eitaa logo
امام حسین ع
17هزار دنبال‌کننده
389 عکس
1.9هزار ویدیو
1.9هزار فایل
کانال مداحی و شعر و سبک https://eitaa.com/emame3vom
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔵⚪️ 👈🏼👈🏼 حدود چهل سال قبل در کرمان یکی از علمای وارسته و متعهد به نام آیت‌الله (متوفی ۱۳۲۸ شمسی) زندگی می‌کرد، در آن زمان، در کرمان، بازار فرقه ضالّه «شیخیه» رواج داشت. ◽️ آیت الله کرمانی، واعظ وارسته آن زمان مرحوم را به کرمان دعوت کرد تا با وعظ و ارشاد خود، مردم را از انحرافات و گمراهی‌های شیخیه آگاه کند و در نتیجه جلوی گسترش آنها را بگیرد. ◽️ مرحوم سید یحیی واعظ یزدی، این دعوت را پذیرفت و به کرمان رفت، مردم را متوجه انحرافات آنها نمود و با افشاگری خود، این گروه ضالّه را رسوا ساخت، به طوری که تصمیم گرفتند با نیرنگی مخفیانه ایشان را به قتل برسانند، آن نیرنگ مخفیانه این بود: ◽️ شخصی از پیروان شیخیه به صورت ناشناس، از سید دعوت کرد که فلان ساعت به فلان محله و فلان خانه برای منبر رفتن برود. ایشان نیز قبول کرد. دعوت کننده همراه عده‌ای دیگر به خدمت سید یحیی واعظ آمده و او را با احترام به عنوان روضه خوانی بردند، ولی بعد معلوم شد که ایشان را به خارج از شهر به باغی برده و از منبر و روضه خبری نیست، او کم کم احساس خطر جدی کرد و خود را در دام خطر جدی از سوی شیخیّون دید، آن هم در جایی که هیچ کس از حیله آنان مطلع نبود. ◽️ سید یحیی واعظ در آن حال به جَدّه خود حضرت زهرا(سلام الله علیه)متوسل گردید، گویا نمازاستغاثه به آن حضرت را خواند و درسجده نمازگفت:(یامولاتی یا فاطمه اغیثینی)؛ ای سرور من ایفاطمه، به من پناه بده و به فریادم برس. خطر لحظه به لحظه نزدیک می‌شد، سید یحیی دید، گروه دشمن به او نزدیک شدند، و خود را آماده کردند و چیزی نمانده بود که به او حمله کرده و او را قطعه قطعه کنند. ◽️ در این لحظه حساس، ناگهان غرّش تکبیر و فریاد مردم را شنید که باغ را محاصره کرده‌اند، و از دیوار وارد باغ شدند و با حمله به گروه شیخی‌ها، آنها را تارومار کردند و سید یحیی را نجات داده و با احترام، همراه خود در کنار آیت الله میرزا محمد رضا کرمانی به شهر و منزل آوردند. ◽️ سید یحیی واعظ از آیت الله کرمانی پرسید: شما از کجا مطلع شدید که من در دام شیخی‌ها افتاده‌ام؟ آیت الله کرمانی فرمودند: من در عالم خواب حضرت صدیقهطاهره، زهرای اطهر(سلام الله علیه) را دیدم به من فرمود: شیخ محمدرضا، فوراً خودت را به پسرم«سید یحیی» برسان و او را نجات بده که اگر دیر کنی، کشته خواهد شد. @emame3vom 📚 گنجینه دانشمندان، ج۱، ص۲۴۱
[داستان سوم] 🔷🔶 👈🏼👈🏼 واقعه ای است که نیز فاضل مذکور (فاضل دربندی) در کتاب مزبور (اسرار الشهاده)حکایت کرده آن را از شیخ جواد سابق‌الذکر (شیخ جواد نجفی) از والد ماجد خود شیخ حسین مذکور که او گفت: ◽️«در زمان ما مردی نصرانی دربصره بود که صاحب اموال بسیار وثروت بدون اندازه وشمار بود. بطوری که احدی از تجار واهل ثروت عراقین - بصره وبغداد - کسی را به او تحاذی وهمسری نبود. اتفاقاً از برای او عزم مهاجرت از بصره ووقوف به بغداد اتفاق افتاد. جمیع مایملک منقول وغیرمنقول خود را نقد ونقل کرده در کشتی گذاشت وبرآن نشست متوجه بسمت بغداد گردید. ◽️پس چون کشتی بر روی آب شط روان شد وسه روز یا زیاده بر آن بگذشت از جانب بیابان