eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝صهیونیست دارن امام زمانو دجال معرفی میکنن ، توی شیعه چی کار میکنی؟ 🔺کار برای امام زمان (عج) ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_دوم نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام دیگه نمی خواستم نگاه ب
دستهای خیس و یخ زده ام رو گرفتم روی بخاری. عمه خیره به پوست قرمز شده دست هام گفت: _ بهت گفتم ظرفها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر،الان زمستونه! لبخند بچگونه ای زدم: _آب سرد بیشتر دوست دارم کیف میده. عمو احمد به طرز صحبت کردن و جمله بندیم خندید و عمه سرش رو تکون داد: _امان ازدست شمادخترها،اون یکی هم لنگه خودته. لبخند دندون نمایی زدم که عطیه هم سریع وارد هال شدو دستهاش رو کنار من گرفت روی بخاری و گفت: _ یخ زدم.! زیر لب و از بین دندون هام گفتم: _ بهتر نوش جونت! اخم مصنوعی کرد و آروم گفت: _ تو که کینه ای نبودی بی معرفت! مثل قبل گفتم: _آبروم و بردی دختره دیوونه صبر کن تا تلافی کنم کارت رو. لبخند مسخره وریزی نشست روی صورتش: _جون تو اصلا قصد ازدواج ندارم می دونی که امسال دوباره می خوام بشینم برای کنکور بخونم. لبهام رو متفکر جمع کردم و از بحث دلخوریم بیرون اومدم: _دیوونگی کردی امسال انتخاب رشته نکردی بیکاری یک سال دیگه بخونی؟ دستهاش رو پشت و رو کرد تا پوست قرمزش گرم بشه; _ رتبه ام خوب نبود. _خب انتخاب رشته می کردی سال دیگه هم کنکور می دادی! دستهاش رو به هم کشید: _ خب حالا ته دلم و خالی نکن عوض این حرفها بگو ایشاالله رشته خوبی قبول بشی من چشمهام درآد! خنده ام گرفت: _خیلی بی ادبی عطیه. _دخترای بابا چی به هم میگین بیاین چایی یخ کرد! نگاهی به سینی پر از چایی و صورت مهربون عمو احمد انداختم رسم این خونه عوض شدنی نبود، بعد نهار حتما باید چایی می خوردن به خصوص عمو احمد، عطیه زودتر از من کنار عمو نشست و لیوان چاییش رو برداشت و گفت: _ سهم چایی محیاهم مال من،این دردونه که چایی نمی خوره بابا جون تعارفش می کنین. _واقعا چایی نمیخوری؟؟؟ همه نگاه ها چرخید روی امیر علی و عطیه باشیطنت گفت: _ یعنی بعد یک ماه که خانومته و یک عمر که دختر داییته و از قضا خیلی هم خونه ما بوده نمیدونی چایی نمی خوره؟؟ همه به عطیه خندیدیم و امیر علی چشم غره ریزی به عطیه رفت.. عمو احمد کوچیکترین لیوان چایی رو برداشت: _حالا بیا این یکی رو بخور،چایی دارچین های عمه خانومتون خوردن داره. با تشکر لیوان رو از عمو گرفتم و پهلوی امیر علی روی زمین نشستم همون طور که نگاه ماتم به رو به رو بود آروم گفتم: _ زیاد چایی دوست ندارم مگر چی بشه یک فنجون اونم صبح می خورم! سرش چرخید و توی چشمهاش هزار تا حرف بود وبا صدای آرومی گفت: _دیشب فکر کردم چون خونه عمو اکبره اینجوری گفتی، یعنی میدونی... پریدم وسط حرفش حالا خوب می فهمیدم علت نگاه زیر چشمی دیشبش رو! دلخور گفتم: _ امیرعلی فکرت اشتباه بوده من اگه قرار بود مثل فکر تو دیشب رفتار می کردم پس نه باید شیرینی می خوردم و نه میوه.من فقط چایی نخوردم،فکرت اشتباه بوده مثل چند دقیقه پیش توی اتاق، راجع به من چی فکر می کنی ؟ چرا زود قضاوتم می کنی؟ سرش رو پایین انداخت و انگشتش رو دایره وار لبه لیوان بخار گرفته از چایی می کشید: _درست میگی،ببخشید! ادامه دارد.. ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_سوم دستهای خیس و یخ زده ام رو گرفتم روی بخاری. عمه خیر
