منم میــتونم وقتی بیرون میرم
رژ قــــــــــــــرمز 💄
و لاکـــ💅ــ قـــــرمز بزنم!
ولی حــرمت من بیـــشتر از اینه
که بخوام با نگاه های 👀هوس آلود دیده بشم...!
🌹بــــــــانو !
در این زمانه
اگـــر بخاطر<<حرف مردم>>تغییر کنی
این جماعت هر روز تو را جور دیگر می خواهند!
ولــــــــی...
لبخند 👈خـــــالق👉را به هیچ حــــرفی ترجیح نده ...
✅حــــــجاب را عاشقانه انتخاب کن.
#حجاب
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهید_ابراهیم_خرمی
شبتونحیدڕ♡
دمتونمهدو♡
#صلواتبفرسمومن🌴
آیہهمیشگےرویادتوننࢪھ👇🏻↯
أعوذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ🖇
قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ
أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو
لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا
يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا﴿۱۱۰﴾
#لفتندھࢪفیق!☕️
بزارࢪوبیصدا🚫خوابکربلاببینے🌚
#وضویادتنࢪه🖐🏾التماسدعا…ツ
#یاعلےمدد🕊
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲🏼
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
❣سلامامامزمانم❣
مناینجامـےنشینم،
انقدرشکستھمیشوم
پیرمیشوم، تایڪعصربیایـے؛
مگرزلیخاچهـکرد؟ توبرایمنکمترازیوسفنیستے! :)
#امام_غریبـــم💔🥀
اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج
قرارِصبحمون…(:✨☘️
بخونیمدعآیفرجرآ؟🙂📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃
#شهیدانہ😍💚
-راستی جبهه چطور بود؟|😜|
~تا منظورت چه باشه؟|😏|
-مثل حالا رقابت بود؟|😉|
~آری...|😊|
-در چی؟|😳|
~در خواندن نماز شب...|🤲🏻|
-حسادت هم بود؟|🧐|
~آری|😌|
-در چی؟|😳|
~در توفیق شهادت...|😇|
-جِرزنی هم بود؟|🤔|
~آری...|😬|
-برا چی؟|😵|
~برای شرکت در عملیات|🤩|
-بخور بخور بود؟|😋|
~آری|🙂|
-چی میخوردید؟|🙄|
~تیر و ترکش|🤕|
-پنهان کاری بود؟|🤭|
~آری|😶|
-در چی؟|🤐|
~نصف شب واکس زدن کفش بچه ها
|😴|
-دعوا سر پست هم بود؟!|😛|
~آری|😀|
-چه پستی؟|🤥|
~ پست نگهبانی سنگر کمین|🥀|
-آوازم می خوندید؟|😲|
~آری|🤗|
-چه آوازی؟|😑|
~شبهای جمعه دعای کمیل|🗣|
-استخر هم می رفتید؟|😂|
~آری|😒|
-کجا؟|🤓|
~اروند،کانال ماهی،مجنون|🌊|
-سونا خشک هم داشتید؟|😄|
~آری|😙|
-کجا؟|😨|
~تابستون سنگرهای کمین،طلائیه|🌅|
-ببخشید زیر ابرو هم بر میداشتید؟
|😥|
~آری|🤫|
-کی براتون بر میداشت؟|😧|
~تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه|💇🏻♂|
-پس بفرمائید رژ لبم میزدید؟|😐|
~آری|😮|
-با چی؟|🤯|
~هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان||
سکوت کرد و چیزی نگفت...
|🔗°🌤|
همیشهمیگفت :
اگرمیخوایسربازامامزمان(عج)باشی
بایدتواناییهاتروبالاببری
شیعهبایدهمهفنحریفباشه
وازهمهچیسردربیاره..:)
#شهید_روحاللهقربانی 🌱🕊
#سلالة_النّبوّة
#شهیدانہ🕊
اگه میخوای پرواز کنی🌱
باید دل بکنی از دنیا و تعلقاتش..
