه؟😊
+ آره. یه ۱ ساعت دیگه میام.☺️
- باشه. پس منتظرتم.🙂
+ چیزی لازم نداری سر راه که میام، بگیرم؟🤔
- نه. همه چی داریم. مراقب خودت باش.😊
+ تو هم همین طور.😉😊
- یا علی...✋🏻
+ علی یارت...✋🏻
موندم با این وضع پام، چه جوری برم خونه...
سعید وارد نمازخونه شد...
اومد و کنارم نشست...
- آقا پاتون بهتره؟😊
+ الحمدلله... بهتره.🙂
- خدا رو شکر.🤲🏻
+ سعید...🙂
- جانم...😊
+ چیزی شده؟🤔
- نه آقا. چطور؟🤔
+ چند روزه تو خودتی.🙃
- چیزی نیست...😕
+ کِی اینطور... حالا دیگه مطمئن شدم یه چیزی هست...😐😅
- خب..... راستش..... من..... به یه..... دختر خانمی...... علاقمند شدم...🤤😅
لبخندی زدم.
+ اِ.....😃 به سلامتی...😄 پس یه عروسی افتادیم....😉😊
لبخندی زد و سرشو پائین انداخت...
+ اوه اوه... چه داماد خجالتیی...😂
حالا این خانم خوشبخت کی هست؟😊🤔
- دوست و همکار ساراست... چند بار که رفتم بیمارستان سارا رو ببینم، ایشون هم اونجا شیفت بودن... چندبار هم که رفتم دنبال سارا، ایشون رو هم رسوندیم خونشون.🙂
+ آها.... مبارک باشه...😊 میگم سعید... اون کراوات خوشگله رو هنوز داری؟😁😂
سرشو بالا آورد.
حسابی پکر شد.
- اِ..... آقا محمد.....😕
+ به خاطر خودت گفتم... خوشتیپ تر میشی... گفتم شاید لازمت بشه...😉😁😂
خندیدم. خودشم خندش گرفته بود.
+ خب برادر من، اینکه ناراحتی نداره.😇
- آخه..... موضوع فقط این نیست.... یه مشکل اساسی هست...😕🙁
+ چه مشکلی؟!🤔
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: عطیه رو پدر بچش حساسه...😌😂
پ.ن2: محمد رو مادر بچش حساسه...😌😂
پ.ن3: از دست این محمد....😄😆 چرا اینا انقدر سعیدو دست میندازن؟!😐💔😂
پ.ن4: به یه دختر خانمی علاقمند شده...😃
پ.ن5: اولین باره دارم تو مکالمه ها از ایموجی استفاده می کنم.😅
پ.ن6: چه مشکلی؟🧐🤔 حدساتونو تو ناشناس بگین.😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe