Hamed Zamani WwW.Pop-Music.IrHamed Zamani - Sobhe Omid.mp3
زمان:
حجم:
10.23M
اهنگ صبح امید
باصدای
#حامدزمانی
توهفته ای دوبار گریه میکنی برام.
توهفته ای دوبتر توبه میکنی بجام...
🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺
@emamzaman
4_6001167939376513662.mp3
زمان:
حجم:
3.85M
#استاددانشمند
پشنهاد دانلود ویژه
اگه دلتون شکست التماس دعای فرج
@emamzaman
💠 پرسش و پاسخ
🔻 سوال:
چرا نظرات مراجع تقلید در مورد یک مساله متفاوت است؟ مگر اسلام یکی نیست؟
🔻 پاسخ:
🔸 اسلام، دینی است شریف که از دو منبع اصلی قرآن و سنت (روایات صحیحه) برداشت می شود. در زمان حیات پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله، زمانی که در فهم صحیح یک حکم شرعی و یا اعتقادی، مشکل و شبهه ای ایجاد می شد، پیامبر اکرم به عنوان منبع متصل به وحی، از حقیقت ماجرا با خبر شده و آن را برای مردمان مشخص و واضح می کردند.
🔸 بعد از شهادت پیامبر اکرم، امامان دوازده گانه وظیفه این مهم را برعهده داشتند؛ آنان نیز به عنوان امامان دارای علم غیب، و آگاه به امور دینی، اقدام به پاسخگویی و رفع شبهات و معضلات دینی می بودند. این سلسله ادامه داشت تا زمانی که امام دوازدهم صلوات الله علیه از دید مردمان غایب شدند و دسترسی به ایشان دیگر امکان نداشت.
🔸 در این زمان بود که مومنین برای فهم صحیح از دین، دو راه کلی در مقابلشان باز بود؛
اول: اجتهاد از قرآن و روایات.
دوم: سوال از علما و راهنمایی گرفتن از متخصصی دین (تقلید)
🔸 راه اول به جهت سختی های فراوان و نیاز به تخصص در دین؛ کار ساده و آسانی نبوده و از توان هر شخصی برنخواهد آمد. اما راه دوم، راهی است معمول و ساده که عقلا و شرعا تجویز شده است.
🔸 در این بین؛ علماء متخصص دین، در فهم دین، درجات مختلفی دارند؛ برخی از یک روایت، یک معنای ظاهری برداشت می کنند، برخی دو معنا و برخی چندین معنا در بطن آن. نسبت به قرآن کریم نیز همین مساله صادق است، قرآن کریم معجزه الهی و دارای بطون عمیق می باشد؛ که فهم آن بر هر شخصی ممکن نیست.
🔸 علماء اسلام، نسبت به تخصص و علم و آگاهی خود، به فهم و استنباط از ادله شرعیه (قرآن و روایات) پرداخته اند و به علت برخی اختلافات علمی، اختلاف در فتاوا مشهود است.
🔸 فرضا ممکن است یک راوی، نزد یک عالم شخص قابل اعتمادی باشد و شخص عالم دیگر، مذموم و غیر قابل اعتماد. و یا عالمی، یک اصل از اصول فقهی را قبول داشته باشد و دیگری خیر. و یا در معنی یک کلمه در علم لغت بین علما، اختلاف باشد. همه این مسائل می تواند به اختلاف در حکم شرعی بیانجامد.
🔸 بنابراین در کوتاه سخن می گوییم، اختلافات در احکام فقهی علماء، ریشه در نوع برداشت و مسلمات مقدماتی مراجع تقلید دارد و نه در چندگانگی دین اسلام. یقینا دین اسلام یکی است و حکم شرعی نمی تواند دو صورت باشد؛ ولی به جهت عدم دسترسی ما به منبع یقینی و همچنین نوع برداشت های مختلف و اختلافات علمی، با احکام مختلف روبرو خواهیم شد.
🔸 و در اینباره باید تذکر داده شود که اختلافات فقهی، همیشگی نیستند و در همگانی نخواهند بود؛ بلکه در چند باب فقهی و در چند مساله قابل شمارش، اختلافاتی بین علماء پیش آمده است.
...............................................
@emamzaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💕🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_ششم ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﺻﻮﻓﯽ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺮﺩﻩ ﺷ
🎉🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
ادامه ی↪️
#قسمت_چهل_و_ششم
✍ ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن.
به خیابان رسیدیم.
مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم،یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد.
در باز شد و دستی مرا به داخل کشید.
خودش بود،صوفی...
ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد.
به پشت سر نگاه کردم حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید و...
افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد.
یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد...
با جیغی خفه،چشمانم را بستم.
صوفی به عقب برگشت،
اشک در چشمانم جمع شد وحسام بی حال،رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند.
