eitaa logo
🏴امام زمان (عج) 🏴
10.7هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
6هزار ویدیو
1.1هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
تحدیر_+جزء+پنجم+قرآن+کریم+ (1).mp3
4.11M
🌱تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🌱 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸تولدت مبارک پدر اُمت و سایه ات تا ظهور منجی مستدام🎊🤩 تولدت مبارک ای مردانه ترین صدای حقیقت و کوبنده ترین فریادگر حق و افشاکننده تزویر و ظلم جهان ما ♥️ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
پنجمین روز رسیده ز دل شهر الله یادم آمد عطش ظهر و غم ثارالله دل گودال و پسر بچه ی شیر جمل و به فدای رجز یا حسنت قاسم جان💚 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دعای‌هرروزماه‌مبارڪ‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
یا الهی 1.mp3
8.4M
‌●━━━━──── ⇆ㅤㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ به تو رو زده رو سیاهی،یا الهی🤲😞 🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ بخت باز آید از آن دࢪ...♥️🌱 ] ماه‌فروردین به خودنازدکه مولودش تویے🌸 عاشق ازعشق خودآگاهست ومعشوقش تویی😌 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 بهتره یا کار مهدوی؟؟ رفقایی که آرزوی شهادت دارن ببینن @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
به خانه رسیدم وسوال های مادرم که از زود امدن من به خانه متعجب بود بی جواب گذاشتم. تاشب خوابیدم و وقتی بیدار شدم پدر هم آمده بود. سرسفره پرسید: _چرا اخراج شدی بابا؟؟ لقمه در دهانم ماند، سربه زیر گفتم: _ از کجا فهمیدید ؟ _مادرت زنگ زده آرایشگاه.خب؟ نگفتی؟ _با یه خانومه دعوام شد.به من بی احترامی کرد. موقع کاشت ناخن سوهان به دستش گرفت؛بی ادبی کرد. _خب بابا جان.من به شما یاد دادم کسی که شعورش پائینه کتک بزنی؟ من اینجوری تربیتت کردم؟ _اما بابا شماکه... _دیگه چیزی نشنوم بهار، تو تا هفده هجده سالگیت گستاخ بودی، من امیدوار بودم با ترک دوستات درست بشی وهمینم شد. دختری شدی که مثل نسیم آرزوش روداشتم.خودت حجاب خوب رو انتخاب کردی ومثل خواهر ومادرت شدی،اما حالا مدتیه که حس میکنم بازم شرّ و شور شدی.دروغگو شدی. چشمات دو دو میزنه.اون از جریان خانواده ی سیّد. اینم از امروز. اگه خفه خون میگیرم نشونه ی احمق بودنم نیست.فقط حس میکنم خودت اونقدر شخصیت داری که بفهمی چقدر کارات زشته. حرفهای پدر تا مغز استخوانم را سوزاند دوباره با بغض گفتم: _اول اون دست بلند کرد. _به جهنم.اگه میزدی میکشتیش پاش وایمیستی؟؟ خانم تأثیری به مادرت گفته تا حد مرگ اونو کتک زدی! با یک معذرت خواهی قضیه را فیصله دادم و باز هم به اتاقم پناه بردم. **** * یک هفته ای گذشته بود و روزگارم به خوردن و خوابیدن میگذشت.در فکر زدن یک آرایشگاه در محله ی خودمان بودم، اینطور فایده نداشت.چندسال کار کردم وحالا خیلی راحت اخراج شدم.تلفن زنگ خورد،در حالی که نیم خیز شدم برای جواب؛ مادرم تلفن را برداشت _بله؟... به مرحمت شما...حرفی نداریم.خیلی ببخشیدا.. سکوت مادرم طولانی شد وشنونده بود. هرازگاهی نگاه شماتت بارش با من تلاقی پیدا میکرد.نگران نشستم،وبه او چشم دوختم. _یعنی چی خانوم حسینی؟ وحشت زده به مادرم زل زدم،ازلحن مادرم مشخص بود حاج خانم درحال دلجویی است. بعداز انتظاری طولانی و کشنده تماس را قطع کرد و باحرص گفت: _بهار؟ اون روز چی شده بود دقیق؟؟ اون روز که اینارو رد کردیم!؟ به فکر فرورفتم.در بد شرایطی بودم.با آن همه غم واندوه،دیدن زندگی خوب حوریه وبیکاری خودم؛دیگر به اینکه امیراحسان چه کاره است فکر نکردم. فقط به این فکر کردم که چقدر دراین شرایط بد روحی نیاز به یک مرد دارم.یک تکیه گاه.از طرفی حرف های حوریه به شدت آزارم میداد...حس میکردم بیهوده میترسم و میتوانم این راز را فراموش کنم و برای همیشه دفنش کنم. _سوءِ تفاهم شده بود مامان، پشیمونم! اُمیدوارنگاهش کردم وبا حسرت ادامه دادم: _میشه بیان دوباره؟ میخوان بیان؟ مادرم بادهان باز گفت: _خدا ذلیلت نکنه! مرده و زنده برای این خانواده نذاشتم اونوقت میگی سوءتفاهم شده؟!!؟ تازه زنگ زده حلالیتم میطلبه میخوان برن مکه!!! با خشم به آشپزخانه رفت وپرسروصدا وعصبی کار میکرد.دنبالش رفتم وگفتم: _مامان...چی میگفت؟ توروخدا... -زنگ زده میگه اگه دلخوری ای دارید حلال کنید داریم میریم حج! بعدشم میگه بی تقصیر بودیم و بهار خانوم در جریانن! _وا؟ یعنی چی؟ خب مگه چی شده؟! کابینت را با ضرب کوبید وبرگشت طرفم. پر خشم گفت: _خودت بهتر از همه خبر داری که چه گندی بالا اوردی بهار، دیگه تمومش کن! عقب عقب رفتم و نا امیداز خواستگاری مجددشان به اتاقم رفتم. بهترین موقعیت زندگیم را از دست داده بودم، باید دنبال راه حل مناسبی میگشتم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تصمیمم راگرفته بودم.زندگی جدیدی میساختم و گورپدر دنیا میکردم.شماره ی خانم حسینی را بارها و بار ها در گوشی ام نگاه کردم.صفحه خاموش میشد و من دوباره روشنش میکردم. با حسی که نود درصدش شک بود شماره را لمس کردم وتماس برقرار شد.هنوز هم نمیدانم چرا؟ شاید خدای زینب بود.شاید دعای او بود نه...نفرین او بود. اما مطمئنم چیزی بود که باعث شد من آن روز این تماس را بگیرم.نمیگویم عاشق سینه چاک امیراحسان شده بودم آن هم در این دوسه ملاقات! اما خیلی تمایل به وجودش داشتم.دلم میخواست ازدواج کنم چیزی من را هول میداد. چیزی اصرار داشت تا سرنوشت مارا بهم گره بزند. حتی به آن حسی که میگفت درست نیست دختر خودش به خواستگارزنگ بزند هم توجه نکردم. یک جورهایی دلم میخواست یک مَرد در زندگیم داشته باشم.دیگر خسته شده بودم از این فرار وگریز... خواست خدا بود که به دلم بیفتد. هیچکس نمیتواند درک کند.زمانی که تماس گرفتم؛خودم هم نمیدانستم دقیقاً میخواهم چه بگویم. _بله؟ _حاج خانوووم؟ سلام من بهارم.غفاری.! _هان! خوبی دخترم؟؟ مشکلی پیش اومده؟ _حاج خانوم...من...میشه ببینمتون؟ _چیزی شده؟من فردا مسافرم عزیزم. نمیشه بعد از سفر صحبت کنیم؟ _وای نه...میشه امروز ببینمتون؟؟ _امروزم خیلی شلوغه دخترم !صداهارو میشنوی؟ برای بدرقه ی من جمع شدن.. _وقتتونو زیاد نمیگیرم.اصلا بیاید نزدیک آرایشگاه، اون میدونه، فضای سبزه که روبه روی آرایشگاهه _بهار؟ دخترم نگرانم کردی؟! من الان اینارو بذارم بیام اونجا؟بگم فائزه بیاد؟ _تورو خدا خانم حسینی کمکم کنید!.. از دور تشخیصش دادم.با آن صورت نورانی و ملیح به من نزدیک میشد.بلند شدم وآهسته نزدیکش شدم.