لبخند گرمی همه صورتم رو پر کرد و باتخسی گفتم: _باشه بخشیدم، آقای همیشه اخموی من! بازم لبهاش خندید،امروز چه روز خوبی شده بود، پراز خنده بدون اخمهای امیرعلی! _حالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم،از چایی تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت. بدون اینکه به من نگاه کنه از قندون دوتا نبات باطعم هل برداشت و و گذاشت کف دست درازشده من. خواستم اعتراض کنم! نبات دوست نداشتم ولی یک خاطره باز توی ذهنم تداعی شد مثل همه وقتهایی که کنارقند توی قندونها نبات میدیدم اونم باعطر هل! بازم بچه بودیم، اومده بودم دیدن عطیه ولی رفته بود بیرون با عمو،عمه برام چایی ریخته بود وبازم قرار بود به خاطر اصرارش بخورم،کسی توی هال نبود و من با غر غر قندون پر از نبات رو زیرورو می کردم: _دنبال چی میگردی تو قندون! قیافه ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لبهام رو جمع کردم: _قند می خوام نبات دوست ندارم. نزدیکم اومد و یک نبات از قندون برداشت: _ولی با نبات هم چایی خوشمزه است. شونه هام رو بالا انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم و بادستهای خودش نبات رو به خوردم داد، منتظر شد تانظرم رو بدونه و من گفتم: _ طعمش خوبه ولی وقتی قند باشه، قند بهتره لبخندی به صورتم پاشیده بود که همه وجودم هنوز گرم میشد وقتی این خاطره یادم می اومد! به نباتهای کف دستم نگاه کردم و بهشون لبخند زدم،این دومین دفعه ای بود که از امیرعلی نبات می گرفتم برای خوردن چایی. پس مطمئنا چایی بیشتر مزه میداد با این نبات ها به جای قند! چه جمعه قشنگی بود برام،شب با خاطرات پر از حضور امیرعلی خوابم برد.پر از خاطره های خوب، در کنار بعضی فکرها که آزارم می دادو حاصل حرفهای عطیه بود! امشب نوبت مامان بود دامادش رو پاگشا کنه دوشبی بود امیرعلی رو ندیده بودم و تلفن هامون هم توی یک احوالپری ساده خلاصه میشد به خواسته ی امیرعلی که زود خداحافظی میکرد! انگار وقتی امیرعلی من رو نمیدید خیلی ازش دور میشدم و مثل یک غریبه! باشونه موهام رو به داخل حالت دادم و با یک تل عروسکی روی سرم جمعشون کردم.موی کوتاه به صورت گردم بیشتر میومد هرچند خیلی وقتها دوست داشتم و اراده می کردم بلندشون کنم ولی آخر به یک نتیجه میرسیدم چون حوصله ندارم به موی بلند برسم موی کوتاه بیشتر بهم میاد.. چند دونه ریز زیر ابروهام در اومده بود هنوز هم صورتم به موچین های تیز عادت نکرده بود...همه وجودم پر از خنده شد. روز اول که ابروهای دخترونه ام پهن ومرتب شده بود نزدیک نیم ساعت فقط به خودم توی آینه خیره شده بودم و چه لذتی برام داشت حالا که کسی شریک زندگیم میشد و صاحب زیبایی های صورتم. از حالت دخترانه دراومده ام و چهره ام خانومی شده بود!.حالا که می دونستم هر نگاه هرزی نمیتونه روی صورتم بشینه و این قشنگ شدنم فقط میشه برای امیرعلی! باصدای زنگ در دویدم از اتاق بیرون... ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
. 🍁 🕘 🍂بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🍂 ❀اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ ❀وَ بَرِحَ الْخَفآءُ ❀وَ انْکَشَفَ الْغِطآء ❀وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ ❀وَ ضاقَتِ الاَْرْض ❀وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ ❀وَ اَنْتَ الْمُسْتَعان ❀وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی ❀وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ ✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین ◎◎ یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّت قَلْبِی عَلَى دِینِک | ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج | ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
