#من_با_تو
#قسمت_بیست_ونهم
آقای رسولے رییس دانشگاہ دستے بہ صورتش ڪشید و گفت :
ــ ڪہ اینطور!
دستهاش رو
روی میز بهم گرہ زد و ادامہ داد :
ــ بنیامین عظیمے پروندہ جالبے ندارہ!فڪرڪنم با این چیزایے هم ڪہ گفتے وقتش شدہ اخراج بشہ!
از روی صندلے بلند شدم، ڪیفم رو انداختم روی دوشم.
ــ هرطور صلاح میدونید،دلم نمیخواد آقای سهیلے بےگناہ این وسط
بسوزن!
آقای رسولے لبخندی زدو گفت :
ــ این وصلہها بہ امیرحسین نمےچسبہ! خوب میشناسمش!
سرم رو تڪون دادم و گفتم :
ــ میتونم برم؟
با دست بہ در اشارہ ڪرد و گفت :
ــ آرہ دخترم ممنون ڪہ اطلاع دادی!
با گفتن خدانگهدار از اتاق خارج شدم، سهیلے رو از دور دیدم ڪہ بہ این سمت مے اومد،آروم بہ سمتش رفتم،چند قدم باهام فاصلہ داشت، با صدای آروم گفتم سلام! زیر لب جواب داد خواست بہ راهش ادامہ بدہ ڪہ گفتم :
ــ میخواستم باهاتون صحبت ڪنم!
با فاصلہ رو بہ روم ایستاد،دست بہ سینہ جدی،نگاهش رو دوخت پشت سرم!پیرهن ڪرم رنگ...یقہ آخوندی با شلوار ڪتان مشڪے پوشیدہ بود،مثل همیشہ مرتب و تمیز!
محڪم اما با تُن آروم گفت :
ــ درخدمتم اما ممنون میشم از این بہ بعد ڪاری داشتید تو ڪلاس ها بگید!
متعجب نگاهش ڪردم جدی رو بہ رو نگاہ مےڪرد،منظورش رو خوب فهمیدم، درحالے ڪہ سعے مےڪردم آروم باشم گفتم :
ــ عذر میخوام اما عاشق چشم و ابروتون نیستم! خواستم بگم با آقایرسولے درمورد اتفاقات اخیر صحبت ڪردم
چیزی نگفت...ادامہ دادم :
ــ همہ چیزو حل مےڪنن ببخشید ڪہ تو دردسر افتادید.
با ڪنایہ اضافہ ڪردم :
ــ بہ قدری براتون آزاردهندہ بودہ ڪہ ذهنتون خستہ شدہ رفتہ سراغ فڪرای بیخودی!
دستهاش رو از دور سینہش آزاد ڪرد، صورتش رو بہ روی صورتم بود اما چشم هاش من رو نگاہ نمےڪرد!
ــ خانم هدایتے یہ سوال بپرسم؟
با دلخوری گفتم:
ــ بفرمایید!
ــ سوتفاهمهایے ڪہ برای عظیمے پیش اومدہ برای شما ڪہ پیش نیومدہ؟!
با چشمهای گرد شدہ نگاهش ڪردم!فڪر مےڪرد منظوری دارم ڪہ باهاش صحبت مےڪنم،خودش ڪمڪ ڪرد! دلم نمیخواست ماجرای امین اما بہ صورت توهمات این طلبہ شروع بشہ! بہ قدری عصبے شدمڪہ ڪم موندہ بود فحشش بدم!صدام رو ڪنترل ڪردم اما با حرص گفتم :
ــ براتون نامہ فدایت بشوم ڪہ نفرستادم ڪمڪم ڪنید...خودتون دخالت ڪردید!
انگشت اشارہم رو
رو بہ پایین گرفتم و ادامہ دادم :
ــ از هرچے فڪرڪنید ڪمترم اگہ دیگہ تو ڪلاسهاتون شرڪت ڪنم تا توهماتتون بیشتر از این ادامہ پیدا نڪنہ!
