ْْْْْْبنویسکلامآخررا...✏️
برایآنانکہدراین مسیر...
بودندوماندنوخواهندآمدシ
بگوحرفدلترا ♥
هماندلیکہخداییشد 🌱
دلیکہدلبستہیصاحبدلانشد
#شهیدان🌸
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_هشتم برخودم مسلط شدم، کنجکاو بود اما به روی خودش نیاورد وچ
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_نهم
چندروزی بود که نه او کوتاه می آمد نه من. از هم بیخبر بودیم.حاج خانم به خانه امان زنگ زد وبه مادرم گفت که
تا آخر همین ماه جشن بگیریم.مادرم بسیار مراعات نسیم وفرید را میکرد.در لفافه به حاج خانم فهماند که تا
نسیم نرود درست نیست ما برویم.
زندگی من ونسیم برعکس بود؛داماد من آماده بود ومن آماده نبودم.اما جهاز نسیم کامل بود وفرید توانایی بردن
عروسش را نداشت.
همان موقع گوشی ام زنگ خورد. امیراحسان بود.با وجود آنکه دلم برایش پر میکشید گذاشتم تا حسابی زنگ
بخورد وبعد جواب بدهم:
-الو؟؟
-بله.
-سلام.
-سلام.
-خوبی؟
-خداروشکر.
-خبری نمیگیری...
-تو چرا خبری نمیگیری؟
_زنگ نزدم دعوا کنیم.مادرم داره با مادرت صحبت میکنه مشکل شما چیه واسه تعویق مراسم؟
-مگه تو هم خونه ای؟
-آره.مرخصم.
-چطور؟؟
-مرخصی و نمیای اینجا؟
-کلا با من جنگ داری.خسته بودم واز طرفی فکر میکنم یادت رفته آخرین بار درچه حالی ازهم جدا شدیم!
_ اونکه باید ناراحت بشه منم. اخه تو به شدت بیرحمی.حتی اگه قراره "ناموست" رو تنها بذاری لازم نبود انقدر خشن تو روم بزنی.
استغفروالله آرومش رو شنیدم:
_ببخشید که من با گویش شما خانوما آشنایی ندارم! مثل فائزه هم حرف میزنی! یعنی کپی برابر اصل خودشی.با
اون انقدر داستان داشتم که حالا سر تو با تجربه شدم. لطفاً دیگه همینجا تمومش کنیم. منم بخاطر پرخاشم عذر
میخوام. حوصله داری بریم خرید؟
_اره.
-خیله خب.آماده باش.
**** **
سعی کردم خودم را جدی نشان دهم تا بداند دلخور هستم.
_سلام.
_سلام خانوم.
دلم قنج رفت.خنده ام گرفته بود سرم را به طرف پنجره چرخاندم تا نبیند میخندم.
_بخندخانوم.راحت باش.
پق خنده ام بلند شد وپشت بندش قهقهه ام
_ حاج خانم گفت بریم حلقه بخریم.حس کردم زوده آخه مادروپدرت خیلی
سفت وسخت میگفتن حالا نه و...
-دیر و زود که نداره،بریم.
پاساژ مخصوص طلا بود انگار.در حال حاضر که از برقشان کور شدم.کمی جرأت دادم ودستم را دوربازویش حلقه
کردم.با دلی خوش به ویترین های نورانی چشم دوختم.حلقه های یک مغازه به نظرم زیباتر وخاص تر از جاهای
دیگر بود. وارد شدیم ومن بدون نظر خواهی ازاحسان همانی را که خودم میخواستم سفارش دادم بیاورند. تمام
مدتی که شاگرد طلافروش درحال خارج کردن بِیس بود؛امیراحسان بالبخند مرموز نگاهم میکرد.حلقه هارا با ذوق برداشتم وزنانه اش را دستم
انداختم، محشربود.با لبخند عریضی گفتم:
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_نهم چندروزی بود که نه او کوتاه می آمد نه من. از هم بیخبر ب
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهلم
_قشنگه نه؟
_خیلی عزیزم!
