🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_سوم به خانه رسیدم وسوال های مادرم که از زود امدن من به خ
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_چهارم
تصمیمم راگرفته بودم.زندگی جدیدی میساختم و گورپدر دنیا میکردم.شماره ی خانم حسینی را بارها و بار ها در
گوشی ام نگاه کردم.صفحه خاموش میشد و من دوباره روشنش میکردم.
با حسی که نود درصدش شک بود شماره
را لمس کردم وتماس برقرار شد.هنوز هم نمیدانم چرا؟ شاید خدای زینب بود.شاید دعای او بود نه...نفرین او بود.
اما مطمئنم چیزی بود که باعث شد من آن روز این تماس را بگیرم.نمیگویم عاشق سینه چاک امیراحسان
شده بودم آن هم در این دوسه ملاقات! اما خیلی تمایل به وجودش داشتم.دلم میخواست ازدواج کنم چیزی من را
هول میداد. چیزی اصرار داشت تا سرنوشت مارا بهم گره بزند.
حتی به آن حسی که میگفت درست نیست دختر خودش به خواستگارزنگ بزند هم توجه نکردم.
یک جورهایی دلم میخواست یک مَرد در زندگیم داشته باشم.دیگر خسته شده بودم از این فرار وگریز...
خواست خدا بود که به دلم بیفتد.
هیچکس نمیتواند درک کند.زمانی که تماس گرفتم؛خودم هم نمیدانستم دقیقاً میخواهم چه بگویم.
_بله؟
_حاج خانوووم؟ سلام من بهارم.غفاری.!
_هان! خوبی دخترم؟؟ مشکلی پیش اومده؟
_حاج خانوم...من...میشه ببینمتون؟
_چیزی شده؟من فردا مسافرم عزیزم. نمیشه بعد از سفر صحبت کنیم؟
_وای نه...میشه امروز ببینمتون؟؟
_امروزم خیلی شلوغه دخترم !صداهارو میشنوی؟ برای بدرقه ی من جمع شدن..
_وقتتونو زیاد نمیگیرم.اصلا بیاید نزدیک آرایشگاه، اون میدونه، فضای سبزه که روبه روی آرایشگاهه
_بهار؟ دخترم نگرانم کردی؟! من الان اینارو بذارم بیام اونجا؟بگم فائزه بیاد؟
_تورو خدا خانم حسینی کمکم کنید!..
از دور تشخیصش دادم.با آن صورت نورانی و ملیح به من نزدیک میشد.بلند شدم وآهسته نزدیکش شدم.با این
سنش هم قد من بود شاید کمی کوتاه تر. بی مقدمه به آغوشش رفتم.آخ که تنش بوی گل میداد.دستش را پشتم کشید وگفت:
_چرا انقدر نا آرومی دختر؟ خدا مارو نبخشه اگه ما باعث این نا آرومی شدیم! چیزی شده؟ به من بگو
دختر...
کاملا بی پرده گفتم:
_من حماقت کردم حاج خانوم.من پشیمونم.!
خودش را کنارکشید وبا مهربانی گفت:
_بیا بشین ببینم دخترجون!
هردو روی نیمکت نشستیم و من سر به زیر ادامه دادم:
-حتماً فکر میکنید خیلی پررو وبی ادبم. اما عیبی نداره، من میخوام بگم که دلم میخواد عروستون بشم.اگه لیاقت داشته باشم البته.
کمی اخمهایش درهم شد وگفت:
_خانوادت ازت خواستن؟ اجبارت کردن؟
_نه! نه! اصلا من خودم نشستم فکرکردم دیدم چقدر احمقانه رفتار کردم.یعنی یه جورایی....وای خدا
از خجالت کاملا برگشتم دست گرمش را روی رانم گذاشت:
_یعنی خودت خواستی؟ من راستش میترسم، میترسم باز یکه یه پول بشیم!
_توروخدا کسی نفهمه حاج خانوم.. دوباره زنگ بزنید به خانوادم...خواهش میکنم.من استخاره کردم خوب در
اومده برای اینه که اصرار میکنم.
دروغ گفتن عادتم شده بود.با اینکه نمیخواستم بازهم دروغ بگویم،
لبخند مهربان ورضایتمندی زد وگفت:
_خیالت راحت،تا قسمت چی باشه.پس من بعد سفرم دوباره زنگ میزنم دخترم. بخاطر سروسامون دادن پسرمم که شده سعی میکنم زودتر برگردم.
ایستاد وادامه داد:
_برو خیالت تخت،کسی از این ملاقات خبر دار نمیشه!
شانه اش را بوسیدم وفوراً رو گرداندم تا بیشتر ازاین شرمندگیم را به نمایش نگذارم!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_چهارم تصمیمم راگرفته بودم.زندگی جدیدی میساختم و گورپدر د
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_پنجم
تمام مدت درتاکسی به این
فکر میکردم حالا چطور با امیراحسان روبه روشوم؟! با آن حرف آخر...کلّاً از خودم متنفر بودم،اگر بعداز پیشنهاد
دوباره ی مادرش دهان بازکند و آبرویم را ببرد..شاید باید اول خودش را میدیدم وبرایش توضیح میدادم.نمیدانم
سرم در حال انفجار بود.
هیچ فکرش را هم نمیکردم که تا این حد مورد خشم وغضب پدرم قرار بگیرم.
وقتی کلید انداختم وداخل شدم با عصبانیت گفت:
_کجا بودی؟
_سلام! دنبال کار...چیزی شده؟
_بازم خانواده سیّد زنگ زدن!
نمیدانم چرا زیردلم خالی شد.به این زودی فکرش نمیکردم حاج خانوم دست به کار شود؟؟
_خب چرا عصبانی هستی بابا؟
_چون شرمندم کردی.چون دیگه نمیدونم چی جوری جوابشون رو بدم.