نگاهش رو
دوخت بہ ڪفشهاش آروم گفت :
ــ منظوری نداشتم اما اینطور بهترہ!
نگاہ تندی بهش انداختم و با قدمهای بلند ازش دور شدم، با خودش چے فڪر مےڪرد؟!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_سی_ام
بهار با ناراحتے گفت :
ــ حالا جدی نمیای؟
با یادآوری ماجرای چند روز پیش عصبے شدم،با حرص گفتم :
ــ نہ پس الڪےالڪے نمیام،پسرہی.....
ادامہ ندادم،بهار بطری آب معدنے رو گرفت سمتم.
ــ بیا آب بخور حرص نخور!
با عصبانیت دستم رو
ڪوبیدم روی نیمڪت و گفتم :
ــ آخہ با خودش چے فڪر ڪردہ؟ ڪہ عاشقشم؟ لابد عاشق اون ریشهاش شدم!
بهار ڪمے از آب نوشید و نفس عمیق ڪشید! متعجب گفتم :
ــ چرا اینطوری میڪنے؟
ڪمے رفت عقب انگار ترسیدہ بود!
ــ خشم هانیہ!
پوفے ڪردم :
ــ بےمزہ!
یهو بهار با ترس بہ پشت سرم زل زد و بلند شد ایستاد،سریع گفت :
ــ سلام استاد سهیلے!
نفسم تو سینہ حبس شد!
دهنم باز موندہ بود،یعنے حرفهام رو شنیدہ؟! بہ زور دهنم رو بستم،آب دهنم رو قورت دادم،هانیہ مگہ مهمہ؟ خبشنیدہ باشہ! اصلا حق داشتے! سرفہای ڪردم و بلند شدم اما خبری از سهیلے نبود!با صدای خندہی بهار سرم رو برگردوندم!با خندہ نشست، چپچپ نگاهش ڪردم،همونطور ڪہ داشت مےخندید گفت :
ــ وای هانیہ! قبض روح شدیاااا
حق بہ جانب گفتم :
ــ اتفاقا میخواستم
ڪلے حرف بارش ڪنم...!
چادرم رو مرتب ڪردم و دوبارہ نشستم!
ــ نمیشہ ڪہ نیای!
بطری آب معدنے رو برداشتم،همونطور ڪہ بہ بطری زل زدہ بودم و مےچرخوندمش گفتم :
ــ خودم میخونم چند تا جلسہ ڪہ بیشتر نموندہ،جزوہها رو برام بیار!
بهار چیزی نگفت،چند دقیقہ بعد با تعجب خیرہشد بہ ورودی ساختمون دانشگاہسریع بلند شد و گفت :
ــ هانیہ پاشو بریم!
زل زدم بهش
ــ چرا؟
دستم رو گرفت،بلند شدم، بنیامین با عجلہ داشت مےاومد بہ سمتمون، سهیلے و رسولے هم پشت سرش!همہ چیز رو حدس زدم، چند قدم موندہ بود بنیامین بهم برسہ ڪہ سهیلے از پشت بازوش رو گرفت و با اخم گفت :
ــ سریع برو بیرون!
بنیامین پوزخندی زد و گفت :
ــ حسابم با تو جداست برادر...!
رسولے با تحڪم گفت :
ــ ولشڪن امیرحسین،الان از حراست میان!
سهیلے همونطور ڪہ بازوی
بنیامین رو گرفتہ بود گفت :
ــ ولشڪنم یہ بلایے سرشون بیارہ؟!
بنیامین انگشت اشارہش رو بہ سمتم گرفت و گفت :
ــ خودت بازی رو شروع ڪردی،منم عاشق بازیام!
بدون اینڪہ حرفهاش روم تاثیر بذارہ زل زدم توی چشمهاش بدون ترس!
چیزی نگفتم،بازوش رو از دست سهیلے جدا ڪرد و از دانشگاہ خارج شد!سهیلے همونطورڪہ با اخم بہ رفتن بنیامین نگاہ مےڪرد گفت :
ــ شما مگہ ڪلاس ندارید؟! عذر تاخیر قبول نیست!
