eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌۴۵ سالگی این انقلاب رو مدیون شماییم ! 🖇😎- پدر ایران ! :) ❤️🤍💚
🇮🇷کل جمهوری اسلامی حرم است. 😍 😎🇮🇷✌️🏻
🔻 اگر اومدن ما تاثیری نداشت اینقدر برای نیومدنمون تلاش نمیکردن! ️ 🇮🇷
2_144206449018091017.mp3
9.97M
🍃شکوه از تو غرور از تو 🍃غم دنیا بدور از تو 🎤 زاده ۲۲بهمن🇮🇷✌️
هدایت شده از تخریب‌ چی
🚨تقدیم به گزارشگر من‌وتو😁 🌏 👇 🆔 @takhribchi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ •🕊❤️• ] حس و حالم برای ایران جان🇮🇷 اگر الآن یک سمفونی بود میشد: « سمـفونی شــورانگیز خــرمـشهر به‌رهبری اسـتاد مـجید انـتظامی!»
نماز با مهر کربلا، فرش امام رضا و تسبیحی که به ضریح امام رضا کشیده شده چیز دیگه ایه😍❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افـ زِد ڪُمیـلღ
[در پاسخ به کانال امیر حسین دریایی] . سلام به ماه ترین عموی دنیا پیشاپیش تولدت مبارک عزیر دلم 💚💚 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۶۲ امتحانات پایان ترم فاطمه.. شروع میشد..حسابی درس میخواند.. رفتن به مسجد و زورخانه.. جزئی از زندگیش شده بود..گاهی هم.. به خانه سید سری میزد.. بانویش را ببیند..و دیداری تازه کند.. گرچه فاطمه خود را..زیاد مشغول درس کرده بود.. اما همین دیدار ها هم غنیمت بود.. بیشتر از دو هفته.. از کما رفتن نرجس.. گذشته بود.. اما هیچ تغییری حاصل نشد.. آقا رضا هم ماموریت بود.. و خانواده اش در بی خبری به سر میبردند.. حسین اقا در این شرایط.. آن ها را رها نکرد.. نمیگذاشت تنها باشند.. امین را چون عباس دوست میداشت و محبت میکرد.. علی کوچولو را چون نوه خودش در اغوش میگرفت و با او سخن میگفت.. نمیگذاشت در خانه بمانند و غصه بخورند.. سفارش میکرد در خانه تنها نباشند.. و مدام سرگرم کاری باشند.. تا کمتر فکر و خیال کنند.. روزهای سختی را امین تحمل میکرد.. به کما رفتن همسرش و بی تابی های نوزادش.. گاه او را بی طاقت کرده بود.. و زود عصبی میشد.. عباس چون برادر بزرگتر هوایش را داشت.. رگ خوابش را میدانست.. آرامش میکرد.. 🖤🏴 امشب.. بود.. حسین اقا و زهراخانم به مسجد رفته بودند.. عباس به خانه اقاسید رفت.. تا با دلبرش به مسجد رود.. آقاسید و ساراخانم.. زودتر رفته بودند.. در این شب های عزیز.. اقاسید سخنران مجلس.. و حاج یونس مداح بود.. ورودی مسجد.. میزی را گذاشته بودند.. سماور، استکان، و قند.. چند نفر از نوجوان های مسجد.. از میهمانان عزای امام حسین(ع) پذیرایی میکردند..چای روضه چیز دیگری بود.. تمام اهل محل..در مسجد جمع بودند.. اقاسید سخنرانی میکرد.. از حضرت اقا گفت.. از رهبری که مظلوم است.. و عده ای چون مردم کوفه اطرافش را خالی کردند.. بعد از سخنرانی اقاسید.. میکروفن را حاج یونس گرفت.. دعای فرج خواند.. مناجاتی سوزناک و زیارت عاشورا.. کم کم صدای ناله ها را بلند میکرد.. شور و حالی عجیب.. در مسجد برپا شده بود.