🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_دهم در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_یازدهم
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه.نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود.
من اولش فقط دوست داشتم با آقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! نکنه جدی جدی عاشقش شدم.
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم .میگفتم شاید این انگشتر شبیهشه.ولی نه جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سررسیدش بود.
بعد از جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت.دلم خیلی شکسته بود وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکام همینجوری بی اختیار می اومد.
به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم.
سمانه گفت خیلی شلوغه ریحانه.
گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم فقط گریه میکردم چیزی برای دعا یادم نمی اومد اون لحظه فقط میگفتم کمکم کن.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم .تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت.
یعنی دیگه امروز همه چی تمومه؟دیگه نمیتونم شبها تو حرم بمونیم؟
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم.
_باشه ریحانه جان😊
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله.
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچ کس دیگه فقط به حال بد خودم فکر میکردم.
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
_سمانه؟!
_جانم؟!☺️
_میخواستم بپرسم این آقا سید و زهرا با هم نسبتی دارن؟!
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_یازدهم که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده ب
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_دوازدهم
_آره دیگه زهرا دختر خاله آقا سیده؟
_وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت آخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه.حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن.ولی به سمانه چیزی نگفتم.
_چیزی شده ریحانه؟
_نه چیزی نیست.
_آخه از ظهر تو فکری.
_نه چون آخرین روزه دلم گرفت.
خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها و خاطرات هر کدوممون حرف میزدیم که ازش پرسیدم:
_سمانه؟!
_جانم
_اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟
_کلک نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما؟
_نه بابا من اصلا داداش ندارم که.داشتمم به توی خل و چل نمیدادم.کلا میگم.
_اولا هر چی باشم از تو خل تر که نیستم.ثانیا آخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم.الان منظورت چیه شبیه تو؟!
_مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی.نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه و کلا شرایط من دیگه
_ریحانه تو قلبت خیلی پاکه اینو جدی میگم وقتی آدم اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده.
_کاش اینطوری بود که میگفتی.
_حتما همینطوره تو فقط معلوماتت یکم درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاکتری اگه یه پسر مثل تو بیاد و قول بده در جا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه؟حالا تو چی؟!یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟
_اصلا راهش نمیدادم تو خونه
_واااا بی مزه من به این آقایی
_خدا نکشه تو رو دختر.
خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون
یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات آخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر آقا سید☺️دروغ چرا من عاشق آقا سید شده بودم.عاشق مردونگی و غرورش.عاشقه ...
اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم.
فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد احساس آرامش و امنیت داشتم.همین.
بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب می موندم.
چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم.
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید...
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_دوازدهم _آره دیگه زهرا دختر خاله آقا سیده؟
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سیزدهم
_تق تق
_بله بفرمایید
_سلام آقا سید.
تا گفتم آقا سید یه برقی توی چشماش دیدم و این که سرشو پایین انداخت و گفت :سلام خواهر بله.؟کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و در رو باز گذاشت انگار جن دیده.نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت.تا میرفتم تو اتاق اون بیرون میرفت و از این کارها.
_کار خاصی که نه میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم.
_شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.
_چشم ممنونم.
_دلم میخواست بیشتر تو اتاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست.
از اتاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم.
_سلام
_سلام اینجا چیکار میکردی؟یه پا بسیجی شدیا از پایگاه مایگاه بیرون میای.
_سر به سرم نذار مینا حالم خوب نیست.
_چرا؟چی شده مگه؟!
_هیچی بابا ولش کن.ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم.خب دیگه چه خبر؟!
_هیچی همه چیز اوکیه ولی ریحانه
_چی؟!
_خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم.
_ای بابا اینا چرا دست بردار نیستن مگه نگفتی بودی بهشون؟!
_چرا گفتم ولی ریحانه چرا باهاش حرف نمیزنی؟!
_چون نمیخوامش اصلا فکر کن دلم با یکی دیگست
_مبارکه نگفته بودی کلکی هستی حالا این آقای خوشبخت کیه؟!
_گفتم فکر کنم نگفتم حتما هست.
در حال حرف زدن بودیم که آقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم ☺️
_ریحانه چی شده؟!
_ها؟!هیچی هیچی
_اما وقتی این پسره رو دیدی ...
ببینم نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
_ها نه.
_ریحانه خر نشیا اینا عشق و عاشقی حالیشون نیست که.فقط زن میخوان که بقول خودشون به گناه نیفتن.اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطور دیوونت کردن
_چی میگی اصلا تو این حرفا نیست به کسی هم چیزی نگو.
_خدا شفات بده دختر.
_تو توی الویت تری.
_ریحانه ازدواج شوخی نیستا.
_مینا میشه بری و تنهام بزاری؟
_نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن.
_برو .
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سیزدهم _تق تق _بله بفرمایید _سلام آقا سید
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_چهاردهم
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و با هم حرف میزنن.
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید دلم میخواست خفش کنم.وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
_سلام سمی
_سلام ریحان باغ خودم چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم؟
_ممنون راستش اومدم عضو بسیج بشم چیا میخواد؟
_اول خلوص نیت.
_مزه نریز دختر بگو کلی کار دارم
_وای چه عصبانی خب پس اولیو نداری
_اولی چیه؟
_میزنمت ها
_خب بابا باشه تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من☺️
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدت تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزا بودن.
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
_ریحانه
_بله
_دختره بود مسئول انسانی☺️
خب؟!
_اون داره فارغ التحصیل میشه میگم تو میتونی بیای جاشا
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به آقا سید و بیشتر دیدنش گفتم:
_کارش سخت نیست؟!
_چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و تو هم کنارم باش.
_ولی چی؟!
_باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی
_وقتی گفت دلم هری ریخت و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چه جوری راضی کنم؟!
_کار نداره که بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
_دلت خوشه ها؟میگم کاملا مخالفن
_دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه
_توی مسیر خونه با سمانه به یه چادرر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم
_مامان
_جانم
_من توی گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟
_آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی
بابا:چی شده دخترم قضیه چیه؟!