-مشکوک میزنی امیر احسان!؟
_میدونی،این که تو انتخاب کردی کنار مردونش قشنگ میشه یه جورایی مکمل هم هستن.
راست میگفت حالتی داشتند که کنارهم قشنگ میشدند:
_اما مانمیتونیم اونارو داشته باشیم بهار.
_چرا؟؟؟
تکیه اش را از پیشخوان برداشت وسرسنگین گفت:
_من طلا نمیندازم.
_چرا اونوقت؟!
_نمیدونی طلا برای مرد حرومه؟
_اینکه طلای سفیده!
_طلای سفید باشه.فرقی نمیکنه.متأسفم که سطحی ترین احکامو نمیدونی.
_امیر تورو خدا اذیت نکن!
_همین که گفتم بهار.از بچه بازی های زننده خوشم نمیاد. درضمن اسم من امیر احسان هست بگو تا عادت کنی.
از رفتارش ناراحت شدم.اما حالا که سِت نمیخواستیم برای خودم زیبا ترین حلقه ی تک را انتخاب کردم.احسان هم یکی را پسندید.از مغازه خارج شدیم.
همان دم صدای بی سیمش بلند شد. چندنفری که اطرافمان بودند متعجب نگاهمان کردند. امیراحسان خونسرد جواب داد:
_به گوشم؟!
صدای بم وخش داری بود که حرف هایش واضح نبود از حرف زدنشان چیزی نفهمیدم. دراین حد متوجه شدم که باید برود. تقریبا من را دنبال خودش میکشید وعجله داشت.با هیجان گفتم:
_چه خبرشده مگه؟
ــ ببخشید خیلی عذر میخوام. باید حتما برم.
همین که درماشینش نشستیم صدای سیستم و بیسیم ماشینش هم بلندشده بود.
_جناب سرگرد شما کجائید؟
-دارم میام.
_جناب سرهنگ عصبی هستن حتما باهاشان تماس بگیرید.
امیراحسان گوشی اش را از جیبش در آورد و ضربه ای به پیشانی اش زد.
-ای وای...
ــ میشه بگی چیشده امیر احسان؟
در حالی که شماره میگرفت گفت:
ــ سایلنت بودم.امیرحسام صدبار تماس ...الو؟ سلام داداش چیشد؟
صدای فریاد حسام تا اینور خط هم می آمد:
ــ ببین امیراحسان دارم ردیابت میکنم از همون جا بپیچ جاده داداش.الان موقعیت هَشتن.حالا فرصت داری بهشون برسی.
امیراحسان استارت زد ودرهمان حال به من گفت:
ــ ببخشید مجبورم برات آژانس بگیرم.
ــ زحمتت نشه یه وقت؟!
با ناراحتی گفت :
ــ ببخشید.میدونم خیلی سختته.
بلافاصله شیشه را با عجله پائین داد واز عابری پرسید:
ــ ببخشید نزدیک ترین آژانس کجاست؟
انقدر عصبی شدم که نماندم تا جواب بگیرد. از توقفش استفاده کردم وبا حرص پیاده شدم. سریع برگشت وبا
تعجب گفت:
ــ کجا رفتی؟
چقدر این رفتارهایش من را سرد میکرد از تنهایی خودم بغض کردم.سرخیابان ایستادم وتاکسی گرفتم. دیدم که دارد به سمتم میدود.
ــ آقا لطفاً سریع تر برید.
تماس گرفت،رد دادم.دلم شکسته بود.پیام داد:
"لج نکن خانومم "
تایپ کردم:
"به کار مهمت برس.بهار خر کیه؟"
در آخر هم گوشی را خاموش کردم..
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
.
.
خوش به حال اونی که..
از فرمان های خدا بدونِ
اطاعت نمیگذره....!🌱
دونه دونه اش رو با جون و دل
میخونه و میگه : آ خدا...
