eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱دخترخانمی که میگی بدن خودمه،اون چشماشوببنده....🤔 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دعای‌هرروزماه‌مبارڪ‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه❗️ ✡ شیاطین جن در ماه رمضان! ▫️[تهیه شده در جنبش منادی زمان] 👌 حتما ببینید و نشر دهید 👤 🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
پنج ویژگی موفق 4⃣ به دنبال آموزش هستند @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫قضـــاوت نڪنیـــم قـــاضــۍ فــقط خــداســـت🤞 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙| . . .↓ چی‌باعث‌شدھ‌یھ‌آدم‌اینقدربتونھ محکم‌باشھ ؟! شایدجوابِ‌این‌سوال‌تقلبی‌باشھ برای‌نسل‌ماتابتونیم‌راحت‌ترزندگی‌کنیم‌‌(: @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_ششم خواب آلود گوشی را برداشتم.آنقدر خسته بودم که نفهمیدم
هرلباسی که تا به حال محبوبم بود ودلم نمیامد استفاده کنم،حالا آورده بودم دم دستم باشد.ازبینشان بهترین را برداشتم. هروقت مستی این مانتوی صورتی ولطیفم را میدید؛میگفت مثل گلبرگ گل محمدی میماند. شال سفید وشلوارسفید پوشیدم.چادر وکیفم را برداشتم و از جمع خداحافظی کردم.با لبی خندان سوارماشینش شدم. دستش را خیلی رسمی جلو آورد وگفت: _سلام خانوم. آهسته دست دادم وگفتم: _سالم آقا! به حالت بامزه ای گفت: _حسامو پیچوندم! خنده ام گرفت وبا تعجب گفتم: _شنیده بودم خیلی وظیفه شناسی! _شوخی کردم.اجازه داد دوساعت مرخص بشم. با ناراحتی گفتم: -فقط دوساعت؟ یک آن حس کردم زیادی خودمانی شدیم.ساکت وشرمزده به بیرون نگاه کردم: _کجا بریم؟ باصدای ضعیفی گفتم: _ذرّت بخوریم. نرم ومردانه خندید: متعجب گفتم _چی شد؟؟ _هیچی! اما اصلا بهت نمیومد شکمو باشی! من میگم کجا بریم؟ تومیگی "ذرت بخوریم"! لبم را گزیدم وسپس غش غش خندیدم.با مهربانی نگاه کوتاهی به من انداخت. آرام گفت: _چه خوب میخندی. ته ابراز هیجانش بود! خوب میخندم.نگفت خوشگل نگفت بامزه!پس ، از طنین خنده ام خوشش آمده بود.اکثراً کاش دلم خون نبود.خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بودم. به پارک بزرگ ودلبازی رفتیم.درحالی که قفل فرمان را میزد گفت: _اینجا هم خوبه هم ذرّت داره. پیاده شدیم.دلم میخواست دست دردست راه برویم اما او تنها کنارم قدم زد. روی نیمکت نشستیم ومن با لذت هوای بهار را بلعیدم.تازه داشت ازاین فصل خوشم می آمد. _همینجا باش؛بوفه اونطرفه.زود برمیگردم. سرتکان دادم، رفت زود برگشت.همانطور که قول داده بود.با لبخند قدوقامت رشیدش را نظاره میکردم اما چیزی نگذشت که لبخندم جایش را به یک حس خفگی داد. درحالی که دولیوان ذرت در دستانش بود وبه سمتم می آمد؛باد لبه های کتش را به بازی گرفته بود وباهر قدمش چشمم به اسلحه وبیسیمش می افتاد. انگار او هم متوجه شد که حالم عوض شده است،چرا که قدم تند کرد ونگاهش رنگ نگرانی گرفت.