ناگهان دو مرد از روی زمین بلندش کردند.
ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد.
در جایم نشستم،کاش میشد گریه کنم.
کاش صوفی،عینک دودی اش را کمی پایین آورد.
- خوبی؟
نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود؟
ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند،بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم.
صوفی چادری به سمتم گرفت
- سرت کن.
مقنعه ای مشکی پوشید و چادری سرش کرد
مات مانده بودم با پارچه ای سیاه رنگ در دستم که نمادی از #عقب_ماندگی و #تحجر در ذهنم بود.
صوفی به سمتم آمد.
- عجله کن چته تو؟
چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود،هل داد.
دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد کار از محکم کاری عیب نمیکنه نباید پیدامون کنند...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
💖
🍃💖
🎉🍃💖
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🎉🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا ادامه ی↪️ #قسمت_چهل_و_ششم ✍ ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت
💐🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهل_و_هفتم
✍مرد راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد.
دستگاه را به آرامی روی بدنم حرکت داد.
صدای بوق بلند شد
صوفی ایستاد.
- پالتو رو دربیار
وقتی تعللم را دید،با فریاد آن را از تنم خارج کرد.
- لعنتی..لعنتی
تو یقه اش ردیاب گذاشتن.اینجا امن نیست سریع خارج شین
صوفی چادر را سرم کرد.
من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ای مبدل و #محجبه
#چادر غریب ترین پوششی که میشناختم،حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود.
به صوفی نگاه کردم چهره اش در پس این حجاب اسلامی کمی عجیب به نظر میرسید.
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد.حالم را به صوفی گفتم،اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد.
کاش به او اعتماد نمیکردم،سراغ عثمان و دانیال را گرفتم بدون حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حس پشیمانم از اعتماد به این زن بود.
کاش از حال حسام خبر داشتم.
بعد از دو ساعت خیابانگردی،در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره.
چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد،سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد.
از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید.
با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم.
این همه امکانات از کجا تامین میشد؟
دستان یخ زده ام را در جیب مانتوام پناه دادم.
چیزی به دستم خورد،از جیبم بیرون آوردم، #مهر بود.
همان مهری که حسام،عطر خاکش را به تمام وجود به ریه میکشید.
یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم
ناخودآگاه مهر را جلوی بینی ام گرفتم.
عطرش را چاشنی حس بویاییم کردم.
خوب بود،به خوبی حسام...
چند جرعه از نسیم این گِل خشک شده،تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع.
صوفی خم شد و چیزی از داشبورد بیرون کشید.
- بگیرش بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش
یک چشم بنده مشکی...
اینکارها واقعا نیاز بود؟
اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندن چشمم انقدر مهم باشد؟
از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم.
بی بحث و درگیری،به گفته هایش عمل کردم.
بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد.
کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل داد.
چند متر گام برداشتن،بالا رفتن از سه پله،
ایستادن،باز شدن در،
حس هجومی از هوای گرم،
دوباره چند قدم و نشستن روی یک صندلی.
دستی،چشم بند را از روی صورتم برداشت.
نور،چشمانم را اذیت میکرد.
چندبار پلک زدم.
تصویر مرد رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد😊
لبخند زد،با همان چشمان مهربان
- خوش اومدی سارا جان
نفسی راحت کشیدم.
بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد اما حالا این مرد یعنی عثمان، نزدیکی آغوشدانیال را متذکر میشد.
بی وقفه چشم چرخاندم
- دانیال!پس دانیال کو؟
رو به رویم زانو زد
- صبر کن میاد.
دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره
لحنش عجیب بود.
چشمانم را ریز کردم
- منظورت از حرفی که زدی چیه؟
خندید
- چقدر عجولی تو دختر
کم کم همه چیزو میفهمی.
روی صورتم چشم چرخاند صدایش کمی نرم شد.
- از اتفاقی که واست افتاده متاسفم،چقدر گفتم برو دکتر،اما تو گوش ندادی.
تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده.
واقعا حیف شد سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی اما لجباز و یه دنده☹️
صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد
- و احمق
لحن هر دو ترسناک بود.
این مرد هیچ شباهتی به آن عثمان ساده و همیشه نگران نداشت.
صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد
- چند بار باید به توئه احمق بگم که خودسر عمل نکن؟
چرا گفتی با ماشین بزنن بهش؟
اون جونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود.
صوفی در مورد حسام حرف میزد؟باورم نمیشد.
یعنی تمام این نقشه ها محض یک انتقام شخصی بود؟
اما چرا عثمان؟
او در این انتقام چه نقشی داشت؟
شنیدن جواب منفی برای ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود؟
حسام...
او کجای این داستان قرار داشت؟
گیج و مبهم پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم.