چشم، هرچی تو بگی ؛)♥️
+ اینه اوج نشون دادن غیرت
و محبت به خالق🤍✨
- جُز چَشم؛ نباید گفت!😎🌿
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دیگه چی بود😃😐
فقط اونجاش که موهای تنش سیخ میشه😂
#کلیپ_طنز
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز چهاردهم ماه مبارک رمضان🌙
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جنجال های انتشار یک فایل صوتی و چند سوال...
🔺آیا فایل های سری دیگری هم در اختیار این گروه تولید مصاحبه ها هست؟
🔸اصولا هدف از تهیه مصاحبه های طولانی و ضبط مسائل سری چیست؟
#ظریف
#انتخابات
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اظهارات جنجالی آقای کارشناس روی آنتن زنده؛ گرای ترور شهید سلیمانی را ریاست جمهوری داد!
🔹داریوش سجادی، فعال رسانهای در برنامه زنده جهانآرا:
آمریکایی ها ساعت ۴ صبح شبی که حاج قاسم ترور شد به من گفتند که گرای این ترور را از ریاستجمهوری ایران گرفتیم
#سیاسی
#حاج_قاسم
#ظریف
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
#حجاب🌿🌸
با حجاب بودن زنے
بہ اين معنا نيست ڪہ او؛
پوشیدنِ لباس جذاب
و آرايش کردن
ࢪا بلد نيست ...☺️💗
بلڪہ او مى داند :
چہ بپوشد💕
ڪجا بپوشد🦋
و براے ڪہ بپوشد
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5897517635356066344.mp3
1.25M
🌙✨✨🌟✨✨🌟
🌸میلاد حسن (ع) خسرو دین است امشب😍🎊
🌸شادی و سرور مؤمنین است امشب🎉
🌸از یمن قدوم مجتبی(ع) طاعت ما🎊
🌸مقبول خداوند مبین است امشب🎉
🎉🌺پیشاپیش فرارسیدن میلادمبارکِ امام حسن مجتبی(ع)را خدمت ولی عصر،وتمامی شیعیانِ
جهان تبریک عرض مینمائیم🌺🎊
🌙✨✨🌟✨✨🌟
#میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
#مولودی
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 عاقبت کسی که برای امام زمان (عج) دعا کند.
#امام_زمان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
مےدونےچراامام زمانظهورنمےڪنه؟🤔
یڪکلام
چونمنوتوجامعہامام زمانے
نساختیم!🖐🏻
امـام زمـان(عج)در جامعہایکه حرمت
نداره نباید بیاد😔
چوناگربیایدمانندپدرانش کشته
خواهدشد😖
👌هیچ کاری نکن فقط خودتودرست کن
#ماه_مبارک_رمضان
#استاد_رائفی_پور
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با لطف"حـسـن"بوده؛
"حسینی"شده عالم
اینرابھ همہگفتهومبهم نگذارید!🌿
#حسنی_ام 💚
#ولادت_امام_حسن
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز خواستگاری از پنجره بیرون پرید‼️
به نقلازخواهربزرگوار #شهید_ابراهیم_هادی
#شهیدان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهلم _قشنگه نه؟ _خیلی عزیزم! -مشکوک میزنی امیر احسان!؟ _میدو
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهل_و_یکم
صبح باصدای متعجب مادرم بیدارشدم:
_هزار ماشاءَالله!خدا حفظت کنه پسرم.
_ممنونم.چقدر خوابید!
_منکه گفتم بذار بیدارش کنم.
_نه،بذارید بخوابه.
صدای مشتاق فرید آمد:
_سید ادامشو بگو!
_همین دیگه...به لطف خدا دستگیرشون کردیم.