رسولے با دست زد رو شونہش و گفت:
ــ استاد من برم پس
تا ترڪشت بہ من نخوردہ!
معلوم بود خیلے صمیمے هستن،سهیلے برگشت سمتش و آروم چیزی گفت،
رسولے رو بہ من گفت :
ــ خانم هدایتے نگران چیزی نباشید حرف زیادی زد پروندہش برای همیشہ بستہ شد!با خونسردی سرم رو تڪون دادم،بهار بازوم رو گرفت با لبخند گفت:
ــ نشنیدی استاد چے گفتن؟! بدو بریم سرڪلاس!
چشم غرہای بهش رفتم.
ــ برو بهار ڪلاست دیر نشہ...!
سهیلے برگشت سمتم با تحڪم گفت:
ــ خانم هدایتے من اجازہ ندادم ڪلاسهام نیاید!سریع سر ڪلاس وگرنہ طور دیگہای برخورد مےڪنم!
با تعجب نگاهش ڪردمبا خودش چند چند بود؟!خواستم چیز بگم ڪہ بهار بازوم رو بشگون گرفت و سریع دنبال خودش ڪشید بہ سمت ساختمون! سهیلے همونطورڪہ نزدیڪمون راہ مےاومد گفت :
ــ منظور من چیز دیگہای بود،اشتباہ برداشت ڪردید!
منظورش برام
مهم نبود،ڪلا برام مهم نبود!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_سی_ویکم
آروم پاهام رو، روی برگ های خشڪ گذاشتم،ڪوچہ خلوت بود و چادرم رو باد بہ بازی گرفتہ بود.
ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم، در خونہ باز بود،بہ نشونہ تاسف سرم رو تڪون دادم و همونطور ڪہ وارد خونہ مےشدم گفتم :
ــ مامان خانم خودت هے بہ ما گیر میدی پاییزہ درو خوب ببندید اونوقت خودت درو تا آخر باز گذاشتے؟
چادرم رو درآوردم...
و آویزون ڪردم، مادرم جواب نداد!
در رو بستم و بلند گفتم :
ــ ماماااان!
جوابے نگرفتم...
وارد آشپزخونہ شدم،هروقت بیرون مےرفت روی در یخچال برام یادداشت مےذاشت، اما خبر از یادداشت نبود!حس بدی بهم دست داد، دلشورہ! سریع موبایلم رو درآوردم و شمارہ موبایلش رو گرفتم،صدای زنگ موبایلش از اتاق خواب مشترڪش با پدرم اومد! وارد اتاق شدم،در ڪمد باز بود و لباس ها روی زمین پخش شدہ بود!نگران شدم،حتما اتفاقے افتاد بود! موبایل رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و در همون حین علامت قرمز رو لمس ڪردم!
با عجلہ رفتم بہ سمتم در و چادرم رو برداشتم،در رو باز ڪردم، داشتم چادرم رو سر مےڪردم ڪہ شهریاروارد شد!
ڪمے آروم شدم، نگاهش افتاد بهم،صورتش درهم بود! مطمئن شدم اتفاقے افتادہ!
رو بہ روش ایستادم و گفتم :
ــ داداش چیزے شدہ؟
چیزی نگفت و وارد خونہ شد! ڪلافہ دنبالش رفتم.
ــ شهریار...داداشے دارم با تو حرف میزنم! چرا مامان نیست؟ نگو نمیدونے!
برگشت سمتمش... دستش رو برد بین موهاش و پوفے ڪرد! با نگرانے نگاهش ڪردم اما چیزی نگفتم! لب هاش بہ هم خورد :
ــ مریم تصادف ڪردہ!
گنگ نگاهش ڪردم فڪرم رفت سمت هستے دوماهہ!
منم گفتم :
ــ چیزیش شدہ! اتفاقے برای هستے افتادہ؟
سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد:
ــ نہ هستے همراهش نبودہ!
