YEKNET.IR - zamine - fatemie 1399 - javad moghaddam.mp3
9.01M
•♢• ⃟𝄞
سھمـٰاهہ
چشمممثلِزَخمِپھلوتمیبـٰاره . . .💔'!
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
خدا با ماستـ ...ッ
بیخیآل غصہ هایتـْ ❀
بیخیال هرچه کھ
توراناآࢪاممیڪند..! ~
؏شقرآ
زندگےرا ، بودنرا ∞
بچشوببینولمسکن
خداباماستـッ
#انگیزشی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هفتم من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنمرا خم میکنم و حواسم را مید
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_هشتم
نگاهش کردم...تهی...بی هیچ حسی..خالی از ترحم ونگرانی و هر حس دیگری!!
خوب گریه کرد و خوب دردل کرد.. و من مثل همیشه شانه های ظریفم را گذاشته بودم در
خدمت دیگران! عیبی ندارد بگذار دردت را روی
شانه هایم نمیدانم چقدر گذشت که به خودش آمد حرف زده بود و حال دیگر سبک شده بود .حال با رنگ نگاهش میکردم...نه رنگ ترحم نه دلسوزی نه نگرانی .. من حال فقط یک خواهر بودم...
آرام صدایش کردم:هنگامه... هنگامه منو نگاه؟
هق هقش قطع شد و به چشمهایم خیره شد هنگامه.. نمیتونم بهت بگم غصه نخور...چون غصه داره نمی تونم بهت بگم فراموشش کن
چون مطمعنا فاموش نمیشه... هنگامه باهاش کناربیا !! این سوال سخته امتحان خداست!
اگه حلش نمیکنی پس با نگرفتن نمره اش کنار
بیا! بزار خدا برات مثبت بزاره!! مثبت اینکه حلش
نکردی ولی به فکرش بودی
کلافه میگوید: حرف زدنش راحته آیه ...تو
نمیدونی چه زجری داره وقتی نتونی مادر بشی وهمسرت همیشه حسرت بخوره...هنگامه به این فکر کن این خواست خداست! مقدر الهیه! امید داشته باش!! خودمونیم دیگه ماکه بهتر این دکترا رو میشناسیم! اینا خدا هستن مگه؟
به خدا اون بخوادا همچین این دکترا رو سنگ رو
یخ میکنه اون سرش نا پیدا...اصلا بچه میخوای
چیکار؟ بیکاری ؟ بچه بزایی که آخرش یکی بشه
مثل من و خودت؟
میخندد : مرسی آیه مرسی که هستی... فقط
واسم دعا کن دعا میکنم خواهرم تو هم شدی یکی از دغدغه هایم!! به جمع تو دلی هایم خوش آمدی
چشمکی میزنم و به لیوان چای سرد شده ام
اشاره میکنم و میگویم: من شانس ندارم هنگامه!یه چیز داغ خوردن بهم نیومده میشه برام عوضش کنی
چشمی میگوید و میرود تا برایم تازه دم بیاورد!
تازه دم بماند زندگی ات خواهری!....
خوش طعم بماند زندگی ات خواهری یک زندگی با طعم محبت خدا...
لیوان چایم را می آورد و با احترام خاص و
مضحکی تقدیمم میکند! خنده ام میگیرید دوباره
سکوت میکند...چیزی به ذهنم میرسد!باهیجان میگویم:راستی هنگامه یه چیزی بگم بهت؟
با اشتیاق نگاهم میکند که یعنی بگو...لیوان را روی میز میگذارم و با هیجان تعریف میکنم : کوچیک تر که بودم همیشه از کارخونه کردن مینالیدم! یه روزی با اینکه کلی خسته بودم
مامان عمه کلی کار بهم سپرد... اونقدر غرغرکردم که آخرش کشوندتم یه کنار گفت بشین بزار یه راه بهت یاد بدم ... هنگامه دستمالودوباره داد دستم گفت چشماتو ببند و این میزو دوباره پاک کن! ولی با یه تفاوت فکر کن این میزخونت نیست اینجا ضریح امام رضاست! دیدی؟حالا خسته کننده نیست نه؟ حالا با لذت کاراتو
انجام میدی نه؟ هنگامه با تعجب نگاهم کرد! بهت زده بودگویا!من این بهت ها را دوست داشتم!چشمهایش را بست و شوکه فقط لبخند زد!و
بالاخره به حرف آمد: نمیدونم چی بگم آیه!