صدای ناله ها و گریه مستمعین کل مسجد را پر کرده بود.. 🖤شب اول.. به نام مسلم بن عقیل عليه السلام بود.. حاج یونس.. از خاندان اهلبیت(ع) میگفت.. از آدم های کوفه.. از و جناب مسلم بن عقیل(ع).. از اوج کوفیان.. از و نائب امام حسین(ع) عباس فهمید چقدر کم کاری کرده بود.. چقدر نائب امام زمان(عج) تنهاست.. و چقدر میتوانسته کار کند.. و کم کاری کرده.. بی وفایی کرده بود.. دو زانو نشست.. به سر میزد.. گریه میکرد.. و مدام میگفت ای خاک بر سرت عباس.. چه دردناک بود روضه ها.. بار اول بود میشنید.. بار اول بود که حس میکرد.. باید کارها میکرده.. که نکرده.! بعد از سینه زنی.. دعای فرج خوانده میشد.. حاج یونس دعا میخواند.. و همه آمین میگفتند.. 🖤شب دوم.. اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۶۳ 🖤شب دوم.. اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند.. آقاسید از پایداری گفت.. از بی‌وفایی کوفیان گرفته تا تعقیب شدن از سوی سپاهیان دشمن.. از ادامه دادن راه و منصرف نشدن امام و استواری ایشان.. از دعوت مردم کوفه.. و نامه هاى فراوان و پى در پى آنان..از تصمیم به هجرت از مکه به سوى کوفه.. از فرمان عبیدالله بن زیاد، که امام را از مسیر اصلى به صحراى خشک و غیر آباد کشانید... حرف هایش از روی اسناد و قوی میگفت.. دلیل می آورد.. توضیح میداد.. عباس هم مثل بقیه رفقایش.. نشسته بود و گوش میداد..چقدر حرف ها برایش تازگی داشت.. دلایل و جواب هایی.. که تا به حال در عمرش نشنیده بود.. مجلس سکوت داشت.. و همه گوش میکردند.. کم کم وقت سخنرانی تمام بود.. با ذکر صلواتی حاج یونس.. میکروفن را از سید گرفت.. دعای فرج.. زیارت عاشورا.. مناجات.. و روضه.. و سینه زنی.. برای سینه زدن.. عباس باید وسط می ایستاد.. حاج یونس خودش به عباس گفته بود.. و او هم قبول کرد.. که امسال میاندار باشد.. تمام شور و حال هیئت و مسجد.. هماهنگی و همخوانی همه.. با مداح را عهده دار بود.. قبلا عباس فکر میکرد.. که سخت است.. و نمی‌تواند انجام دهد.. اما با ورود به محرم.. بسیار شیرین و دلچسب بود برایش.. آنقدر شیرین.. که از شور و حالش، بقیه بیشتر همراهی میکردند.. مراسم که تمام شد.. مثل شب گذشته.. با همسر، مادر و مادرخانمش..به سمت خانه میرفت.. اقاسید و حسین اقا همیشه دیرتر به خانه میرفتند.. از مسجد تا خانه.. هرشب داشت..حرف های سید را میکرد.. فاطمه، زهراخانم یا ساراخانم حرفی میزدند.. خیلی مختصر جواب میداد.. و باز به فکر فرو میرفت.. بعد از اینکه.. فاطمه و مادرش را میرساندند.. به سمت خانه میرفتند.. زهراخانم که متوجه حالت عباس بود.. در راه هیچ حرفی نمیزد.. و هردو ساکت.. مسیر را طی می‌کردند.. 🖤شب سوم.. به نام حضرت رقیه خاتون علیهاسلام.. یکساعتی به اذان مانده بود.. عباس طبق معمول هرشب.. به خانه اقاسید رسید.. بعد از احوالپرسی.. سارا خانم خبر داد..