با تردید نگاهم ڪرد و ادامہ داد :
ــ هانیہ...مریم درجا تموم ڪردہ!
چشم هام رو بستم...
سخت نفسم رو بیرون دادم! خبر برام عجیب و نامفهوم بود! مریم، مرگ، هستے، امین، علاقہ!
همش توی سرم مےچرخید!
احساس عجیب و بدی داشتم! چشم هام رو باز ڪردم :
ــ بگو شوخے میڪنے!
سرش رو تڪون داد و اشڪے از گوشہ چشمش چڪید! گذشتہ نباید برمےگشت!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_سی_ودوم
مادرم آروم گریہ مےڪرد
من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صوت قرآن و گریہی هستے، آروم اشڪ مےریختم!
مادر مریم، هستے رو محڪم در آغوش گرفتہ بود و گریہ مےڪرد! عاطفہ و خالہ فاطمہ هم با گریہ میخواستن هستے رو ازش جدا ڪنن! احساس ڪردم هستے دارہ خفہ میشہ، سریع بلند شدم و رفتم بہ سمتشون! آروم دست های مادر مریم رو گرفتم و گفتم :
ــ هستےرو بدید بہ من دارہ اذیت میشہ
صورتش رو چسبوند بہ
صورت هستے و هقهق ڪرد!
نالہ ڪرد :
ــ دخترم!
قطرہ اشڪے از گوشہ چشمم چڪیدبا دست زیر چشمم رو پاڪ ڪردم! خالہ فاطمہ و عاطفہ هم حال خوبے نداشتن! تو این بین حال خودم نامفهوم تر بود، احساس مےڪردم هر لحظہ ممڪنہ مریم از در وارد بشہ و مثل همیشہ با لبخند بگہ سلام هانیہ جون!
صورت مریم اومد جلوی چشمم، دفعہ اول ڪہ دیدمش! آرزوی مرگش رو نڪردہ بودم!نگاهے بہ عڪس خندونش ڪہ تو بغل خالہ فاطمہ بود انداختم، زل زدم بہ چشم هاش با چشمهام گفتم : قرار بود جای من خیلے دوستش داشتہ باشے نہ اینڪہ داغونش ڪنےبغضم شدت گرفت، دوبارہ نگاهم رو چرخوندم روی هستے، طوری گریہ مےڪرد ڪہ احساس ڪردم هر لحظہ ممڪنہ از حال برہ!
با لحن آروم گفتم :
ــ خالہ جون هستے یادگار مریمہ...
ترسیدہ، نمیخواید ڪہ اتفاقے براش بیوفتہ؟
نگاهے بہ هستے انداخت
و پیشونیش رو بوسید...
دست هاش شل شد! هستے رو بغل ڪردم،مادرم با تعجببهم خیرہ شدہ بود! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم تا خیالش راحت بشہ خوبم!
خالہ فاطمہ با گریہ گفت :
ــ هانیہ جان ببرش یہ جای آروم،دلم ریش میشہ،تو مجلسِ......
نتونست ادامہ بدہ
و نشست ڪنار مادر مریم!
عاطفہ خواست هستے رو ازم بگیرہ ڪہ آروم گفتم :
ــ عاطے تو حالت خوب نیست، مراقبشم، منم عمہی دومش!
باید روی حرفهام تاڪید مےڪردم،
تا متوجہ بشن قصد و منظورے ندارم!
متوجہ بشن اون هانیہی شونزدہ سالہ نیستم!صدای شیون و زاری زنها قطع نمےشد، وارد حیاط شدم و در رو بستم، حیاط آرومتر بود! چادرم رو پیچیدم دور هستے ڪہ سرما نخورہ،گریہش بند اومد اما آروم نالہ مےڪرد، دلم لرزید! لبم رو گزیدم و چند قطرہ اشڪ از چشم هام روی صورتم سر خورد! با انگشت اشارہم شروع ڪردم بہ نوازش صورت ڪوچولوش، چشمهاش رو بست و تبسم ڪمرنگے روی لبهاش نقش بست!