در سجدهیِ آخرِ نمازهایش❤️
این دعا را میخواند؛
" اللهم أخرِجْنی حُب الدُّنیا مِن قُلوبِنا "
#شهیدمحمدرضاالوانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️ #شهیدانه
قشنگه بخونید❤️🍃
یه موتور گازی داشت...
که هر روز صبح و عصر سوارش میشد
و باهاش میومد مدرسه و برمیگشت.
یه روز عصر...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت!
رسید به چراغ قرمز🚦
ترمز زد و ایستاد✋🏼
یه نگاه به دور و برش کرد...
و موتور رو زد رو جک
رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر...
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب😐
اشهد ان لا اله الا الله...
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید...
و متلک مینداخت😒
و هرکی هم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد😳
که این مجید چش شُدِه؟!
قاطی کرده چرا؟!
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت...😊
و گفت : "مگه متوجه نشدید❓
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود👰
و آدمای دورش نگاهش میکردن...
من دیدم تو روزِ روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌
به خودم گفتم چیکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه...
دیدم این بهترین کاره!👌🏼
همین❕✌️🏼
📝برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین
✨ حدیث روز ✨
حضرت امام علی (ع) میفرمایند:
بِالإحسَانِ تُمْلَکُ القُلوبُ❤️
با محبّت کردن، مالک قلبها شوید.💞
📚 غرر الحكم
¤
•
ــ توکجاغِیبتمیزنـه؟🤨
وقتیناراحتییھومحومیشی..!!
+ میرمپیشرفیقامیکمآروممکنن(:
چطور؟!
ــ اینرفیقاتکینکهمننمیشناسم!
ازبچههایدانشگاهن؟!
+ نـه..!🌱
رشتهشونبامافرقداره؛
اونافارغالتحصیلشَھادتاند'🕊^
#حرف_قشنگ :)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بنویسید 📝
"حسـن" مکتبوآیـین مناسـت
حسـنی مذهبـمو
حب"حسـن" دیـن مـن اسـت...
#زندهبهعشقحسنیم
#امامحسنےامـ
●♡↯'
اومدبہحآجابومھدۍگفت
حلالمونڪن؛پشتسرتحرفمیزدیم'
شھیدابومھدیخندید
باهمونخندهبھشگفت🧡
شماهرموقعدلتونگرفت،پشتسرِمن
حرفبزنیدتادلتونبازشہ :)!|
💚بیا حضرت درمان
مولاےمن میدانم گوش هایم عادت کرده اند به شنیدن گناه
میدانم گناه کارم
ولی نا امیدےهم گناه بزرگے است
شما وعده خدا هستید
امید دارم در یکے از همین روزها نداے
⚘الا یا اهل عالم اناالامام القائم⚘
رابا گوش ها ے خودم بشنوم.
💕أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج💕
#تلنگر ⚡️
عارفی معروف به نانوایی رفت و چون
لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او
نان نداد و عابد رفت
مردی که آنجا بود عابد را شناخت،
به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه
گفت: فلان عابد بود
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید
دنبالش و گفت می خواهم شاگرد
شما باشم، عابد قبول نکرد
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب
تمام آبادی را طعام می دهم
عابد قبول کرد
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت:
سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد:
دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا
یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای
رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی.
طرفدار حضرت آقا هستین؟😌👇🏻
بله😎 خیر🙄
همه جواب بدن👆🏻🥀
https://eitaa.com/joinchat/282263605C1f51eb36d7
اۍ انسان؛ یادت باشد؛
اگر وارد دوزخ شدۍ🌋،
از
" تلخـــۍ عذاب"
به #خداشڪایتنڪن⛔️
این هـمان..