ترسیدم نکند حاج خانم گفته باشد
خودم التماس کردم؟! اما نه نگفته بود.حرص پدر از جواب منفی من بود
_میخوان بیان؟
مادرم متعجب از ذوق محسوس من گفت:
_آره دو هفته دیگه.البته اگه از الان تکلیفمونو روشن کنی و بگی بله!
بدون در نظر گرفتن شرایط با خوشحالی کفش هایم را پرت وبه طرف پدرم پرواز کردم.محکم به آغوشم کشیدمش وگفتم:
_بله که میگم بله!
پدرم با جدیت سعی میکرد پسم بزند، اما اخر برنده این بازی بهار بود، و پدر با خنده و شادی آغوشش را برایم باز کرد.
چقدر خوب بود.خوشی های سطحی هم خوب بود.چند لحظه رها شدن هم خوب بود.من توانستم زمان کوتاهی رَها و شاد باشم. چه اشکال داشت عروس شوم؟ مثل حوریه...مثل فرحناز...شاد و خوشبخت...
نمیدانستم امیراحسان چه واکنشی نشان میدهد.حالا که نُه روز شده بود دوازده روز، حس ترس ودلهره را به
خودم نزدیک تر میدیدم. نُه روزی که قول داده بودند طولانی شده بود ومن خوب میدانستم در کشمکش راضی
کردن احسان هستند. تا اینکه شب قبل ازآمدنشان حاج خانم با من تماس گرفت:
_سالم دخترم خوبی؟
_سلام حاج خانوم،زیارت قبول!
_ممنون دخترم،منو حلال میکنی؟ من مجبور شدم یه کاری کنم!
_چیشده مگه؟؟
_درسته بهت قول داده بودم...
چون به حالت پچ پچ حرف میزد گفتم:
_ببخشید نمیشنوم،بلندتر میگید چیشده؟
_میگم درسته قول داده بودم به کسی نگم تو اومدی و باهم حرف زدیم، اما مجبور شدم به امیراحسان بگم،طفلک خیلی دلش شکسته قبول نمیکرد این بار بیاد واسه همین ناچار شدم بگم خودت راضی ای.
بر پیشانی ام زدم وگفتم:
_وای حاج خانوم..حالا من چیکار کنم؟
_شرمندتم دخترم.آخه اصلا زیربار نمیرفت. مشکوک شده بود.تو نمیدونی چقدر تیزه!
_حالا چی میشه ؟
_هیچی دیگه فردا میایم.بامامان هماهنگ کردم.فقط خواستم حلالم کنی و راضی باشی!
_نه مشکلی نیست، خدانگهدار
_خداحافظ
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_پنجم تمام مدت درتاکسی به این فکر میکردم حالا چطور با امی
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_ششم
تمام هنرآرایشگریم را روی هم گذاشتم وچهره ای از خودم ساختم که بهترین باشد، گرچه امیراحسان نگاه نمیکرد. دلم از تصور وجودش قنج رفت! قبول داشتم که به شدت احمق وغیرقابل تحمل بودم. اما من تصمیمم را
گرفته بودم؛ مثل حوریه پررو باشم وحق نداشته ام را با پررویی از دنیابگیرم.
کلی جمله در ذهن داشتم که برای به
دست آوردن دل امیراحسان به او بزنم. وقتی زنگ را زدند،.این بار مخفی نشدم ومثل بقیه برای بدرقه ایستادم.فقط خودش وپدرمادرش آمده بودند و تا حدودی ازدرصد
مهربانی همیشگی اشان کم شده بود.اما بازهم خوب وخوش رو بودند.این وسط امیراحسان بوضوح ناراضی بود
ومعلوم بود به زور و تو سری همراهشان اورده اند!
با اخم نگاهم کرد ولبخند محوم را بی پاسخ گذاشت.نشسته بودند ومن ونسیم در تدارکات بودیم.آنقدر گند زده
بودم که حالا حرفی برای زدن نداشتند وسکوت مطلق موجود در پذیرایی تنها با گفتن "بفرمائید میل کنید"های
مزمن پدر ومادرم شکسته میشد. وقتی شربت را مقابلش گرفتم,بدون آنکه نگاهم کند با لحن بد وکلافه ای گفت:
_تشکر!
اعتماد به نفسم را ازدست ندادم گفتم:
_چرااا؟؟
اهسته گفت:
_ممنون خانوم،نمیخورم!
مغلوب کنار کشیدم و نشستم، جو سنگین تر از آن چیزی بود که بتوان توصیفش کرد. آنقدر سکوت بود که حتی صدای تیک تیک عقربه های ساعت می آمد! حاج آقا سرفه ی مصلحتی ای کرد و گفت:
_خب...من نمیدونم چی بگم ! امیراحسان جان، آقای غفاری، بهار خانوم، دیگه خودتون میدونید.
روبه پدرم ادامه داد:
_اجازه هست برن حرفای آخرو بزنن انشاءَالله؟!
_خواهش میکنم.منم مثل شما دیگه نمیدونم چی بگم! بهار بابا بلند شو آقارو راهنمایی کن.
کمی دلخوری حس میکردم. چندجفت چشم نگران نگاهمان میکردند واز اتفاق این بار میترسیدند!
همین که وارد اتاق شدیم امیراحسان با خشم گفت:
_این مسخره بازیا چیه خانوم غفاری؟ با دست پس میزنی با پا پیش میکشید؟! ببینید؛مثل اینکه کار بدی میکنم آبرو داری میکنم؟ نه؟
من اما نشسته وصامت به او که ایستاده بود وبه دیوار نگاه میکرد اما مخاطب غرغرهایش من بودم، نگاه میکردم
_امروز ده بار به زبونم اومد که بگم چی شده، اما نگفتم، نمیدونم مادر و خواهرم جز ظاهرتون چی توی شما دیدن که منو از کاروزندگی انداختن! مث اینکه یه جاهایی اخلاقیاتو زیر پا بذارم بد نیست.