مےرسـد از راه باید را دریـا ڪنـم در دلم♥️ باید برایـش اے بر پا ڪنم سخت بگو مـاه دل آرایـم ڪجاسـت⁉️ باید آخر گمگشتـہ را پیدا ڪنم...😔 اللهـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَج ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌸♡ بسم رب المهدی (عج) ♡🌸
1_324271782.mp3
1.78M
🌸امام خمینی (ره): اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
خورشید مـن ٺویے و بے حضور ٺو صبحم بخیر نمےشود اے آفٺاب مـن گر چهره را برون نڪنے از نقاب خود صبحے دمیده نگردد بہ خواب مـن (س)😊🌹🌱 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #تشرفات #عنایات_امام_زمان_و_رسوایی_دشمن (قسمت دوم) تا اینکه تصمیم گرفتند گروهی را برای یافتن پ
(قسمت سوم، پایان) و آن کلمات را که دیدی روی انار نقش برجسته بود، داخل هردو قسمت قالب حک نمود. آنگاه آن را به اناری که هنوز کوچک بود محکم بست. وقتی انار بزرگ و رسیده شد همانطور که دیدی آن کلمات بر روی آن بطور برجسته نقش بسته بود. فردا وقتی به نزد والی رفتید به او بگو جواب را یافته ام اما آن را در خانه وزیر بیان خواهم نمود. وقتی به خانه وزیر رفتی سمت راست حیاط اتاقی را میبینی به والی بگو جواب در ان اتاق است، آنگاه وزیر دستپاچه شده و سعی خواهد نمود که از ورود شما به اتاق جلوگیری کند، اما تو اصرار کن و مواظب هم باش که او را رها ننمایی تا جلوتر از تو وارد اتاق شود. وقتی وارد اتاق شدی طاقچه ای را میبینی که کیسه سفیدی روی آن نهاده شده است، آن را بردار و باز کن خواهی دید که قالبی که او به وسیله آن، این حیله را اجرا نموده است در ان است. آن را مقابل والی بگذار. و آن انار را داخل آن قرار بده(اناری که وزیر ناصبی خودش درست کرده بود منظور آن است) خواهی دید که کاملا منطبق اند. بدین ترتیب موضوع روشن خواهد شد. ای محمدبن عیسی به والی بگو «که ما معجزه دیگری نیز داریم و آن اینکه ، این انار طبیعی نیست . داخل آن انباشته از دود و خاکستر است. اگر میخواهی صحت ادعای من ثابت شود، به وزیر امر کن که آن را بشکند وقتی وزیر انار را بشکند دود و خاکستر آن به هوا برخاسته و بر چهره و ریشش خواهد نشست.» وقتی محمدبن عیسی این سخن را از حضرت شنید بسیار مسرور گشت و در مقابل امام زمان(عج) بخاک افتاده زمین ادب را بوسید و از محضر حضرت امام زمان(عج)مرخص شده و به سرعت به نزد یاران خود بازمیگردد، و مژده احسان مولا را به شیعیان بحرین ابلاغ مینماید. صبح هنگام، همه به اتفاق نزد والی رفته و محمدبن عیسی مو به مو تمام آنچه را که امام فرموده بود اجرا کرد، و همه شاهد اثبات درستی دعوای او و عنایت و تفضل امام(ع) شدند. در این حال، والی رو به محمد بن عیسی نموده و گفت: چه کسی تورا مطلع کرد؟ گفت:امام زمان(عج) والی پرسید: امام زمان(عج) کیست؟ محمدبن عیسی گفت: دوازدهمین امام، حضرت مهدی. آنگاه یک یک امامان را تا امام زمان نام برد. والی که از دیدن این نشانه اشکار منقلب شده بود به محمدبن عیسی گفت: دستت را بمن بده من میگویم;( اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمدعبده و رسوله و ان الخلیفه بعده بلافصل امیرالمومنین علی(ع)) آنگاه به امامت اهلبیت(ع)تا امام زمان اقرار و اعتراف نمود و به مذهب شیعه اثنی و عشری مشرف و به راه راست هدایت گشت. سپس دستور داد تا وزیر را به قتل برسانند، و رسما از مردم بحرین عذرخواهی نمود و از آن هنگام با آنها به نیکی رفتار میکرد. راوی گوید; این قصه در بحرین مشهور است و قبر محمدبن عیسی زیارتگاه شیفتگان اهلبیت(ع) میباشد. بحارالانوارعلامه مجلسی امالی شیخ صدوق اصول کافی ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
نمیگم‌احساس‌خوشبختی‌نکنا نمیگم‌بدبختیا ولی‌اینو‌بهت‌میگم‌که: چجوری‌میخندی‌درحالی‌که‌واسه‌خاطرِ گناه‌هات،‌یکی‌اشک‌میریزه... چجوری‌خوش‌میگذرونی، درحالی‌که‌یه‌نفر‌با‌دل‌شکسته‌نگات‌میکنه... چجوری‌آخه‌بیخیالی‌! درحالی‌که‌یه‌نفر، تمام‌فکر‌وخیالش‌تویی‌.. ؟! یه‌نفردلش‌میخواد‌بیاد، اما ... اوشون‌که‌بهشون‌میگیم‌دلبر‌غائب[عج] منظورمه(: ♥️🌺🌱 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
‹🧡✨› میگفت‌يہ‌چيزباحال‌يادت‌بدم؟🙃 يِہ‌آيہ‌هست‌توقرآن کہ‌خداتوش‌ميگہ‌روزےمیرسہ‌ کہ‌مردم‌ميگن‌"ياليتنی‌كنتُ‌تُرابا...♡" اےكاش‌خاک‌بودم . . . پيغمبرهم‌ميگہ اناوعليٌ‌ابوابهذالامة" مڹ‌وعلي‌باباےايڹ‌امتيم... لقبِ‌علي‌:ابوترابِ يعنى پدرِ يعنی‌اون‌دنياهمہ‌ميگن‌اےكاش :) اينہ‌کہ‌میگن‌سعی‌كن‌عـٰاشقِ‌علي‌بشي... اگہ‌نشي‌نفهميدےعلی‌كيہ،رازِجَهانم‌ نفهميدي...🌱🙂 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
❀ مراقب ‌حرفات باش، ایـــــران بجز دولت، ملت هم دارد... 👌 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀ 📽آموزش تصویری دیپلماسی به سبک پوتین بصورت نیم خیز با پوتین دست داد و پوتین در جواب، مقابل دوربین و چشم حسن روحانی، صندلی را از زیرش کشید! ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
❀ 🔴روح‌الله زم اعدام شد «روح‌الله زم» موسس و سرشبکه سایت و کانال ضد انقلاب «آمدنیوز»که خود را لیدر اغتشاشات در ایران می‌دانست،صبح امروز به دار مجازات آویخته شد. ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
📝دست‌نوشته حاج قاسم خطاب به بسیجیان. 🔸 این نامه در سال ۱۳‌۹۴ در جبهه نبرد با داعش در سوریه توسط شهید سلیمانی نگارش شده است. ✅ پنج توصیه حاج قاسم سلیمانی بسم الله الرحمن الرحیم برادران و عزیزان بسیجیم سلام علیکم خداوند شما را برای خدمت به اسلام حفظ بفرماید. 1️⃣ عزیزانم اولا بزرگترین امانت سپرده شده به ما جمهوری اسلامی است که امام عارفمان فرمود: حفظ آن از اوجب واجبات است در حفظ این امانت از هر کوششی دریغ نفرمائید. 2️⃣ ثانیا؛ به حلال خداوند وحرام آن توجه خاص خاص بفرمائید. 3️⃣ ثالثا؛ پدر و مادرتان را آنچنان بزرگ بشمارید که شایسته آن باشد که خداوند وائمه معصومین توصیه فرموده‌اند. 4️⃣ رابعا؛ دوستی ورفاقت ارزش بزرگی است اما مهم این است که با چه کسی رفاقت و برای چه راهی می‌کنید. 5️⃣ خامساً؛ نماز شب، نماز شب، نماز شب کلید تمام عزت‌هاست. برادرتان قاسم ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ یک داستان عاشقانه! ✔️ حتما ببینید ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_چهارم لبخند گرمی همه صورتم رو پر کرد و باتخسی گفتم: _ب