که فاطمه از صبح در اتاقش بوده.. و بیرون نیامده..!! فاطمه سجاده اش را.. پهن کرده بود..حال و هوای دلش بارانی شده بود..عباس وارد اتاقش شد..بانویش را دید که با چادر سپید.. سر به سجده گریه میکند.. عباس ادب کرد..دو زانو نشست.. سرش را به یک سمت کج کرده بود.. به عشقش زل زد..چه زیبا با خدایش.. خلوت کرده بود.. چه به موقع حال دل عباس را هم بارانی کرد..فاطمه سر از سجده برداشت..با یک جفت چشم بارانی عسلی مواجه شد.. فاطمه_عباسم..! عباس_جانم.. فاطمه_😭 _چیشده.. آتیشم زدی.. حرف بزن..!! گفت.. و مثل باران بهاری.. مروارید اشکش میریخت.. _عباااس.امشب..امشب..دختر ارباب..دختر سه ساله. با اون پاهای نازک و کوچولوش. تو بیابوون. عبــــااااااااااااااااس گویی فاطمه.. روضه خوان شده بود.. و عباس مستمع.. فاطمه میگفت و عباس گریه میکرد.. _پایه ای یه زیارت عاشورا بخونیم؟ _عبـــــــــــــــــــــــــاس _اره یا نه؟! عباس دستی به محاسنش کشید.. اشکش را پاک کرد.. مفاتیح را از روی سجاده برداشت.. کنار بانویش نشست.. صفحه زیارت عاشورا را آورد..با هر فراز که جلوتر میرفت.. گریه عباس بیشتر میشد.. میان دعا.. آرام روضه خواند.. نه مثل یک مداح.. که به روش خودش.. با همان جملاتی که یاد گرفته بود..شانه هایشان تکان میخورد. حالا عباس میگفت و فاطمه گریه میکرد.. به فراز اخر رسیده بود..... 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۶۴ به فراز اخر رسیده بود.. رو امام حسین(ع) ایستادند.. دست به سینه گذاشتند.. سلام دادند.. و سیلاب اشک فرو میریختند.. در اخر دعا.. روی مهر .. هر دو رفتند.. ذکر را خوندند و با چشمی خیس سر بلند کردند و نشستند.. کم کم وقت اذان بود.. فاطمه آماده شد.. و با همسرش از اتاق بیرون آمدند.. گرچه صدای گریه شان.. بیرون رفته بود.. اما ساراخانم در حیاط نشست.. و به روی خودش نیاورد.. که صدایشان را خوب می شنیده.. و راحت با مداحی و روضه خوانی عباس.. گریه میکرد.. اقاسید زودتر.. به مسجد رفته بود.. ساراخانم، عباس و فاطمه هم.. باهم رفتند.. عباس نجواکنان گفت _بهتری خانومم؟ _با تو..عالی ام..! 🖤شب چهارم.. هم شب فرزندان حضرت زینب(س)گفته میشد.. و هم شب حر.. اقاسید از حربن یزید ریاحی گفت.. از توبه و حقیقت جویی کربلا شدن.. از و حر.. در مقابل امام که سبب رهایی او شد... از ترجیح دادن بر باطل.. از و حر.. عباس مجذوب کلمات.. و سرنوشت حر شده بود.. زمانی باکارهایش..خون به دل اهلبیت و پدر مادرش کرده بود..چقدر عذاب کشیدند.. یادش افتاده بود.. به عربده کشی هایش.. زدن ۶تا جوون در ملاء عام.. تندخویی هایش..اخم هایش.. بدرفتاری هایش با همه.. صدای ناله ها و فریادهایش را.. همه شناخته بودند.. چند بار نفسش تنگ شد.. حس میکرد نفسش بالا نمی آید.. اما بیخیال خودش بود.. وسط مناجات.. سجده رفت.. زار میزد..بی توجه به بقیه.. فقط خودش را میدید.. و اربابی که شرمنده اش بود.. 