به پیشانی اش دست کشید.حقیقتاً از خشمش ترسیدم وبرای یک لحظه از ذهنم رد شد که چه غلطی کردم! اما
آرامشم را به دست آوردم وبا مظلومیت گفتم:
_میشه بشینید؟ من راجع به فکرایی که در موردم کردید حرفایی دارم!
با چندش نگاهم میکرد! نمیدانم شاید هم یک حس اشتباه بود با حرص نشست ونفس عمیقی کشید.
بدون جواب فقط سرتاپایم را برانداز کرد وزیرلب استغفرالله ایی گفت!
_تمومش کنید خانوم.اونقدر مشغله دارم که این موضوع برام اهمیتی نداره. دیگه از این شوخیا نکنید. من ابدا به شما فکر هم نمیکنم.
زمان ادای این جمله ؛ مشت گره کرده اش را به معنای "هیچ ارزشی" کنار صورتش باز کرد، و من به این فکر کردم چقدر دستش بزرگ و حمایت کننده است!
_بخدا پشیمونم.فکر نکنید آدم بی ارزش وسبکی هستم که دارم التماس خواستگارو میکنم.نخیر من هزارتا دلیل
دارم یکیش استخاره ی خوب،یکیش خوشحالی پدرم..
صدایش رفته رفته بالا رفت وبدون آنکه دلش به رحم بیاید میان کلامم پرید وباحرص گفت:
_معذرت میخوام خانوم..اما کاملا مطمئنم که شمارو نمیخوام.مخصوصاً حالا! چون من خانومی که اینطوری به مردغریبه اصرار میکنه به عنوان همسری قبول ندارم، گفتم،اگه همسرم دکتری نداره عیبی نداره،حیا داشته باشه تمام زندگیمو براش میدم.ایشاالله شمام خوشبخت بشید،اصلا همین تفاوت سنی باعث شده من کارهای شمارو که شاید از روی بچگی باشه؛نتونم درک کنم.من
هنوزم نتونستم خیلی چیزارو بفهمم
ایستاد و گفت:
_با اجازه،خداحافظ
تحقیر و له شده بودم،دستش که به سمت دستگیره در رفت، همزمان بغضم سر باز کرد و چشمه اشکم جوشید!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_ششم تمام هنرآرایشگریم را روی هم گذاشتم وچهره ای از خودم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_هفتم
اشکهایم را پاک کردم وبا اعتماد به نفس کاذبی از اتاق خارج شدم.
همه خود را به نحوی حواس پرت نشان میدادند! خیلی مسخره بود که مثلا میزان غلظت شربت برای فرید خیلی مهم شده بود که لیوانش را برانداز میکرد و الکی زیر گوش نسیم پچ پچ میکرد ودرمورد آن حرف میزد.امیراحسان تک سرفه ای کرد وبا احترام گفت:
_ خیلی شرمنده،اما من و خانوم غفاری به توافق نرسیدیم.یعنی حس کردیم تفاهم نداریم ومن بهتر دیدم همینجا جلوی همه گفته بشه تا دیگه این ماجرا ادامه دار نشه.بازم میگم معذرت میخوام.
روبه مادر پدرش ادامه داد:
_اگه ممکنه زود تر رفع زحمت کنیم.
همه ایستادیم.ومن با خداحافظی کوتاهی جمع را ترک کردم ونماندم تا برخورد آنها بایکدیگر را ببینم.تمام شد.به همین سادگی.پدرم به محض بسته شدن در؛بلند گفت:
_به جهنّم.هر کیو تعریف میکنیم یه گندی از آب در میاد.
دراز کشیدم و آخیش جانانه ای گفتم.مادرم ونسیم آمدند و مادرم با تعجب پرسید:
_اخه مگه چیشد بهار؟
_هیچ مامان جان،این دفعه دیدید که من تقصیری نداشتم. کلا دو کلمه نمیشه باهم حرف بزنیم.اختلاف نظر بیداد میکرد.
به معنای درک من سر تکان داد وگفت:
_قسمت نبوده،واقعنم خیلی بی شعور و بی حیا بود.دیدی نسیم؟ حداقل نذاشت از اینجا برن بعد زنگ بزنن.رُک زل
زده تو چشممون میگه تفاهم نداریم.
نسیم با متانت جواب داد:
خب خداروشکر،حتمن صلاحش نبوده، اینکه نگرانی و ناراحتی نداره!
چیزی نگفتم که هردورفتند ومن هم با آرامش چشمانم را بستم،تازه فهمیدم بسیار راحت تر هستم! اصلا این حماقت چه بود که میخواستم بکنم؟پسره ی نفهم بی شعور.فکر
کرده امام زاده است.
به آن حسی که ته دلم میگفت خیلی سیاه بخت هستی؛فحش دادم وسعی کردم به این فکر کنم که تجرد خیلی
هم خوب است.راحت تر هم هستم.تازه از تصور زندگی با او موهای تنم راست شد.داشتم دستی دستی خودم را
بدبخت میکردم.چشمانم را بستم وبا آسودگی خوابیدم.
****
با تعجب در جایم نشستم ودر تاریکی به گوشه ی اتاقم نگاه کردم.نگاهم به کنارم چرخید.نسیم نبود،یادم آمد امشب با فرید خانه ی مامان گلی رفتند تا شب آنجا بمانند.دوباره به توده ی سیاه متحرک گوشه ی اتاق خیره شدم.موهای آشفته ام را کنار زدم وچشمانم را تنگ کردم.زمزمه کردم:
_"مستی تویی؟"
اما حس کردم توده ی کنج اتاق تبدیل به غاری نیم دایره شکل شد.با حیرت بدون ذره ای ترس، لحاف را کنار زدم وایستادم. هنوز هم از تصور آن شب موهای تنم راست میشود.حس کردم چیزی درون آن تاریکی تکان خورد.
درست بود.کسی بیرون آمد.اندام زنانه اش را تشخیص دادم.چشمانم گرد شده بود موهای سیاه بلند ولختش را واضح دیدم.از داخل توده بیرون آمد ودر تاریکی ای که تنها نور ضعیف حیاط روشنی بخش فضا بود؛دیدم که زن،برهنه است.
