•°✨🦋✨°•
•• جدےگرفتہایمزندگـےدنیایـےرا
•• وشوخـےگرفتہایمقیامترا..!
•• ڪاشقبلازاینڪہبیدارمانڪنند؛
•• بیدارشویم...
#شہید_حسین_معزغلامـے ♥️
#ڪلام_شہدا 🥀⃟🕊
♡
♡
@dookhtaranehmohajjabe
#تلنگر..⃠🚫
یجورےلباسبپوشیم
ڪہوقٺےامامزمان(عج)
ازڪنارموݩردشد
مجبورنشہچشمشوببنده💔🖐
♡
♡
@dookhtaranehmohajjabe
[•🍋💛•]
بعضے وقتا هم باید بشینے
سر سجاده، بگے:خدا جونم
لذتـــــ گناه ڪردن رو ازم بگیر
میخوام باهاتـــــ رفیق شم...
یارَفیقَمَنلارَفیقَلَه
ـ✾╍╍╍╍╍╍╍╍╍╍╍╍╍╍✾ـ
#خدایالذتگناهروڪوفتمونڪن
#حرف_قشنگ☁️🌱
هێچ وقت براۍ پشێمانے دیر نیست
همین حالا و همین لحظہ
♡
♡
@dookhtaranehmohajjabe
⇣🎈
اگـہمیبینےرفیقتدارهبهراه
ڪجمیرھ . .
بایدراهنـماشبشے ؛بهعنـوانرفیقشمسئولے ❗️
وگرنهࢪوزمحشـرپاتگـیره ..!
اگهسڪوتڪنےوکمکشنڪنے
همیـنآدمڪہدارهخطامیـره
روزحسـابرسےمیادجلوتـومیگیره
میگہ:
توڪہمیدونستےمندارماشتباهمیڪنم
چــرابهـمگوشزدنڪردے؟!!
چرادستمـونگرفتے !!
یـومالحسـرت...):
امربہمعروفونهےازمنڪر↻
♡
♡
@dookhtaranehmohajjabe
#تلنگر🦋
وقتےپلیس به شما میگہ 🚔
گواھینامہ شما اگه پاسپورٺ،
شناسنامه و ڪارتملے رو هم
نشوݩ بدے بازم میگہ گواھینامـہ🔖
اون دنیا هم وقتـے گفتن نماز
تو ھر چے دم از معرفٺ و انسانیٺ و ... بزنے ،
بهٺ میگݩ همہ ے اینا خوبہ✨
اما شما اصل ڪارےرو نشوݩ بده😎
حاج آقا قرائتی✨
#التماس_دعای_فرج🌱
♡
♡
@dookhtaranehmohajjabe
•
•
•| #پاےدرسدل |•
#عاشق "خدا" شدن سخت نيست،
مقدمهۍ آن دشوار است.
مقدمهۍ عشق بھ خدا،
دلبريدنازدنيا و ديگران است.
مقدمهۍ عشق بھ خدا،
گذشتن از خود و سپردن امور بھ اوست.
#استادپناهیان
+دلبسپاریمبھش:)♥️
♡
♡@dookhtaranehmohajjabe
﷽...✨
#تَــلَنـگـر... ⃠🚫
تاریخ تولد و تاریخ وفات دست خودت نیست ولی تاریخ تحول دست خودته :)
ڪی میخوای بشی
همونی ڪه خدا می خواد؟!
+ڪمی بهخودموناینحرفاروبزنیم💞
﷽
#خاطࢪه💚
وقت هایی بود که با دوستان بیرون می رفتیم و یا برای رفتن به هیئت برنامه ریزی می کردیم.او هم همراه بود، اما اگر خانواده اش چیز دیگری می گفتند، دعوت ما را رد می کرد و با آنها می رفت.به شدت مطیع حرف پدر و مادرش بود؛ هر چه آنها می گفتند در اولویت بود. در صورتی که ممکن بود ما به خاطر دوستان با برنامه های خانواده همراهی نکنیم و وقتمان را با آنها بگذرانیم.