با این سنش هم قد من بود شاید کمی کوتاه تر. بی مقدمه به آغوشش رفتم.آخ که تنش بوی گل میداد.دستش را پشتم کشید وگفت: _چرا انقدر نا آرومی دختر؟ خدا مارو نبخشه اگه ما باعث این نا آرومی شدیم! چیزی شده؟ به من بگو دختر... کاملا بی پرده گفتم: _من حماقت کردم حاج خانوم.من پشیمونم.! خودش را کنارکشید وبا مهربانی گفت: _بیا بشین ببینم دخترجون! هردو روی نیمکت نشستیم و من سر به زیر ادامه دادم: -حتماً فکر میکنید خیلی پررو وبی ادبم. اما عیبی نداره، من میخوام بگم که دلم میخواد عروستون بشم.اگه لیاقت داشته باشم البته. کمی اخمهایش درهم شد وگفت: _خانوادت ازت خواستن؟ اجبارت کردن؟ _نه! نه! اصلا من خودم نشستم فکرکردم دیدم چقدر احمقانه رفتار کردم.یعنی یه جورایی....وای خدا از خجالت کاملا برگشتم دست گرمش را روی رانم گذاشت: _یعنی خودت خواستی؟ من راستش میترسم، میترسم باز یکه یه پول بشیم! _توروخدا کسی نفهمه حاج خانوم.. دوباره زنگ بزنید به خانوادم...خواهش میکنم.من استخاره کردم خوب در اومده برای اینه که اصرار میکنم. دروغ گفتن عادتم شده بود.با اینکه نمیخواستم بازهم دروغ بگویم، لبخند مهربان ورضایتمندی زد وگفت: _خیالت راحت،تا قسمت چی باشه.پس من بعد سفرم دوباره زنگ میزنم دخترم. بخاطر سروسامون دادن پسرمم که شده سعی میکنم زودتر برگردم. ایستاد وادامه داد: _برو خیالت تخت،کسی از این ملاقات خبر دار نمیشه! شانه اش را بوسیدم وفوراً رو گرداندم تا بیشتر ازاین شرمندگیم را به نمایش نگذارم! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
ایـن‌رابدان‌ڪہ‌خـدادرجـواب‌صبرهایت درهـایی‌رامی‌گشـایدڪہ‌هیچڪـس‌‌ قـادربـہ‌بستنـش‌نیسـت :)🌱 ♥️ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
👆🏻👆🏻👆🏻 نمازشب ششم ماه رمضان 🌙 📚منبع : وسائل الشیعه 🌺🍃 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
AUD-20201205-WA0010.mp3
3.62M
قرائت‌ هرشب‌ دعای‌ فرج‌ به‌ نیت ‌ظهور 🌸 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز ششم ماه مبارک رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰ به شمارش افتاد 📽خبرنگار شبکه خبر به میان مردم رفته تا آخرین اخبار انتخاباتی و تب و تاب آن را از شهروندان جویا شود. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸جزئیات عروج شهادت گونه سردار حجازی از زبان سخنگوی سپاه پاسداران جمع بندی پزشکان این بود که عمده ترین دلیل شهادت ایشان عوارض شیمیایی است. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تحدیر_+جزء+ششم+قرآن+کریم+.mp3
4.13M
🌱تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🌱 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دعای‌هرروزماه‌‌مبارک‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5958481582271497658.mp3
5.43M
🎧 مناجات بسیار دلنشین❣ 🎼 چندوقتی است که بی حال شدم مختصر حال دعا میخواهم... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