جماعتی از اعراب برخوردند وکشتی را گرفته وجمع آن چه در آن بود به یغما وتاراج بردند وکسانی را که در کشتی بودند کُشتند وآن شخص نصرانی را هم آنقدر ضربت زدند که اورا کشته گمان کردند ورفتند، وچون شب داخل شد شخصی از اهل جماعاتی که نزدیک به آن موضع بود براو برخورد وچون او را زنده ومجروح دید براو ترحم کرده او را به قبیله خود نقل نمود و در مضیف شیخ آن قبیله اورا جا داد وبگمان [اینکه او از مسلمانان است واین صدمات وجراحات بر او وارد شده]. ◽️ شیخ قبیله واهل آن بر او ترحم کردند وتوجه میمودند وشیخ قبیله او را دلداری می‌داد وتسلی می‌نمود، حتی آنکه چون برحالت ونصرانیت او مطلع شدند. باز غیرت و تعصّب عربی مانع گردید از آنکه ترک رعایت او کند با آنکه پیغمبر صلی الله علیه وآله فرموده «اکرموا الضیف ولو کان کافرا» و آن نصرانی به انس و الفت اهل قبیله و شیخ آن طایفه خود را مشغول کرده بود تا آنکه از صدمات وارده بر خود و رفتن اموال و اعتبار اندکی آسوده شود. ◽️و آن نصرانی در میان آن جماعت بر همین منوال بود تا آنکه وقت زیارت غدیریه نزدیک گردید و شیخ عشیره و جماعتی از اهل قبیله عازم بر زیارت و رفتن به نجف اشرف گردیدند، و عادت اعراب در سفر زیارت آن است که پیاده و پابرهنه می روند و از برای زاد سفر نواله‌ای از آرد برنج و خرما درست کرده به حسب عدد ایام زیارت تا مراجعت - به استثناء منازلی که در آن بر مضیف جماعات وارد می‌شوند و مهمان می‌باشند - گلوله می‌کنند و در انبانی کرده بر پشت خود بار کرده می‌روند و اکثر بر این وجه می‌روند، و سوار و با تهیه اسباب کار در میان ایشان بسیار کم می‌باشد. و بالجمله چون نصرانی بر اراده ایشان مطّلع گردید افسرده خاطر و مهموم شد به جهت انس و الفتی که با شیخ و ایشان داشت. شیخ عشیره به او گفت که: دلتنگ مشو زیرا که منزل تو در مضیف است و غذای شام و روز تو موجود است و کسانی که در قبیله می مانند بیشتر از زائرین هستند. ◽️نصرانی گفت که: من به تو مأنوس بودم و به صحبت تو از همّ و غمّ واردات سابقه غافل بودم و از خاطر محو کرده بودم و چون تو می روی می‌ترسم که همّ و غمّ صدمات گذشته مرا هلاک نماید. اگر واقعاً تو به من نظر و مرحمت داری مرا هم با خود ببر. شیخ گفت: بردن تو ممکن نیست؛ زیرا که این جماعت پیاده می روند وذخیره خود را با خود برمی دارند وسفر هم دور است وتو متمکن از آن نیستی وما چون از این عمل نظر به اجر وثواب خدایی داریم تحمّل شداید آن برما آسان است وتو مردی هستی نصرانی واعتقادی باین امور نداری. ◽️نصرانی درسؤال، الحاح واصرار نمود. شیخ هم لاعلاج اجابت کرده به اراده نجف اشرف بیرون رفتند. چون داخل بلده شریفه شدند نصرانی را درخانه منزل داده، منع ازخروج ازمنزل ودخول درصحن شریف نمودند وخود ایشان از برای زیارت حرم مطهر بیرون رفتند و بر همین منوال زیارت غدیر را درک کرده. بعدازغدیر هم چند روز دیگر درنجف ماندند. بعداز آن، شیخ همراهان را از مرد وزن دوقسمت نمود ومقرر داشت که یکی از آن دو قسمت به سوی قبیله برگردند و قسمت دیگر را با خود ازبرای زیارت عاشورا بکربلا برد. ◽️مرد نصرانی به شیخ گفت که: من از توجدا نمی‌شوم وهرجا که بروی با تو آیم. شیخ هم چون الحاح او را دید اجابت نمود. پس نصف همراهان را از رجال ونسوان بسوی قبیله فرستاد که خود وسایرین بکربلا بروند. اتفاقاً بعض