آن لحظه حس نمیکردم این چیزها عجیب است.تنها از اینکه او برهنه بود دست روی دهانم گذاشتم وبا تعجب هین آرامی گفتم.
حالا کاملابیرون آمده بود.واضح تر دیدم.خدای من!! یک نوزاد برهنه هم در آغوشش بود.موهایش روی صورتش
بود و به نوزادش نگاه میکرد.بدون نگاه به من ونشان دادن واکنش خاصی,آرام آرام ازکنارم رد شد و به در بسته اتاق رسید.
کم کم حس کردم همه چیز غیر عادّیست، آهسته برگشت
ومن نیم رخش را تشخیص دادم. قلبم را چنگ زدم،بلند جیغ کشیدم :
_ "زینـــب"
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_هفتم اشکهایم را پاک کردم وبا اعتماد به نفس کاذبی از اتاق خا
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_هشتم
مستی با وحشت صدایم میزد:
_آبجی آبجی توروخدا....آبجی....
نشستم و مچش را محکم گرفتم.صدای اذان صبح می آمد،در گرگ ومیش هوا به کنج اتاق نگاه کردم.سفیده سفید.همه چیز آرام بود.با وحشت به مستی گفتم:
_مامان بابا بیدارشدن؟
_نه من بلندشدم واسه نماز و مدرسه آماده بشم. دیدم جیغ کشیدی.چی دیدی؟
_خواب بد دیدم.مرسی بیدارم کردی.برو خواهری.
سرش را بوسیدم و برای انکه نترسد خودم را کنترل کردم،بلند شد که برود از ترس تنها ماندنم فوراً ایستادم و دنبالش قدم تند کردم.آنقدر میترسیدم که چهارستون بدنم میلرزید.
ازترس مستی خودم را سرپانگه داشته بودم تا از دست شویی برگردد و من صبحانه اش را آماده کنم؛ده بار
برگشتم وبه پشتم نگاه کردم. کارهایم دست خودم نبود.بارهاو بارها پیمانه ی چای از دستم رها شد.
روی روی شانه ام زده شد و با وحشت جیغی کشیدم و برگشتم.مستی بهت زده عقب کشید و گفت:
_نمیخواستم بترسونمت ببخشید!
بغضم ترکید و وحشیانه گفتم:
-توغلط کردی احمق، سکته کردم.
_من بخدا، بخدا خواستم تشکرکنم...
_نمیخواد تشکرکنی
بی توجه به او روی صندلی نشستم وهای های گریه سردادم روی سرم دست کشید وگفت:
_ببخشیدبهار؛بخدا میخواستم سرصدا نشه، معذرت میخوام.الان خودم چای میذارم خوبه؟
انگار همه بزرگ شده بودند به غیر ازمن.در حالی که پشتش به من بود گفت:
_"زینب" کیه آبجی؟ اخه تو خواب هی صداش میکردی!
_بسته مستی جان، خودمم نمیدونم.
این بار واقعاً دلخورشده بود.دو لیوان چای روی میز گذاشت.خیره به بخار چای به این فکر میکردم که این چه
کابوسی بود. چرا انقدر طبیعی بود؟ چرا بعد از هفت سال باید همچین چیزی ببینم؟ آن بچه چه بود؟! شاید از
اینکه دنبال ازدواج و تشکیل خانواده بودم عصبی بود.شاید آن بچه نشانه ی آن بود که او هم حسرت ازدواج
داشته! نوچی کشیدم وبا دودستم سرم را گرفتم.
_آبجی خدافظ.
سربلند کردم ودیدم کوله اش را می اندازد
-ببینمت؟
جوابم را نداد و به طرف در حرکت کرد، با حرص گفتم:
_مستی با توام! دلخوری؟
_نه.خدافظ.
برای اینکه از دلش در بیاورم،و خودم هم از تنهایی فرار کنم گفتم:
_صبرکن برسونمت.میخوای؟
متعجب نگاهم کرد وگفت:
_همیشه خودم میرم!
_میدونم.یه بار باهم بریم تا مامان بابا اینام خوابن.
متوجه شد از تنهایی میترسم.سرتکان داد وگفت:
_باشه.سریع آماده شو
حاضر شدم وسوئیچ پدر را برداشتم. مستی با جیغ خفه گفت:
_شوخی نکنا! با پیکان رانندگی کنی ؟؟؟ من بمیرمم نمیام..باز مرد راننده پیکان باشه میشه تحمل کرد.
_دیوونه.بدو بیا ببینم!
با شوخی وکشمکش از در خارج شدیم همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَخش پدر میکشیدم ماشینی برایمان نور بالا زد..
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_هشتم مستی با وحشت صدایم میزد: _آبجی آبجی توروخدا....آ
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_نهم
همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَخش پدر میکشیدم ماشینی برایمان نور بالا
داد. هردوبرگشتیم، وبا دهان باز به امیراحسان که داخل ماشین نقره ای رنگی نشسته بود نگاه کردیم.مستی
آهسته گفت:
_این اینجا چی میخواد؟!
امیراحسان نیمه پیاده شد و با احترام در حالی که به افق نگاه میکرد مارا مخاطب قرارداد:
_میشه تشریف بیارید؟
مستی زودتر به خودش آمد وگفت:
_سلام آقای حسینی!
_سلام،ببخشید حواسم نبود.
_مزاحم شما نمیشیم.
_زحمتی نیست،با خواهرتون یه کار کوچیکی دارم.
مستی آرام زمزمه کرد:
"آبجی زشته"و خودش جلوجلو راه اُفتاد
چه کار داشت؟! ترسان از اینکه مچم را گرفته است به سمتشان رفتم.
هردو عقب نشستیم. بدون لحظه ای مکث، استارت زد وراه افتاد.
_ازکجا برم؟
_فعلا مستقیم برید.ممنون.