" #شــیرینۍگناهۍ"🍯
است ڪه دردنیا ازآن
لـذتمیبردۍ..!!😓
#پارت_شصتو_یک🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
به درو دیوار نگاه میکردن تا من لو نرم
خانم دکتره راه افتاد به همون سمتی که چرخیده بود
منم همینجور دنبالش رفتم
یه مرده که لباس پزشکی پوشیده بود داشت از جلو میومد سمتش
رسیدن به همدیگه. سلام احوالپرسی کردن که چون این دکتره هی جابه جا میشد خیلی شیک و مجلسی با مرده چشم تو
چشم شدم
مرده_ شما کی هستین؟
زنه_ با منی؟
مرده_ نه خانم دکتر. با این خانمم و به من اشاره کرد
زنه هم برگشت عقب
منم که بدجور کِنِف شده بودم موندم چیکار کنم
سرمو برگردوندم سمت دیوار که مثلا دارم به بنر نگاه میکنم
یعنی آدم تو جوب بیفته ولی ضایع نشه
زنه_ خانم شما کی هستین؟
خودمو زدم به نشنیدن
زنه_ با شمام خانم
آروم و با تعجب سرمو برگردوندم سمتش
_ اا با منین؟
زنه_ بله با شمام. جواب من چیشد؟
اومدم حرف بزنم که نازنین اینا اومدن جلو
نازنین_ عزیزم اجی تو اینجایی؟ بیا بیا بریم گلم
زنه_ صبر کن خانم ایشون هنوز جواب منو ندادن
عجب گیری کردما اینم ول کن نیست
نازنین دستشو کنار سرش تکون داد به معنای اینکه قاطی داره_ شما ببخشید
چشمام گرد شد خواستم یه چیزی بگم که نازنین سریع السیر دستمو کشید
نازنین_ با اجازه
اون دوتا هم عین کش شلوار راه افتادن دنبالمون
حین رفتن طاها سریع رفت تسویه حساب کرد اومد
یادم باشه بعدا باهاش حساب کنم
وقتی از در بیمارستان خارج شدیم دستمو از تو دست نازنین محکم کشیدم بیرون
داد زدم _ چته دستمو شکوندی؟ ببینم چرا اون حرفو زدی ها هاا
نازنین_ آروم باش اجی جون
یه لبخند دندون نما زد_ اگه اونجوری نمیگفتم که ولت نمیکرد اونقدر میخواست موضوعو کش بده تا جنایی بشه. والا
_ باشه ولش بریم دیر شد
رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_شصتو_دو🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم
طاها و محمد هنوز سوار نشده بودن. نازنین ایندفعه اول منو فرستاد و بعد خودش نشست منم تکیه دادم به در و پنجررو
باز کردم
طاها نشست پشت فرمون محمدم کمک راننده
خالصه راه افتادیم سمت جایی که آقای شمس آدرسشو فرستاده بود
وقتی رسیدیم ساعت 30:11 بود
با هم هماهنگ کرده بودیم که اگه ازمون پرسیدن کجا رفتین فقط بگیم خیابون گردی البته یکم هم تو خیابون چرخ زدیم
که حرفمون دروغ نباشه
از ماشین پیاده شدیم من سمت چپ و نازنین سمت راستم وایساده بود. طاها پشت نازنین و محمدم پشت من بود.
همینجور دو به دو در حالی که با بغل دستیامون حرف میزدیم داشتیم میرفتیم پیش مامان اینا
بعد از حدودا 5 دقیقه مامان اینارو دیدیم که کنار یه درخت روی روفرشی نشستن. آقای شمس مارو دید که داریم میریم سمتشون
برگشت به مامان و نرگس خانم یه چیزی گفت که اونا هم برگشتن سمت ما
نرگس خانم همینجور خیره شده بود رو من و اون محمد دراز قد که ماشاالله با اینکه عقب وایساده بود ولی تا یکم پایینتر
از شونش پیدا بود
، به نردبون گفته زکی
رسیدیم بهشون
تک تک هممون سلام کردیمو جوابمونم گرفتیم
نشستی ممامان آروم گفت_ چقدر دیر کردین
_ ببخشید دیگه بعدا بهت میگم
آروم زیر گوش مامان گفتم _ مامان ماکارانیو بیار که دیگه طاغت ندارم
مامان_ باشه
سبدی که آورده بودیم برداشت و قابلمرو آورد بیرون
نرگس جون_ وای فاطمه جون شما غذا آوردین؟ چرا زحمت کشیدین آخه
مامان_ نه بابا چه زحمتی منکه کاری نکردم. اینم زینب درست کرد
طاها برگشت سمتم _ آره آبجی؟
سرمو تکون دادم
طاها_ پس این غذا خوردن داره
مامان درِ قابلمرو برداشت تا برای همه غذا بکشه
طاها با خنده_ ماکارانی
ای وای دوباره یادش افتاد عجب گیری کردیما
چیزی نگفتم.
