eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
● میگفـت:خدایـاا اگـرتـ‌و بـهترین‌ ربّی ومَن‌ بدتریـن‌بنـده... پس‌ اِرحم‌عبـدُک الضعیـف!
مـن‌ایـن‌ڪد ࢪا‌بہ‌شما‌بدهـم ڪه‌هرڪس‌بخـواهد‌بهہ‌آقا‌نزدیك‌شـود؛ اولـین‌راهـش: ڪنترل‌چشـم‌است!! چشم‌ِگناه‌ و امام‌زمـٰان‌بیـن‌نمیشود..! -آیت‌الله‌قرهی
رفقا این لینک کانال دلیمونه https://eitaa.com/joinchat/3177710313C2fd060fea0
کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " 🔸️محبت شهید به خواهران خانم شریفیان آخرین زنگ مدرسه را زدند. همراه دوستانم از مدرسه خارج شدیم و به‌سمت خانه رفتیم. چند قدمی از مدرسه دور نشدیم که یک تابلو توجهم را به خودش جلب کرد. تابلویی که بر روی آن سیمای زیبای شهیدی نقش بسته بود. شهید مدافع حرم عباس دانشگر لبخند زیبایش، دلم را مجذوب خودش کرد؛ همچون یک صیاد ماهر که دام را برای صیدش ماهرانه پهن می‌کند. مات و مبهوت چهرۀ زیبایش شدم. شهید شهر خودمان بود؛ اما نمی‌شناختمش. انگار چشمانش با من سخن می‌گفت. گویی می‌خواست دستم را بگیرد و مرا به جمع دوستدارانش بیفزاید؛ اما من توجه چندانی نکردم. روزها از پی هم می‌گذشت و من روزبه‌روز بیشتر غرق روزمرگی خویش می‌شدم. تا اینکه یک شب در سال ۱۳۹۷ خوابش را دیدم؛ همان شهیدی که با چشمانش با من سخن می‌گفت. انگار می‌خواست مرا با قله‌های عشق آشنا کند؛ اما من توجهی نداشتم. آخر من گناهکار کجا و رفاقت با شهید پاک و بی‌گناه کجا؟!... 💚
افـ زِد ڪُمیـلღ
رفقا این لینک کانال دلیمونه https://eitaa.com/joinchat/3177710313C2fd060fea0
میدونستید شمام میتونین برامون شعر بفرستیم بزاریمشون کانال؟ 🙃
قشنگ ترین چیزی که این روزا میتونستم ببینم..... واقعا خداراشکر که مارو به عنوان وسیله انتخاب کردن برا خادمی شما خوبا 🥺🥺..... 💚
باش رفاقت کنین که براتون برادری میکنه.... 🙃 اینا شعار نیس! امتحانش کنین! ضرر نداره ک 😉🌸 💚
یه روز هم از صحن حضرت قاسم ع زنگ میزنیم به رفیقمون و میگیم؛ آهای رفیق، رو به رو گنبد امام حسن‌ع بیادتم:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-اسم‌ این‌ ماه‌ فقط‌ یک‌ رمضان‌ بود‌ ولی -چون‌ تو در آن‌ آمدی‌ شد‌ رمضان‌ الکریم💚 💗
هدایت شده از [به‌وقت‌قدس|BVQ]
حسنی هستم و از حشر چه باکی دارم ؟ که سر و کار غلامان حسن ، با زهراست .