جاے خالے ڪه😔 ♦️ همیشه دلش میخواست به دیدن حضـرت آقــا برود هیچوقت فڪرشو نمیڪرد ڪہ روزے حضـرت آقـا به دیدن او برود💔 ✍ در وصیت نامه اش نوشت؛ 🔺️دوست داشتم قبل از رفتن، حضرت‌ آقا دست متبرکشان را بر روی‌ سرمان بکشند اما قسمت نشد...😔 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تمام مدت درتاکسی به این فکر میکردم حالا چطور با امیراحسان روبه روشوم؟! با آن حرف آخر...کلّاً از خودم متنفر بودم،اگر بعداز پیشنهاد دوباره ی مادرش دهان بازکند و آبرویم را ببرد..شاید باید اول خودش را میدیدم وبرایش توضیح میدادم.نمیدانم سرم در حال انفجار بود. هیچ فکرش را هم نمیکردم که تا این حد مورد خشم وغضب پدرم قرار بگیرم. وقتی کلید انداختم وداخل شدم با عصبانیت گفت: _کجا بودی؟ _سلام! دنبال کار...چیزی شده؟ _بازم خانواده سیّد زنگ زدن! نمیدانم چرا زیردلم خالی شد.به این زودی فکرش نمیکردم حاج خانوم دست به کار شود؟؟ _خب چرا عصبانی هستی بابا؟ _چون شرمندم کردی.چون دیگه نمیدونم چی جوری جوابشون رو بدم. ترسیدم نکند حاج خانم گفته باشد خودم التماس کردم؟! اما نه نگفته بود.حرص پدر از جواب منفی من بود _میخوان بیان؟ مادرم متعجب از ذوق محسوس من گفت: _آره دو هفته دیگه.البته اگه از الان تکلیفمونو روشن کنی و بگی بله! بدون در نظر گرفتن شرایط با خوشحالی کفش هایم را پرت وبه طرف پدرم پرواز کردم.محکم به آغوشم کشیدمش وگفتم: _بله که میگم بله! پدرم با جدیت سعی میکرد پسم بزند، اما اخر برنده این بازی بهار بود، و پدر با خنده و شادی آغوشش را برایم باز کرد. چقدر خوب بود.خوشی های سطحی هم خوب بود.چند لحظه رها شدن هم خوب بود.من توانستم زمان کوتاهی رَها و شاد باشم. چه اشکال داشت عروس شوم؟ مثل حوریه...مثل فرحناز...شاد و خوشبخت... نمیدانستم امیراحسان چه واکنشی نشان میدهد.حالا که نُه روز شده بود دوازده روز، حس ترس ودلهره را به خودم نزدیک تر میدیدم. نُه روزی که قول داده بودند طولانی شده بود ومن خوب میدانستم در کشمکش راضی کردن احسان هستند. تا اینکه شب قبل ازآمدنشان حاج خانم با من تماس گرفت: _سالم دخترم خوبی؟ _سلام حاج خانوم،زیارت قبول! _ممنون دخترم،منو حلال میکنی؟ من مجبور شدم یه کاری کنم! _چیشده مگه؟؟ _درسته بهت قول داده بودم... چون به حالت پچ پچ حرف میزد گفتم: _ببخشید نمیشنوم،بلندتر میگید چیشده؟ _میگم درسته قول داده بودم به کسی نگم تو اومدی و باهم حرف زدیم، اما مجبور شدم به امیراحسان بگم،طفلک خیلی دلش شکسته قبول نمیکرد این بار بیاد واسه همین ناچار شدم بگم خودت راضی ای. بر پیشانی ام زدم وگفتم: _وای حاج خانوم..حالا من چیکار کنم؟ _شرمندتم دخترم.آخه اصلا زیربار نمیرفت. مشکوک شده بود.تو نمیدونی چقدر تیزه! _حالا چی میشه ؟ _هیچی دیگه فردا میایم.بامامان هماهنگ کردم.فقط خواستم حلالم کنی و راضی باشی! _نه مشکلی نیست، خدانگهدار _خداحافظ ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تمام هنرآرایشگریم را روی هم گذاشتم وچهره ای از خودم ساختم که بهترین باشد، گرچه امیراحسان نگاه نمیکرد. دلم از تصور وجودش قنج رفت! قبول داشتم که به شدت احمق وغیرقابل تحمل بودم. اما من تصمیمم را گرفته بودم؛ مثل حوریه پررو باشم وحق نداشته ام را با پررویی از دنیابگیرم. کلی جمله در ذهن داشتم که برای به دست آوردن دل امیراحسان به او بزنم. وقتی زنگ را زدند،.این بار مخفی نشدم ومثل بقیه برای بدرقه ایستادم.فقط خودش وپدرمادرش آمده بودند و تا حدودی ازدرصد مهربانی همیشگی اشان کم شده بود.اما بازهم خوب وخوش رو بودند.