🖤شب پنجم.. شب یاران امام... زهیر.. حبیب بن مظاهر.. الگوهای عاشقی کربلا.. چنان عاشقانه خلوت میکرد.. که گویی امشب آخرین شبی بود که در دنیا زنده میماند.. 🖤شب ششم.. شب نوجوان عاشورا.. قاسم بن الحسن علیه السلام.. قدم قدم اش.. تقویت میشد.. گاهی میان کلامش.. چنان از و دفاع میکرد.. که همه را متحیر میکرد.. 🖤شب هفتم.. شب حضرت علی اصغر (ع).. شش ماهه عاشورایی.. باب الحوائج.. وسط مراسم بود.. به ناگاه صدای علی کوچولو بلند شد.. امین نوزادش را.. سقا کرده بود.. علی که بی تاب مادر بود.. از ته دل گریه میکرد.. امین به حیاط مسجد رفت تا شاید.. در هوای آزاد بتواند او را آرام کند.. حاج یونس.. میکروفن را کنار گرفت.. تا صدایش پخش نشود.. عباس را دنبال امین فرستاد.. امین و نوزادش وارد مجلس شدند.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۶۵ امین و نوزادش وارد مجلس شدند.. حاج یونس.. با اجازه امین.. نوزاد را در آغوش گرفت.. علی لحظه ای.. گریه اش قطع نمیشد.. حاج یونس روضه میخواند.. و میکروفن را کنار دهان علی میگرفت.. صدای ناله و گریه ها کل مسجد را پر کرده بود.. حاج یونس از کما رفتن نرجس خبر داشت.. _این نوزاد الان بی تاب مادری هست..که به کما رفته.. خدایــــــاااا به دست های کوچک باب الحــــــوائج.. مادر علی.. رو بهش برگــــــــردون.. همه بلند و با گریه آمــــــــین گفتند.... 🖤شب هشتم.. شب حضرت علی اکبر.. علیه السلام.. جوان عاشورایی.. فرزند بزرگ امام.. و نزدیکترین فرد به امام.. هرشب هیئت..اشک، آه، ناله.. عباس از چند متری مشخص بود.. کمتر میخورد.. کمتر میخوابید.. یا قرآن میخواند.. یا فکر میکرد.. این سه روز کلا مغازه را تعطیل کرد.از جوانی ای که در گناه و خطا گذشته بود.از عمری که فقط در اشتباه به سر برده بود.. ای کرد جانانه..توبه ای .. توبه ای که فقط خدایش خریدار او بود.. 🖤و امان.. امان از شب نهم.. .. چه در و عباس بود.. گویی به میدان جنگ میرفت..از صبحش حال خوبی نداشت.. دیگر نه تماسی را جواب میداد.. نه به خانه رفت.. و نه با کسی حرف میزد.. پیامی فقط به مادرش داد.. _من خوبم.. نگرانم نباشید..! بعد از نمازظهر که همه رفتند.. مسجد خلوت شده بود.. به درخواست خودش.. کلید مسجد را از سید گرفت.. بند کفشش را بهم گره زد.. و به گردنش انداخت.. لنگه های کفشش.. از دوطرف آویزان شد.. عرض مسجد را راه میرفت.. و گریه میکرد.. رو به قبله ایستاد.. دست ادب به سینه گذاشت.. زیارت عاشورا را خواند.. فراز اخر.. وقتی سر از سجده برداشت.. سجاده اش.. از اشکش خیس شده بود.. به آبدارخانه مسجد رفت.. خود را با تمیز کردن استکان ها.. مشغول میکرد.. چند ساعتی..به اذان مغرب.مانده بود. فاطمه از کارهای عباس سر در نمی آورد.. هم دلشوره داشت هم ناراحت شده بود.. بی طاقت به در مسجد آمد.. در زد.. کسی غیر عباس در مسجد نبود.. اما در را باز نمیکرد.. با کف دست.. محکمتر از قبل.. باز هم کوبید.