عثمان دست صوفی را جدا کرد
- هووووی چه خبرته رَم میکنی؟انگار یادت رفته اینجا من رئیسم.
محض تجدید خاطرات میگم،اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی پس نمیخواد بهم بگی چی درسته چی غلط.
انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین؟
بعدشم خودش پرید تو خیابون منم از موقعیت استفاده کردم الانم زندست...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_هفتم ✍مرد راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد. دستگاه
🎉🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهل_و_هشتم
✍پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقام بچگانه.
صوفی به سمتم آمد
- تو پالتوش یه ردیاب بود.
اونو خوب چک کردین؟
با تایید عثمان،مرا کشان کشان به سمت یکی از اتاقها برد.
درد نفسم را تنگ کرده بود.
با باز شدن در،به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرط درد،مچاله به زمین چسبیدم.
صوفی وارد شد.فریادش زنگ شد در گوشهایم.
- احمق این چرا اینجوری شد؟
من اینو زنده میخوام😡
درباره ی چه کسی حرف میزد؟
کمی سرم را بلند کردم.
خودش بود...
حسام غرق در خون و بیهوش.
در گوشهٔ اتاق قلبم تیر کشید.
اینان از کفتار هم بدتر بودند.
عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد
- من کارمو بلدم اینجام نیومدیم واسه تفریح.
منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن.
پس شروع کردم ولی زیادی بد قلقه.
خب بچه ها هم حوصلشون سر رفت.
باورم نمیشد آن عثمان مظلومو مهربان،تا این حد وحشی باشد.
صوفی در چشمانم زل زد
- دعا کن دانیال کله خری نکنه
در را با ضرب بست.
حالا من بودمو حسامی که میدانستم،حداقل دیگر دشمن نیست.
درد طاقتم را طاق کرده بود.
سینه خیز،خود را به حسام غرق خون در گوشه ی اتاق رساندم.
صدایش کردم،چندین بار،مرگش با آن همه زخم،دور از انتظار نبود.
وحشت بغض شد در گلویم.
او تنها حس اطمینان در میان آن همه گرگ بود،
پس باید می ماند.
با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم،با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش
- حسام..حسااااام
نفسم حبس شد.
چشمانش را باز کرد.
اکسیژن به ریه هایم بازگشت
بی رمقی را در مردک چشمانش خواندم.
خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلندشد
- نه نخواب خواهش میکنم حسام.
من میترسم
لبخند زد،از همان لبخندهای مخصوص خودش
خون دلمه بسته روی گونه اش اذیتم میکرد.
رد قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود.
- اینجا چه خبره؟دانیال کجاست؟
و در جواب،باز هم فقط لبخند زد.
چشمانش نای ایستادگی نداشت.
رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم.
ناگهان درد هیولا شد،لگدم کرد مار شدم و در خود پیچیدم به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده،ناله میکردم.
میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ای به نام دانیال نشأت میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود.
حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد.
صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود
- طاقت بیار همه چیز تموم میشه.
من هنوز سر قولم هستم نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته
فریاد زدم
- بگو،بگو تو کی هستی؟
این عوضیا با دانیال چیکار دارن؟برادرم کجاست؟
لبش را به گوشم نزدیک کرد،و صدایی که به زور شنیدم
- اینجا پر دوربینه،دارن مارو میبینن.
منظورش را نفهمیدم.
یعنی صوفی و عثمان،جان دادنمان را تماشا میکردند؟
دلیلش چه بود؟
جیغ زدم.
_ درد..درد دارم..
دا..دانیااال
همتون گم شید از زندگیمون بیرون.
گم شید آشغالا چرا دست از سرمون برنمیدارید؟😭
برادر من کجاست؟
اصلا زندست؟
صدای بی حال حسام را شنیدم
- آروم باش همه چی درست میشه.
دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم
صوفی،عثمان و یا حسام؟
تمام نقش ها،جایگاهشان عوض شده بود.
صوفیِ مظلوم،ظالم
عثمان مهربان،حیوان
و حسام خانه خراب کن،آرامش محض...
حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه؟صدای بریده بریده و بی حال حسام بلند شد.
با موجی کم جان، #قرآن میخواند.
نمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد،حکم مسکن را میافت.
دردم از بین نرفت اما کم شد.
انقدر کم که مجال نفس کشیدن پیدا کردم.
خماریش به جانم ننشسته بود که در اتاق با ضربی محکم باز شد.
عثمان و صوفی بودند.
عثمان یقه ی لباس حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار،نشاند.
- ببین بچه!
ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم.
مثل آدم،یا اسم اون رابط که تو سازمان،اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟
حسام خندید
- شمارو هم پیچونده؟
ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده!
صد دفعه گفتم،بازم میگم..من..
نِ .. می.. دو.. نم ..