آروم گفتم :
ــ توام از شلوغے خوشت نمیاد؟
چشم هاش رو باز ڪرد...
دهنش رو هے باز و بستہ مےڪرد، انگشتم رو ڪشیدم روی لب هاش و گفتم :
ــ گشنتہ؟
نمیتونستم قربون صدقہ،ش برم اما دوستش داشتم،خواستم برم داخل شیشہ شیرش رو بگیرم ڪہ در حیاط باز شد، امین خستہ و ناراحت وارد شد! آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم!دستم رفت سمت دستگیرہی در ڪہ صداش متوقفم ڪرد :
ــ دخترمو بدہ...!
صداش آروم بود، غمگین، عصبے، خستہ! صدایے ڪہ هیچوقت ازش نشنیدہ بودم! برگشتم سمتش، بےحال نشستہ بود روی تخت، نگاهش مثل شبے بود ڪہ از خواستگاری برگشت، همون غم!
سرد گفتم :
ــ میخوام برم شیشہ شیرش رو
بیارم!
دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد :
ــ خب هستے رو بدہ!
بدون حرف رفتم سمتش
و بہ جای اینڪہ هستے رو بدم بهش گذاشتم ڪنارش روی تخت! خواستم برم داخل ڪہ گفت :
ــ دل شڪستہات ڪار خودشو ڪرد!
حرفش عصبیم ڪرد...
نباید گذشتہ رو پیش مےڪشید!
نباید ڪسے فڪر مےڪرد فقط نشستم آہ و نفرینش ڪردم! من فراموش ڪردہ بودم چرا نمیخواستن بفهمن؟! با صدای خش دار ادامہ داد :
ــ ببین......
نشستم روی همون تختے ڪہ شب خواستگاریم نشستہ بودم بہ پنجرہ مون اشارہ ڪرد :
ــ از بالا نگاهم مےڪردی مثل همیشہ! الان عزادار اون زنم! همدمم، مادر بچہ ام!
زل زد بہ صورت هستے...
چشم هاش قرمز بود اما جلوی من گریہ نمے ڪرد! نفسے ڪشیدم و گفتم :
ــ دل من ڪے ڪارہای بود ڪہ این بار باشہ؟!
رفتم بہ سمت در...
همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم :
ــ بچگے ڪردم امین! چرا هیچوقت نگفتے چرا؟!
نمیدونم چرا بےاختیار اسمش رو بردم!
چیزی نگفت، نگفت ڪدوم چرا؟!
چون خوب میدونست ڪدوم چرا منظورمہ!
وارد خونہ شدم...!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
⭕️✍تلنگر❌❌❌
هر پرهیزگاری گذشته ای دارد👌
و هر گناه کاری آینده ای👌
پس قضاوت نکن...😐
میدانم اگر
قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم.😢
دنیا تمام تلاشش را میکند
تا مرا در شرایط او قرار دهد😱
تا به من ثابت کند
در تاریکی همه ی ما
شبیه یکدیگریم.👌
محتاط باشیم،
در سرزنش و قضاوت کردن دیگران،
وقتی نه از دیروز او خبر داریم
نه از فردای خودمان...✅
#تلنگر ✨
به قول #حاجحسین یکتا:
مشکل اینه که ما دیگه #گریه_انقطاع نداریم...
که ما دیگه خدایا! #خسته شدیم!
ما #تورو میخوایم!
از #شیطون خسته شدیم...
از #خودمون خسته شدیم...
اصلا از #رفیقای بی مرام که مارو هل میدن تو #گناه خسته شدیم...
از #محیط کوفتی خسته شدیم...
ما تورو میخوایم....
به #خدا بگیم!!
خدایا ما خسته شدیم،از بس که #شیطون ما رو زده زمین...
سر زانوهامون #زخم شده...
ما یه خنک #نسیم تورو میخوایم...
بچه ها برای این چیزا #گریه کنید...
اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج
#بَرامَهديعج.صـَلَـوآتبِفرِستمومِن🌱
#داستانک...✨📕
🔹ابلیس و نوحنبی🔹
وقتی که نوح نبی علیه السلام قوم خود را نفرین کرد و هلاکت آنها را از خدا خواست و طوفان همه را در هم کوبید، ابلیس نزد او آمد و گفت: تو حقی برگردن من داری که من می خواهم آن را تلافی کنم!!!
حضرت نوح در تعجب کرد و گفت:
بسیار بر من گران است که حقی بر تو داشته باشم ، چه حقی؟ ابلیس ملعون گفت همان نفرینی که درباره قومت کردی و آنها را غرق نمودی و احدی باقی نماند که من او را گمراه سازم ، من تا مدتی راحتم ، تا زمانی که نسلی دیگر بپاخیزند و من به گمراه ساختن آنها مشغول شوم
حضرت نوح نبی علیه السلام با این که حداکثر کوشش را برای هدایت قومش کرده بود، با این حال ناراحت شد و به ابلیس فرمود: حالا چگونه می خواهی این حق را جبران کنی؟ابلیس گفت: در سه موقع به یاد من باش! که من نزدیکترین فاصله را به بندگان در این سه موقع دارم:
1⃣هنگامی که خشم تو را فرا می گیرد به یاد من باش!
2⃣هنگامی که میان دو نفر قضاوت می کنی به یاد من باش!
3⃣ و هنگامی که با زن بیگانه تنها هستی و هیچکس در آنجا نیست باز به یاد من باش!
📚بحارالانوار، ج۱۱، صفحات ۲۸۸ و۲۹۳
#خداگونہ
الٰھۍ
دلمرابہنقطہاۍکھ
خیࢪمدرآטּاستمتوجہسآز...🙃🖐🏻!!''
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
🌸|↫ #نهجالبلاغهخطبھ²²⁷
#انتخابآت
سردار دلهابود و
گفت:
رو قبرم بنویسید سرباز... 🤍🤞🏻
همتی عقده ای 🙄
از راه نرسیده میگه : چرا به من نمیگید جناب||: ؟؟!؟!😳
#به_حق_چیزای_ندیده!!!😐
#به_وقت_خاطره ..🌹📜
⭕️دختر بی حجاب و پسر طلبه!!!
🔻یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد.
همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
❌خواهرم حجابت !! خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!.
🔻نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده.
🔻به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید.
🔻تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن..
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت:
خدایا این کم رو از من قبول کن !!
شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد.
فردای اون روز دوباره آینه و آرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت.
توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد: خانمی برسونیمت؟
لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید.
دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد اما کسی جلو نمیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد اما همه تماشاچی بودن، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه: آهای ولش کن بی غیرت !! مگه خودت ناموس نداری؟؟
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !!
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد:
وقتی خواستن به زور سوارش کنند، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت: خواهرم حجابت !!
همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید..
اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود
حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر #علی_خلیلی .. 🌹
#روحش_شاد .. 💚
#حرفِڪاربردۍ(:
از-شیخانصآرۍ"پرسیدند↓
چگونہمیشودیڪساعت"فکرکردن"
برترازهفتادسال"عبادت"باشد ؟!