عباس دلخور از آبدارخانه بیرون آمد.. چه کسی بود که این همه در میزد..با اخم در را باز کرد.. _سلام.. تو اینجا چکار میکنی؟! _سلام عزیزم.. تو کجایی..؟!تلفنت رو چرا جواب نمیدی..! عباس ساکت بود.. وارد آبدارخانه شد.. فاطمه دلخور و با گریه.. پشت سر عباس رفت..روی صندلی گوشه آبدارخانه نشست.. _عباس با توام...!!!دلم هزار راه رفت.. دیشب بعد مراسم.. حالت خوب نبود..حرف بزن باهام عباس..! بی توجه به فاطمه.. قندان ها را پر قند کرد..سماور را میشست.. _عبــــاس! یعنی اینقدر باهات غریبه شدم.!؟ اگه.. اگه.. باهام حرف نزنی دق میکنم..! فاطمه با دستهایش.. صورتش را پوشاند و گریه کرد..عباس صندلی ای را برداشت.. مقابل بانویش گذاشت.. و نشست.. دست های همسرش را که خیس اشک شده بود.. برداشت و بوسید.. و میان دستش گذاشت.. گفت _خدا منو نبخشه..اگه اشکتو دربیارم..! فاطمه نگاهش را.. از عباس گرفته بود.. و آرام میگریست.. عباس اشک دلبرش را پاک کرد.. _حال غریبی دارم..امشب.. شب تاسوعاس.. بجانم قسم.. نمیتونم بمونم.. حالم خوب نی.. رو به راه نیسم.. فقط همینو بگم.. درکم کن..! فاطمه با چشمی که خیس بود گفت _نگرانت شدم..! بخدا این رسمش نیست..!! به رسم ادب.. دستش را روی سینه اش گذاشت.. _شرمنده من..! حلالم کن..! فاطمه بلند شد که برود.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۶۶ فاطمه بلند شد که برود.. _باشه.. ببخشید که اومدم.. خب دیگه من برم..! چادرش را جلوتر کشید _مزاحم خلوتت نمیشم..! عباس فهمیده بود بانویش ناز میکند.. خوب خریداری بود.. بلند شد.. دستش را گرفت..و رها نکرد.. از آبدارخانه بیرونش برد.. _عـــه!!! عبـــــــاس!! دستمو ول کن!! من باهات قهرمــــــــاا...!! عباس بی توجه.. به حرص خوردن های فاطمه...شیر آب حوض مسجد را باز کرد.. کمی حیاط مسجد را آب پاشی کرد..هنوز دست دلبرش را.. رها نکرده بود.. جارو را برداشت و جارو کرد.. _عبــــاس!!! عباس صاف ایستاد..جارو به دست.. لبخند شیرینی زد.. _جان عباس! فاطمه سکوت کرد.. عباس_بخشیدی..؟ فاطمه نگاهش را.. به آب زلال حوض وسط مسجد دوخت.. عباس با حالتی مظلومانه گفت.. _غلط کردنو.. واس همچین وقتایی گذاشتن.. نگاهتو نگیر بانو.! از لبخند محجوبانه فاطمه.. لبخند شیرینی روی لبهای عباس نشاند.. جارو و خاک اندازی.. به دست بانویش داد.. _کل مسجد بامن.. قسمت خواهرا رو دیگه شما زحمتش بکش.. _چشم _چشمت فدای اربابم..! فاطمه تمام قسمت خواهران را.. جارو کرد.. کتاب ها را مرتب کرد..مهر و تسبیح ها را سرجای خودش گذاشت.. شاخه ای عود را.. از کیفش برداشت..با کبریت سرش را سوزاند تا دود کند.. عود را همه جا برد.. کل مسجد بوی عود گرفته بود.. در اخر.. شاخه عود را به عباس داد.. تا سر در مسجد نصب کند.. کم کم اذان مغرب بود.. عباس میکروفن را روی بلندگوی رادیو گذاشت تا اذان پخش شود.. نماز تمام شده بود.. و جمعیت بیشتری به سمت مسجد می آمدند.. امشب برای عباس.. شب خاصی بود.. بود.. کم کم مراسم.. به اوج خود رسیده بود.. حاج یونس روضه ارباب میخواند..