eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
933 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🌷🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷🕊 🌷🕊🌷 🌷🕊 🌷 😍 ( آبان۹۳) نزدیکای تولدش بود که بهم زنگ زد.گفت: مهرداد از دستت بر میاد؟؟ گفتم: چی ؟؟ گفت:کمک مالی گفتم:آخه به کی⁉️ گفت: تو دیگه کاریت نباشه 🔰گفتم حتما ، یه مبلغی رو اومد و ازم گرفت. منم چون میدونستم که حتما واسه میخواد دیگه نپرسیدم.یه روز دیگه بازم بهم زنگ زدمهرداد بازم داری کنی گفتم: باشه حتما 🔰وقتی اومد بهش گفتم من یه مقدار پول دارم که مال چند نفره ولی چون هرکدوم یه شهری هستن بهشون برسونم. چیکار کنم❓ گفت: الان حلش میکنم. 🔰زنگ زد به دفتر یکی از و ازشون پرسید که چیکار میتونیم با این پول بکنیم اونا هم جواب داده بودن که میتونیم به اونا این پول رو احسان بدین. اون پول رو هم دادم بهش به بازم نپرسیدم چیکار میخواد بکنه. 🔰بعدها با اصرار ازش پرسیدم و فهمیدم 3 تا بچه بودن که بهشون کمک میکرد. ولی نام و نشونی نداد که کی هستن. 🔰حامد بود... همیشه دست بخیر بود و به خیلی ها پنهونی کمک میکرد.یه فرشته در قالب   روی این زمین خاکی به نقل از رفیق صمیمی شهید 🌷| @dosteshahideman 🌷🕊 🌷🕊🌷 🌷🕊🌷🕊 🌷🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷🕊🌷🕊
دوست شــ❤ـهـید من
ازدواجی که با وضو و ۲ رکعت نماز به سرانجام رسید. ✍روایتی از جلسه خواستگاری #شهید_حسن_باقری🌷 🌹| @d
🍃🌷🍃 😍 ازدواجی که با وضو و دو رکعت نماز به سرانجام رسید. 🔹اول خودش را معرفی کرد. بعد مسائل کلی مطرح شد و ایشان در همه حرف ها، تاکیدش روی مسائل بود. 🔸یادم نمی رود؛ قبل از اینکه وارد این جلسه شوم، گرفتم و دو رکعت خواندم و گفتم: "خدایا خودت از من با خبری؛ هر طور صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان. 🔹بعدها در دست نوشته های او هم خواندم که نوشته بود: برای جلسه با وضو وارد شدم و همه کارها را به واگذار کردم. 🌷 شادی روحش 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
... 😢😢 .. 😢 برگرد بابای من باش یا یک بغل بابا بیا و جای من باش... امام خامنه ای: همه‌ی  هم پیش خدای متعال عزیزند لکن یک خصوصیّتی در این جوان وجود داشته -خداوند هیچ‌وقت کارش بدون حکمت نیست- این جوان و آن پاک این جوان و به کردن این جوان و نیاز به این‌جور شهادتی، این موجب شده که خدای متعال، نام این جوان شما را، شهید شما را، بلند کرد؛ بلندمرتبه کرد. کمتر شهیدی را ما سراغ داریم که این‌جور خدای متعال او را در چشم همه عزیز کرده باشد (س) شادی روح 🕊| @dosteshahideman 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 و هـفتـم 🍁:تـقـدیـم به مـحمـودرضـا روزهای آخرسال۱۳۸۹بود چندروزمانده به قبل ازپایان سال ازپایان نامه دکترای تخصصی دفاع می کردم وقتی رسیدم تهران شب یک راست رفتم سراغ برای پذیرایی جلسه فکری نکرده بودم ونگران آبرومندانه برگزارشدن جلسه بودم به رضا گفتم هیچ چیز آماده نیست، وفرداهم وقتش راندارم فردا می توانی بامن بیایی جلسه دفاع؟ گفت:چه چیز راباید آماده کنیم؟گفتم باید ،لیوان بلور کارد واین جور چیز ها بخرم گفت ظرف وظروف رادیگر میخواهی چه کار؟ گفتم بشقاب ها ولیوان ها اگریک بارمصرف باشند پایان نامه ام نمره نمی آورد. گفت اینها را ازخانه می بریم گفتم برو کت وشلوارت را هم بیاور بی چون وچرا رفت دو دست کت شلوار آورد امتحان کردم یک دستش راکه سورمه ای واتو کشیده بود. گذاشتم کنار صبح ماشین پرایدش رابرداشت وسایل را زدیم توی ماشین واز راه افتادیم سمت دانشگاه خودش هم برای حضوردرجلسه لباس مرتبی پوشیده بودبا ماشین رفتیم داخل دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطرآن باید قبل از دفاع،دوساعتی پله های دانشکده دامپزشکی را بالا و پایین می رفتن! در این فاصله رفت میوه و چندجعبه آبمیوه خرید.تنها چیزی که آنروز خودم رفتم خریدم،یک جعبه شیرینی بود ک باعجله زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم.غیر از این جعبه شیرینی،همه جلسه را ردیف کرده بود. حتی وسایل و میوه ها و جعبه های آبمیوه را که خریده بود،از توی ماشین تا داخل سالن آمفتی تئاتر دانشکده آورد یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاییدسر جلسه و چند دقیقه قبل ازشروع جلسه برگشت. خاطره خوش آن روز را فراموش نمی کنم. که چقدر از اضطرابم کم کرد.دوست دارم اگر گذرم دباره به کتابخوانه دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صحفه تقدیم نامه، را کنارنام که نامه را به او کرده ام اضافه کنم. آن را از گرفتم. 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 وهـشـتم 🍁:بےخـواب و بے تـاب یک روز زنگ زد :فردا عده ای از بسیجی ها یک شب مهمان ما در پادگان هستند.اگر وقت داری بیا. بعدا نمی توانی این جور جاها بیایی.