_میانبر بزن هنگامه! خدا این میانبرهای زیرکانه
رو دوست داره!! دوست داره بنده اش عاقل بشه!! زر زر الکی رو با گریه عارفانه اشتباه نگیر!
_آیه حرفت گیجم کرد!!!به این فکر کن شاید تو هم تکرار تاریخی! یک
تکرار سارا گونه! کنار ابراهیمت! به این فکر کن خدا خواسته شبیه سارا باشی!
_آیه....آیه من ...من واقعا نمیدونم چی بگم!
به ساعتم نگاهی می اندازم
نزدیک اذان است چه زود صبح شد! از جایم بلند میشوم و به لیوان چایم نگاه میکنم! باز هم سرد شد...سرد شدنش به گرم شدن یک دل می ارزید!
نگاهی به موجود مبهوت روبه رویم میکنم....
بهتش را دوست دارم!بهتش زیبا است!
دستی به شانه اش میگذارم :هنگامه جان من
دیگه میرم!ممنون بابت چاییت!گیج سرش را باال می آورد و بعد بی مقدمه درآغوشم میگیرد زیر گوشم زمزمه میکند:آیات خداهمیشه امیدبخشند ممنونم! ممنونم
هیچ نمیگویم! هیچ ندارم که بگویم! مانده تا آیه
شود آیه..
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
୫♥୫
بسیجۍهستم⇩
ودائمخطابټمےکنمخواهࢪ
توࢪادیدنبہچشمخواهرۍسختاستمیفهمی!!
روزسیزدهم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#مخاطبخاص
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
4_5999216855993027157.mp3
3.96M
•♢• ⃟𝄞
↫مظݪوممادࢪ ، بےڪسمادڔ
مۍدوید توڪوچہ،یہنفسمادࢪ...🥀
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
شماممنوعُالخروجین؛ازمرزهاۍقلبِمن یاحسین
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•-🕊⃝⃡♡-•
بگذَرازتقصیرم
ودِهپایانبہایندردِفرآق
ایندلِدیوانہ
هردممیکندمیلِعرآق 🥀
#استوریامامحسین
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هشتم نگاهش کردم...تهی...بی هیچ حسی..خالی از ترحم ونگرانی و هر حس دیگری!!
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_نهم
بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نمازعقیق انگشتر میکوبد به قلبم!
شروع خوبی بود امروز خورشید نه از شرق طلوع کرده نه از غرب! محل طلوعش درست میان قلب من بود...
راستی چقدر من من کردم امروز...جای حاج رضا
علی خالی گوشم را بپیچاند....
همانطور که انتظارش را داشت امتحانش رو به
بدترین نوع ممکن داد. هنوز هم خستگی دیشب
را کامل در نکرده بود و چقدر از عمه ممنون بودکه از خیر فیلم موردعلاقه اش گذشت و خانه رادر سکوت برایش آماده کرد.
کتاب را بررسی کرد تا مطمئن شود حداقل نمره
را میگیرد. _ابوذر...ابوذر وایستا...
صدای مهران بود که از پشتش می آمد سر از
کتاب برداشت و مهران نفس زنان به او رسید
دستی به شانه اش گذاشت و نفسی تازه کرد:
ابوذر لنگهای دراز تو هر قدم چند متر رو طی
میکنندخنده اش گرفته بود ...
_چی شده مهران..._میخواستم بگم خبرش رسیده استاد علی پور یک هفته ای نمیخواد بیاد با بچه ها صحبت کردیم یه اردو راه بندازیم تو هم هستی؟دوباره سرش را به فرمول های ماشینهای
الکتریکی میکند! و یک کلام میگوید: نه!
مهران که واقعا از این نه قاطع عصبی شده بود
میگوید: مسخره... یعنی چی نه؟ همه میخوان
بیان _خب من نمیخوام بیام!
_ابوذر میدونستی همیشه ضد حالی؟
کتابش را میبندد و در کیفش میگذارد دکمه
زیادی باز پیراهن مهران را میبندد و یقه اش رادرست میکند و بعد شمرده میگوید:برای اینکه
امتحانات حوزه نزدیکه! و من باید درس بخونم!