با سوز و گداز.. طوری تصویرنمایی میکرد..که گویی الان در صحرای کربلایند..صدای گریه و ناله ها.. به آسمان رفت در میان گریه های برادران.. فاطمه.. صدای زجه های عباس را.. بخوبی میشنید.. نگران از مجلس بیرون رفت.. محسن و سامیار در ورودی برادران.. ایستاده بودند.. .. به آبدارخانه رفت..با انگشتش به پنجره ضربه ای زد..اقاسید پنجره را باز کرد.. فاطمه نگران گفت _بابا... بابا...تروخدا عباااااااااس.! اقاسید لیوان آب قندی در دستش بود بیرون آمد.. _دارم میبرم براش.. _بابا تروخدا مراقبش باشید.. _نگران نباش دخترم.! اشک های همه روان بود.. بی توجه به حال عباس.. حاج یونس.. روضه میخواند.. تصویرسازی می‌کرد.. تشنگی کودکان..العطش گفتن اهل حرم.. گریه های علی اصغر..بی تابی رقیه خاتون.. اذن گرفتن ماه منیر بنی هاشم..غریبی سقای کربلا.. و شهادتشان با جزئیات.. حاج یونس ایستاد.. و فریاد زد 🎤_ یــــــــارَبِّ الحُسَــــــــین.. اِشفِ صَدرِ الحُسَــــــین.. بِحَقِّ اَخیـــــــــکَ الحُسَیــــــــن.. بِظُهورِ الحُجـَّــــــــة 🤲همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۶۷ همه بلند آمیــــــــــــــــــــن گفتند.. همه کم کم بلند شدند.. حاج یونس مداحی میکرد.. تا اینکه با لحن عربی.. مداحی«یاعباس جیب المای» را خواند.. 🏴یاعبــاس جیب المای لسکینه.. (عبــــاس(ع).! برای سکینه آب بیاور) همه هروله میکردند.. و به سر و سینه میزدند.. 🏴یاعبــــاس جیب المای لسکینه.. (عبــــاس(ع)! برای سکینه آب بیاور) حاج یونس فریاد میزد.. معنای فارسی اش راهم می‌گفت.. 🏴یاعبــــاس شوف الخیم حرقوه.. (عبــــاس(ع)! ببین خیمه ها اتیش گرفتند..) فاطمه نگرانتر از قبل..متوسل به صاحب مجلس.. فقط سلامتی همسرش را میخواست.. 🏴یاعبــــاس شوف الحسین عطشانا.. (عباس(ع).! ببین حسین(ع)تشنه هست) حاج یونس میگفت.. و جمعیت تکرار میکردند.. 🏴یاعبــــاس شوف البنان تعبانه (عباس(ع).! ببین دختران خسته اند..) لحظه ای همهمه شد.. چند نفر.. عباس را روی دست بلندکردند.. و به حیاط مسجد آوردند.. فاطمه از دلشوره.. خودش را به حیاط رساند.. متحیر و شکه نگاه میکرد..اما میان این همه .. نمیتوانست جلوتر رود... عباس را وسط حیاط گذاشتند.. هرچه کردند.. نتوانستند هوشیاری عباس را برگردانند.. او را به گوشه ای بردند.. و به اورژانس زنگ زدند.. فاطمه به خودش آمد.. اطراف همسرش را که خلوت دید.. سراسیمه خود را.. بر بالین عباسش رساند.. اورژانس آمد.. به قلبش فشار وارد شده.. نفسش بالا نمی آمد.. مدام با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار میدادند.. رفقایش اطرافش بودند.. همه نگران.. در دل دعا میخواندند.. مجلس همه یکپارچه.. شور و فریاد بود.. صدای یاعباس.. زمین مسجد را میلرزاند.. احیاگر.. دوباره با کف هر دو دست.. به قفسه سینه اش فشار داد.. نفس عباس برگشت.. سرمی زد.. سرم را به محسن داد تا برایش بگیرد.. مسکنی به او خوراند..