با صدای زنگ در از اتاق بیرون دویدم ولی قبل از رسیدن به آیفون محکم خوردم به محسن که آخش بلند شد و گفت: _چته تو ؟ وحشی شوهر ندیده!! خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان بابای خندون، و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش هوا رفت. محمد در رو باز کرد: _خب بابا بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت، کشتی داداش دوقلوم رو! حس می کردم صورتم سرخ شده و صدای خنده بابا بلندترشد،قدمهام رو تند کردم سمت حیاط وهمون طور که از کنار محمد رد میشدم گفتم: _دارم براتون دوقلوهای خنگ! محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت: _خب حالا برو فقط مواظب باش این قدر هول کردی شصت پات نره تو چشمت! دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم گاهی شورش رو در می آوردن این دوقلوها برای اذیت کردن من. با قدمهای تندم تقریبا پریدم جلوی امیر علی، چون سربه زیر بود با ترس یک قدم عقب رفت و من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم: _سلام، ترسوندمت ؟ نفس بلندی کشید: _سلام. دستم رو جلو بردم: _خوبی؟ به دستم نگاهی کردو سرش کلافه پایین افتاد: _ممنون بچگانه گفتم: _ امیرعلی دستم شکست! انگار کلافه تر شد: _چیزه محیا ببین... من... آروم دستم مشت شدو کنارم افتاد: _بیخیال دوست نداری دست بدی نده! پوفی کرد و سرش بالااومد و دستهاش هم جلوی صورتم: _قصه نباف،دستهام سیاه بود،میدونم که باید دستهام رو میشستم، میدونم که.. پریدم وسط حرفش: _خب حالا مگه چی شده چرا این قدر عصبی؟؟ سیاه بودن دستهات طبیعیه چون شغلت این رو ایجاب میکنه. بازهم چشمهاش پر از سوال شدو تعجب. ولی زود نگاه ازم گرفت: _به هر حال میدونم اشتباهه اینجوری مهمونی رفتن ولی خب نشد. کلافگی و عصبی بودنش من رو هم کلافه می کردو نمیفهمیدم چرا. نمی خواستم امیرعلی رو انقدر کلافه ببینم فقط به خاطر دستهای سیاهش ! لحنم رو شیطون کردم: _خب حاال انگار رفتی خونه غریبه، بعدش هم با من که میتونی دست بدی! بازم نگاهش تردید داشت که دستهام رو جلو بردم و دست هاش رو گرفتم و لبخند زدم باهمه وجودم.از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به صورتش: _خسته نباشی امیرعلی جان! نگاهمون چند لحظه گم شد توی هم و باز امیرعلی زود به خودش اومد: _محیا خانوم دستات روسیاه کردی! بابی قیدی شونه هام رو بالاانداختم: _مهم نیست میشورم، فدای سرت! خواستم عقب بکشم که دستهام رو محکم گرفت و اینبار من پر از تعجب و پرسش خیره شدم به چشماش،بعید بود از امیر علی. چین ظریفی افتاد روی پیشونیش: _بدت نمیاد ؟ باپرسش خندیدم: _ازچی؟ دستهای گره کرده امون رو بالا آورد: _ اینکه دستهام سیاهه و بوی روغن ماشین میده. با بهت خندیدم: _بی خیال امیرعلی داری سربه سرم میزاری؟ اخمش بیشترشد: _سوال پرسیدم محیا! لبخندم جمع شدو نگاهم مات،که دستهامون رو گرفت جلوی دماغم: _بوش اذیتت نمیکنه؟ از بوی تند روغن ماشین و بنزین متنفر بودم ولی نمیدونم چرا امشب اذیت نشدم ! تازه به نظرم دوست داشتنی هم اومد وقتی که قاطی شده بود باعطر دستهای خسته امیر علی! آروم سرتکون دادم و نفس عمیقی کشیدم: _نخیر اذیتم نمی کنه؟ به چی می خوای برسی؟نمیفهمم منظور حرفهاو طعنه هات رو! نگاه آرومش که سر خورد توی چشمهام بازم لبخند نشست روی لبم و بی هوا شدم اون محیا عاشق و خیال پردازیهاش ! هردودستش رو به هم نزدیک کردم و بوسه نرمی نشوندم روی دستهاش و بازم نفس کشیدم عطر دستهاش رو که امشب عجیب گرم بود ! ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_پنجم با صدای زنگ در از اتاق بیرون دویدم ولی قبل از رسیدن