_هیچی چیز مهمی نیست
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی با ما راحت باش عزیزم
_نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم...
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_چهاردهم رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_پانزدهم
بابا:هی دخترم ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری....
بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد
_نه پدر جان منظور من این نبود
_مامان:پس چی؟!
_نمیدونم چه جوری بگم راستش میخوام چادر بزارم
پدر:چی گفتی؟!درست شنیدم؟!چادر؟!
مامان:این چه حرفیه دخترم تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزا
_بابا:معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
_هیچی به خدا من خودم تصمیم گرفتم
_بابا:میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
_اصلا حرفشم نزن دخترم .دختر خاله هات چی میگن؟!
_مگه من برا اونا زندگی میکنم؟
_میگم حرفشو نزن.
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم.
نمیدونستم چکار کنم کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به آقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم.
ولی آخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم.
یهو یه فکری به ذهنم زد.اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم.☺️شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه بالاخره فرمانده هست دیگه.
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید.
تق تق
_بله بفرمایید
_سلام
_سلام خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
_نه آخه با خودتون کار دارم
_با من؟!چه کاری؟!
_راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکل دارم
_چه خوب؟چه مشکلی؟!
_اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟
_راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
_آره دیگه
_خواهرم چادر خیلی حرمت داره ها خیلی ....
چادر لباس فرم نیست که خواهر....
بلکه لباس مادر ماست میدونید چقدر خون برای همین چادر ریخته شده؟!چند تا جوون پر پر شدن؟چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه؟
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه بخاطر حرف مردم.
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_پانزدهم بابا:هی دخترم ولی اینجا ایرانه و مج
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_شانزدهم
من قول میدم اون مسئولیت رو به کس دیگه ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرید.
_درسته ولی میدونید آخه کسی نیست کمکم کنه.خانواده هم که راضی نمیشن اصلا مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟
_چه کسی میخواید بهتر از خدا؟!
_منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده
_از خود خدا بپرسید قرآن بخونید
_اما من عربی بلد نیستم
_فارسی بلدین که از خدا کمک بخواین نیت کنین و یه صفحه رو باز کنید و معنیشو بخونید حتما راهی جلو پاتون میزاره البته اگه بهش معتقد باشین
_باشه ممنون
گیج شده بودم نمیدونستم چی میگه
آخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت
رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم راستیتش رو بخواین با حرفای امروزش بیشتر جذبش شدم .آخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و آروم بردم تو اتاق.
قرآن رو تو دستم گرفتم گفتم:
خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چکار کنم آداب این چیزا هم بلد نیستم ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند وبار نبودم خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم .خدایا تو دوراهی قرار گرفتم کمکم کن خواهش میکنم ازت.
یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم.سوره نسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم گفتم خدایا واضحتر بگو بهم.و قرآنو دوباره باز کردم.سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود:
ای پیامبر به زنان مومن بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلود)و دامان خویش را حفظ کنند و زینت خود را به جز آن مقدار که نمایان است آشکار ننمایند و (اطراف) روسری های خود را بر سینه خود بر سینه ی خود افکنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود.
باز هم شکی که داشتم توی چادری شدن برطرف نشد.
گفتم خدایا واضحتر من خنگتر از این حرفاما.و قرآنو دوباره باز کردم.اینبار سوره احزاب اومد
معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به آیه ۵۹
ای پیامبر به همسران و دختران و زنان مومنان بگو جلباب های خود را بر بدن خویش فرو افکنند اینکار برای آنکه مورد اذیت قرار نگیرند بهتر است.
جلباب؟جلباب دیگه چیه؟
سریع گوشیمو برداشتم سرچ کردم جلباب....دیدم جلباب در عربی به پارچه سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه که زنان روی لباسهای خود میپوشن .اشک تو چشمام حلقه زد گفتم ریحانه یعنی خدا واضحتر از این بگه دوست داره تو چادر ببینتت.تصمیممو گرفتم من باید چادری بشم.
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_شانزدهم من قول میدم اون مسئولیت رو به کس دیگ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_هفدهم
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر.هر کاری میشد کردم تا قبول کنن از گریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت.و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا مامان اصرار منو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه فعلا سرش باد داره و از این حرفا.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و بخاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
_وای چقدر ماه شدی گلم.
_ممنون
_بابا مامانو چطوری راضی کردی؟!
_خلاصه ماهم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه؟
_آره با کمال میل .
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد شد و گفت:
_به به ریحانه جان چقدر چادر بهت میاد عزیزم
_ممنونم زهرا جان
_امیدوارم قدرشو بدونی
_منم امیدوارم ایکاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن
زهرا رو کرد به سمانه و گفت:سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده اعضای جدید رو بگیره من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده.
_چشم زهرایی برو خیالت راحت
زهرا رفت و منو سمانه تنها شدیم و سمانه گفت:خب جناب خانم مسئول انسانی اینکار شماست پرونده ها رو تحویل بدین به آقا سید
#ادامه_دارد
#نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_هفدهم حالا مونده راضی کردن پدر و مادر.هر کار
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_هجدهم
ﯾﻬﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﯾﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺍﺏ ﺷﺪ !
ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺯﺩ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ :
- ﺯﻫﺮﺍ ﺧﺎﻧﻢ؟
ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ :
- ﺳﻼﻡ
ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﺻﺪﺍﻣﻮ ﺷﻨﯿﺪ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻋﻘﺐ
ﺭﻓﺖ ﻭﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ
ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ :
- ﻋﻠﯿﮑﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ … ﺯﻫﺮﺍ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻧﺪﺍﺭﻥ؟
- ﻧﻪ … ﺯﻫﺮﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﺪﻡ ﺑﻬﺘﻮﻥ
ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺷﻤﺎﯾﯿﺪ؟
ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺘﻮﻥ ﺍﺻﻼ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﯿﻦ ﻭﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯾﻦ
ﺍنشاﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺭﺯﺷﺸﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ، ﭼﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ
ﭼﺎﺩﺭ … ﻫﯿﭽﯽ …
. ﺣﺮﻓﺸﻮ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﮕﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
- ﺍﻥ ﺷﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ … ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺗﺸﮑﺮ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﻡ ﺑﺎﺑﺖ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺘﻮﻥ
- ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ … ﻧﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻮ
ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺧﺮﯾﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ .
ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺗﻮ ﻓﮑﺮﺵ ﺑﻮﺩﻡ
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﺵ ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ
ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺪﻧﻢ ﺳﺮﺩ ﺷﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﻡ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﺭﻭﻧﯽ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻬﺶ ﺯﻝ ﻣﯿﺮﺩﻡ
ﻭ ﺭﻓﺘﻨﺸﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
ﺑﺎﺻﺪﺍ ﺯﺩﻥ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ :
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ؟ ﭼﯽ ﺷﺪﯼ ﯾﻬﻮ؟
- ﻫﺎ؟ ! ﻫﯿﭽﯽ ﻫﯿﭽﯽ
- ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﻔﺖ ﺑﻬﺖ؟
- ﻧﻪ . ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﺩ
- ﺧﺐ ﭘﺲ ﭼﯽ؟ !
- ﻫﯿﭽﯽ .. ﮔﯿﺮ ﻧﺪﻩ
- ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺧﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ
ﺧﻼﺻﻪ ﯾﮑﻢ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺳﻤﺖ ﮐﻼﺳﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ
ﭘﺎﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ
ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﻥ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻨﻪ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ . ﭘﺴﺮﺍ
ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻫﻤﻪ ﺩﻫﻦ ﺑﺎﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﺑﻮﺩﻥ.
ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ
ﻧﻤﯿﮕﻔﺘﻦ ﻭ ﺷﻮﺧﯽ ﻫﺎﺷﻮﻥ
ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ، ﺷﺎﯾﺪﻡ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻥ ﺍﺯﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ …
#ادامه_دارد..
#نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_هجدهم ﯾﻬﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﯾﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺍﺏ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_نوزدهم
ﺧﻼﺻﻪ ﻭﻟﯽ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻢ
ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ .
- ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺟﺎﯾﯽ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺑﺸﻪ
- ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺯﻭﺭﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺑﺸﻪ
- ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮﮐﯽ ﯾﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺎﻭﺭﺩﻡ …
ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺍﻝ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ
ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﻣﺪﻝ
ﺟﺪﯾﺪﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎمﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ
ﻓﻘﻂ ﻣﯿﻨﺎ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﯿﺶ ﻭ ﮐﻨﺎﯾﻪ ﻫﺎﺷﻮ ﻣﯿﺰﺩ،
ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻭﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺗﻮﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺪﺕ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ
ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ،
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺗﻮ ﺫﻭﻗﺶ ﻭﺑﻬﺶ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﻭﺭ ﻭ
ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺎﺩ
ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﺍﺻﻼ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ،
ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻤﻮ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺰﺩ ﮐﺎﺭﻫﺎﺵ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ
ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﺑﻮﺩ،
ﺷﺎﯾﺪ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻧﻮ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻢ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ
ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ :
- ﺩﺧﺘﺮﻡ … ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ، ﭘﺎﺷﻮ ﮐﻪ ﺑﺨﺘﺖ ﻭﺍ ﺷﺪ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻟﻮﺩﮔﯽ ﯾﻪ ﭼﺸﻤﻤﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺑﺎﺯ ﭼﯿﻪ ﺍﻭﻝ ﺻﺒﺤﯽ؟
- ﭘﺎﺷﻮ .. ﭘﺎﺷﻮ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺕ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ
- ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ؟ ! ﺍﻣﺸﺐ؟؟؟
- ﭼﻪ ﻗﺪﺭﻡ ﻫﻮﻟﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻧﻪ ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﯿﺎﻥ
- ﻣﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻗﺼﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺭﻡ
- ﺍﮔﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻗﺼﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺭﻩ
- ﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﮕﯿﻦ ﻧﯿﺎﻥ
- ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺍﺯ ﺭﻓﯿﻘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎﺗﻪ
- ﻋﻬﻬﻬﻬﻪ … ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ
- ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﻮﻻ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺭﺗﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﯽ، ﺧﻮﺷﺖ ﻧﯿﻮﻣﺪ ﻓﻮﻗﺶ ﺭﺩ
ﻣﯿﮑﻨﯿﺶ
ﺍﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ، ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺍﺭﻥ ﺳﻼﻡ ﻭ
ﺍﺣﻮﺍﻝ پرﺳﯽ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩ
ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﯿﻠﯽ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ
ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ
ﺗﺎ ﭘﺎﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻭ ﺗﻤﺠﯿﺪ ﺍﺯ ﻗﺪ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻦ .
- ﺑﻪ ﺑﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﮔﻠﻢ ! ﻓﺪﺍﯼ ﻗﺪﻭ ﺑﺎﻻﺵ ﺑﺸﻢ. ﺍﯾﻦ ﭼﺎﯾﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯﺩﺳﺖ ﻋﺮﻭﺱ ﺁﺩﻡ،
ﻓﮏ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻤﭽﯿﻦ
ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ
#ادامه_دارد..
#نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#آشنایی_با_چهارده_معصوم 💚
🌹✨ روزی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله از اصحاب خود پرسید:
فقیر کیست؟
اصحاب پاسخ دادند:
فقیر کسی است که پول نداشته و دستش از مال دنیا تهی باشد.
حضرت فرمودند :
آنکه شما می گویید فقیر واقعی نیست، فقیر واقعی کسی است که روز قیامت وارد محشر شود در حالی که حق مردم در گردن اوست، بدین گونه که یکی را فحش و ناسزا گفته، مال کسی را خورده، خون دیگری را ریخته، چهارمی را زده، اگر اعمال نیکو و کار خیری داشته در مقابل حقوق مردم از او می گیرند و به صاحبان حق می دهند، و چنانچه کارهای نیکویش کفایت نکند، از گناهان صاحبان حق برداشته و بر او بار می کنند، و روانه آتش دوزخ می نمایند، فقیر و بینوای واقعی چنین کس است.