#ابووصال
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#روزشمارشهادت
[۹روزماندهتاشهادت🌹🍃]
@dookhtaranehmohajjabe
﷽
#خاطࢪه💚
وسط خیابان بودم که با من تماس گرفت.
با حالتی ناراحت و گرفته خبر تصادف یکی از دوستانش را داد.
حتی عکسش را فرستاد و تأکیید داشت به طور ویژه دعایش کنم و ختم صلوات بگیرم.
خیلی به منزل آن دوستش می رفت و چون شکستگی هایش زیاد بود،
کمکش می کرد جابهجا شود و کارهایش را انجام میداد.
#ابووصال
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#روزشمارشهادت
[۸روزماندهتاشهادت🌹🍃]
@dookhtaranehmohajjabe
﷽
#خاطࢪه💚
هیچ گاه مستقیم به نامحرم نگاه نمی کرد و به شدت مقید و چشم پاک بود.
اوقاتی که در مهمانی های خانوادگی بود،
اگر بانوان حضور داشتند حریم شرعی را رعایت می کرد.
اگر جمع بابت موضوعی می خندیدند، سرش را پایین می انداخت و می خندید.
#ابووصال
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#روزشمارشهادت
[۶روزماندهتاشهادت🌹🍃]
@dookhtaranehmohajjabe
👩🏻ازت خوشم اومده...
میخام باهات دوست شم...💞
💬✍🏻 دختره تو دانشگاه جلوی یه پسر رو گرفت وگفت : خیلی مغروری ازت خوشم میاد. هرچی بهت آمار دادم نگاه نکردی ولی چون خیلی ازت خوشم میاد، من اومدم جلو خودم ازت شمارتو بگیرم باهم دوست شیم.😉
👤پسرگفت : شرمنده نمیتوانم من صاحب دارم ☺️
👩🏻دختره که از حسودی داشت میترکید گفت : خوشبحالش که با آدم باوفایی مثل تو دوسته...😏😒
👤پسره گفت : نه خوشبحال من که یه همچین صاحبی دارم.😇
👩🏻دختره گفت اووووه چه رمانتیک😯 این خوشگل خوشبخت کیه که این جوری دلتو برده❔
عکسشو داری ببینمش
👤پسر گفت : عکسشو ندارم خودم هم ندیدمش اما میدونم خوشگل ترین ادم دنیاست.😇
👩🏻دختره شروع کرد به خندیدن😂
ندیده عاشقش شدی؟😏
نکنه اسمشم نمیدونی؟😏🙁
👤پسر سرشو بالا گرفت گفت : آره ندیده عاشقش شدم اما اسمشو میدونم...😊
🌸اسمش((مــهــدی))فاطمه است...🌸
دوست مهدی با نامحرم دوست نمیشه
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة 💔
@dookhtaranehmohajjabe
⛔️هر روز شالهایتان عقب تر
⛔️مانتوهایتان چسبان تر
⛔️ ساپورتتان تنگ تر
⛔️رژ لبتان پررنگتر میشود
❓بندهی کدام خداییید؟🔴
❓دل چند نفر را لرزاندهاید؟🔴
❓کدام مرد را از همسر خود دلسرد کردهاید؟🔴
❓اشک چند پدر و مادر و همسر شهید را درآوردید؟🔴
❓چند دختر بچه را تشویق کردهاید که بعدها بی حجابی را انتخاب کند؟🔴
❓چند زن را به فکرانداختهاید که از قافله مد عقب نمانند؟🔴
❓آه حسرت چند کارگر دور از خانواده را بلند کردهاید؟🔴
❓پا روی خون کدام شهید گذاشتید؟🔴
❓باعث دعوای چند زن و شوهر، بخاطر مدل تیپ زدن و آرایش کردن شدید؟🔴
❓چند زوج را بهم بی اعتماد کردهاید؟🔴
❓ نگاههای یواشکی چند مردی که همسرش دارد کنارش راه میرود، به تیپ و هیکلت افتاد؟🔴
⛔️نگاه های هوس آلود چند رهگذر و...
