#سلام_امام_زمانم_عجل الله
🍂ای وارث ذوالفقار مولا برگرد
ای نور دو چشم آل طاها، برگرد...
🍂ماشعله به شعله سوختیم از غم یاس
ای منتقم حضرت زهرا، برگرد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
رفیق!
امام زمان خیلی پیش ما شیعه ها غریبه
این کانال میخواد از غربت آقا کم کنه🥺
نیت کن عضو شو:)♥️
اجرت با آقا🌱
Join🔜https://eitaa.com/joinchat/1212940468C003efa3f84
خودتو برسون به امام زمانت ..
درست مثل #هـفـهـاف🌱
نذاریدڪانالامامزمانخالیبمونهرفقآ💚
#منبعاستوریهایمناسبتیوفوقویژهシ
⊰•🌓💭•⊱
.
خدایا!
منصبورمامادلتنگۍ
چہمیداندصبرچیسٺ :)💔"
.
⊰•🌓•⊱¦⇢#داداشآرمانمـ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش #شیرینی_موکا خوشمزه😋🍪
این شیرینی ته مزه تلخی داره و مخصوص افرادی هست که عاشق طعم شکلات و موکا هستند😊
کره ۱۲۰ گرم (می تونید از کره گیاهی استفاده کنید )
روغن مایع ۳۰ گرم (۱/۴ پیمانه )
شکر قهوه ای ۱۰۰ گرم (۲/۳ پیمانه)
✔شکر قهوه ای شیرینی ملایمی به شیرینی میده وبافتش مرطوب تر ونرم تر میشه می تونید شکر سفید جایگزین کنید
تخم مرغ کوچک ۱عدد
پودر قهوه ۱ق س (۵گرم)
آب جوش ۱ق س (۱۰گرم)
پودر کاکائو ۳ق س (۱۲گرم)
شکلات چیپسی یا سکه ای خرد شده ۵۰ گرم (۱/۴ پیمانه)
آرد ۲۰۰ گرم ( تقریبا ۱ و۱/۴ پیمانه)
بیکینگ پودر ۱/۴ ق چ
👈کره نرم شده در دمای محیط +روغن مایع +شکر قهوه ای را با همزن خوب بزنید تا حجیم و سبک شود.
سپس تخم مرغ همدمای محیط وپودر قهوه ی مخلوط با آب جوش را اضافه وخوب مخلوط کنید .
پودر کاکائو وشکلات چیپسی نیز اضافه شود
ودر نهایت مخلوط آرد وبکینگ پودر
کم کم اضافه ومخلوط کنید تا خمیر لطیف چسبنده ای شکل گیرد
اگر خواستین خمیر را گوله کنید کمی در یخچال یا فریزر قرار دهید تا منسجم شود سپس از خمیر برداشته وگرد کنید
یا در قیف با ماسوره دلخواه بریزید
✔ماسوره بزرگ شماره ۳۶۰
درون قالب قیف بزنید ودر فر ازقبل گرم ۱۷۰درجه
حدود ده تا پانزده دقیقه بپزید
پس از پخت وسرد شدن سفتتر میشن پس زیاد از حد نپزین
✔ارد تا جایی بریزید که خمیر لطیفی شکل گیرد
اگر ارد کم باشه شیرینی داخل فر وا میره و اگر آرد زیاد باشه قیف نمیخوره
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
خیـآلِدیدنـتچـهدلپذیربـود..!
جوآنیاَمدرایـناُمیـد،پیـرشُـد،،
نیامدۍدیـرشُـد💔:)
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
مکرون: مشکلات خاورمیانه تنها با گفتوگو در چارچوبی با حضور ایران قابل حل است.
آفرین پسر خوب! قبلا گفته بودیم هیچ پروژه ای در خاورمیانه جز با رضایت ایران به ثمر نمیرسد! :)
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
اگر نماز قضا شود می شود جبران کرد
اگر روزه قضا شود می شود جبران کرد
اما اگر ولایت قضا شود نمی شود جبران کرد ❤️❤️
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
عاشقان حجاب🇵🇸
⊰•🌚•⊱ . 🕊「کتاب بیست و هفت روز یک و لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و هفتم...シ︎ خواه
دوستان رمان شهید بابک نوری به پایان رسیده است.
در پی رمانی قشنگ هستیم تا از اول شروع کنیم😍🌹
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🍭🍬•⊱
.
اے شھید، دلتنگےهایم را دیدهاے؟!
گاهے دلتنگےهایم زیر نقاب سڪوت
پنہان مےشود…
و من باز هم بےصدا دلتنگتم! :)💔
.
⊰•🍭•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_1
چشمانش روی لب های داراب میخکوب مانده بود. برخلاف تمام جمعیت حاضر در باغ که منتظر بله از زبان عروس بودند، چشمان نارین که توسط هاله ای از اشک تار شده بود، خیره ی داراب بود. فقط هرچند ثانیه دست های بی جانش را بالا میآورد و اشک هایی که بی اجازه گونهاش را خیس میکردند، کنار میزد. نمیخواست بیشتر از این میان کل فامیل خار شود.
غدهی سخت جامانده در گلویش فقط منتظر شنیدن اجازه بود تا به مغزش دستور بدهد و بغضی که تا الان با زحمت مانع ترکیدنش بود، منفجر شود.
لب های داراب بلاخره از هم باز شدند. قبل گفتن "بله"، برای صدم ثانیه ای به چشمان نمدار نارین خیره ماند و بعد رو به جمعیت قاطعانه و با صدایی مردانه بله گفت.
فرمان شکسته شدن بغض به مغز نارین صادر شد. با ته مانده ی توانی که برایش مانده بود خودش را از صندلی جدا کرد و از میان جمعیت گذشت. به خیال خودش به سمت ماشین هجوم برد، اما تن خسته و بی جانش، قدم های لرزان و چشم گریانش از نگاه تیزبین داراب پنهان نماند.
عاقد دفتر را جلوی داراب گذاشت تا امضا کند. چشمان داراب، بین دفتر و لبخند محیا در گردش بود.
در واقع با امضا کردن سند ازدواج این وعده را به همه ی افراد حاضر در باغ داد که نارین واقعا تمام شده است. امشب دفتر نارین بسته و دفتر محیا باز میشد.
اما آن دست های لرزان نمیتوانست حداقل به خودش دروغ بگوید.
بعد امضا و اعلام رسمی زن و شوهر بودن داراب و محیا، همه دست زدند و کل کشیدند. حتی صدای خوشحالی جمعیت هم غم داشت. شاید هم از نظر داراب اینطور بود.
نارین که خودش را به ماشین رسانده بود، به تن بی جانش اجازه ی لرزیدن داد. به چشماش گفت ببارند و هق هقش با خیال راحت اوج بگیرد. دیگر نمیتوانست تحمل کند.
با آخرین توانی که برایش مانده بود پایش را روی پدال گاز فشار داد.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