شالم را سرم کردم وخواب آلود به پذیرایی رفتم سلام عمومی دادم وبه دست شویی رفتم.دست ورویم را شستم وبرگشتم. نسیم سفره ی کوچک صبحانه ای برایم چیده بود.آرام تشکر کردم ونشستم که گفت:
_از آقا احسان تشکر کن.
سؤالی نگاهش کردمـدرحالیکه حس میکردم احسان رویم زوم است نسیم ادامه داد:
_صبحی حلیم اوُردن برای سرکار خانوم.
ازقصد پوزخند بلندی زدم مادر آرام گفت:
_زشته بهار..آدم باش!
مادرم به بهانه ای به آشپزخانه رفت نسیم و فرید هم به حیاط.احسان بلند شد ودلخور روبه رویم نشست:
_باید دنیارو خبر کنی که قهری؟
اگر یک کلام حرف میزدم؛بغض از دیشب مانده ام میشکست،چیزی نگفتم که ادامه داد:
_تو وقتی گفتی بله؛به شغلمم گفتی "بله" . با این حساب من بخدا شرمندتم.
_من...(وبرای نشکستن کمی سکوت کردم) الان حرفی زدم؟!
(اما در پنهان کردن لرزش صدایم موفق نبودم)
_بهار بخوای گریه کنی بلند میشم میرم.(صدایش را آرام تر کرد) عذر میخوام.
_خب برو! رفتنت چیز تازه ای نیست!
اشک هایم جاری شد سرم را پائین انداختم وصورتم را پاک کردم.چه کسی میفهمید درد من چیست؟! من بدترش را دیده بودم وگریه
نکردم. این ظاهر ماجرا بود.من دردم چیز دیگری بود.درد تنهایی.دردآنکه میدانستم هیچکس پشتم نیست. امیراحسان علنا نشان داده بود دشمن مجرمان است. کنارم نشست ودستش را پشتم گذاشت:
_من چاره ای نداشتم.ببخشید خانوم. خودمم ناراحتم.شما به من بگو گناه من چیه.
نفس عمیقی کشیدم ولرزان گفتم:
_مهم نیست.کلا دلم گرفته.بیخیال...
_الان آشتی؟
_آره.بچه که نیستم.
_خنده اش گرفته بود اما گفت:
:ببخشید..نمیدونم یه چیزی رو الان بگم یا نگم!
_بگو!؟
-تو همیشه فقط جلوی فرید شال سرت میکنی؟
_آره بده مگه؟!
متوجه شدم غیرمستقیم خواست که چادری هم باید درکار باشد.از غیرتش خوشم می امد. حواسش به همه چیز بود.
* * * ** *
شاید چون خودم آرایشگر بودم توقعم بالا بود.اصلا از آرایشم خوشم نیامد. تصور دیگری ازعروس شدنم داشتم. نسیم وفائزه که تعریف کردند اما مستی مثل خودم رک بود.ابتدا چند تعریف مصنوعی ساخت ولی درآخرگفت میتوانستم بهترهم بشوم!
منتظر امیراحسان بودم.حس میکردم هنوز همدیگر را درست نمیشناسیم وخیلی زود پیش رفتیم.انگار که
دنبالمان کرده باشند. ازخواستگاری تا حالا حداکثر شاید یک ماه طول کشیده بود! گفتند داماد آمد.وقتی از آرایشگاه خارج شدم؛چشم درچشم شدیم.
باحرص قبل ازهرحرف دیگری غریدم:
_آخری کراوات نزدی؟!
لبخند مغروری زد وابرو بالا انداخت
_حرصم نده امیراحسان.بگو ازخونه بیارن تورو خدا.حداقل موقع عکس انداختن...
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_یکم صبح باصدای متعجب مادرم بیدارشدم: _هزار ماشاءَالله!خدا
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهل_و_دوم
فیلم بردار خنده اش گرفت.امیراحسان دستم را گرم گرفت وفشار خفیفی داد و به سمت ماشین برد. از قضا؛همان ماشین صدجا خورده اش را هم گل کاری کرده بود ومن جری تر ازقبل با عصبانیت در ماشین نشستم.دررا برایم بست ورفت تا ازآنطرف خودش هم سوارشود.با اینکه نمیشنید؛بعدازبستن در سمت من با لج
گفتم
_"خودم بلدم!"