🔥 🔥 🔥
🚫چطور؟
🔥بازهم میگویی، دلم پاک است!
🚫چادری ها بروند خودشان را اصلاح کنند؟
😑بازهم میگویی، مردها چشمشان را ببندندنگاه نکنند؟
🚫جامعه چاردیواری اختیاری تو نیست❗️
🔻 من اگر گوشه ای از این کشتی را سوراخ کنم، همه غرق میشوند.
🔥میتوانم گاز سمی اسپری کنم و
بعد بگویم،شما نفس نکشید؟
⛔️چرا انقدر در حق خودت و دیگران ظلم میکنی؟⛔️
ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﻋﻠــﻲ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ،
ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ
ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛
ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﺣﺴﻴـــﻦ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ،
ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ
ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛
ﻭﺍﻱ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻱ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ ﻣﻬـــﺪﻱ(ﻋﺞ) ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ،
ﻟﻌﻨﺘﻤﺎﻥ ﻣیکنند…
...اللہم عجل لولیڪ الفرج...
@dookhtaranehmohajjabe
دوست دارم چادرت را دختر زیبای شهر😅
باهمین چادر که سرکردی معما میشوی🧐🤔
انقدر وصـ🌸ـف توگفتند باچادر😍 که من
دست وپا گم میکنم از بس که زیـ🌹ـبا میشوی
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة 💔
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_101
#رسول
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خب... راستش... چطور بگم...😕 منو... گروگان گرفته بودن.😶
باناباوری گفت: چ... چی؟😧
- چ... چرا؟😟
+ برای اینکه اطلاعاتی که میخواستن رو بدست بیارن.😶
- وای...😔
قطره اشکی رو گونش سر خورد.
طاقت دیدن گریشو نداشتم.🙁
+ ساراجان... گریه نکن عزیزم.😕 من که حالم خوبه.🙂
- اگه... اگه بلایی سرت میاوردن چی؟😭
+ حالا که خداروشکر بخیر گذشت.😄 الانم صحیح و سالم کنارت نشستم.😉
جعبه دستمالکاغذی رو از روی میز برداشتم و گرفتم سمتش...
+ اشکاتو پاک کن خانمی...🙃
لبخندی زد...
دستمالی برداشت...
+ نظرت چیه شام بریم بیرون؟😁
- لازم نکرده.😑 شما باید استراحت کنی.😶
+ عه...😶 بیا و خوبی کن.😕 خیر سرم گفتم بریم بیرون حال و هوامون عوض شه.😑
- 😂😶
+ 😂😐
- خب... باشه.🙃 اما شرط داره.😌😉
+ چه شرطی؟🤔😄
- شرطش اینه که تا شب خوبِ خوب استراحت کنی.😊
+ حله...😉😁
یکم دیگه صحبت کردیم.
رفتم تو اتاق و ولو شدم رو تخت.
هنوز پام درد میکرد.😕
نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد...
#محمد
حسینآقا و خانواده فرشید هم بودن.
بعد از سلام و احوالپرسی، رفتم پیش دکتر فرشید.
گفت اگه حالش بهتر شه، فردا مرخص میشه.
خیلی خوشحال شدم.😃
رفتم تو اتاقش.
رو صندلی، کنار تختش نشستم و دستشو گرفتم.
چشماشو باز کرد.
با دیدنم، لبخند بیجونی زد.
- سلام... آقا... محمد...🙂
+ سلام چشم خوشگله.🙃
- عه...😶 آقا؟😑 شما هم؟😕
هر دو خندیدیم.
+ بهتری؟🙂
- بله...😊 شما... خوبین؟🙃
حدس میزدم همه چیز رو فهمیده باشه.
- داوود... بهم... گفت... چه... اتفاقی... برای... شما و... رسول... افتاده...😕
با این حرفی که زد، دیگه مطمئن شدم همه چیز رو میدونه.
لبخندی زدم و گفتم: خوبم...😊
دوباره پهلوم تیر کشید.😓
آخِ ریزی گفتم و دستمو کنار پهلوم گذاشتم.
از درد، چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم.