دو روز درس و دانشگاه را تعطیل کردم و با های مقاومت حمزه ی سیدالشهدای اسلامشهر همراه شدم و رفتیم پادگان. دو روزی که مهمان پادگان بودیم خیلی تلاش کرد دوره به بهترین شکل برگزارشود.من ندیدم توی آن دوروز . کسی اگر نمی دانست،فکر می کرد مشغول جنگ است که وقت ندارد بخوابد. شبی که در پادگان ماندیم برنامه پیاده روی شبانه داشتیم.بعد از نصفه شب بود که از پیاده روی برگشتیم. مرا برد اتاق خودش.تختش را نشان داد و گفت:تو اینجا بخواب .قرار بود تا صبح استراحت کنیم.بعد بلند شویم برویم برای نماز و صبحانه و بعدش هم میدان تیر.گفتم تو کجا می خوابی؟ من دارم تو بخواب. این را گفت و رفت.من تا اذان صبح تقریبا نخوابیدم.مرتب چک می کردم که ببینم برگشته یا نه.بالاخره هم نیامد ومن را بعد از صبحانه،وقتی که داشتیم آماده می شدیم برویم میدان تیر،جلوی ساختمان دیدم.چشم هایش کرده بود. آستین هایش را زده بود بالا. سرش را انداخته بودپایین و داشت با عجله به سمتی می رفت صدایش زدم. کنار درخت کاج کوچکی ایستاد دوربین کوچکی را که توی جیبم داشتم بیرون اوردم و گفتم بایست می خواهم بگیرم.دستش را کرد توی جیبش و به دوربین لبخند زد.دوباره رفت و تا میدان تیر ندیدمش.نمی دانستم قرار است میدان را کند. با اینکه تا روز قبل نکرده بود،توی میدان آنقدر بود که انگار چندساعت خوابیده است. قبل از رفتن به میدان تیربه بچه ها گفت: تا تیر به هر نفر می دهیم.سعی کنید از این فرصت استفاده کنید.استفاده هم به این است که در این وضعیت و نیازی که به مجاهدت ما دارد،اینجا بدون نباشید، و کنید. خیلی با بود.شوخی میکرد.عکس هایی که از او توی میدان گرفته ام هیچ کدامشان رضا را نشان نمی دهد. تا عصر همینطور بود و میدان را می کرد. توی آن دو روز برای اینکه به هایی که مهمانش بودندخوش بگذرد همه کار کرد. 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃 🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷🍃🌷
⚘﷽⚘ . میانبـر رسیدݧ بہ خدا است کار خاصےلازم نیس بکنیم🌿 کافیہ کارهای روزمره‌مان را بہ خاطر خدا انجام بدیم،اگہ‌تو این کار زرنگ باشے‌شک نکن بعدی تویی...😍 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈سیزدهم✨ سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم: _نمیخواین
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈چهاردهم ✨ اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه. برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد.😟🤔 محمد اومد سمت ما و گفت: _بیاید چایی ای،☕️میوه ای،🍎🍐چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم. سهیل بلند شد و رفت پیش محمد. ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم. محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.😑سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم. اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم.😐 داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم _نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!! نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره. به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر از سهیل نشستم. وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد. تعجب کردم.😟آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود.🙈 محمد یه بشقاب میوه داد دستم🍎🍐 و دوباره مشغول صحبت با مریم شد. سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت: _شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟ -این آرامش رو ✨ ✨ به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن توی زندگیه.وقتی توی زندگیت خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه. -آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟😕 -آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره.👌 -یعنی سنگدل شدن؟🙁 -نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره.☝️ -متوجه نمیشم.😟 -مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) سرسختانه میجنگه.⚔ همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه ونجواهاش میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی. باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛ مثل امروز تو دانشگاه.😊👌اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم. سهیل گفت: _از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟ توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده.🙈 بهش گفتم: _اولش باید کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه. -مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟☺️ ادامه دارد.. ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•