ازاینکه "سامی یوسف" با صدای ضعیفی در ماشینش پخش میشد؛در اوج اضطراب خنده ام گرفت.آخرَش بود!!!
مستی آدرس مدرسه اش را میداد:
_این خیابون نه،دومی رو سمت راست برید.ممنون.
پیش خودم فکر کردم مستی چقدر بزرگ شده که با صدای خدافظی امیر احسان و مستی به خودم اومدم.
ناخودآگاه میدانستم نباید پیاده شوم، که امیر احسان دوباره راه افتاد و شکننده ی سکوت بینمان سامی بود.بالخره گفتم:
_آقای حسینی امری دارید با من؟
_باید باهاتون حرف بزنم.
بعد از گفتن این حرف کنار خیابان پارک کرد واز همان جلو شروع کرد به حرف زدن:
_شما واقعاً استخاره کردید؟
به سختی و با تعجب گفتم:
_بله.
کلافه بود،پنجه به موهایش کشید وبا حالت خاص و کلافه ای با خودش گفت:
_(یعنی چی آخه...خدایا...) ودست به صورتش کشید.
_چیزی شده؟ این ماجرا که تموم شده.الانم اگه..... اصلا شما از کجا میدونستید من این وقت صبح میام بیرون؟!
_من دیشب خواب دیدم.خیلی عجیب بود،حتی صبح بهم الهام شد شما میاید بیرون! نمیدونم شاید باید
بخاطر رفتار آخرم از شما حلالیت بخوام. گیجم، از طرفی خودمم استخاره گرفتم.خوب اومد.
به دودستم نگاه کردم.از ترس مورمور شده بود روی پوست مورمورم دست کشیدم وبرخود لرزیدم.
_چ..چه خوابی؟؟
خیلی نا آرام بود.بی قراری از چهره اش فریاد میزد.آرام ومتین گفت:
_میگن به خوابای دم سحر توجه کنین. اینه که انقد آشوبم خانوم، دیدم کسی بهم میگه باید باشما ازدواج
میکردم! باید از خطاهای بچگی شما میگذشتم! نمیدونم...اصلا نمیتونم توصیف کنم.
از پررو بودنش تعجب کردم به من میگفت بچه! از طرفی تصور خوابش من را بدجور ترسانده بود!
_یعنی چی...ببخشید...یه خواب الکی بوده. بخاطر این چندوقت درگیری...
_نه.خیلی واقعی بود.
_میشه بگید تو خوابتون شما د...
_نـــــه.(کوبنده گفت،وبه همان کوبندگی ادامه داد) عادت به تعریف خواب ندارم. اگه قراربود دیگران بفهمن ؛خدا به همه نشون میداد.
متعجب از اعتقادات عجیب غریبش گفتم:
_حالا هرچی آقای حسینی..پدرم دیگه محاله اجازه بده.با اجازه!
_چندلحظه خانوم،میتونیم یه فرصت بهم بدیم. نه؟من تند رفتم قبول دارم، شمام خیلی اذیت کردین قبول کنین. من حس میکنم خدا هوامو داشته،نمیگم بنده ی عالی ای بودم اما بد نبودم.این خواب این الهام حالمو عوض کرده...
با خوابی که دیده بود من را ترسانده بود.این یعنی رسوایی محض
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_نهم همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَ
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_ام
_نگفتید بازم قرار بزاریم؟
_راستش من واقعاً سردرگمم،اما میدونم پدرم اجازه نمیده.خیلی دلش پره!
از آینه دیدم که آرام لبخند زد و گفت:
_اون با ما، شما نگران نباش. تا در خونه میرسونمتون!
از حالت نیمخیز خارج شدم و تکیه دادم
تادر خانه هیچ حرفی بینمان رد وبدل نشد، لحظه ای که خواستم پیاده شوم، برگشت وبرای اولین بار در این ملاقات
نگاه پاکی به من انداخت.حس کردم خوابش بدجوری رویش اثرگذاشته چرا که در نگاهش یک نوع صمیمیت
بیشتر یا یک حس آشنا دیدم.انگار که خودش را یک قدم نزدیک تر ببیند.انگار کم کم دارد میپذرید که احتمالا
همسرش هستم. نگاهش را گرفت وخیره به چادر پخش شده ام روی صندلی گفت:
_امیدوارم هر چی صلاحمونه پیش بیاد. برید به سلامت.
حس کردم ذرّه ای از او نمیترسم!بدون هیچ حرفی در را باز کردم وآهسته گفتم:
_ممنون
*
_هه هه ! مگه بچه بازیه نغمه؟
_چه بدونم والله.
_بیخود.اصلا دیگه اسمشونم نیاد.
مسخره بود که بالکل فراموش کرده بودم چند چند هستم! چون مثل دختران
تازه بالغ در اتاق رژه میرفتم واسترس داشتم! استرس خواستگار وشوهر و عروس شدن!
_من دیگه مخم داغ کرده آقاجان.خودت زنگ بزن بگو نمیخوایم.
_من نمیزنم این دفعه زدن گوشی رو بده من.انگار ما مسخره ایم!
یک هفته ای میشد که تقریباً هرروز اجازه ی مجدد میخواستند وبساطمان همین بود. ازخجالت نظری نمیدادم
وزمانی که بحثش پیش می آمد؛به اتاقم پناه میبردم!
اما قربان خدا بروم که مهر ناشناخته ای از مرد غریبه ای که چیززیادی از هم نمیدانستیم در دلم انداخته بود. مستی راست میگفت که بیشتر از هرچیز مردانگی اش دلت را میبرد.حس قدرتمند بودن دستانش دلم را قلقک میداد.
یک هفته بود که از غصه نابود شده بودم. قاطعیت کلام پدر لجم را در می آورد. زنگ تلفن به صدا در آمد ومن تیز گوش پشت در کمین کردم:
_اتفاقاً همین الان ذکر خیرتون بود..حاج آقامون راضی نیستن بخدا هیچ جوره. بیاید با خودش حرف بزنید!
