مکرون: مشکلات خاورمیانه تنها با گفتوگو در چارچوبی با حضور ایران قابل حل است.
آفرین پسر خوب! قبلا گفته بودیم هیچ پروژه ای در خاورمیانه جز با رضایت ایران به ثمر نمیرسد! :)
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
اگر نماز قضا شود می شود جبران کرد
اگر روزه قضا شود می شود جبران کرد
اما اگر ولایت قضا شود نمی شود جبران کرد ❤️❤️
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
عاشقان حجاب🇵🇸
⊰•🌚•⊱ . 🕊「کتاب بیست و هفت روز یک و لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و هفتم...シ︎ خواه
دوستان رمان شهید بابک نوری به پایان رسیده است.
در پی رمانی قشنگ هستیم تا از اول شروع کنیم😍🌹
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🍭🍬•⊱
.
اے شھید، دلتنگےهایم را دیدهاے؟!
گاهے دلتنگےهایم زیر نقاب سڪوت
پنہان مےشود…
و من باز هم بےصدا دلتنگتم! :)💔
.
⊰•🍭•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_1
چشمانش روی لب های داراب میخکوب مانده بود. برخلاف تمام جمعیت حاضر در باغ که منتظر بله از زبان عروس بودند، چشمان نارین که توسط هاله ای از اشک تار شده بود، خیره ی داراب بود. فقط هرچند ثانیه دست های بی جانش را بالا میآورد و اشک هایی که بی اجازه گونهاش را خیس میکردند، کنار میزد. نمیخواست بیشتر از این میان کل فامیل خار شود.
غدهی سخت جامانده در گلویش فقط منتظر شنیدن اجازه بود تا به مغزش دستور بدهد و بغضی که تا الان با زحمت مانع ترکیدنش بود، منفجر شود.
لب های داراب بلاخره از هم باز شدند. قبل گفتن "بله"، برای صدم ثانیه ای به چشمان نمدار نارین خیره ماند و بعد رو به جمعیت قاطعانه و با صدایی مردانه بله گفت.
فرمان شکسته شدن بغض به مغز نارین صادر شد. با ته مانده ی توانی که برایش مانده بود خودش را از صندلی جدا کرد و از میان جمعیت گذشت. به خیال خودش به سمت ماشین هجوم برد، اما تن خسته و بی جانش، قدم های لرزان و چشم گریانش از نگاه تیزبین داراب پنهان نماند.
عاقد دفتر را جلوی داراب گذاشت تا امضا کند. چشمان داراب، بین دفتر و لبخند محیا در گردش بود.
در واقع با امضا کردن سند ازدواج این وعده را به همه ی افراد حاضر در باغ داد که نارین واقعا تمام شده است. امشب دفتر نارین بسته و دفتر محیا باز میشد.
اما آن دست های لرزان نمیتوانست حداقل به خودش دروغ بگوید.
بعد امضا و اعلام رسمی زن و شوهر بودن داراب و محیا، همه دست زدند و کل کشیدند. حتی صدای خوشحالی جمعیت هم غم داشت. شاید هم از نظر داراب اینطور بود.
نارین که خودش را به ماشین رسانده بود، به تن بی جانش اجازه ی لرزیدن داد. به چشماش گفت ببارند و هق هقش با خیال راحت اوج بگیرد. دیگر نمیتوانست تحمل کند.
با آخرین توانی که برایش مانده بود پایش را روی پدال گاز فشار داد.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#تلنگر
.
اولامـامزمـان -؏ـج- بایـد،
درقـلبِماظھـورڪنہوبعـد
درقـرنما(: 💔"!
🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌷🌷
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
-: ما برابری حقوق زن و مرد میخوایم اسلام برای زن ارزش قائل نیست
خدا: احمد اگر تو نبودی افلاک رو خلق نمیکردم و اگه علی نبود تو رو خلق نمیکردم و اگه فاطمه نبود شما دو نفر رو خلق نمیکردم
ارزش زن تو اسلام اینه باز هرطور صلاحه
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
<☂🍇>
سعـیکـن،
مدافعقلبتباشۍازنفوذشیطان.
شایدسختتـرازمدافعحرم بودن
مدافعقلبشدنباشد...🙂❤️!
#شهیدمحمدرضادهقان
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
🌹#داستان_آموزنده
زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام) آمد و گفت: "اى پیامبر خدا! پروردگار تو ظالم است یا عادل؟"
داوود فرمود: "خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟"
.
زن گفت: "من پیرزنی هستم که سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مىبردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرندهاى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم."
.
هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه حضرت داوود را زدند. حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد. ناگهان ده نفر تاجر به حضور حضرت داوود آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: "این پول ها را به مستحقش بدهید." حضرت داوود از آن ها پرسید: "علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به این جا آورده اید چیست؟"
گفتند: "ما سوار کشتى بودیم که طوفانى برخاست؛ کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم.
ناگهان پرنده اى را دیدیم که پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت. آن را گشودیم و در آن شال بافته ای دیدیم. به وسیله آن، محل آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم.
ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آوردهایم تا هر که را بخواهى صدقه بدهى.
.
حضرت داوود رو به سمت زن کرد و فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.....
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🖤⛓🔏•⊱
.
دےماهعجیب
بوےحاجقاسمرومیده💔..!↷
⁸روزتاسالـگـردشـھـادٺ"
.
⊰•🔏•⊱¦⇢#حــاجیـمونھ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
#مهریه همسران #شهدا چه بود؟
.
مهریه شهید #ابراهیم_همت: بنا به درخواست همسر شهید هیچ مهریه ای در نظر گرفته نشد♥️
.
.
مهریه همسر شهید سید #محسن_صفوی: #شهادت سید محسن صفوی♥️
.
.
مهریه همسر شهید #جهان_آرا: یک سکه طلا♥️
.
.
مهریه همسر لبنانی شهید #چمران: یک جلد قرآن کریم و یک لیره لبنانی♥️
.
.
مهریه همسر شهید #جلال_افشار: یک چک با مبلغ بسیار پایین♥️ مبلغ چک پس از ازدواج به فرمانده سپاه اصفهان تقدیم شد تا خرج رزمندگان در جبهه ها شود.
.
.
مهریه همسر شهید #مهدی_باکری: سلاح کلت کمری شهید و یک جلد قرآن♥️
.
.
مهریه همسر شهید #ناصر_کاظمی: یک سکه طلا به عشق امام خمینی(ره)♥️
.
.
مهریه همسر شهید مدافع حرم #حسن_غفاری: زیارت شهرهای مکه، مدینه، مشهد، سامرا، کربلا، نجف، کاظمین♥️که همگی انجام شده و مهریه ادا شده است.
.
.
مهریه شهید مدافع حرم #صادق_عدالت_اکبری: یک سفر حج♥️
.
.
مهریه شهید مدافع حرم #محسن_حججی: ۱۲۴ هزار صلوات، حفظ قرآن، ۵ سکه طلا و ۱۴ شاخه گل نرگس به عشق امام زمان(عج)♥️
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
🖤••
وقتاییڪهمریضمیشی،
قلبتدردمیگیرھ..
یاسردردمیگیری،
برایهردردیڪهمیڪشۍ..
یہگناهتمیریزهومحومیشه!
شایدخدامیخواد...
همیندنیاسختیبڪشیوپاڪشی،
پسسعیڪنخیلیشڪایتنڪنی
ازاینرنجها....!!
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