- آقا... محمد... چی... شد؟😥
+ خوبم...😓 چیزی... نیست.🙃
- مطمئنین؟😕
سرمو تکون دادم.
امان از این درد بیموقع...🙂💔
+ اگه کاری با من نداری، برم یه سر به سعید بزنم.😉
- نه... فقط... مراقب... خودتون... باشین...🙃
از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش سعید.
+ سلااام...😃 آقاسعید.😄
- سلام آقامحمد.😄
+ خوبی؟🙃
- الحمدالله...🙂 شما خوبین؟😊
+ شکر...😇 منم خوبم.😉
+ درد داری؟😕
- من که نه زیاد.🙃 اما شما...
چند ثانیه مکث کرد و بعد ادامه داد...
- میتونم از چشماتون بخونم حالتون خوب نیست و به خاطر ماها به روی خودتون نمیارین...🙃💔
سکوت کردم.
دکتر وارد اتاق شد و بعد از معاینه گفت سعید فردا مرخص میشه.
دکتر خواست بره که سعید گفت: آقایدکتر لطفا برادر منم معاینه کنین.😊 تو یه سانحه آسیب دیدن.😕
باتعجب نگاش کردم.
ای خدا...😓
چه گیری افتادم.😫
اصلا کاش نمیومدم.😕
+ من برای شما دارم.😊🔪
چیزی نگفت و فقط آروم خندید.
دکتر برگشت سمت من و گفت: دقیقا کجاتون آسیب دیده؟🤔
+ دستم...🙃
سعید زود گفت: و پهلوشون...😕
برگشت سمتش و باجدیت نگاش کردم.
مثل پسر بچه های مظلوم که دعواشون کرده باشن، سرشو پائین انداخت.
دکتر گفت: لطفا همراه من بیاین...😊
+ ولی من خوبم.🙃 مشکلی ندارم.😄
- اگه من دکترم، که به نظرم با توجه به حرف برادرتون و رنگ پریدهتون، بهتره معاینه بشین.😶
به ناچار همراهش رفتم...
کاپشنمو درآوردم و رو تخت نشستم.
آستینمو بالا زدم.
دکتر پانسمان دستمو باز کرد.
خیلی میسوخت.😓
- زخمتون خیلی عمیقه.😶🙁 شانس آوردین به واسطه برادرتون اومدین بیمارستان.😕 وگرنه ممکن بود عفونت کنه.🤭
- چند تا از بخیههاش هم باز شدن.😕 دوباره باید بخیه بشه.
پرستار رو صدا زد و مشغول شدن...
آخ که چقدر درد داشت...🙃💔
فشارمو گرفت.
- اوه اوه اوه...😶 فشارتونم که خیلی پائینه.😕
- پهلوتون هم خیلی بهش فشار اومده.🙁
- به نظرم امشب رو باید بمونین.🙃
از تخت پائین اومدم و گفتم: من خوبم...😊
- اما...
+ ممنون بابت معاینتون.🙃
- وظیفه بود...😊 فقط... شما که امشب نمیمونین، حداقل خوب استراحت کنین.😕 یه چیزی هم بخورین که فشارتون یه ذره نرمال شه.😶 اینجوری خطرناکه.🙁
+ حتما...😊
از اتاق بیرون اومدم.
کاپشنمو پوشیدم.
سوار ماشین شدم و یه راست رفتم سایت...
رسیدم.
رفتم اتاق آقایعبدی و بعد از در زدن، وارد شدم.
سلام کردم و جوابمو دادن...
- سعید و فرشید چطورن؟🙃
+ خداروشکر بهترن.😊 ان شاءالله فردا مرخص میشن.🙂
- خب خداروشکر...😄
- خودت چی؟🤔😶
- قرار بود استراحت کنی.😕
+ آقا من خوبم.🙃 فقط... یه درخواستی داشتم.🙂
- بگو...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: رسول و سارا...🙃
پ.ن2: محمد...🙂
امان از این درد بیموقع...🙃💔
پ.ن3: چه درخواستی داره؟🤔
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_102
#داوود
سوار ماشینشون شدن و رفتن.