_الو؟سلام علیکم.به لطف شما.
نه،نه، ببینید؛اصلا من دیگه هیچ جوره دلم رضا نمیشه. نه که خدایی نکرده مشکلی داشته باشید اما نمیدونم
چرا...بله...درست می فرمائید..
نه من میدونم خود بهارم دیگه موافق نیست!
....-
-اینا همه درست ولی شما خودتون رو بذارید جای من...مــــیدونم..بله..نه بابا زنده باشن..
-نه،قربان شما.خداحافظ.
با بغضی قد هندوانه خارج شدم وپاکوبان به پذیرایی رفتم،آبرو را خوردم و حیا را قی کردم.با صدای مرتعش وبلندی گفتم:
_بابا واسه چی ردشون کردی؟
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_ام _نگفتید بازم قرار بزاریم؟ _راستش من واقعاً سردرگمم،اما می
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_یکم
با گریه و ناراحتی به پدر که با ابروهای درهم نگاهم میکرد گفتم:
_بابا واسه چی این کارو کردی هان؟
پدر با عصبانیت گفت:
_صداتو بیار پایین ببینم!
از رو نرفتم و با پررویی ادامه دادم:
_من میخواستمش.واسه چی گفتید نیان؟
پدر که ناباور بود مثل خودم تقریبا فریاد کشید:
_به به !! فرامرز بیا که ببین زندگیت به کجا رسید!! به به !!
تو غلط کردی میخواستیش! از پررویی زیادت من خجالت کشیدم! برو بچه..یه ذره غرور داشته باش بدبخت ده بار تفت کردن بازم راهشون بدم؟
با گریه نالیدم:
_مامان شما بگو...
پدر با ناراحتی فوران کرد و غرید:
_ساکت شو بهار، دیگه چیزی نشنوم، حتی جلوی چشامم نباش، نسیم ببرش!
نسیم کشان کشان من را به اتاق برد وبا تعجب وچاشنی خشم گفت:
_بسه! چی شده حالا! من که شوهر کردم کجا رو گرفتم که اینجوری براش زار میزنی.
خشمم را سر او خالی کردم وفریاد زدم:
_واسه شوهر گریه نمیکنم احمق! .من دنبال شوهر نیستم من اونارو دوست داشتم.
با مهربانی بغلم کرد وگفت:
_باشه،با بابا حرف میزنم خوبه؟!
تند تند سر تکان دادم و با اشک وآه در جایم دراز کشیدم وطبق معمول این یک هفته با زینب درددل کردم.تقریباً مطمئن بودم از ازدواج من راضی است.
مسخره بود که التماسش میکردم برایم دعا کند تا خوشبخت شوم! به همین سادگی خواب های
دیده شده توسط خودم وامیراحسان را به هر آنچه که دلم میخواست تعبیر کردم!
با پدر قهر بودیم! به یاد نداشتم در این بیست وچهارسال روزی باهم قهر باشیم.
حالا هردو با اخم وتَخم از کنار هم رد میشدیم. پدر گهگداری جوری که به در بگوید دیوار بشنود با کنایه داستان
هایی از بی وفایی فرزند برای مادر تعریف میکرد.
سر جنگ نداشتیم با هم، اما حرفها و رفتارهایم، فوق العاده پدر را ناراحت کرده بود، و فکر میکرد که بخاطر یک غریبه با اون تند رفتار کرده ام، در حقیقت پدر از اصل ماجرا خبر نداشت!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_دوم
آماده شدم تا سرکار جدیدم که دریک آرایشگاه کوچک نزدیک محله امان بود بروم. پدر بدون نگاه کردن در رویم گفت:
_لازم نکرده بری.
_قول دادم.
_گفتم نمیری..تازه به مامانت گفتم ظهر زنگ بزنه به سیّدینا که همین امشب بیان.
متحیر گفتم:
_نه! اینکه خیلی بده! نمیشه! بابا تو روخدا! چرا با من لج میکنین؟!
_من با تو لج کنم؟! من دیگه غلط بکنم پا روی دم تو بذارم. تویی که صدات بلندتر از من شده.
واقعاً نمیخواستم همچین اتفاقی بیفتد.پدر سنگدل شده بود به گریه افتادم وگفتم:
_تورو خدا بسته بابا اذیتم نکن. یک هفته عذابم دادی دیگه کافیه بابا، این کارو نکن با من!
_حرفم عوض نمیشه.نغمه زنگ بزن بگو بیان. حتماً همین امشب میانا. غرور سیری چنده بابا، بذار زود تر نون خور اضافیمو رد کنم بره!
چرا پدر اینطوری شد؟ همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما باهم
ازدواج کنیم.گریه های کودکانه ام هم رویش اثر نکرد.مرغش یک پا داشت.
پدر که رفت؛با التماس به مادرم گفتم که زنگ نزند، اما مادر هم مثل پدر مرغش یک پا داشت، به محض آنکه ظهر شد به سمت گوشی رفت.
نسیم هم دلش به حالم سوخت وبامن همسو شد:
_نکن مامان زشته.عقل خودت چی میگه؟ آبروی بهار میره!
تازه خبر نداشتند قبلا یکبارهم خودم التماسشان را کرده بودم!
_من کاره ای نیستم.باباتو که میشناسی.
تا آمد گوشی را بردارد؛زنگ خورد! شماره را نگاه کرد وبا هیجان گفت:
_وای خدای توانا
همزمان با نسیم پرسیدیم چی شده؟
_خودشون زنگ زدن!
با ذوق گوشی را برداشت، اما به قدری پر غرور حرف میزد وخود را هنوز ناراضی نشان میدادکه من ونسیم چشمانمان از حدقه درآمد! در آخر مکالمه گفت:
_"ای بابا...پس بذارید با باباشون
هماهنگ کنم ببینم راضیه یا هنوزم دلش به این وصلت نیست!"