📚بحارالانوار ج ۷۲، ص۶
#حق_الناس
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#احکام_شرعی
❓سؤال: مسّ ضمیرهایی که به ذات باری تعالی بر میگردند مثل ضمیر جمله «بسمه تعالی» چه حکمی دارد؟
✅جواب: ضمیر حکم لفظ جلاله را ندارد.
❤️حضرت آیت الله خامنه ای❤️
🍃💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🍃🍂
🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.#حجاب
مقایسه تبلیغ حجاب در خارج و داخل
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مسائل_خانواده
تک همسری یا چند همسری؟!
😬😂😍
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_نوزدهم ﺧﻼﺻﻪ ﻭﻟﯽ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻢ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ . - ﯾﮑﯽ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیستم
ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺮﺻﻢ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﯿﺎﻝ ﺑﺎﺵ😐!
ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻠﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻩ
ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺍﺻﻼ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻡ،
ﺩﯾﺪﻡ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﯿﺪ
ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪ … ﺗﻨﻢ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ
ﺑﯽ ﺣﺲ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻗﻠﺒﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﮐﻨﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪ . ﺗﻮ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻠﯽ ﻓﮑﺮ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺩ ﺷﺪ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢﭼﺮﺍ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﻻ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺍﺻﻼ ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺳﯿﺪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ؟ !
ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ
ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ . ﺁﺭﻭﻡ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ، ﺩﯾﺪﻡ ﻋﻬﻬﻬﻪ
ﺍﺣﺴﺎﻧﻪ !…
ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺮﺻﻢ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﺮﺍ ﻭﻝ ﮐﻦ ﻧﺒﻮﺩ.
ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﺮﺩﯼ ﺑﻬﺶﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻢ .
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺏ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺁﻗﺎ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺭﻭ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻦ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ
ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﯿﻦ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﯿﻠﯽ ﺑﻠﻨﺪ
ﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ
- ﺍﻫﻢ ﺍﻫﻢ … ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﯿﺪ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ؟ !
- ﻧﻪ … ﺷﻤﺎ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﯿﻦ . ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺒﻮﺩﯾﺪ .
- ﺣﺮﻓﺎﺕ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎﻡ . ﻭﻟﯽ ﻣﻌﻤﻮﻻ
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎ ﻣﯿﭙﺮﺳﻦ ﻭ ﺁﻗﺎ
ﭘﺴﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ
- ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻠﺪﯾﻨﺎ … ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻦ
- ﻧﻪ . ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﭼﯿﺰ ﻭﺍﺿﺤﯿﻪ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ
ﻭ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺳﮑﻮﺕ
- ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯿﺬﺍﺭﯼ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺷﺪﯼ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ
ﻧﻈﺮﯼ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﭘﻮﺷﺸﺖ ﺑﺪﻣﺎ،
ﭼﻮﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﭘﻮﺷﺸﺖ ﺭﻭ ﭼﻪ ﺍﻻﻥ ﻭ ﭼﻪ ﺑﻌﺪ
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺮﺑﻮﻃﻪ ﻭ
ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯽ .
ﺍﺯ ﮊﺳﺖ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺎﺵ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺳﺮ ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ، ﺗﻮ
ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﮔﻪ ﺳﯿﺪ
ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﺪ.
ﯾﻪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ
ﻭ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﻠﻘﺖ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺗﺎ
ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻗﯿﻤﺖ ﺩﻻﺭ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺁﺯﺍﺩ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺧﺮ ﺳﺮ ﮔﻔﺘﻢ :
- ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﺗﻮﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ
- ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﻦ … ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﺳﺖ ﺧﺎﻧﻢ
ﺣﯿﻒ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺑﺎ ﺍﺑﺎﮊﻭﺭﻡ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺗﻮ ﺳﺮﺵ!
ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺣﺴﺎﻥﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺖ : ﻭﺍﯾﯿﯿﯽ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﻥ .. ﻣﺎﺷﺎ ﺍﻟﻠﻪ …ﻣﺎﺷﺎ ﺍﻟﻠﻪ
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺧﺐ ﺩﺧﺘﺮﻡ؟
ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻈﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻣﻦ
ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﯾﮑﻢ ﻧﺎﺯ ﺩﺍﺭﻥ ﺩﯾﮕﻪ … ﺑﺎﯾﺪ ﻓﮏﮐﻨﻦ
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺣﺴﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ ﺧﺎﻧﻢ … ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍﺭﻭ، ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
ﭘﺲ ﺧﺒﺮﺵ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ
ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺍ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻣﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺘﻢ : ﻟﻄﻔﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﻧﺬﺍﺭﯾﺪ!
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﮕﻪ؟؟ﺧﺐ ﻧﻈﺮﺕ ﭼﯿﻪ؟
- ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻣﺨﺎﻟﻔﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ
ﻭ ﺣﺎﻻ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﺳﺮ ﮐﻮﻓﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺻﻼ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﻥ ﺍﯾﻨﺎ؟ ! ﻣﯿﺪﻭﻧﯽﻣﺎﺷﯿﻨﺸﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽﭘﺪﺭﻩ ﭼﯿﮑﺎﺭﺳﺖ؟
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
- ﺑﺎﺑﺎﯼ ﮔﻠﻢ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ😑
#ادامه_دارد..
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیستم ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺮﺻﻢ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_یکم
- ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ … ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺟﻮﻭﻧﺎ ﭼﯽ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻥ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﺗﻮ ﮐﻠﻪ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ !
- ﺷﺐ ﺑﺨﯿﺮ .. ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ
ﺍﻭﻧﺸﺐ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻧﺨﻮﺍﺑﯿﺪﻡ، ﺗﺎﺻﺒﺢ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻮﺭ ﻓﮑﺮ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﻮﻣﺪ
ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﯿﺪ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﻪ ﻧﺸﻪ ﭼﯽ؟ !