فرمودند↓
«فڪرۍمانندفکرِ
جنابِحُردرروزِعآشورا💔»
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیدبزرگمهر
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
#تلنگر✨👌
از شیطـ👹ــان پرسیدند :
چه چیزے میزنَے ؟
_ تیــــر🏹 😈
بہ کجــــا میزنے ؟
_ قلــ♥️ــب و روحــِ انسان ها 🎯
چجورے ؟🤔
_ وقتی داره میره بیرون و روسرے میپوشہ
میگم یکم عقب تر 😈
_وقتےداره نماز میخونہ
میگم یکم تندتر😈
_ وقتے داره آرایش میکنه
میگم یکم بیشتر😈
_وقتے داره لباس انتخاب میکنہ
میگم یکم چسبون تر 😈
_ وقتے داره به کسے نگاه بد میکنہ
میگم یکم دقیق تر 😈
_ وقتے داره تو مکانےکہ شلوغہ میخنده
میگم یکم بلندتر 😈
_ وقتے داره قرآن میخونہ
میگم یکم زودتر
#حواسمان باشع رفیق 🖇❤️
🧡💛
بخونید خیلی قشنگه: اولين روزي كه امام حسين (ع) روزه گرفتند همه اهل بيت در كنار سفره جمع شدند؛ پيامبر اكرم (ص) رو به امام حسين فرمودند:
حسين جان عزيزم روزه ات را باز كن. امام حسين فرمودند:
جايزه من چه خواهدبود؟
پيامبر فرمودند: نصف محبتم را به كساني كه تو را دوست دارند مي بخشم.
حضرت علي(ع) فرمودند:
پسرم حسين جان بفرما. باز امام فرمودند: جايزه من چه خواهدبود؟
حضرت علي فرمودند: نصف عبادت هايم براي كساني كه عاشق تو هستند.
حضرت فاطمه(س) فرمودند:
عزيز دلم افطار كن.امام حسين پرسيدند:
جايزه شمابه من چيست؟
حضرت فرمودند: نصف عبادت هايم را به كساني که بر تو گريه مي كنند مي بخشم.
امام حسن(ع) فرمودند:
برادر جان روزه ات را بازكن و امام همان سوال را پرسيدند.
حضرت پاسخ دادند: من تا همه گنهكاران را بر تو نبخشم به بهشت نخواهم رفت.
و درهمين حال جبرئيل بر پيامبر نازل شد فرمود خدا مي فرمايد:
من از شماها مهربانتر هستم و آنقدر آن كساني كه عاشق تو هستند را به بهشت ميبرم تا تو راضي شوي یا حسین.
ﺣﻀﺮﺕ ﻣﺤﻤﺪ "ص" ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:
ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﻬﺮﻩ کسی که این حدیث رابه دیگران می رساند
❗️..دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا کپی میکنی وبعدش پخش میکنی !!!
حالا فکرش رابکن.. روز قیامت باخودت میگی کاش بیشتر میفرستادم..!
👈سبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين
👈🏽حضرت محمد(ص) فرمودند هر کسی این دعا را بین مردم پخش کند گرفتاریهایش حل شود.ولى شيطان به بيشتر مردم اجازه ى پخش اين ايه را نميدهد
•••❁ ⃟ 🌸 ⃟ ❁ ⃟ 🌸 ⃟ ❁ ⃟ 🌸 ⃟ ❁•••
🧡💛
•﷽•
حسیݩجآݧ
ݐُشٺ ڪردَݦ بہ گنـــاه
ݐــاڪـ شَــوَݦ دَر رَمضـــاݩ
همہ تـرڪَݦ بڪݩـݧد...
عیب ݩداردٺــوبــݦاݩـــ😍
#یاحسین(:
🧡💛
𝒕𝒉𝒆 𝒘𝒂𝒚 𝒐𝒇 𝒉𝒖𝒔𝒔𝒆𝒊𝒏.
#تباهیات🚶🏻♂
بهیكعددابلیسکاربلدوماهر
جهتهدایتکرونابهراهکجنیازمندیم !
تادیگه
هیزرتوزرتنرهکربلاومشهدوقموهییت...
ــــــــ♥️⃢َِ🕋ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#طنز_جبهه..😂
پوتین👟
به شوخ طبعی شهره بود …!!
یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :
« کی می خواد #پوتینشو واکس بزنه !»
همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی متحول شده که ما خبر نداریم .😜
خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه .
یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود و شاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :
« من»
ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :
« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😂
بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!😁
#من_با_تو
#قسمت_سی_وسوم
همونطور ڪہ با بهار
از پلہهایدانشگاہ پایین مےرفتیم،
نفسم رو بیرون دادم و گفتم :
ــ مرگ مریم هنوز باورم نشدہ، یہ حس و حال گنگے دارم!