دراین مدت فقط با لباس شخصی بود وهیچگاه تجهیزاتش را ندیده بودم. حالاهم لباسش شخصی بود اما بخاطر آنکه یکراست از محل کارش آمده بود فرصت جدا کردن آن تجهیزات ترسناک را نداشت.جدیت ماجرا را انقدر درک نکرده بودم. دستانم یخ زده بود.به من رسید وذرت هارا کناری گذاشت.نگران دست هایم را گرفت وگفت: _حالت خوبه؟! با چشمان متوحش نگاهش کردم وسرم را چند بار به نشانه ی تأئید بالا وپائین کردم _پس چرا اینطوری شدی؟ رنگت پریده،دستات سرده! با حالی دگرگون شده نفس گرفتم وسرم را پائین انداختم _تو نگرانی.کاملامشخصه.فقط...یه چیزی مشخص نیست.اینکه اگه نگرانی؛نگران چی ؟چه مشکلی داری! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_هفتم هرلباسی که تا به حال محبوبم بود ودلم نمیامد استفاده ک
برخودم مسلط شدم، کنجکاو بود اما به روی خودش نیاورد وچرخی زد تا لیوانها را بردارد.باز نگاهم به آن لعنتی ها افتاد. اسلحه اش را روی مغز خودم تصور کردم. _بگیر. نگاهم را از کُلت کمریش جدا کردم وبه او دوختم، اما او دستم را خواند و رد نگاه سابقم را گرفت.با یک دست آزادش لبه ی کتش را به خودش نزدیک کرد وروی آن را پوشاند.با لبخند مرموزی نگاهم کرد وگفت: _بگیر.دستم خسته شد. لیوان را گرفتم: -ممنون. لیوان خودش را برداشت ودرحالی که نگاهش به روبه رو بود صدایش زدم؛ -امیراحسان آقا ؟ خنده ام گرفت.گاهی امیراحسان بود گاهی آقا هم چاشنیش میشد. _جانم؟ حالا من به روبه رو نگاه میکردم -تو ازمن خوشت میاد؟ متوجه شدم او هم به روبه رو نگاه میکند: _خب حس میکنم هرچی بیشتر میگذره بیشتر از تو خوشم میاد اما اینکه بگم عاشق دو آتیشتم ... _یعنی مثلا اگه مشکلی برام پیش بیاد برات مهم نیست؟ _مهمه.اون موقع که فقط خواستگارت بودم با فهمیدن بیماری دروغینت خواستم کمکت کنم،حالا که دیگر محرمی. لبخند زدم.دلم گرم شد.اما مثل آنکه متوجه منظورم از "مشکل" نشده بود. _مشکل که مثلا تو فکر کن من دزدی بکنم. دستگیرم میکنی؟ با خنده گفت: _خیلی شبیه فائزه ای. _لطفا جواب بده. _چی شده؟ چی دزدیدی ؟ راستشو بگو! با حرص گفتم؛ _روزی که برای بار اول دیدمت گفتم چه پسرسنگینی،متوجه شدم دلخور شد.با ناراحتی گفت: _حالا اگه همونطور زهرماری رفتار کنم دوست داری؟ اون موقع غریبه بودی، دوست داری همونطوری باشم؟ درضمن؛بهتره یه تحقیق تو آگاهی بکنی! آرزوی پرسنله که لبخند منو ببینند. با لحن نادمی گفتم: _نه...درکل میگم بحثمون جدیه.جدی جواب بده.ببخشید منظور خاصی نداشتم. _چی شده بهار؟ ونگاه خیره از روبه رویش را با تأخیر به من داد. ای وای بر من! کاش همان طور شوخ میماند! جدی وبازجویانه نگاهم میکرد.آب دهانم را قورت دادم وبا تته پته گفتم: _ه....هیچی! فقط خواستم بدونم عکس العمل تو... اخم هایش را درهم کشید وپرسید: _عکس العمل من چه موقعی؟ منظورت چیه؟ _هیچی.ولش کنیم. آمدم قاشق را در لیوان بکنم که مُچم را نرم گرفت: -نه.باید جملتو تموم کنی. _فقط خواستم بدونم اگه من خطایی بکنم تو چی کار میکنی؟ _واضحه تحویل قانون میدمت.الان که سهله. زیر یه سقفم که باشیم؛ حتی مادر بچه هامم که باشی؛اگه بخوای قانون شکنی کنی،مقابلت هستم.نه کنارت.