این وسط امیراحسان بوضوح ناراضی بود ومعلوم بود به زور و تو سری همراهشان اورده اند! با اخم نگاهم کرد ولبخند محوم را بی پاسخ گذاشت.نشسته بودند ومن ونسیم در تدارکات بودیم.آنقدر گند زده بودم که حالا حرفی برای زدن نداشتند وسکوت مطلق موجود در پذیرایی تنها با گفتن "بفرمائید میل کنید"های مزمن پدر ومادرم شکسته میشد. وقتی شربت را مقابلش گرفتم,بدون آنکه نگاهم کند با لحن بد وکلافه ای گفت: _تشکر! اعتماد به نفسم را ازدست ندادم گفتم: _چرااا؟؟ اهسته گفت: _ممنون خانوم،نمیخورم! مغلوب کنار کشیدم و نشستم، جو سنگین تر از آن چیزی بود که بتوان توصیفش کرد. آنقدر سکوت بود که حتی صدای تیک تیک عقربه های ساعت می آمد! حاج آقا سرفه ی مصلحتی ای کرد و گفت: _خب...من نمیدونم چی بگم ! امیراحسان جان، آقای غفاری، بهار خانوم، دیگه خودتون میدونید. روبه پدرم ادامه داد: _اجازه هست برن حرفای آخرو بزنن انشاءَالله؟! _خواهش میکنم.منم مثل شما دیگه نمیدونم چی بگم! بهار بابا بلند شو آقارو راهنمایی کن. کمی دلخوری حس میکردم. چندجفت چشم نگران نگاهمان میکردند واز اتفاق این بار میترسیدند! همین که وارد اتاق شدیم امیراحسان با خشم گفت: _این مسخره بازیا چیه خانوم غفاری؟ با دست پس میزنی با پا پیش میکشید؟! ببینید؛مثل اینکه کار بدی میکنم آبرو داری میکنم؟ نه؟ من اما نشسته وصامت به او که ایستاده بود وبه دیوار نگاه میکرد اما مخاطب غرغرهایش من بودم، نگاه میکردم _امروز ده بار به زبونم اومد که بگم چی شده، اما نگفتم، نمیدونم مادر و خواهرم جز ظاهرتون چی توی شما دیدن که منو از کاروزندگی انداختن! مث اینکه یه جاهایی اخلاقیاتو زیر پا بذارم بد نیست. به پیشانی اش دست کشید.حقیقتاً از خشمش ترسیدم وبرای یک لحظه از ذهنم رد شد که چه غلطی کردم! اما آرامشم را به دست آوردم وبا مظلومیت گفتم: _میشه بشینید؟ من راجع به فکرایی که در موردم کردید حرفایی دارم! با چندش نگاهم میکرد! نمیدانم شاید هم یک حس اشتباه بود با حرص نشست ونفس عمیقی کشید. بدون جواب فقط سرتاپایم را برانداز کرد وزیرلب استغفرالله ایی گفت! _تمومش کنید خانوم.اونقدر مشغله دارم که این موضوع برام اهمیتی نداره. دیگه از این شوخیا نکنید. من ابدا به شما فکر هم نمیکنم. زمان ادای این جمله ؛ مشت گره کرده اش را به معنای "هیچ ارزشی" کنار صورتش باز کرد، و من به این فکر کردم چقدر دستش بزرگ و حمایت کننده است! _بخدا پشیمونم.فکر نکنید آدم بی ارزش وسبکی هستم که دارم التماس خواستگارو میکنم.نخیر من هزارتا دلیل دارم یکیش استخاره ی خوب،یکیش خوشحالی پدرم.. صدایش رفته رفته بالا رفت وبدون آنکه دلش به رحم بیاید میان کلامم پرید وباحرص گفت: _معذرت میخوام خانوم..اما کاملا مطمئنم که شمارو نمیخوام.مخصوصاً حالا! چون من خانومی که اینطوری به مردغریبه اصرار میکنه به عنوان همسری قبول ندارم، گفتم،اگه همسرم دکتری نداره عیبی نداره،حیا داشته باشه تمام زندگیمو براش میدم.ایشاالله شمام خوشبخت بشید،اصلا همین تفاوت سنی باعث شده من کارهای شمارو که شاید از روی بچگی باشه؛نتونم درک کنم.من هنوزم نتونستم خیلی چیزارو بفهمم ایستاد و گفت: _با اجازه،خداحافظ تحقیر و له شده بودم،دستش که به سمت دستگیره در رفت، همزمان بغضم سر باز کرد و چشمه اشکم جوشید! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