کنارم نشست واستارت زد.بی مقدمه چند لحظه بعدگفت:
_یه کراوات ارزش نداره که بخاطرش خودتو میکشی.
نمیدانم بخاطر شغلش بود که انقدر درصد خشونتش نسبت به نرمشش بیشتر شده بود؟ من هم که خیلی وقت بود شده بودم یک دختر عادی وپرآرزو، دوباره مانند گذشته این چیزهای ساده برایم مهم شده بود.به حالت قهر گفتم:
_من آرزو دارم.چی میشد یه کراوات به قول خودت بی ارزش میزدی؟
_خوشم نمیاد بهار جان.مگه من تورو زور کردم چه مدل آرایش کنی یا لباست چه مدلی باشه؟ تازه الان مگه
چمه؟ (ونگاه خندانی به سمتم انداخت)...در ضمن خیلیم خوشگل شدی عزیزم.
تعریفش عجیب چسبید اما با
ترش رویی گفتم:
_کراوت نزدی اصلًا خیلی بی کلاس شدی.
_چرا انقدرعصبی میشی؟ بخاطر یه تیکه پارچه دراز مضحک داری دوباره بحث میکنی؟؟
_تفکرتو درست کن.وگرنه سازشمون نمیشه!
_تفکر من غلطه؟ بهار بخدا من آدم بدخلقی نیستم اما هر وقت با تو هم صحبت میشم یه چیزی واسه دعوا کردن وجود داره.
ناباور نگاهش کردم و با نفرتی که فقط مختص همان لحظه بود رویم را به سمت پنجره برگرداندم وزدم زیرگریه.متعجب گفت:
_گریه میکنی؟
چیزی نگفتم که حرف اخرش را زد و سکوت کرد:
_واقعا بچه ای.
دیگر حرفی نشد.به تالار که رسیدیم.باهم وارد مجلس زنانه شدیم.امیراحسان گفته بود گروهی بیایند و دف ونی
بزنند! او حتی اجازه ی پخش موزیک را هم نداده بود.با اینکه با شنیدن این خبر ازناراحتی روبه موت بودم،اما حالا
که ازنزدیک دیدم بسیارخوشم آمد ونارحتی ام یادم رفت!
لبخند روی لبم بود،چرا که موسیقی زنده ندیده بودم.آهسته کنارگوشم زمزمه کرد:
_متأسفم...
نگاهم را ازنوازندگان گرفتم وبه او دوختم:
_چرا ؟
_اینجارو نگاه کن.
کتش را بازکرد وازجیب داخل ومخفی آن کراواتی درآورد متعجب گفتم:
_وای عزیزم!
محزون خندید وگفت:
_باوجود نفرت ازاین تیکه پارچه،بخاطر توآوردم تا موقع عکسا ببندم.
لبخندم آنقدرشیرین بود که طعم عسلش را حس کردم.با ذوق گفتم:
_دورت بگردم..این که خیلی خوبه! خب چرا انقدر حرص دادی؟
_اولش خواستم ظرفیتت رو ببینم و شوخی کرده باشم.تو به دعوا کشیدیش، خیلی اعصابت ضعیفه!
عاقد آمد و کم کم ولوله ی جمع خوابید. مدت صیغه ام هنوز مانده بود.آن راباطل کردند وحالا عقد دائم را جاری..
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
قرارمان همین رمضان باشد..؟
در تاریکی سحر، بتابی
و روشنای روزهای
عاشقیمان شوی..؟!💙🌱''
#در انتظار خورشید
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات مدافعان حرم و ماجرای خریدن تخم مرغ😅
#کلیپ_طنز
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