این از این تا بدونی کلا ..حالا خیالت راحت شد؟ اشک در چشمانم حلقه زده بود.بهت زده نگاهش میکردم که بی رحمانه ادامه داد؛ _بخور سرد شد. لیوان را روی نیمکت گذاشتم وبا پرخاشگری گفتم: _نمیخورم. هردو لیوان را برداشت وپرت کرد در سطل زباله وگفت: _باشه بلندشو بریم. ایستاد که با بغض صدایش زدم اما برنگشت: _امیراحسان؟؟؟ آستینش را گرفتم: _چرا بداخلاق شدی؟ _برای اینکه ازاین سؤال متنفرم. روزخوشمونو خراب کردی سرچیزای مسخره. تو از یه اسلحه وحشت داری چطوری میخوای خلافکار باشی؟؟ یه چیز مسخره وبی ارزشو محالو میکشی وسط. سوار ماشین شدیم و او درسکوت من را به خانه رساند.هر دو دلخور بودیم...این از روزهای اول...خدا باقیش را خیر کند. حالا تکلیفم را میدانستم.باکسی طرف بودم که دلش به هیچ وجه نرم نمیشد. دلم میخواست بسنجمش وببینم اگر راه دارد یک روزبرایش اعتراف کنم شاید دستم را بگیرد.اما او با کارش مهرسکوت را روی لبانم پررنگ کرد.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببخش آن بنده‌ای را که فهمید تو دلت نمی‌آید عذابش کنی و بی‌حیا شد💔 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
می‌گفت‌اونایی‌ڪہ‌ماه‌رمضون‌‌ُمی‌بینن‌ ومی‌گذرونن‌ولی‌‌ڪربلای‌اربعینشونُ‌ نمی‌گیرن؛از تنبلیشون‌‌بودھ وگرنہ‌ارباب‌‌بہ‌حرمت‌خـدا تواین‌مـاه‌دست‌ردبہ‌سینہ کسی‌نمی‌زنہ! :) @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
. 🍁 🍂بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🍂 ❀اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ ❀وَ بَرِحَ الْخَفآءُ ❀وَ انْکَشَفَ الْغِطآء ❀وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ ❀وَ ضاقَتِ الاَْرْض ❀وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ ❀وَ اَنْتَ الْمُسْتَعان ❀وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی ❀وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ ✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین ◎◎ یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّت قَلْبِی عَلَى دِینِک @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز سیزدهم ماه مبارک رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تحدیر_+جزء+سیزدهم+قرآن+کریم+.mp3
4.08M
🌸تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🌸 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ایجاد دوقطبی های کاذب درانتخابات چیست؟ 🔸پیش بینی می شود بیشترِ داوطلبان انتخابات ریاست جمهوری، مستقیم یا غیر مستقیم با شعارهای مبنی بر بهبود اقتصاد به میدان بیایند. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
اهاے! دخٺر خانمے ڪه بہ جاے آرایش ڪردن💅💄 و لباسِ جلو باز😒😒 و تحریڪ پسراےِ مردم چادر سرٺ مے ڪنے و طعنہ ها رو بہ جون مے خرے...👍😌 واسه_لبخندِ_مادرت_زهراۜ دمت گرم!خیلے خانمے...!🖐🏻😉 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دعای‌هرروزماه‌‌مبارک‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