مهران پوزخندی میزند و میگوید:یعنی واقعا
نمیخوای بیای؟ بابا فیلتر و سنتر مدار که نیست؟
چهارتا کتاب حوزویه دیگه ابوذر چنان چشم غره ای به او میرود که یک آن مهران دستهایش را به نشانه تسلیم بالا می آورد
و میخندد. کیفش را جا به جا میکند و بی هیچ
حرفی میرود مهران دلجویان پشتش پچ پچ میکند و اوذر لبخند میزند دور از چشم رفیق هنوز بچه اش روی یکی از نیکمت ها مینشیند تا شروع کلاس بعدمهران هم خودش را ول میکند روی همان نیمکت از سکوت ابوذر کلافه میشود:خب یه چیزی بگو نکنه میخوای عین بچه ها قهر کنی؟
ابوذر فقط نگاهش میکند...مهران چشمهایش را
گشاد میکند و میگوید:بابا من که گفتم ببخشید!!
ای بابا و میان حرف زدنش ناگهان چشمش می افتد به زهرا صادقی و لبخندی میزند ابوذر جهت نگاهش را دنبال میکند و میرسد به چهره معصوم زهرا صادقی اخم میکند و صورت مهران را به طرف خودش بر میگرداند! و با نگاهش خط و نشان میکشد!مهران بلند میخندد و میگوید: بی عرضه هنوزکاری نکردی؟
ابوذر هنوز اخم دارد و در حالی که نگاهش را
کنترل میکند که هرز نرود تکیه میدهد به نیمکت
و به چهره مهران خیره میشود: چی میگی مهران؟ چه کاری مثال؟
_بابا یه اهایی یه اوهویی !! یه ندایی؟
پوفی میکشد و میگوید:نمیشه مهران نمیشه!
موقعیتش نیست من آدم حرف زدن با خودش
نیستم! پیش باباش هم نمیتونم با این اوضاع
برم؟
_مگه وضعیت تو چشه ابوذر ؟؟ دستی به موهایش میکشد و میگوید: مهران جان شما دیدی صبح به صبح با چه ماشینی ایشون رو میرسونن به دانشگاه؟ بنده باید یه زندگی درشٵن ایشون درست کنم یا نه؟مهران سوتی میکشد و میگوید: به به !! نمردیم ومادی گرایی داش ابوذرمون رو هم دیدیم!! دیگه چی حاجی؟
چشم غره ابوذر هم نتوانست جلوی خنده های
مهران را بگیرد...نگاهی به آسمان انداخت وگفت: مهران بحث مادی گرایی نیست!! بحث سر واقعیته! من باید یه زندگی درست براشون بسازم یا نه؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
Clip-Panahian-RonaghFatemiye.mp3
1.13M
🕊⁐𝄞
⤎فاطِــمیہ⤏
رامدیۅنچہڪسانےهستیم...؟!
🎙علیرضاپناهیان
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
004 - Eshgh e To(2).mp3
5.9M
•🥀•
بہچشمتۅبدهڪارم
بہعشــ♥️ـــقتۅگِرفتــاࢪم...
🎙#شبجمعه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•🥀• بہچشمتۅبدهڪارم بہعشــ♥️ـــقتۅگِرفتــاࢪم... 🎙#شبجمعه #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
•🥀•
『هَمینحسینحسینم
ازسࢪمزیاده↯
زهرا اجازھشۅ بہهرڪسے
ندادھ...ジ』
#شبجمعه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
دارھدنیاےعلےمیسۅزھ...💔
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡
------------
مننمےگویمچهشد!
گوینددرچشمِعلی
سیـلِدشمنبــودپیــدا،
فاطمهپیــدانبـود💔
#استوریفاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•-🕊⃝⃡♡-•
حڪ شدهباخطِحیدر
روےدرهایبهشت
اولویتهستاینجا
باگداۍِفاطمه ✨
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
منازعالمتــۅراٺنهاگزیـــدم یافاطمہ••࿐
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡
------------
⟡گوهریآوردهام
باچشمِگریاناے بقیع
ماهراخواهمڪنم درخاکْپنهان ایبقیع⟡
#استوریفاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