هرکس بشقاب خودشو برداشت و شروع کرد به خوردن. قبل از اینکه منم شروع کنم به بقیه نگاه کردم ببینم نظرشون
چیه میترسیدم خوششون نیاد
، تحسینو میشد تو چشمای همشون دید اما عجیب ترینشون محمد بود.....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_شصتو_سه🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
تحسینو میشد تو چشمای همشون دید اما عجیب ترینشون محمد بودحس میکنم نگاه اونم مثل بقیه تحسین برانگیزه اما یه چیزی این وسط هست که پاک گیجم کرده. دلیل رفتاراشو
نمیفهمم، خیلی سرسنگین و آقاست اما گاهی توجهش زیاد میشه. اصلا... اصلا چرا اینقدر ساکته؟ در صورتی که خوب
یادمه نازنین گفته بود محمد هم دقیقا مثل خودم شیطونه ولی این محمد که من میبینم با محمدی که نازنین گفته زمین تا
آسمون فرق داره
وای خدا من که میدونم آخرش از دست این خانواده خلو چل میشم البته اگه تا الان نشده باشم
صدای نازنین اومد
نازنین_ وای آجی واقعا عالیه
طاها_ آبجی دست پختت حرف نداره. اصلا انتظارشو نداشتم
بهشون لبخند خجولی زدم. کال وقتی ازم تعریف میکنن خیلی خجالت میکشم
نرگس جون و آقای شمس هم کلی تعریف کردن که دیگه واقعا از شدت خجالت سرم چسبیده بود به سینم
نرگس جون_ الهی قربون تو دختر خجالتی ببین چه سرخ هم شده
همه برگشتن سمتم
ای بابا چقدر چشم خو یه طرف دیگرو نگاه کنین دیگه
فکر کنم فهمیدن چون سرشونو گرم غذا خوردنشون کردن
بعد از اینکه غذا خوردنمون تموم شد و دوباره همه کلی تعریف و تشکر کردن ظرفارو جمع کردیمو گذاشتیم داخل سبد تا
وقتی رفتیم خونه بشوریمشون.
چند دقیقه بعد هرکس یه گوشه نشسته بود و داشت با بغل دستیش حرف میزد
حوصلم شدید سر رفته بود که صدای نازنین بلند شدنازنین_ موافقین بریم یکم قدم بزنیم؟ هم حوصلمون سر نمیره هم غذامون هضم میشه.
نرگس جون_ شما جوونا برین ماهم اینجا نشستیم حرف میزنیم. البته اگه فاطمه جون موافق باشن
مامان_ این چه حرفیه. هرچی شما بگین
نرگس جون_ اختیار داری عزیزم .بعد رو کرد به ما. بچه ها پس شما برین خدا به همراهتون
مامان_ فقط مواظب باشین. زود برگردین
هر چهار نفر _ چشم
بلند شدیم حرکت کردیم به سمت راست که به دریا ختم میشد
مثل دفعه ی قبل منو نازنین جلو اون دوتا هم پشتمون بودن
منو نازنین شیطنت میکردیمو اونا هم در حالی که چشماشون از خوشحالی برق میزد بهمون نگاه میکردن میخندیدن.