bonbast-too-zendegi-vojood-nadare-medium.mp3
3.42M
🛑 بن‌بست تو زندگی وجود نداره! 🌱 همیشه یه راهی هست ...❗️ 😉💯 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز سیزدهم طعم دهانم عسل است سيزده،سن جگرگوشه ی مولا حسن (ع) است 💚 🌱 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
ْْْْْْبنویس‌کلام‌آخر‌را...✏️ برای‌آنان‌کہ‌دراین مسیر... بودندوماندن‌وخواهندآمدシ بگوحرف‌دلت‌را ♥ همان‌دلی‌کہ‌خدایی‌شد 🌱 دلی‌کہ‌دلبستہ‌ی‌صاحبدلان‌شد 🌸 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_هشتم برخودم مسلط شدم، کنجکاو بود اما به روی خودش نیاورد وچ
چندروزی بود که نه او کوتاه می آمد نه من. از هم بیخبر بودیم.حاج خانم به خانه امان زنگ زد وبه مادرم گفت که تا آخر همین ماه جشن بگیریم.مادرم بسیار مراعات نسیم وفرید را میکرد.در لفافه به حاج خانم فهماند که تا نسیم نرود درست نیست ما برویم. زندگی من ونسیم برعکس بود؛داماد من آماده بود ومن آماده نبودم.اما جهاز نسیم کامل بود وفرید توانایی بردن عروسش را نداشت. همان موقع گوشی ام زنگ خورد. امیراحسان بود.با وجود آنکه دلم برایش پر میکشید گذاشتم تا حسابی زنگ بخورد وبعد جواب بدهم: -الو؟؟ -بله. -سلام. -سلام. -خوبی؟ -خداروشکر. -خبری نمیگیری... -تو چرا خبری نمیگیری؟ _زنگ نزدم دعوا کنیم.مادرم داره با مادرت صحبت میکنه مشکل شما چیه واسه تعویق مراسم؟ -مگه تو هم خونه ای؟ -آره.مرخصم. -چطور؟؟ -مرخصی و نمیای اینجا؟ -کلا با من جنگ داری.خسته بودم واز طرفی فکر میکنم یادت رفته آخرین بار درچه حالی ازهم جدا شدیم! _ اونکه باید ناراحت بشه منم. اخه تو به شدت بیرحمی.حتی اگه قراره "ناموست" رو تنها بذاری لازم نبود انقدر خشن تو روم بزنی. استغفروالله آرومش رو شنیدم: _ببخشید که من با گویش شما خانوما آشنایی ندارم! مثل فائزه هم حرف میزنی! یعنی کپی برابر اصل خودشی.با اون انقدر داستان داشتم که حالا سر تو با تجربه شدم. لطفاً دیگه همینجا تمومش کنیم. منم بخاطر پرخاشم عذر میخوام. حوصله داری بریم خرید؟ _اره. -خیله خب.آماده باش. **** ** سعی کردم خودم را جدی نشان دهم تا بداند دلخور هستم. _سلام. _سلام خانوم. دلم قنج رفت.خنده ام گرفته بود سرم را به طرف پنجره چرخاندم تا نبیند میخندم. _بخندخانوم.راحت باش. پق خنده ام بلند شد وپشت بندش قهقهه ام _ حاج خانم گفت بریم حلقه بخریم.حس کردم زوده آخه مادروپدرت خیلی سفت وسخت میگفتن حالا نه و... -دیر و زود که نداره،بریم. پاساژ مخصوص طلا بود انگار.در حال حاضر که از برقشان کور شدم.کمی جرأت دادم ودستم را دوربازویش حلقه کردم.با دلی خوش به ویترین های نورانی چشم دوختم.حلقه های یک مغازه به نظرم زیباتر وخاص تر از جاهای دیگر بود. وارد شدیم ومن بدون نظر خواهی ازاحسان همانی را که خودم میخواستم سفارش دادم بیاورند. تمام مدتی که شاگرد طلافروش درحال خارج کردن بِیس بود؛امیراحسان بالبخند مرموز نگاهم میکرد.حلقه هارا با ذوق برداشتم وزنانه اش را دستم انداختم، محشربود.با لبخند عریضی گفتم: ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_نهم چندروزی بود که نه او کوتاه می آمد نه من. از هم بیخبر ب