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ
ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺧﺐ ﺳﻤﺘﺖ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ
ﺩﯾﮕﻪ
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﺴﯿﺞ
ﯾﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﺗﻮ ﺩﻓﺘﺮ ﺁﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﺁﺧﺮ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ
ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﺣﺎﻝ
ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟
- ﻧﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ
ﺳﻤﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﺮﯾﻊ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺸﺐ ﺑﺮﺍ ﺧﺎﻧﻢﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻭ ﺍﻻﻥ ﻫﻮﻟﻪﯾﮑﻢ
- ﺯﻫﺮﺍ : ﺍﺍﺍﺍﺍ … ﻣﺒﺎﺭﮐﻪ ﮔﻠﻢ .. . ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ
ﺗﺎ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻭﻝ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﺎ
ﮔﻮﺷﯿﺶ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺮﺩ
ﺑﻌﺪﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﮔﻮﺷﺶ ﻭ ﮔﻔﺖ :
– ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ … ﺍﻧﺘﻦ ﻧﻤﯿﺪﻩ …
ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺘﺸﻮ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ
ﺑﺎ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﻫﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ، ﺗﺎ ﻣﺎﺭﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺳﺮﯾﻊ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺩﻓﺘﺮ .
ﻣﻦ ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻨﻢ، ﺑﺎﯾﺪ
ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﺎﻟﯿﺶ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ
ﻭﻟﯽ ﻧﻪ … ﻣﻦ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻭ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻩ، ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩﻡ
ﺍﺻﻼ ﺍﯼﮐﺎﺵ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﺴﯿﺞ ﻧﻤﯿﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﻣﺸﻬﺪ !
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺟﺎ ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﺪﻡ،
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺍﯼﮐﺎﺵ ...
ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﺩﯾﺮﻩ .
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﻣﻪ، ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺮﻡ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﮐﺎﺭﻡ
ﺩﺍﺭﻩ .
- ﻣﻨﻮ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻩ؟ !
- ﺁﺭﻩ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ اﻣﺘﺤﺎﻥ بری ﺩﻓﺘﺮﺵ
- ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟ !
-ﺁﺭﻩ ﺑﺎﺑﺎ … ﺧﻮﺩﻡ ﺷﻨﯿﺪﻡ
ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺍﻭﻣﺪ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ
- ﺑﺎﺯﻡ ﺷﻤﺎ؟ !
- ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺟﻮﺍﺑﻤﻮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ
- ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺗﻮﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﺘﻮﻥ ﺭﻭ
ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻦ
ﻭﺍﺿﺤﻪ ﻟﻄﻔﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺗﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﮕﯿﺪ
- ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ؟
- ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻟﺶ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻟﯿﻠﺶ
- ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺁﺧﺮﺗﻮﻧﻪ؟ !
- ﺣﺮﻑ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺴﺖ
ﻭﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﻓﺘﺮ ﺳﯿﺪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ
ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮﯼ ﺩﻓﺘﺮ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﻨﻬﺎ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﺵ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﺎﯾﭗ ﭼﯿﺰﯾﻪ
#ادامه_دارد
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_یکم - ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ … ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺷﻤ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_دوم
ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺭﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺻﻨﺪﻟﯿﻬﺎﯼ
ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺯ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﺎﯾﭙﺶ ﺷﺪ،
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻟﮑﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﯿﺒﺮﺩﺷﻮ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﻫﯽ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
- ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺑﯿﺎﻡ ﮐﺎﺭﻡ ﺩﺍﺭﯾﺪ
- ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ ( ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺗﻮﯼ ﮐﯿﺒﺮﺩ ﺑﻮﺩ )
- ﺧﻮﺏ، ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻻﻥ ﻣﺸﻐﻮﻟﯿﺪ . ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺎﻡ
- ﻧﻪ ﻧﻪ … ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﮕﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﮕﻢ؟ ! ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ
ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ …
- ﭼﯽ؟ !
- ﺍﯾﻨﮑﻪ .…
- ﺳﺮﻣﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺗﺎ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﺑﺰﻧﻪ
- ﺍﯾﻨﮑﻪ … ﺍﺧﻪ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﮕﻢ … ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻﺍﻟﻠﻪ … ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ ﺑﺮﺍﻡ .
- ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺑﺸﻢ؟؟
- ﻧﻪ … ﺍﯾﻨﮑﻪ … ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ … ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﺮﺍﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ . ، ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺻﻼ
ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﺣﺮﻓﻢ . ﻭﻟﯽ، ﺣﺴﻢ
ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ … ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﻬﺎﺗﻮﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻧﮑﺮﺩﻩ
ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺶ ﻧﯿﺎﺩ،
ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻫﺴﺖ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﺑﺰﻧﻢ؟ !
- ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ
- ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ، ﻣﻦ … ﻣﻦ … ﻣﻦ ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻡ، ﻭ ﺑﺎﯾﺪ
ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺑﮕﻢ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ
ﺩﻭ ﻃﺮﻓﻪ ﻫﺴﺖ
ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ … ﺗﺎ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻏﻮﻏﺎ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ
ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ .
- ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﻣﯿﮕﻢ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﭼﻮﻥ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﺩﯾﺪﻣﺘﻮﻥ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻌﯽ
ﺷﻨﺎﺧﺘﻤﺘﻮﻥ … ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻌﯽ
ﺑﺎﺯﻡ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻭ ﺳﺮﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ
- ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﯾﻪ ﻋﺸﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﺷﻤﺎ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﺍﯾﯽ ﻋﺸﻖ ﺩﻭﻡ
ﻣﻨﯿﺪ، ﺩﺭﺳﺖ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺻﻞ ﻣﻦ ﻭ ﻋﺸﻘﻢ ﺟﻮﺭ ﻣﯿﺸﺪ، ﺳﺮ ﻭ ﮐﻠﻪ ﺷﻤﺎ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ !
ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﻮﺩﻧﺘﻮﻥ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﺍﯾﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺩﻟﺴﺮﺩ ﮐﻨﻪ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽﻋﺎﺷﻘﺸﻢ، ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻧﺰﺍﺭﯾﺪ
ﺑﻪ ﻋﺸﻘﻢ، ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺟﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﺮسم
ﻧﺮﺳﻢ !…
ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﮑﺮﺩﻡ، ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ
ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺻﺪﺍﻣﻮ ﺻﺎﻑ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
ﺧﻮﺍﻫﺸﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﯿﺪ … ﻫﯿﭽﯽ
- ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﺪﻡ
- ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﯿﺪ
ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺳﻤﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺣﯿﺎﻁ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﻡ
ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ
ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﺯﻥ ﺳﺮﻡ ﺩﻭﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺭﻣﻖ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ،
ﺗﻮﯼ ﺭﺍﻩ ﺯﻫﺮﺍ ﻣﻦ ﻭ ﺩﯾﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ
ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﻭﻓﻘﻂ ﺭﻓﺘﻢ . ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻓﺤﺶﻣﯿﺪﺍﺩﻡ … ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻭﺭﻭ ﺗﺨﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻢ
ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﺑﻨﺪ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ.
ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺧﻮﺩﻡ،
ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔﻮﻝ ﻇﺎﻫﺮﺵ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ،
ﭘﺴﺮﻩ ﺯﺷﺖﻭ ﺑﺪ ﺗﺮﮐﯿﺐ …
ﺻﺎﻑ ﺻﺎﻑ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﮔﻔﺖ ﻋﺸﻖ ﺩﻭﻣﻤﯽ ! ﻣﻨﻮ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﻓﮏ
ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﺍ ﺣﺎﻟﯿﺸﻪ …
ﺍﺻﻼ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﻨﺎ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﻮﺩ، ﺍﯾﻨﺎ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﯿﻮﻓﺘﻦ !
ﻭﻟﯽ … ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ . ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ ،ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ
ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺴﯿﺞ ﺭﻭ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺍﺣﻤﻖ ﺑﻮﺩﻡ .
ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺖ
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺎﺯﯾﻢ ﻣﯿﺪﺍﺩ ؟
ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﺮﻓﺘﻢ ﺣﺘﯽ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﯾﺎﺩ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ
ﭼﺎﺩﺭ … ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ
ﺑﺎ ﻭﻗﺎﺭﺗﺮﻡ .
#ادامه_دارد..
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_دوم ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_سوم
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ، ﻭﻟﯽ ﻧﻪ
ﺍﺻﻼ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻭﻥ ﭼﺎﺩﺭﯼﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺰﺍﺭﻡ؟؟
ﻣﻦ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻡ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺷﺪﻡ . ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﺎﺷﻢ ﻧﻪ ﭘﯿﺶ ﻣﺮﺩﻡ
ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻟﺞ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ
ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺑﺰﺍﺭﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍﺭﻭ ﭼﯽ ﺑﺪﻡ؟
ﻭﻟﯽ، ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻤﺶ ﺑﻮﺩ؟
ﻣﻨﻮ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﮑﺸﻮﻧﯽ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﯼ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ ﻭﻟﻢ ﮐﻨﯽ؟
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺭﺳﻤﺶ ﻧﺒﻮﺩ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ،
ﻣﻨﻮ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺑﻪ ﺑﺴﯿﺞ؟
ﺍﺻﻼ ﭼﺮﺍ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ؟
ﺍﺻﻼ ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻥ ﺍﻃﻼﻋﯿﻪ ﻣﺸﻬﺪ
ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ؟
ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺟﺎ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺑﺸﻢ؟
ﺑﺎ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺮﺍ …
ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ، ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﻢ . ﻫﺮﺟﺎ ﻣﯿﺮﻡ، ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ،
ﻫﻤﺶ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻧﻢ
ﯾﺎﺩ ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ ﮔﻔﺘﻨﺎﺵ، ﯾﺎﺩ ﺣﺮﻓﺎﺵ، ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﺗﻮﯼ ﺳﺠﺪﻩ ﻧﻤﺎﺯﺵ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ
ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ، ﻫﯿﭽﯽ
ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺍﺯ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺣﺘﯽﺟﻮﺍﺏ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺩﻡ
ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻫﻤﺸﻮﻧﻮ ﺑﻼﮎ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﮐﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﻦ ﺭﻭ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ
ﭘﺴﺮﻩ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﺮﺍﻡ ﭘﯿﺎﻡ ﺍﻭﻣﺪ
- ﺳﻼﻡ … ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﯿﺎ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﺴﯿﺞ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ …ﺣﺘﻤﺎ ﺑﯿﺎ … ( ﺯﻫﺮﺍ )
ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﺑﺮﺍ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺬﺍﺷﺘﻢ . ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﯾﻪ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﺩﯾﮕﻪ
ﺍﻭﻣﺪ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﯿﺎ
ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻣﺮﮒ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ ! ﺍﮔﻪ ﻧﯿﺎﯼ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻣﺖ
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮﻡ ﯾﺎﻧﻪ
ﻣﺮﮒ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ؟؟؟ ! ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﯾﻌﻨﯽ؟ ! ﺁﺧﻪ ﺑﺮﻡ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ؟
ﺑﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺩﺍﻍ ﺩﻟﻢ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺸﻪ؟
ﻭﻟﯽ اﺧﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺘﺮﺳﻢ ﺍﺯﺵ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺑﺸﻪ ﺍﻭﻥ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ
ﺯﺷﺘﺸﻮﻧﻪ ﻧﻪ ﻣﻦ …
ﺍﺻﻼ ﺑﺮﻡ ﮐﻪ ﭼﯽ؟
ﺑﺎﺯ ﺩﺍﻍ ﺩﻟﻢ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺸﻪ ؟ ﻧﻤﯽﺩﻭﻧﻢ …
ﺩﻟﻤﻮ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﻡ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .
ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺪﺕ ﺍﺻﻼ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﻢ .
ﮐﻢ ﮐﻢ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﻡ ﺳﻤﺖ ﺩﻓﺘﺮ، ﺗﻮﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺻﺪ ﺑﺎﺭ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﻭ ﻣﺮﻭﺭ ﮐﺮﺩﻡ … ﺻﺪﺑﺎﺭ
ﻣﺮﻭﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻡ، ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻪ
ﺑﻮﺩﻡ .
ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﺠﻮﺭﯼ
ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ، ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﻡ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻓﺘﻦ
ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻓﻘﻂ ﺯﻫﺮﺍ ﻧﺸﺴﺘﻪ، ﺗﺎ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﭼﺸﻤﻬﺎﺵ ﻗﺮﻣﺰﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ .
- ﺣﺪﺱ ﺯﺩﻡ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺳﯿﺪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻩ .
و ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺳﻼﻡ ﮔﻔﺘﻢ
#ادامه_دارد..
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#احکام_شرعی
#ورزش_و_تفریح_در_مسجد
❓سوال: گروهی جوان هستیم که در مسجد فعالیت فرهنگی و علمی برای نوجوانان محل داریم. گاهی در مسجد در کنار برنامه های علمی- تربیتی در همان مسجد، بازی و تفریح برای نوجوانان داریم. آیا بازی نوجوانان در مسجد اشکال شرعی دارد؟
✅جواب: مسجد جای ورزش و تمرین ورزشی نیست؛ و از کارهایی که با شأن و منزلت مسجد منافات دارد، باید پرهیز شود.
❤️حضرت آیت الله خامنه ای❤️
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🍃
🍃🍂
🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجاب
🎥 پاسخ استاد قرائتی به یک سوال:
این حجاب چیه که به ما تحمیل شده!؟
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مسائل_خانواده
🌸روش تنبیه فرزند🌸
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
#همسرداری
#آقایان_بدانند
#آیین_زن_داری
سوخت یک زن همیشه «عشق» است! هر زمان که به او #عشق و #محبت دادید؛ همواره سرحال شاد و پر انرژی میباشد!
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖
@emamzaman
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#شهیدان
جنگ نرم مثل
خمپاره ۶۰ میمونه؛
چون نه صدا داره نه سوت
فقط وقتی متوجه میشی که
دیگه رفیقت نه مسجد میاد نه هیئت
🌸🗣•|شهید حجت اللّٰه رحیمی|🌸
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌷
🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷
#هر_روز_یک_صفحه_از_قرآن
⭐️ صفحه۴۰۵_ سوره ی روم⭐️
🌸 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج 🌸
🍀🌷 @EmamZaman 🌷
94034.mp3
9.71M
هر روز با
#دعای_عهد
✨🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸✨
🌤 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_سوم ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ، ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺍﺻ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_چهارم
ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺳﻼﻡ ﮔﻔﺘﻢ، ﯾﻬﻮ ﭘﺮﯾﺪ ﻣﻨﻮ ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ کردﻥ
- ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺯﻫﺮﺍ؟
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ … ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ …
- ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟؟
- ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺗﻮ ﺩﺧﺘﺮ؟
- ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﮕﻪ ﺣﺎﻻ؟
- ﺳﯿﺪ …
- ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﭼﯽ؟ ! ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ؟
- ﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺗﻮﺭﻭ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﺷﻮ ﺑﻬﺖ ﺑﺰﻧﻪ،
ﻭﻟﯽ ﻧﺸﺪ
ﻫﻤﺶ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ، ﻋﺬﺍﺏ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻪ، ﻭﻟﯽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍﺿﯽ نمی ﺷﺪ، ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺷﺎﯾﺪﺩﯾﮕﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻧﺨﻮﺍﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺑﺸﻪ…
- ﺍﻻﻥ ﻣﮕﻪ ﻧﯿﺴﺘﻦ؟
- ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﻥ … ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﻗﺒﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﻩ ﺍﯾﻨﻮ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺑﻬﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ ﺑﻬﺖ
ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺣﻼﻟﺶ ﮐﻨﯽ
- ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﮕﻪ؟؟
- ﯾﻪ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﺍﻭﻃﻠﺐ ﺭﻓﺖ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﻭ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻓﻘﺎﺵ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ
ﺭﻭﺯ ﻫﺴﺖ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﻘﺮ،
ﺑﻌﻀﯿﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﺩﯾﺪﻥ ﮐﻪ ﺗﯿﺮ ﺧﻮﺭﺩﻩ
ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ
ﻓﺮﺻﺖ ﺑﻬﺖ ﺑﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﻼﻟﺶ ﮐﻨﯽ
- ﯾﻌﻨﯽ ﻣﮕﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﺸﻮﻥ
- ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ
- ﮔﺮﯾﻪ ﺑﻬﻢ ﺍﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ … ﺁﺍﺧﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﭼﺮﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﻥ؟
- ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻦ ﺍﮔﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ …
- ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﺤﻤﺪ ؟
- ﺍﺭﻩ … ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﺤﻤﺪ .. ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﯿﻤﻮﻧﺪﯼ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﺍﺩﯼ
ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺪ
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ
- ﭼﯿﺎ ﺭﻭ ﻣﺜﻼ؟
- ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﺿﺎﻋﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﻋﻤﻼ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﯿﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ
ﮐﺮﺩﯼ ﻣﺎ
ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯿﺪﯾﻢ، ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﻭﺍﺿﺢ ﻧﻤﯿﺸﻨﯿﺪﻡ
ﻓﻘﻂ ﺻﺪﺍی ﺍﺧﺮﯾﻦ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺳﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﺣﺮﻓﻬﺎﺵ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﻣﯿﭙﯿﭽﯿﺪ،
ﺻﺪﺍﯼ ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ ﮔﻔﺘﻨﺎﺵ … ﻣﻦ ﭼﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ
ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻢ، ﺗﻮﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﯾﻪ هام ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﻧﮕﺎﻫﻢ
ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ . ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﯿﻤﻮﻧﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺗﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﺑﺰﻧﻪ
رﻓﺘﻢ ﺍﻃﺎﻗﻢ ﻭﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﺍﺭﻭﻡ
ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ، ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ
ﺑﺨﻮﻧﻤﺶ، ﺑﻐﻀﻢ ﻧﻤﯿﺰﺍﺷﺖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﻢ، ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺪﯼ
ﺳﻼﻡ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ
(ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻭﻝ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺷﮑﻬﺎﻡ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪ .. ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺍﺳﻢ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﻪ )
ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺑﻮﺩ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﺻﻼ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻢ
ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﺮﻡ . ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ
ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻡ ﺭﻭ ﺑﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ
ﺷﺪﯾﺪ .
ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﻘﻂ ﺷﻤﺎ ﻧﺒﻮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﺪ
ﺑﻠﮑﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﺘﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ
ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﭘﺎﮐﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ
ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺣﺮﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﯾﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﺩﯾﻒ ﻋﻘﺐ
ﺗﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﺗﻮﻥ
ﺭﻭ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﻭﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﭘﺎﮐﺘﻮﻥ ﭘﯽ ﺑﺮﺩﻡ
ﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻫﻤﮑﺎﺭﯼ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺞ ﺭﻭ ﺑﺪﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﻠﺒﺘﻮﻥ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻋﻼﻗﻪ ﭘﯿﺪﺍ
ﮐﺮﺩﻡ
ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﻔﻬﻤﯿﺪ
ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺘﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻋﺸﻘﯽ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺑﯿﺎﻧﺶ ﮐﻨﻢ
ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ
ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻭﺻﺎﻝ ﯾﺎﺭﻡ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩﻡ ﻋﺸﻖ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺣﺘﯽ ﻋﺸﻘﺘﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﻋﺰﺍﻣﻤﻮ ﻋﻘﺐ ﺑﻨﺪﺍﺯﻡ
ﺣﻖ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﮐﻢ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ … ﺣﻖ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺘﺘﺎﻥ ﻧﻤﯽ
ﺷﺪﻡ
ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﺸﻢ ﻭ ﺗﻮﯼ ﻣﺴﯿﺮﻡ ﺗﺮﺩﯾﺪﯼ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺑﺸﻪ
ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ
ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﻧﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﻧﺸﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ
ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻦ ﻋﺸﻖ ﯾﻪ ﻧﻔﺮﯼ ﺑﻮﺩﻥ
ﻫﻤﻪ ﯾﻪ ﭼﺸﻤﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮﺷﻮﻥ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺍﺷﻮﻥ ﺑﻮﺩﻥ
ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺭﮐﻢ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻬﻢ ﺣﻖ ﺑﺪﯾﺪ
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﻧﯿﺪ ﻣﻦ ﮐﺠﺎ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﻫﺴﺘﻢ
ﺁﺭﻭﻡ ﮔﻮﺷﻪ ﻗﺒﺮﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ ﯾﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺴﺘﻢ
ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺍﮔﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﻗﺴﻤﺖ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎ ...
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻡ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﯿﺪ
ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ
ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﺳﺮﺗﻮﻥ ﺭﻭﺩﺭﺩ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ
ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻨﯿﺪ
ﯾﺎ ﻋﻠﯽ
#ادامه_دارد..
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیست_و_چهارم ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺳﻼﻡ ﮔﻔﺘﻢ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_پنجم
ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﺎﻣﻼ ﯾﺦ ﺯﺩﻡ!
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻫﯿﭻ ﺧﻮﻧﯽ ﺗﻮﯼ ﺭﮒ ﻫﺎﻡ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺑﻨﺪ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﭼﺮﺍ؟
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ؟
ﺧﺪﺍﯾﺎ ازﺕ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺯﻧﺪﻩ
ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﻪ …
ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺩﺕ، ﺩﻝ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺩ
ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ !
ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﻣﺤﯿﻄﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ
ﻣﺜﻞ ﻣﺎﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ، ﻣﯽ ﻧﮕﺮﻧﺪ
ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺣﺠﻢ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺟﺎﺭﯾﺴﺖ
ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺑﺴﺘﺮ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺧﺖ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ
ﮐﻪ ﺯ ﻋﻄﺮ ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﺷﺎﺭﻧﺪ
ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺩ …
ﯾﺎﺩ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ
ﮐﺎﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻬﻮ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻪ
ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻣﺘﻮﺳﻞ ﺑﺸﻢ،
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﺩﻟﻢ ﺭﻭ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯽ ﺯﺩ،
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺍﺻﻼ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﮔﻪ ﺳﯿﺪ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﯾﺪﻡ ﻣﻌﻠﻮﻡ
ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ،
ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺜﺒﺖ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ ﻭ ﺳﺮ
ﺧﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻮﺩم!
ﻭﻟﯽ ﻋﺸﻖ ﭼﯽ؟
ﺁﻗﺎ ﺟﺎﻥ … ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯾﻪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯽ ﺗﻮ ﺩﺍﻣﻦ ﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻤﺸﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭﻟﻢ ﮐﻨﯽ؟
ﺁﻗﺎ ﻣﻦﺳﯿﺪ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ
ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ :
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﯾﺪﻡ ﺯﻫﺮﺍ ﭘﯿﺎﻡ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺳﺎﻋﺖ ۵ ﺑﯿﺎﯼ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻡ؟ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ
ﺍﺳﻢ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﺍﻭﻣﺪ ﻗﻠﺒﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﺎﺩ گ
ﺳﺮﯾﻊ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎﻣﺰﺍﺭ .
- ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺯﻫﺮﺍ
- ﺑﺸﯿﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ
- ﺑﮕﻮ ﺗﺎ ﺳﮑﺘﻪ ﻧﮑﺮﺩﻡ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻣﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ؟
- ﺍﺭﻩ … ﺧﺐ؟؟
#ادامه_دارد...
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#احکام_شرعی
#سجده_بر_پشت_دست
❓سوال: آیا در سجده نماز می شود در مواقع اضطراری به پشت دست سجده کرد؟
✅جواب:اگر در بین نماز چیزی که بر آن سجده می کند گم شود و چیزی که سجده بر آن صحیح است در دسترس نداشته باشد، چنانچه وقت وسعت داشته باشد باید نماز را بشکند، و اگر وقت تنگ است اگر چیزی که سجده بر آن صحیح است ندارد، یا به واسطه ی سرما یا گرما و مانند اینها نمی تواند بر آن سجده کند، چنانچه لباس او از جنس کتان است یا چیزی که جنس پنبه و کتان دارد باید بر آن سجده کند و احتیاط آن است که تا سجده بر لباسی که از پنبه و کتان باشد ممکن است بر غیر آن یعنی غیر لباسی که از این جنس باشد سجده نکند. و اگر ندارد بنابر احتیاط واجب بر پشت دست خود سجده کند.
❤️حضرت آیت الله خامنه ای❤️
🍃💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🍃🍂
🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