منم رفتم اتاق فرشید.
+ سلاااام...😃 چشم خوشگله...😁 چطوری؟😄
- علیکِ... سلام...😐 چرا... هی میگین... چشم خوشگله؟😑
+ خب چون چشمات خوشگله.😁
- مرسی... واقعا.😶
- خواهش می کنم.😊
هر دو خندیدیم.
همون لحظه پرستار اومد و گفت: آقا لطفا تشریف ببرین.😶 بیمار باید استراحت کنن.
+ چشم. چند دقیقه دیگه میرم.
از اتاق بیرون رفت...
- سعیدو... امیر کجان؟🤔
- اینجور وقتا... حتی اگه... سرشون... شلوغ باشه... واسه... نمکریختن هم... که شده... میان...😶😂
+ خب... راستش... سعید... زخمی شده.😕
- چ... چی؟😟
خیلی نگران شد.
زود گفتم: نه... نگران نباش...🙃 پاش تیر خورده...😕 الانم خوبِ خوبه.😊
لبخند کمرنگی زد و گفت: خدارو...شکر...🙃 امیر چی؟🤔
+ رفت سایت.😊
- خب... آقامحمد و... رسول... کجان؟🤔
آهی کشیدم.
بانگرانی گفت: نکنه... اونا هم...😧
+ نه نه... الان خوبن.🙃
- یعنی... قبلا... بد بودن؟😶🙁
همه چیز رو براش تعریف کردم.
- وای...😓 الان... بهترن؟😕
+ آره... بهترن.🙃
نگاهی به ساعتم انداختم.
یاخدا...😱
۳۰ دقیقه گذشته.😶
رو به فرشید گفتم: من دیگه برم تا دکترا بیرونم نکردن.😶😂
- اگه کاری داشتی، خبرم کن.😉🙂
لبخندی زد و چشماشو رو هم فشرد.
از اتاق بیرون اومدم...
تو سالن بیمارستان نشسته بودم.
خیلی خسته بودم.
گرمی دستی رو رو شونم حس کردم.
سرمو بالا آوردم.
یاخدا...😨
آقامحمد اینجا چیکار میکنه؟!🤯
دکتر گفته بود باید استراحت کنه.😕
اصلا به فکر خودش نیست.😔
سریع بلند شدم...
بعد از کلی اصرار و تحدید به اخراج، قبول کردم برم خونه و استراحت کنم.
میدونستم هیچوقت دلش نمیاد ما رو اخراج کنه و فقط اینو گفت که مجبور شم برم خونه و استراحت کنم.🙃♥️
چون مثل همیشه نگرانم بود.😄💔
همیشه نگرانمونه...🙂♥️
سوار ماشین شدم.
سرمو رو فرمون گذاشتم.
خدایا...! کمکم کن بتونم.... عشقمو ابراز کنم.♥️
دلم گرفته...😕
ماشینو روشن کردم و رفتم سمت شاهعبدالعظیم تا مثل همیشه اونجا دلم آروم بگیره...🙃
#محمد
+ اگه بشه، میخوام از محسن بازجویی کنم.
- واقعا؟😶
+ بله... البته اگه اجازه بدین.🙃
- مشکلی نیست.😊
+ ممنون آقا.
- خواهش می کنم.🙃 فقط... گزارش یادت نره.😉
+ خیالتون راحت.😊 بااجازه...✋🏻
از اتاق آقایعبدی بیرون اومدم.
انگار این درد لعنتی ول کن نبود.😓
رفتم اتاقم.
سرمو رو میز گذاشتم و چشمامو بستم...
چند دقیقه گذشت.
یکم بهتر شده بودم.
از اتاقم ییرون اومدم و رفتم برای بازجویی.
چند دقیقه بعد، محسنو آوردن.
به مهدی اشاره کردم و چشمبندشو برداشت.
بعدم از اتاق بیرون رفت.
چند ثانیه سکوت بود و فقط نگام میکرد.
شرمندگی رو تو چشماش دیدم.