-آغازشان با آمدن توست:))!💚 {}
حاج آقا قرائتی میگن: فردی گناهکار بود و به او تذکر دادم؛ او هم جواب داد: ای بابا حاج‌آقا فکر کنم تو خدا رو نمی‌شناسی! خدا خیلی خیلی بخشنده و کریمه.. استاد قرائتی هم که استادِ مثاله، گفت: بانکم خیلی خیلی پول داره ولی تو بری بگی بده، میده؟ نه نمیده! چون حساب و کتاب داره...
enc_16502915721739156593521.mp3
1.1M
سید رویایی من ماه تماشایی من
یوسف زهرایی زیبایی آقایی یا امام حسن
ماه دل آرایی والایی غوغایی یا امام حسن

شاه جوانان بهشت خدا به قلب ما نوشت
تو سرو سامانی ایمانی درمانی یا امام حسن
ماه دل آرایی والایی غوغایی یا امام حسن
🌿🌸 “ای شهیــــــــــــد” ای آنکه بر کرانــه ازلی و ابــدی وجود برنشستــه ای دستـــــی برآر و ما قبــرستــان نشینــان عادات سخیف را از این منجلــاب بیــــــــــرون کش! ❤️
4_5879733172215745885.mp3
6.56M
🌿✨ «کاش فورا خبرم را برسانند به او» هیئت‌ثاراللّٰه‌زنجان مداح: حاج مهدی رسولی   چهارشنبه ۱۶ فروردین ماه ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از (ره) پرسیدند: آیا آدم گناهکار هم میتواند، امام زمانش را ببیند؟! جواب دادند: شمر هم امام زمانش را دید! اما نشناخت...! اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ🌱
-دعایِ‌روز‌پانزدهم‌ماه‌مبارک‌رمضآن🌙🌿
- هيچ عملى نزد خداوند، محبوب‌تر از نماز نيست! پس هيچ‌كار ِ دنيايى شما را در وقت نماز به خود مشغول ندارد. امام‌علی«ع»🪴
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت ۳۳ 🚥 با تعجب گفتم : آن خانم ها کی بودند ؟ 🚥 چطور از آنجا سر در آوردند ؟ 🌹 محمد گفت : 🌹 بعد از آن کشتار وحشیانه ، 🌹 آن خانم ها را ، دزدیدند . 🌹 هر سه خانم ، ایرانی هستند 🌹 و هیچ کس از مفقود شدن آنها خبر ندارد 🌹 اگر بلایی سر آنها می آمد ، 🌹 هیچ کس خبردار نمی شد . 🌹 وقتی در زندان بودیم ، 🌹 آلمانی های کثیف ، 🌹 سعی می کردند ما را اذیت کنند 🌹 و برای اینکه ما را بیشتر عذاب بدهند 🌹 هر ساعت یک نفر می آمد 🌹 و خانمها را اذیت می کرد 🌹 و ما هر بار با آنها ، درگیر می شدیم 🌹 تا اینکه دفعه آخری ، 🌹 تصمیم گرفتیم که فرار کنیم 🌹 چوبی را تیز کردیم 🌹 و به خانم ها دادیم و گفتیم : 🌹 اگر یک آلمانی ، به طرف شما آمد 🌹 با این چوب ، او را بکشید 🌹 ما هم سمت نگهبانان بیرون می رویم 🌹 و آنها را می کشیم 🌹 نقشه را اجرا کردیم و فرار کردیم 🌹 اما درب سفارت قفل بود 🌹 با نگهبانان درگیر شدیم و در را باز کردیم 🌹 رحیم ، ما را از سفارت بیرون کرد 🌹 و خودش همان جا ماند 🌹 و در را قفل کرد 🌹 تا دست کثیفشان ، به ما نرسد 🌹 رحیم به تنهایی ، با آلمانی ها درگیر شد 🌹 و من ، با ناراحتی ، هر چه او را صدا زدم 🌹 بیرون نیامد 🌹 در حین فرار هم ، 🌹 با این دوستان برخورد کردیم 🌹 خدا خیرشان بدهد که خیلی کمکمان کردند 🌹 و ما را به این خانه آوردند . 🇮🇷 گفتم : خدا حفظشان کند 🇮🇷 خدا خیرشان بدهد 🇮🇷 حالا آن خانمها چی شدند ؟ 🌹 محمد گفت : 🌹 خانم ها را ، تحویل سفارت ایران دادیم 🇮🇷 گفتم : خدا را شکر 🇮🇷 واقعا زحمت کشیدی ، خیلی اذیت شدی 🇮🇷 و خدا را شکر ، که حال شما هم خوب است 🇮🇷 راستی ، از آن مرد آلمانی چه فهمیدی ؟ 🌹 گفت : کدام شان ؟ 🌹 فرمانده نظامی آل سعود 🌹 یا آن مردی که با او مناظره کردید ؟ 🇮🇷 گفتم : آن که باهاش مناظره کردم 🌹 گفت : اسمش بیلیان گالر هست 🌹 تا چند سال پیش ، 🌹 برای آل سعود جاسوسی می کرد 🌹 متاسفانه در دفتر کارش ، 🌹 یکی از پرونده هایی که پیدا کردیم ، 🌹 پرونده پدر شما بود 🇮🇷 من هم با تعجب گفتم : پدر من ⁉... 💥 ادامه دارد ...