رسیدیم به دریا.
نگاه کردن به دریا، طلاتم و امواجشو دوست دارم اما از اینکه برم داخلش اصلا خوشم نمیاد
، هممون خیره شده بودیم به آبیه زیبای روبرومون که به شدت بی قرار بود و داشت عصبانیتشو با تمام وجود به رُخمون
میکشید. از هیچکس هیچ صدایی در نمیومد. غرق آرامش عجیبی بودم که باز هم صدای نازنین سوهان روحم شد
نازنین_ پایه ی آب بازی هستین؟
با قاطعیت_ نه
محمد_ منم نه
نازنین_ اه شما دوتا چقدر بی احساسین....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#پارت_شصتو_چهار🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
نازنین_ اه شما دوتا چقدر بی احساسین
نازنین_ طاها جونم؟ عزیزم؟ طاهایی؟
طاها خندید_ مگه شما لباس اضافه آوردی خانم خانما
لباش آویزون شدن_ اه اصلا یادم نبود
و با حسرت به دریا چشم دوخت
طاها_ خب حالا ناراحت نباش دوباره چندوقت دیگه میایم هرچقدر خواستی آب بازی کن. الان دریا هم مواجه بزار یه بار
که آروم بود. باشه خانمم؟
نازنین با ناراحتی سرشو تکون داد_ باشه
بدون اینکه به حرفاشون توجه کنم به روبروم خیره شده بودم و تو افکارم غرق بودم
یه لحظه برگشتم ببینم بقیه در چه حالن که با محمد چشم تو چشم شدم متوجه شدم همزمان با من سرشو برگردونده
بود سمتم
نگاهمو سوق دادم سمت طاها و نازنین هنوز داشتن باهم حرف میزدن آخه من نمیدونم اینا اینقدر باهم حرف میزنن
خسته نمیشن؟
سرمو برگردوندم سمت دریا
غرق افکاری بودم که هیچی ازشون نمی فهمیدم
فقط فکر میکردم بدون هیچ نتیجه ای
اونقدر ذهنم مشغول شده بود که از دنیای اطرافم فاصله گرفته بودم، نه صدایی میشنیدم و نه کسیو میدیدم تا اینکه
حس کردم کسی داره تکونم میده
به خودم اومدم و نگاهش کردم. نازنین بود
نازنین_ کجایی تو دختر دوساعته دارم تکونت میدم کم کم داشتم نگران میشدما
_ خوبم. داشتم فکر میکردم
نازنین_ به چی؟
_ هیچی، مهم نیست. کاری داشتی؟
نازنین_ آهان پاک یادم رفته بود. میخواستم بگم طاها میگه بیاین سریعتر راه بیفتیم که تا یک ساعت دیگه برسیم به
مقصد بعدی نمازمونم همونجا بخونیم.
اا راستی طاها اینا کجان پس؟ به دورو برم نگاه کردم. آهان دیدمشون چند متر جلوتر ایستاده بودن و دونفری داشتن
باهم حرف میزدن
_ باشه بریم
نازنین هم سری تکون داد و راه افتادیم سمتی که طاها و محمد بودن، بهشون که رسیدیم اوناهم به جمعمون اضافه
شدن و باهم همقدم شدیم.
محمد_ بابا زنگ زد گفتش که میرن تو ماشین میشینن. منتظر میمونن ماهم بریم تا همزمان حرکت کنیم.
....
بعد از یک ساعت رسیدیم به امام زاده، وقتی امام زادرو دیدم لبخند نشست رو لبم، اصلا انتظار نداشتم جای زیارتی
بیایم. با خوشحالی از ماشین پیاده شدم و پرواز کردم سمت حرم.
نازنین با خنده داد زد_ آجی نمیخوای وضو بگیری؟
_ وضو دارم
قبل از اومدن نهارمونو که خوردیم رفتم دستو صورتمو بشورم همونجا دوباره وضو گرفتم.
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....