بفهم من نمیدونم.
نه اسم اون رابطو نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده این متن:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
💥ده مهارت برای با حجاب کردن دختران
💥انسانهای پاک حجاب دخترانشان را دوست دارند، و بر پوشش آنها حریص هستند، و دوست دارند تا آنها را با تقوا و صالحه به جامعه تحویل دهند، ولیکن چگونه....؟
☀🌞☀🌞☀
💥ده گام اساسی برای با حجاب کردن دخترت به تو پیشنهاد می شود که در هیچ یک از این اسلوبها، چیزی به نام توبیخ، کتک زدن، داد و بی داد کردن و امثال اینها نمی یابید، بلکه گامهای حکیمانه ی است که پدر و مادر و یا دیگر اعضای خانواده برای با حجاب کردن دخترانشان به کار می گیرند.
🎄🌳🎄🌳🎄
1⃣ از همان روز کودکی دخترت را به حجاب تشویق کن، و منتظر نباش تا به سن تکلیف برسد، سپس او را بدان امر کنی، چه بسا وقتی به سن تکلیف رسید نتوانی او را قانع سازی، و هوای نفس بر وی غلبه کند، پس بهتر آن است از کودکی به تدریج شروع کنیم.
☀🌞☀🌞
2⃣ خوبی های حجاب را برایش ذکر کن، از عجایب و حسنیات آن صحبت کن، و بگو که حجاب وقار و سنگینی است، حجاب مظهر تربیت صحیح و حسن نیت پاک است.
🎄🌳🎄🌳
3⃣ او را با خبر ساز که همانا حجاب امری واجب از جانب خداوند است، و او را آگاه ساز که این عمل را فقط برای رضای خداوند انجام می دهی نه مردم؛ و اینکه خداوند در همه حال او را می بیند. و خداوند از زن محجبه خشنود می شود، ایات حجاب را برایش تلاوت کن، و او را تشویق کن تا آن را حفظ نماید و معانی آن را فرا گیرد.
☀🌞☀🌞
4⃣ نمونه ی از زنان محجبه و صالحه برای آنها ذکر کن، بهتر است از امهات المؤمنین شروع شود، سپس از زنان صالحه دیگری که نمونۀ بارز عصر خویش بودند، سعی شود نمونه ی از زنان محجبه این عصر نیز برای آنها ذکر شود، بویژه زنان غیر مسلمانی که به اسلام رو آوردند و حجاب را اختیار نمودند.
🎄🌳🎄🌳
5⃣ تفاوت بین زنان محجبه و غیر محجبه برای دخترت ذکر کن، و هلاکت بی حجابان و خطر بی حجابی در اجتماع امروزی برای وی بازگو کن.
☀🌞☀🌞
6⃣ از اخلاق و رفتار زن صالحه سخن بگو، و ثواب التزام به عمل صالح، و پاداش زنان صالح، و اینکه چگونه یک زن صالحه می تواند سبب هدایت دختران دیگر شود؟
🎄🌳🎄🌳
7⃣ مواظب باش تا دخترت همراه دختران محجبه باشد و با آنها دوست باشد، و ایشان را همراه دختران بی بند و بار رها مساز، چه بسا که دوست و همنشین بیشترین تأثیر را بر همنوع خود می گذارد.
☀🌞☀🌞
8⃣ سعی شود مادر دختر الگویی صالحه برای او باشد، تا با وی در مورد حجاب،
و کیفیت آن سخ
ن بگوید، و حکایات و داستانهای حجاب را از وی بشنود.
9⃣ تلاش شود تا مادر،دخترش را در کلاسهای دینی و علمی و حلقات قرآن در مساجد مشارکت دهد، چون در این کلاس ها بر حجاب خویش بیشتر اهتمام می ورزد، و بدینوسیله کم کم به آن خو گرفته، و پرورش می یابد.
☀🌞☀🌞☀
10- در مقابل پوشش و حجاب دخترت، هدایا و جوایزی در نظر گرفته، و بدینوسیله او را بر این عملش تشویق کن، و به او بفهمان که خداوند در روز قیامت جایزه بزرگ را به او عطا می کند، و آن هم بهشت بلند مرتبه و جاویدان است.
@Emmazaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 #زیبایی_های_ظهور9⃣ 🔸گوسفند و گرگ کنار هم امیرالمومنین علی(ع): «اگر حضرت قائم(عج) ظهور
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#زیبایی_های_ظهور0⃣1⃣
🔸بازی کودکان با مار و عقرب
امیرالمومنین علی(ع):
«کودکان خردسال با مار ها و عقرب ها بازی می کنند و آسیبی به آن ها نمی رسد،
شر می رود و تنها #خیر باقی می ماند»
(روزگار رهایی،ج۱، ص۴۲۶)
✨🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸✨
🆔 @Emamzaman