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت ۳۴ 🌹 محمد گفت : 🌹 او بوده که به حکومت ، 🌹 گزارش شیعه شدن پدر شما را داد . 🌹 او بوده که در آن حادثه کوچه ، 🌹 مادر شما را سیلی زد 🌹 او بود که درب خانه شما را آتش زد 🌹 او بود که آب و برق شما را قطع کرد 🌹 او بود که مردم را ، 🌹 بر علیه شما تحریک کرد . 🌹 او بود که بین شیعه و سنی ، 🌹 اختلاف می انداخت . 🌹 او بود که به مردم گفت : 🌹 شیعه کافرند پس شما هم کافر شدید 🌹 تا مردم شما را اذیت کنند 🌹 او بود که به فامیل شما اطلاع داد 🌹 که شما قصد داشتید از شهر خارج شوید 🚥 حرفهای محمد ، 🚥 مرا یاد خاطرات تلخم انداخت 🚥 او می گفت و من گریه می کردم . 🚥 واقعا دلم برای مادرم تنگ شده . 🚥 سپس محمد کمی مکث کرد 🚥 سرش را پایین انداخت و با یک بغضی گفت : 🌹 و از همه بدتر ... 🚥 چشمان محمد ، مثل چشمان من ، 🚥 پر از اشک شدند . 🚥 گفتم : چی شده آقا محمد ؟! 🚥 با صدای گرفته گفت : 🌹 او بود که لگد به شکم مادر شما زد 🌹 و بچه در شکمش را سقط کرد 🌹 او بود که خواهر شما را ، 🌹 از دست پدرتان گرفت و انداخت زمین 🚥 گفتم : بسه محمد نگو 🚥 زدم زیر گریه 🚥 محمد مرا در آغوش گرفت 🚥 ناگهان مثل زنان ضجه زدم 🚥 یتیمانه با هم گریه می کردیم 🚥 بعد از اینکه آرام شدم ؛ گفتم : 🇮🇷 محمد جان❗ 🇮🇷 اینها که این بیرون ، می خواستند مرا بکشند 🇮🇷 آنها هم آلمانی بودند ؟ 🌹 گفت : بعد از مناظره آخر شما ، 🌹 محبوبیت شیعیان ، 🌹 بین اهل سنت ، خیلی بیشتر شد 🌹 خصوصا بین جوانان ؛ 🌹 همین باعث شد که گرایش آنها ، 🌹 به شیعه بیشتر شود 🌹 به خاطر همین 🌹 هم آلمانی ها و هم حکومت آل سعود ، 🌹 شما را خطری برای خودشان می دیدند 🌹 به خاطر همین 🌹 تصمیم گرفتند شما را بکشند 🌹 تا دیگه نتوانید از شیعه دفاع کنید . 🚥 محمد در حال صحبت کردن بود 🚥 که ناگهان صدای انفجار آمد . 💥 ادامه دارد ...