خواستم بازجویی رو شروع کنم که گفت: خوبی؟🙃
چیزی نگفتم.
- دستت...
چند ثانیه مکث کرد.
سرشو پائین انداخت و باناراحتی گفت پهلوت...😔
حالا فهمیدم.
عجب دنیاییه.🙃
درد پهلومو، مدیون کسی هستم که یه زمانی رفیقم بوده.😄🙂💔
- دوستت چی؟😶 حالش خوبه؟😕
دوربین و ضبط رو روشن کردم و گفتم: اولین جلسه بازجویی از آقای محسن محتشم.
آقایمحتشم تمام حرکات و صحبت های شما توسط دوربین ضبط و در صورت نیاز مورد استناد مقام قضایی قرار میگیره.
+ توضیحاتم واضح بود یا تکرار کنم؟
- آره. واضح بود. اما جواب سوالمو ندادی.🙄😶
+ اینجا فقط من سوال میپرسم.🙃😏
+ حالا بگو چطور با الکساندر آشنا شدی؟
- شما که همه چیز رو میدونین.😶
- دیگه چه نیازی به گفتن من هست؟🤔
باجدیت نگاش کردم.
همه چیز رو از اول تا آخر تعریف کرد و به همه چیز اعتراف کرد.
آخرشم گفت: باور کن اگه مجبور نبودم، پیشنهادشو قبول نمیکردم.😔
+ تو به کشورت و مردمت خیانت کردی.😶
+ فکر میکنی با این حرفت همه چیز درست میشه؟😏
- مامانم مریض بود.🙁 اگه... پیشنهادشو قبول نمیکردم، ممکن بود از دستش بدم.😔
+ تا جایی که میدونم، تو ایران دوستای زیادی داشتی.🙃
تو دلم گفتم: مثل من.
+ میتونستی از دوستات کمک بگیری.😶
- من... من
آهی کشید.
+ هیچ چیزی تو این دنیا، ارزش خیانت به کشوری که توش بزرگ شدی و وطنته رو نداره.🙃
+ مطمئن باش الکساندر به موقعش تو و خانوادت رو میکشت و بهتون رحم نمیکرد.😶
خواستم بلند شم که گفت: تکلیف من و مونا چی میشه؟😕 چه بلایی سرمون میاد؟🙁
+ در این مورد، قاصی حکم میده. نه من...
به دودبین نگاه کردم که ببرنش.
مهدی اومد و محسن رو برد بازداشتگاه.
از اتاق بازجویی بیرون اومدم.
سریع یه گزارش نوشتم و دادم به آقایعبدی.
سوئیچ ماشینو برداشتم و رفتم خونه...
داروهامو دور از چشم عطیه خوردم.
بعد از شام، خوابیدیم.
نصف شب بود که از شدت درد از خواب بیدار شدم.
رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم.
اما اصلا بهتر نشدم.😕
از درد، به خودم میپیچیدم.😓
نفسم بالا نمیومد.
یه مرد هیکلی هم بالا سرش بود...😨
پهلوش...
دستش کنار پهلوش بود...
زخمی شده بود...😱😭
بمیرم الهی...😔💔
نفس نفس میزد...😕
با چشمای لرزونش نگام میکرد...🙂💔
خواستم برم جلو که با صدای اون مرد سرجام میخکوب شدم...
- جلو نیا...😠
بیتوجه به حرفش یه قدم رفتم جلو...
چاقویی که دستش بود و بالا آورد و قلب آقامحمدو نشونه گرفت...
بلندتر از قبل گفت: یه قدم دیگه جلو بیای، ضربه بعدی صاف تو قلبشه...😡 برو عقب...😤
بغض بدی به گلوم چنگ میزد...
دلم میخواست گریه کنم...😭💔
فرماندم...
رفیقم...
داداشم...
همه کسم داشت جلو چشمم پرپر میشد...🙃💔
از رنگپریدش، میشد فهمید حالش خیلی بده...😞
زخمش خیلی عمیق بود و همینجور ازش خون میرفت...😢💔
به سختی نفس میکشید...🙁😔
یه قدم رفتم عقب...