تماس راقطع کرد وپنج دقیقه بعد دوباره تماس گرفت وگفت که پدر موافقت کرده!!
درآخر هم خودجوش با پدر تماس گرفت وخداراشکر گویان ازاین آبروداری؛جریان را تعریف کرد.من هم از ته دل
شاد شدم. حسی که شاید دراین مدت به ندرت به من دست داده بود.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_دوم آماده شدم تا سرکار جدیدم که دریک آرایشگاه کوچک نزدیک
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_سوم
میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که همه ی مارا هول میداد. قراربراین شده بود همین
امشب بیایند وطوری بود که طرفین میدانستند این بار همه چیزجور میشود. کمی که فکر میکردم حق زیادی به
حوریه وفرحناز میدادم.با ازدواجشان خوش بودند و کاملابیخیال.حالا من هم مثل آنها شده بودم.
ذوق زده تر از هروقت دیگری بدون کمک به دوخواهر ومادرم که برای مهمانی امشب تدارک میدیدند؛مشغول
آرایش خود بودم، یک گریم ساده وهنری را به صدل مدل ارایش ترجیح میدادم.
پدر زودتر آمده بود وکلی خرید کرده بود.با خجالت جلو رفتم وکیسه هارا از دستش گرفتم.اخم نداشت اما خندان
هم نبود.
آنقدر خر کیف بودم که یادم نبود باید بخاطرکار بی نهایت زشتم ازاودلجویی جانانه ای بکنم.تنها دلم به
آن خوش بود که در گیرودار عروس شدنم؛کم کم خودش نرم میشود!
ازفرید خنده ام میگرفت که همیشه بالای هر مجلسی خودنمایی میکرد.حالاهم با ظاهری مکش مرگ ما
حاضروآماده به نسیم کمک میکرد.پسر بسیار مهربان لایقی بود. بیشتربا نسیم دوست بود تا شوهر. همش یکسال ازنسیم بزرگ تر بود.
همه چیز آماده بود. این استرس را دوست داشتم. جنسش فرق داشت.دلهره ی دلنشینی بود.بالخره لحظه موعود رسید و زنگمان زده شد.
مستی در حالی که سرش را به نشانه ی تأسف چپ وراست میکرد بالحن بامزه ای گفت:
_خیلی تابلویی بخدا آجی،جمع کن اون لبخندو! بده بخدا!
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم،اینبارهمه بودند. ازپدرش که بزرگ خانواده بود تا طاهای کوچک. نه!! انگار مراسم زیادی جدی بود امشب!
داخل شد.آخر از همه، و دسته گل بزرگی که در دست داشت را به هیچ کس از اطرافیان نداد ومن فهمیدم میخواهد به دست خودم بدهد.نزدیکم شد و خیلی با طمأنینه گل را به دستم داد، خیلی نا خود آگاه به زبانم آمد وآهسته گفتم:
_سلام
جواب سلامم را به همان ارامی دریافت کردم و دیدم که امیراحسان همراه بقیه وارد پذیرایی شد.
برخلاف تصورم همه چیز بسیار صمیمی بود. هیچ دلخوری ای در طرفین دیده نمیشد. مهمانی تبدیل شده بود به
یک مهمانی خودمانی،صدای قهقهه های مردانه از یک طرف پذیرایی واین طرف هم مجلس زنانه وحرف های فوق زنانه.
فرید ومحمد دست به دست داده بودند وهمه را به میخنداندند.این وسط هم من دزدکی امیراحسان را دید
میزدم. باشخصیت وبا پرستیژ میخندید. دلم برای لوده نبودنش ضعف رفت.کم کم احساساتی را تجربه میکردم که به عمرم تجربه نکرده بودم.
دلم میخواست ازشادی جیغ بکشم بیجنبه شده بودم.خواستنی بود.همان که همیشه میخواستم. خدایا تصورِ بودنِ با او ، زیر یک سقف چقدر برایم جالب و شیرین بود.وقتی وجود یک مرد را در زندگیم تصور میکردم؛ تنهائیَم را باد میبرد.
نیمه های شب بود که قصدرفتن کردند. بدون هیچ حرفی در مورد من و امیراحسان. فقط زمان خداحافظی پدرش بااحترام گفت:
_فقط اجازه هست با اطلاع شما،فردا دخترگلم با امیراحسان برن جایی حرفی چیزی بزنن؟
_باشه مسئله ای نیست.کاش همین امشب حرف میزدن انقدر خوش گذشت که اصلًا یادمون رفت!
_پس امیراحسان فردا بیا دنبال دخترگلم.
خیلی سنگین گفت:
_چـشـم!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_سوم میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_چهارم
سرتا سر کوچه را نگاه کردم و دیدم که مثل آن روز یکبار چراغ داد.چادرم را جمع کردم وسعی کردم خرامان وخرامان وشیک راه بروم.بیشتر که دقت کردم دیدم زانتیای نقره ایَش درب و داغان بود!
دورتادورش خط خطی و تو رفته.نزدیک شدم صدای باز شدن قفل چهاردرش آمد. خم شد ودر جلو را بازکرد. نشستم وآهسته سلام دادم:
_سلام
_سلام علیکم
_خوبید؟ حاج خانوم خوبن؟
_ممنون.کجا برم؟ جایی مد نظرتونه؟
-مستقیم برید فعلا
سرتکان داد وراه افتاد.
_چرا انقدر ماشینتون خط...
_عملیات.
مدتی گذشت تا دوباره پرسیدم:
_ببخشید...ناراحت نمیشید چیزی بگم؟
بدون نگاه به من ادامه داد:
_بفرمائید!
_آدم مگه واسه خاطر یه خواب...یعنی اصلًامسخرست که مردی مثل شما انقدر به خواب بها بده! میدونید برام عجیبه.
_نه هر خوابی.به هرحال آدم فرق رؤیای صادقه تا یه خواب الکی رو خوب میفهمه!