موانع منع از تعجیل نمود تا آنکه ورود بکربلای ایشان مقارن غروب آفتاب شب عاشورا اتفاق افتاد وبجهت کثرت وازدحام زوار، خارج صحن مطهر منزل پیدانشد وکفّار را هم چون درصحن مطهر راه نمی‌دهند واگر مطلع بر عبور یکی ازایشان شوند او را میکشتند، شیخ درباب نصرانی متفکر گردید وبه حکم ضرورت علاج را در آن دید که مردنصرانی عرب‌وار عبایی برسر اندازد که کسی اورا نشناسد ودرمیان صحن درپهلوی چهل چراغ بزرگ که درپایین ایوان مقدّس نصب شده بنشیند وهمراهان قبیله آلات وانبان خود را نزد او گذارند که نگهداری کند وخود ایشان بروندوشب را در روضه حسینیه وعباسیه صرف زیارت وعبادت نمایند. (۱) ادامه⤵️⤵️
. 🔷🔶   👈🏼👈🏼 مولف جلیل القدر کتاب کافی، مرحوم کلینی (م ۳۲۹ق) در روضه کافی جریانی را از امام باقر علیه‌السلام نقل می کند که برای شیعیان و ارادتمندان به آن حضرت بسیار گوارا و نوید بخش است. 🌿راوی این روایت حَكَمِ بْنِ عُتَیْبة است. او می‌گوید: در خدمت امام باقر علیه السّلام بودم و اطاق آكنده از جمعیّت بود. ناگاه پیرمردى كه بر عصاى خود تكیه داشت، پیش آمد تا به در اطاق ایستاد.  عرض کرد: السلام علیك یا ابن رسول الله و رحمة الله و بركاته و بعد سكوت كرد. امام پاسخ داد: علیك السلام و رحمة الله و بركاته.   🌿بعد پیرمرد رو كرد به سایر جمعیت كه در آنجا بودند و به آنها نیز سلام کرد. همه جواب سلامش را دادند. در این موقع رو به جانب حضرت نمود و گفت: یا ابن رسول الله مرا نزدیك خود بنشان فدایت شوم. به خدا سوگند من شما و كسى كه شما را دوست داشته باشد را دوست دارم و این علاقه برای مطامع دنیایی نیست. با دشمن شما دشمنم و از او كناره مى‏ گیرم و به خدا سوگند این نفرت و دشمنی نیز بواسطه اختلاف شخصی نیست و با هم پدر كشتگى نداریم [به دلیل پیروی از شما از آنها کناره گیری می کنم].  به خدا سوگند حلال شما را حلال و حرام شما را حرام می دانم و در انتظار برپایی حکومت عدل خاندان شما هستم. با این عقیده و روشی که دارم آیا امید به نجات من هست؟   🌿امام باقر علیه السلام دوبار به او فرمود: نزدیک من بیا! پیرمرد جلو آمد و حضرت او را پهلوى خود نشاند.   🌿آنگاه فرمود: پیرمرد! مردى خدمت پدرم على بن الحسین رسید و همین سؤال تو را از او پرسید. پدرم امام سجاد علیه السلام به او فرمود: وقتى جانت به اینجا رسید- با دست اشاره به حلقوم خود نمود - با قلبی مطمئن، دلی آرام و با شوق فراوان با فرشته‏ هاى اعمال روبرو می شوى اگر [با این عقیده و روشی که داری] از دنیا رفتی خدمت پیامبر و على و حسن و حسین و على بن الحسین علیهم السلام خواهی رسید. اگر هم زنده ماندی؛ خداوند در همین دنیا چشم تو را روشن می‌كند و در هر صورت تو در مقامات عالیه با ما خواهى بود.   🌿پیرمرد [که به نظر انتظار این همه لطف و کرامت را نداشت با تعجب] عرض کرد: چه فرمودید؟ امام باقر علیه السلام دو مرتبه سخنان خود را تكرار كرد. پیرمرد از خوشحالى و تعجب گفت الله اكبر؛ اگر بمیرم خدمت رسول خدا و امیرالمومنین و امام حسن و امام حسین و على بن الحسین می رسم و در وقت جان دادن با قلبی مطمئن، دلی آرام و با شوق فراوان با فرشته‏ هاى اعمال روبرو می شوم و اگر [هم تا وقت ظهور] زنده مانده و آن زمان را درک کردم خدا زندگى خوشى برایم فراهم می كند و با شما در درجات عالیه خواهم بود؟   