+ خیلی خوب... آ... آروم باش...😥
- اسلحتو بزار زمین...😠
واکنشی نشون ندادم...
اینبار داد زد...
- گفتم اسلحتو بزار زمین...😡
چاقو رو نزدیکتر برد...
داد زدم...
+ باشه...😨 باشه...😱 هر چی تو بگی...😓 فقط... فقط اونو بکش کنار...😰
خم شدم که اسلحمو بزارم زمین...
یه چیزی یادم افتاد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: داوود...🙃
مامانش فهمید...😶😄
پ.ن2: وای خدا...😂 فقط حرفای رسول و سعید...😂
پ.ن3: محمد...😱
پ.ن4: آخی...😢 بیچاره رسول و محمد...😔 دلم براشون کباب شد...💔
پ.ن5: چی یادش افتاده؟؟؟🤔🧐😶
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_103
#محمد
یهو صدای جیغ عطیه اومد.
مثل برق از جام پریدم.
دوباره پهلوم تیر کشید.😓
لبمو گاز گرفتم تا صدام درنیاد.
لامپو روشن کردم.
عطیه رو به روم وایساده بود.
دستش رو قلبش بود.
رنگش پریده بود و با ترس و تعجب نگام میکرد.
+ عطیه خوبی؟😶
چیزی نگفت.
یه لیوان آب براش ریختم.
همشو سر کشید.
+ بهتری؟🙃
سرشو تکون داد.
+ چرا جیغ زدی؟😶
- این موقع شب... تو آشپزخونه چیکار میکنی؟🤔😐
+ اومدم آب خوردم.🤗
+ تو چرا اومدی؟🤔
- منم اومدم آب بخورم.😶😄
+ آها. ولی من هنوز نفهمیدم چرا جیغ زدی.😊😐😂
- تو اگه نصف شب بیای آشپزخونه و ببینی یه نفر که اتفاقا مرد هم هست، نشسته یه گوشه و زانو هاشو بغل کرده، نمیترسی؟🤔😐
+ اگه بدونم همسرمه، صددرصد خیر.😊😂
- فکر کردم رفتی سرکار...😶
+ کار؟!😳 این موقع شب؟😶
- والا هیچی از تو بعید نیست.😑
- تا حالا چند دفعه نصف شب پاشدم دیدم نیستی. بعد بهت زنگ زدم. گفتی یه کار فوری پیش اومده. مجبور شدم برم اداره.😶
+ قانع شدم.😊😶😂
- 😂😐
+ ببخشید ترسوندمت.😕
- اشکال نداره.😊 ولی دیگه تکرار نشه.😶
لبخندی زدم.
دستمو رو چشمم گذاشتم و گفتم: چشم بانو.😄
خندید.
آخ که چقدر خندشو دوست داشتم.🙃♥️
دراز کشیدم و چشمامو بستم.
نفهمیدم کی خوابم برد...
باصدای اذان گوشیم، چشمامو باز کردم.
عطیه رو هم بیدار کردم و هر دو نمازمونو خوندیم.
بعد از نماز، دیگه خوابم نبرد...
ساعت ۷ صبح بود.
حاضر شدم و بعد از خداحافظی، رفتم بیمارستان.
نیم ساعت بعد، رسیدم.
اول رفتم اتاق فرشید.
خانوادش و داوود هم بودن.
دکتر از اتاق بیرون اومد.
پدر فرشید جلو رفت و از دکتر پرسید: آقایدکتر امروز مرخص میشه؟🙃
- خیر. امشب رو هم مهمون ما هستن.😊
+ ببخشید، شما دیروز به من گفتین امروز مرخص میشه.😶
- بله؛ اما برای اطمینان بیشتر بهتره امشب هم تحتنظر باشن.😇
ریحانهخانم بانگرانی گفتن: حالش بده؟😥
- نه. نگران نباشین.🙃
- خطر تقریبا بر طرف شده.😊
- اما خب امکانش هست خدایی نکرده حالشون بد بشه.😕
- برای همین امشب رو هم مهمون ما هستن.😄
- اگه فردا بهتر شدن، مرخص میشن.