یادم امد که معلم دینی مان گفته بود بیشتر آدمهای پاک رؤیای صادقه میبینند، لبخندی به خوبیش زدم وساکت ماندم. حس میکردم همه چیزتمام شده و من به اندازه کافی دراین هفت سال آمرزیده شده ام.با حس سرشاراز شادی گفتم:
_حالا کجا میرید؟
جلوی یک فضای سبز نگه داشت گفت:
_همینجا دو کلمه حرف بزنیم،خوبه نه؟
_بله. خوبه!
همزمان کمربندهارا باز کردیم وازاین هماهنگی هردوآرام خندیدیم روی نیمکتی نشستیم.در حالی که به روبه رونگاه میکرد بی مقدمه گفت:
_شاید طرز فکرم به نظرتون مسخره یا عقب افتاده باشه اما من همیشه دلم میخواست همسرم خانه دارباشه.
_منم قرارنیست دیگه کارکنم.
_اون که صددرصد.
متعجب ازاین همه خودخواهی نگاهش کردم که ادامه داد:
_میدونید دلم میخواد وقتی خسته وداغون با کلی مشغله برمیگردم خونه؛خانومم همیشه خونه باشه. همیشه نمیگم دائم دست به دستمال باشه ها! (ونگاه کوتاهی به طرفم انداخت) اتفاقاً دلم نمیخواد کلفتی کنه، ازنظر روحی روانی دوست دارم همیشه کنارم باشه.با حیا باشه،آروم باشه.صداش بلند نشه. شما میتونی اینجوری باشی؟ فکرنکنید آسونه ها!
اهسته خندید و منتظر جواب شد!
_خب..خب آره.یعنی کلا اینجوری هستم. نه اینکه تازه بخوام بشم.
_خوبه...شما چی؟ انتظارتون چیه؟
_من...خب خوب باشه،پشتم باشه..
تلفنش زنگ خورد وبا ببخشید کوتاهی جواب داد:
_جانم حسام؟
_با خانوم غفاری.
_خب خب؟
بلند شد و از من فاصله گرفت چهره اش عجیب درهم بود.برگشت وگفت:
_شرمنده سریع تر شمارو برسونم باید برم آگاهی.
_باشه خواهش میکنم! اصلا من خودم میرم اگه دیرتون میشه.
_نه،سریع میرسونمتون.
متوجه شدم ازاینکه انقدر خوب کنار آمدم راضی است به هیچ وجه دلم نمیخواست به آن صدایی که در دلم مسخره ام میکرد و حالم را بهم میزد توجه کنم.حسی که به من میگفت "دیدی چقدر کارش مهمه ؟! کلا بیخیال تو و حرف و زندگی و ازدواجش شد تا به کارش برسه.
کلابا یک تلفن عوض شده بود.در فکر و عصبی...انگار نه انگار که من آنجا بودم..
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_چهارم سرتا سر کوچه را نگاه کردم و دیدم که مثل آن روز یکبا
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_پنجم
با تمام وجود حس کردم دارم خوشبخت میشوم وبالخره من هم آرامش گرفتم. همه چیزدر ذهنم کمرنگ شدتاجایی که فراموش کردم هفت سال پیش را.
آنقدر درکش میکردم که هیچ توقعی نداشتم من را به خرید یا گردش ببرد. فقط قرار بود هرگاه که سرش خلوت
شد،جشن عقد وعروسی را بگیریم.
برای شناخت بیشتر هم قرار بود دائی اش که روحانی بود؛امشب صیغه ی محرمیتی بینمان بخواند تا راحت تر
رفت وآمد کنیم.
همه چیزبرای یک مهمانی ساده وکوچک آماده بود.لاله دوست مهربانم در همان خانه آرایشم کرد وتنها مهمان غریبه درجمعمان بود. باقی مهمان ها خانواده هایمان بودند به اضافه ی دائی و زندائی امیراحسان.
همگی رسیدند و قلب من پراز شادی وشعف شد. ایستادم ومنتظر ورود مردی شدم که خیلی ساده دلم را برده
بود. همین که میدیدم انقدر خاص وپرابهت است دوستش داشتم.کت شلوار مشکی وپیراهن سفید تنش
کرده بود. چادر سفید وبراقم را روی صورتم کشیدم. خجالت کشیدم آرایش غلیظم را ببینند.
آخ که چقدر پاک بودن وحسش خوب بود،حضورش را حس کردم:
_سلام خانوم.
نگفت سلام "عزیزم"نگفت سلام "گلم" ومن چقدر دوست داشتم این احتیاطش را.
_سلام
_خوبی؟
_ممنون.
_بشینیم؟
_هنوز با مادر وخواهرتون سلا واحوال پرسی نکردم.
این را گفتم وپیشقدم شدم:
_سلام مادر.
با لبخند من را بوسیدچشمانش ستاره باران بود.مگر چه در من دیده بود؟! چرا انقدر دوستم داشت. فائزه هم آغوش گشود وابراز هیجان کرد
نسرین جاری ام هم من را به آغوش کشید وتبریک گفت.
دائی اش صیغه را جاری کرد؛قلبم شروع کرد به تپیدن. الکی الکی همه چیز جدی شده بود. چشم برهم زدم واصلا
نفهمیدم کی وچطور محرم شدیم.هیچ چیز یادم نبود.
باوجود آن بازهم رویم نشد چهره ام را نشانش دهم و تنها انگشتر نشان را که به سلیقه ی خودم خریده بودنددستم کرد. آهسته گفت:
_مبارک باشه.
وقتی که کم کم توجه ها از روی ما کنار رفت. تازه برگشتم وآرام گفتم:
-خیلی...
اما حرفم نصفه ماند،چرا که چشمانش به شدت عاشق ومهربان بود..خواستم بگویم خوشحال هستم اما
او گفت:
_خیلی خوشگل شدی بهارخانوم.
نمیتوانم حسّ خوبم را توصیف کنم. شنیدن این جمله ی بعید از او عین خوشبختی بود.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