بازم شکه شدو یک قدم عقب رفت ولی دستهاش بین دست هام موند مهربون گفتم: _ آب حیاط سرده ،بیا بریم روشویی توی راه رو دستهات رو بشور. چشمهاش رو روی هم فشرد محکم! این بار نفهمیدم عصبی بود یا کلافه! نفسش رو که باصدا بیرون داد باهم رفتیم توی خونه. در دستشویی توی راهرو رو باز کردم و خودم رفتم سمت هال: _صبر کن کجا میری؟؟ نگاهم و چرخوندم روی امیرعلی که باز اخم ظریفی داشت: _میرم تو خونه دیگه،توهم دستات و بشور و بیا. شیر آب رو باز کردو دستهاش رو صابون میزد: _بیا اینجا. ابروهام بالا پرید و رفتم نزدیک ! بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _ بیا دستاتو بشور! شونه هام رو بالا انداختم و دستهام رو زیر شیر آب گرم با صابون شستم و نگاه خیره امیر علی هم روی من بود خواستم شیر آب رو ببندم: _صبر کن محیا. باپرسش به صورتش نگاه کردم که دستهاش رو خیس کرد: _چشمهات رو ببند! از شدت تعجب خندیدم و چشمهام روبستم به ثانیه نرسید که دستهای خیس امیر علی نشست روی صورتم و انگشتش رو محکم روی لبم و لپهام کشید، دوبار این کار رو تکرار کردو من بدون باز کردن چشمهام لبریز شده بودم از حس خوب ! نرمی حوله رو روی صورتم حس کردم: _دیگه این کار و نکن صورتت سیاه شده بود. صورتم رو خشک کردم باز بی اختیار لبخند زدم و شیطنتم جوشید و تخس گفتم: _قول نمیدم، ولی هرچی آقامون بگه! صدای نفس آرومش رو شنیدم،خدایا چه خوب که در این حوالی که من هستم و امیرعلی همیشه تو هستی که برام لحظه هایی بسازی یادموندنی تر از خاطره های بچگی ام ! امیر علی با بابا حرف میزد و به شوخی های محمدو محسن می خندید ولی نمیدونم توی اون نی نی چشمهاش چرا یک تردیدو کلافگی بود که از سرشب داشت اذیتم می کرد. درست بعد از وقتی که با مهربونی صورتم و شست ولی صدای گرفته و ناراحتش ازمن می خواست دیگه این کاررو نکنم ! حسابی توی فکر بودم و پوست دور سیبم رو مارپیچ می گرفتم، با بلند شدن امیر علی بی حواس و هول کرده گفتم: _ کجا میری؟ چشمهای امیرعلی گرد شدو بعد چند ثانیه صدای خنده همه رفت بالا و من خجالت زده لب پایینم رو گزیدم و محمد با شوخی رو به من گفت: _نترس آبجی،شوهرجونت نمیخواد فرار کنه، طفلک اگه بخوادم دیگه نمیتونه! چه گیری افتاده این پسر عمه ما که تورو گرفته! محسن در جوابش با لودگی گفت: _ هرچند اگه فرار هم بکنه من یکی بهش حق میدم! هنوزهم خنده ها ادامه داشت و من بیشتر خجالت کشیدم مامان سرزنشگر گفت: _خجالت بکشین شمادوتا دیگه، خب دخترم سوال پرسید! محسن هنوزم می خندید: _بی خیال مامان آقا امیرعلی حالا از خودمونه، دیگه میشیم سه به یک. دلم میسوزه برای این یکی یکدونه تون. چشم غره ای به محسن و محمد که خنده هاشون بیشتر هم شده بود رفتم امیرعلی هم هنوز بی صدا می خندید و من خوشحال شدم از این سوتی بدی که دادم ولی امیرعلی رو خندوند ! نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت: _میرم به ماشین دایی یک نگاهی بندازم مثل اینکه یک ایرادی داره! همه صورتم پراز لبخند رضایت شدو خوشحالی از این توضیحی که امیرعلی به من داده بود !. ادامه دارد.. ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ 💖پلکی بزن مولا! که ایمان جان بگیرد 🌼تا در زمین،بارانی از قرآن بگیرد 💖ای مهر عالم تاب خوبی! جلوه گر شو 🌼تا عشق در روی زمین سامان بگیرد 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌸♡ بسم رب المهدی (عج) ♡🌸