بهار دستم رو گرفت و گفت :
ــ من ڪہ اصلا نمیشناسمش هنوز ناراحتم، چہ برسہ بہ تو ڪہ دخترشم جلوی چشمتہ!رسیدیم نزدیڪ در دانشگاہیڪے از دخترهای ڪلاس هراسون وارد شد با دیدن ما گفت :
ــ بیاید ڪمڪ!
نفسنفس زنون بہ بیرون دانشگاہ اشارہ ڪرد و ادامہ داد :
ــ استاد سهیلے!
نگاهے بہ بهار انداختم
و دویدم بیرون! چندنفر هم پشت سرم اومدن، همونطور ڪہ چادرم رو بہ دست گرفتہ بودم بہ دو طرف خیابون نگاہ ڪردم، چندنفر سر خیابون حلقہ زدہ بودن!با عجلہ دوییدیم بہ اون سمت، رو بہ جمعیت گفتم :
ــ برید ڪنار...
دو تا از طلبہهاجمعیت رو ڪنار زدن،سهیلے نشستہ بود روی زمین، از گوشہ سرش خون مےچڪید، صورتش از درد جمع شدہ بود سریع گفتم :
ــ بہ آمبولانس زنگ بزنید...!
ڪسے گفت :
ــ تو راهہ...!
یڪے از طلبہ ها خواست ڪمڪ ڪنہ بلند بشہ ڪہ سریع گفت :
ــ نڪن،فڪرڪنم پام شڪستہ!
بهار با عصبانیت گفت :
ــ بابا یڪے ماشین بیارہ آمبولانس حالاحالاها نمیرسہ!
سهیلے لبش رو بہ دندون گرفت
و با دست پیشونیش رو گرفت! دورہ امداد گذروندہ بودم بلند گفتم :
ــ ڪسے چیزی ندارہ پاشو ببندیم؟
چندنفر با تعجب نگاهم ڪردن، نمیتونستم معطل این جمعیت بشم!
چادرم رو درآوردم و نشستم رو بہ روی سهیلے! همونطور ڪہ نگاهش مےڪردم گفتم :
ــ ڪدوم پاتونہ؟
چشمهاش رو
نیمہ باز ڪرد و آروم لب زد :
ــ چپ!
سریع چادرم رو محڪم بستم بہ پاش!
با صدای خفیف گفت :
ــ مراقب خودت باش!
از فعل مفرداستفادہ ڪرد،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست!
صدای آژیر آمبولانس اومد، چندنفری ڪہ درمورد ماجرا صحبت مےڪردن صداشون بہ گوشم مے رسید :
ــ یه ماشین با سرعت از اون سمت اومد این بندہ خدا داشت مےرفت طرف دانشگاہ، بدون توجہ مستقیم رد شد خورد بهش!
زیر لب گفتم : ــ بنیامین...!
حالا متوجہ حرفش شدم!
سریع سهیلے رو بردن بیمارستان، بهار بازوم رو گرفت :
ــ هانے منو ڪہ نفرین نڪردی؟!
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ چے؟!
با خندہ گفت :
ــ آخہ هرڪے ڪہ
اذیتت ڪردہ دارہ میرہ زیر خاڪ!
محڪم بغلم ڪرد :
ــ شوخے میڪنما...ناراحت نشے!
ازش جدا شدم...
بدون توجہ بہ حرفش گفتم :
ــ حتما ڪار بنیامینہ فڪرڪنم تا ابد باید شرمندہ و مدیون سهیلے باشم!
بهار بہ شوخے گونہم رو ڪشید :
ــ فیلم زیاد میبینیها حالا بذار مشخص بشہ، چادرتم ڪہ نصیب برادر سهیلے شد!
زل زدم بہ مسیری
ڪہ آمبولانس ازش گذشتہ بود.
ــ بهار...امیرحسین چیزیش نشہ!
به قَلَــــم لیلی سلطانی