🌿پیرمرد این را که گفت فریاد به گریه بلند کرد و شروع کرد به هاى هاى گریستن. در نهایت اختیار از کف داد و بر زمین افتاد. اهل مجلس نیز با دیدن این حال پیرمرد به گریه افتادند و آنها نیز شروع کردند به بلند بلند گریه کردن.  در حالی که امام باقر علیه السّلام‏ با انگشت، اشک از دیدگان مبارک خود می زدود ؛ پیرمرد سربلند کرد و از امام علیه السلام خواست تا دست مبارک خود را به او دهد. امام علیه السلام دست خود را به او داد. او دست امام علیه السلام را گرفت و بوسید و بر دو دیده و صورت خود گذاشت. سپس جامه از روى شكم خود بالا زده دست امام را روى شكم و سینه خود نهاد. بعد از جاى خود بلند شد و با گفتن «السلام علیكم» از امام و اهل مجلس خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.   🌿امام علیه السلام همان طورى كه پیرمرد می رفت به او نگاه می كرد. بعد رو به جمعیت فرمود: « مَنْ أَحَبَّ أَنْ یَنْظُرَ إِلَى رَجُلٍ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ فَلْیَنْظُرْ إِلَى هَذا ، هر كه مایل است یك نفر بهشتى را ببیند به این پیرمرد نگاه كند.»   🌿حكم بن عتیبه راوى حدیث می گوید: من خانه مصیبت زده‏ اى را ندیده بودم كه مثل این مجلس گریه كنند (چنان تحت تاثیر نیت پاك پیرمرد و لطف امام قرار گرفته بودند كه همه با صداى بلند گریه می كردند.)   📚 الكافی ، ج‏8، ص 77 .
🔷🔶 👈🏼👈🏼 صاحب کتاب ، می‌نویسد: عالم عامل و فاضل کامل جناب حاج -مولف کتاب آثارالحجه- و غیره، فرمود: شنیدم از جناب سید العلماء مرحوم حاج آقا یحیی (امام جماعت مسجد حاج سید عزیزالله در تهران) و از جمعی دیگر از اهل‌علم که نقل فرمودند از مرحوم حاج مشهور به که فرموده: روز علیه‌السلام (۱۱ ذیقعده) در ولادت و مدح آن حضرت گفتم و از خانه بیرون آمدم به‌قصد ملاقات که قصیده‌ام را برای او بخوانم. 🔅 چون عبورم از افتاد، با خود گفتم: نادان، سلطان اینجاست کجا می‌روی؟ قصیده‌ات را برای خودشان چرا نمی‌خوانی؟ پس، از قصد خود پشیمان و تائب شدم و به‌حرم مطهر مشرف شدم و قصیده‌ام را مقابل ضریح مقدس خواندم، پس عرض کردم: یا مولای، از جهت در فشارم، امروز هم است، اگر عنایت فرمایید، بجاست. 🔅 ناگاه از سمت راست کسی ده تومان در دست من گذاشت، گرفتم و عرض کردم: یا مولای کم است، فورا از سمت چپ کسی ده تومان دیگر در دستم گذاشت، باز عرض کردم: کم است، ده تومان دیگر در دستم گذاشتند، خلاصه تا شش مرتبه استدعای زیادی کردم و در هرمرتبه ده تومان مرحمت فرمودند (البته ده تومان آن زمان مبلغ قابل توجهی بوده است). 🔅 چون مبلغ شصت تومان را کافی دیدم، خجالت کشیدم که باز طلب زیادتی کنم. پول را در جیب گذاشته تشکر کردم و از حرم مطهر خارج شدم. 🔅 در کفشداری عالم ربانی مرحوم را دیدم که می‌خواهد به حرم مشرف شود، مرا که دید در بغل گرفت و فرمود: حاج شیخ خوب زرنگ شده‌ای با حضرت رضا علیه‌السلام نزدیک شده و روی هم ریخته‌اید، تو شعر می‌گویی و آن حضرت به تو صله می‌دهد، بگو چه مبلغی صله دادند؟! گفتم شصت تومان، فرمود: حاضری شصت تومان را بدهی و دو برابر آن [را] بگیری؟ قبول کردم شصت تومان را دادم و ایشان ۱۲۰ تومان به‌من مرحمت فرمود. بعدا پشیمان شدم که آن وجهی که امام مرحمت فرمودند چیز دیگر بود، خدمت شیخ برگشتم و آنچه اصرار کردم ایشان معامله را فسخ نفرمود. 📚 داستانهای شگفت، دستغیب، ص۲۳-۲۴ .