رفتم اتاق فرشید.
خواست بشینه که مانع شدم.
بعد از سلام و احوالپرسی گفت: آقا من... کی... مرخص میشم؟🙃
+ ان شاءالله فردا.😊
- چی؟😧
+ فردا...😶
- چرا آخه؟😢 من که... حالم... خوبه.🙁
+ چون دکتر گفته.🙃 درضمن، دکتر بهتر میدونه حال بیمارش خوبه یا بد و کی باید مرخص بشه.😶
- آقا... شما خودتون... اعتقادی به... این حرفتون... ندارینا...😕
+ بله؟🤨
- هی... هیچی.😅😰
+ نه... یه بار دیگه بگو.😊🔪
- آقا... خب... تقصیر من چیه؟🙁💔
- داوود... گفت... شما... با رضایت خودتون... مرخص شدین.😕
+ مگه دستم به این داوود نرسه.😑
- آقا... باور کنین.. ما نگرانتونیم.😕
- شما اصلا... به فکر... خودتون نیستین.🙁💔
لبخندی زدم.
+ نگران من نباشین.🙃 من خوبِ خوبم.😊
پیشونیشو بوسیدم و گفتم: من میرم پیش سعید.🙂 امروز مرخص میشه.😊 این یه روز رو هم خوب استراحت کن و به هیچی فکر نکن.🙃 باشه؟😉
- چشم.😇
از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق سعید.
ای خدا...😓
بازم سرگیجه و سردرد...💔
رسول تو اتاق بود و به سعید کمک میکرد تا کاپشنشو بپوشه.
در زدم و گفتم: مزاحم نیستم؟😄
هر دو برگشتن طرفم و لبخند زدن.
رسول گفت: آقا مزاحم چیه؟😶 مراحمین.😊
+ شما کی اومدی آقارسول؟🙃
- ۱۰ دقیقه پیش رسیدم.😊
+ خب... آقاسعید چطوره؟😁
- عالیم.😄 از فردا هم میام سایت.😊
+ فکرشم نکن.😊
هر دو با تعجب نگام کردن.
سعید گفت: چرا آخه؟😶😕
+ چون شما هنوز پاتو از بیمارستان نزاشتی بیرون.😐 از اینجا هم بیای بیرون، تا یک هفته باید استراحت کنی.🙃 سایت هم نمیای.🙂 که اگه بیای، من میدونم و تو.😊😶🔪
- آقا دارین تلافی میکنین؟🤔😶
+ تلافیه چی؟!🤔 کِی؟🙄
- دیروز.😑
+ معلومه که نه.🙃😑 من کی تلافی کردم که این بار دومم باشه؟🤔😄
رسول گفت: هیچوقت.😊
سعید چشم غره ای به رسول رفت.
رسولم گفت: چیه خب؟😶 دروغ بگم؟😐🔪
- شما اصلا هیچی نگو.😊🔪😑
رسول برگشت سمت من و گفت: آقا ماجرای دیروز چیه؟🤔😁
+ حالا بعدا بهت میگم.😉🙃
درد پهلوم کمکم داشت شروع میشد...🙃💔
خیلی یهویی بدجوری درد گرفت و تیر کشید.😢
+ آخخخخ...😓
از شدت درد چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم.
رسول بانگرانی گفت: چی شد آقا؟😨
+ چیزی... نیست.😓
سعید گفت: آقا رنگتون خیلی پریده.😱 رسول برو دکترو خبر کن.😨
آروم لب زدم.
+ نمیخواد... خوبم...😞
رسول بیتوجه به حرف من رفت.
نفسم بالا نمیومد.
چشمام سیاهی رفت.
دستمو به دیوار تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم.
سعید اومد و بازومو گرفت.
نگرانی تو چهرش موج میزد.
- آقا بیاین دراز بکشین.😰
کمکم کرد و آروم رو تخت دراز کشیدم.
چند دقیقه بعد، رسول همراه یه دکتر اومد.