_قشنگه نه؟ _خیلی عزیزم! -مشکوک میزنی امیر احسان!؟ _میدونی،این که تو انتخاب کردی کنار مردونش قشنگ میشه یه جورایی مکمل هم هستن. راست میگفت حالتی داشتند که کنارهم قشنگ میشدند: _اما مانمیتونیم اونارو داشته باشیم بهار. _چرا؟؟؟ تکیه اش را از پیشخوان برداشت وسرسنگین گفت: _من طلا نمیندازم. _چرا اونوقت؟! _نمیدونی طلا برای مرد حرومه؟ _اینکه طلای سفیده! _طلای سفید باشه.فرقی نمیکنه.متأسفم که سطحی ترین احکامو نمیدونی. _امیر تورو خدا اذیت نکن! _همین که گفتم بهار.از بچه بازی های زننده خوشم نمیاد. درضمن اسم من امیر احسان هست بگو تا عادت کنی. از رفتارش ناراحت شدم.اما حالا که سِت نمیخواستیم برای خودم زیبا ترین حلقه ی تک را انتخاب کردم.احسان هم یکی را پسندید.از مغازه خارج شدیم. همان دم صدای بی سیمش بلند شد. چندنفری که اطرافمان بودند متعجب نگاهمان کردند. امیراحسان خونسرد جواب داد: _به گوشم؟! صدای بم وخش داری بود که حرف هایش واضح نبود از حرف زدنشان چیزی نفهمیدم. دراین حد متوجه شدم که باید برود. تقریبا من را دنبال خودش میکشید وعجله داشت.با هیجان گفتم: _چه خبرشده مگه؟ ــ ببخشید خیلی عذر میخوام. باید حتما برم. همین که درماشینش نشستیم صدای سیستم و بیسیم ماشینش هم بلندشده بود. _جناب سرگرد شما کجائید؟ -دارم میام. _جناب سرهنگ عصبی هستن حتما باهاشان تماس بگیرید. امیراحسان گوشی اش را از جیبش در آورد و ضربه ای به پیشانی اش زد. -ای وای... ــ میشه بگی چیشده امیر احسان؟ در حالی که شماره میگرفت گفت: ــ سایلنت بودم.امیرحسام صدبار تماس ...الو؟ سلام داداش چیشد؟ صدای فریاد حسام تا اینور خط هم می آمد: ــ ببین امیراحسان دارم ردیابت میکنم از همون جا بپیچ جاده داداش.الان موقعیت هَشتن.حالا فرصت داری بهشون برسی. امیراحسان استارت زد ودرهمان حال به من گفت: ــ ببخشید مجبورم برات آژانس بگیرم. ــ زحمتت نشه یه وقت؟! با ناراحتی گفت : ــ ببخشید.میدونم خیلی سختته. بلافاصله شیشه را با عجله پائین داد واز عابری پرسید: ــ ببخشید نزدیک ترین آژانس کجاست؟ انقدر عصبی شدم که نماندم تا جواب بگیرد. از توقفش استفاده کردم وبا حرص پیاده شدم. سریع برگشت وبا تعجب گفت: ــ کجا رفتی؟ چقدر این رفتارهایش من را سرد میکرد از تنهایی خودم بغض کردم.سرخیابان ایستادم وتاکسی گرفتم. دیدم که دارد به سمتم میدود. ــ آقا لطفاً سریع تر برید. تماس گرفت،رد دادم.دلم شکسته بود.پیام داد: "لج نکن خانومم " تایپ کردم: "به کار مهمت برس.بهار خر کیه؟" در آخر هم گوشی را خاموش کردم.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
. . خوش به حال اونی که.. از فرمان های خدا بدونِ اطاعت نمیگذره....!🌱 دونه دونه اش رو با جون و دل میخونه و میگه : آ خدا... چشم، هرچی تو بگی ؛)♥️ + اینه اوج نشون دادن غیرت و محبت به خالق🤍✨ - جُز چَشم؛ نباید گفت!😎🌿 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