چند آمپول تقویتی در سرم ریخت و رفت.. حسین اقا، اقاسید... و همه اطرافش بودند..فاطمه همانجا.. روی زمین نشست..از خود ارباب.. سلامتی عباسش را خواست..چشمان فاطمه مثل کاسه خون شده بود..نگرانی اش یک لحظه کم نمیشد.. نمیدانست برود یا بماند.. نه دل رفتن داشت.. و توان ماندن.. اگر عباسش او را میان این همه میدید.. به پا میکرد.. بعد از زدن سرم.. کم کم همه از اطرافش رفتند..حسین اقا سرم را از محسن گرفت.. و خود به بالین پسرش نشست.. عجب شبی بود.... سینه زنی کم کم تمام شده بود.. 💞ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اهل بیت مدیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 ساعتی قبل نوای دلنشین نقاره‌ و چراغانی حرم مطهر رضوی در ایام جشن‌های شعبانیه 📌 رسانه‌ اهل‌بیت‌مدیا @AhleBeytMedia Www.AhleBeytMedia.ir
❣️کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " 🔸محبت شهید به برادران 👤سیداحمد هاشمی، استان بوشهر در فضای مجازی عکس شهدای مدافع حرم را می‌دیدم؛ ولی چندان اهمیت نمی‌دادم. ایام ولادت شهید عباس دانشگر بود. تصاویر و کلیپ‌های زیادی در کانال‌ها دیدم. با خودم گفتم: این شهید کیه که خیلی از جوون‌ها بهش علاقه‌مند شده‌ اند؟ در فضای مجازی دنبال زندگی‌نامه و وصیت‌نامۀ او رفتم. گمشدۀ خودم را پیدا کردم. عکس خندان و زیبای شهید را دیدم. در همان نگاه اول، دل‌بسته‌اش شدم. مدتی گذشت. از قبل یک ناراحتی روحی داشتم که از ائمۀ اطهار(علیهم‌السلام) عاجزانه درخواست کردم؛ درعین‌حال، شهید عباس را هم واسطه کردم تا مشکل من برطرف شود. الحمدلله مشکل روحی من آرام‌آرام برطرف شد. به نظرم رسید حال که شهید به من محبت کرده و غم و اندوه از دلم رفته است، صد صلوات به روح مطهرش هدیه کنم. بعد از این ذکر، احساس کردم تأثیر نگاه شهید در من اثر فوق‌العاده‌ای داشته است. نتوانستم بیخیال شوم. تصمیم گرفتم هرطور شده از شهرستان بوشهر به سمنان بروم. در اواخر اردیبهشت سال ۱۴۰۱ بیش از هزار کیلومتر راه را تک‌وتنها طی کردم و به مزار شهید رسیدم. کام تشنه‌ام را با زیارت مزار شهید سیراب کردم. با شهید عهد کردم که او را به‌عنوان الگوی زندگی‌ام قرار بدهم. از او خواستم کمکم کند تا در مسیر شهدا ثابت‌قدم بمانم. 💚✨
افـ زِد ڪُمیـلღ
_
از آیت الله بهجت پرسیدند؛ امام زمان‹عج›کجاست ؟ فرمودند: آقا در قلب شماست، مواظب باشید بیرونش نکنید:) 🕊
❣️خداوند عزّ و جلّ فرمود: اى فرزند آدم! هرروز، روزى تو مى‏ رسد، ولى بازهم غمگین مى‏ شوى، ولى از عمر تو کاسته مى ‏شود، اما اندوهگین نمى‏ گردى. چیزى مى‏ طلبى که تو را به طغیان مى ‏کشد، در حالى که به ‏اندازه کفایت دارى. 🌧🦋