•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت101
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
اونقدر غرق در افکار خودم بودم که بیشتر صحبت هاشون رو نشنیدم، چقدر حیف شد...
اشک چشم هام رو پاک کردم و آبی،به دست و صورتم زدم.
باتموم شدن سخنرانی، یکی از مداحان شروع به مولودی خوانی کرد.
همراه سحر و زینب، میوه و شیرینی ها رو تو سبدها گذاشتیم و بردیم تا بین خانم ها پخش کنیم .
مامانِ زینب و خانم جون مشغول صحبت بودن و مهسا کنار خاله نشسته بود و با دیدنم بلند شد، سبد میوه ها رو از دستم گرفت
- زهرا جون بده من نگه میدارنم، تو بده به خانما
لبخندی زدم و تشکر کردم.
بعد از تموم شدن پذیرایی، سبد های خالی رو تو آشپزخونه گذاشتیم. مامان صدام زد
- زهرا جان، مادر حمید داره غذاهارو میاره. میگه یه آماری بدید ببینیم چند نفرن.
باچشم شمردم و حمید، غذاها رو به همراه سعید بالا آوردن و نزدیک در ورودی گذاشتن.
بعداز پخش کردن شام، کم کم مهمون ها بلند شدن و بدرقه شون کردیم.
چون خونه خیلی بهم ریخته ،سحر برای کمک کردن شب رو موند و خانواده ش رفتن.
به غیر از خانواده زینب کسی نمونده، با کمک زینب و سحر، طبقه بالا رو تمیز کردیم و به طبقه پایین رفتیم.
حمید و داداشِ زینب مشغول تمیز کردن حیاط بودن، حمید با دیدنمون نزدیک اومد
- سلام خداقوت، اجرتون با صاحب الزمان. بابا و حاج آقای محبی داخلن، تا اونجایی که میشد ما وسایل رو جمع کردیم باقیش دست شمارو میبوسه.
باشه ای گفتیم و وارد خونه شدیم.
به بابا و حاج آقای محبی،سلام دادیم و به گرمی جواب دادن. به درخواست خودشون به طبقه بالا رفتن، تا ماهم بدون چادر راحتتر به کارهامون برسیم.
چادرم رو در آوردم و نگاه کلی به خونه کردم.
مبل ها سرجای خودشون گذاشته شده و پرچم هارو هم باز کردن.
به آشپزخونه وارد شدم،کلی ظرف نشُسته روی سینک بود، زینب و سحر مشغول شستن ظرف ها شدن و منم به اتاق جارو کشیدم ، تقریبا کارها تموم شد و همه چیز سرجای خودش قرار گرفت.
مامان وارد شد و گفت
- دخترا خدا اجرتون بده بیاین بالا میخوایم شام بخوریم.
احساس ضعف داشتم، رو به سحر و زینب کردم
- بچه ها،من که دارم از گشنگی میمیرم زود چادراتون رو سر کنین بریم بالا.
سحر با خنده گفت
- زینب جان، این زهراخانم ما خیلی شکمو تشریف دارن، زود بریم تا از حال نرفته، دیر بریم میره بالا و سهم ما رو هم میخوره ها!!!
نیشگون آرومی از پهلوش گرفتم و باخنده هُلش دادم به جلو و گفتم
- برو ببینم، برا من بلبل زبونی نکن.
از پله ها بالارفتیم.
صدای خنده حمید از خونه میومد ، در رو باز کردم و وارد شدیم.
سلام دادیم و جوابمون رو دادن.
با اشاره مامان،کنار خانم جون نشستیم.
با یاداوری اتفاقات چند روز پیش، هنوزم از دیدن داداشِ زینب خجالت میکشم. تمام سعیم رو کردم که نگاهشون نکنم، اما از شانس من، حمید کنارش نشسته بود و هر از گاهی مخاطب حرف هاش من بودم. مجبور میشدم نگاهشون کنم.
به درخواست مامان سفره رو پهن کردیم و غذاهارو تو سفره گذاشتیم.
شام که تموم شد چایی ریختم و با اشاره من، حمید سینی رو از دستم گرفت و به مهمونها تعارف کرد.
سحر به زینب، درباره فعالیتهامون تومسجد صحبت میکرد، کنارشون نشستم و با یادآوری فردا به زینب گفتم
- راستی زینب جان فردا هم تو مسجد جشنه، میای دیگه؟
- اره چرا که نه! فقط میتونی هماهنگ شیم باهم بریم؟
- اره عزیزم، شماره ت رو بده یه زنگ بزنم بهت، شماره م بیفته.
گوشی رو از روی اپن برداشتم و زینب شماره ش رو گفت و ذخیره کردم.
- راستی اون گوشیت که شکسته بود درست شد؟
لیخندی زدم و گفتم:
- نه دیگه ، اون عمرش تموم شده بود.
اشاره ای به گوشی دستم کردم و جواب دادم
- فعلا این گوشی ساده هم کارم رو میندازه.
تقریبا نزدیک ساعت یازده شب بود که با اشاره حاج آقای محبی، کم کم آماده رفتن شدن.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
4_5843711758245564142.mp3
7.59M
#تلنگرمهدوی💚
با مهمترین منبع نور و پاکترین رحمت حال حاضر جهان یه مداومت دائم بگیر!!!
چجوری؟؟؟
#حتماگوشکنید😊👆
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
#تذکر و #تفکر
📌 حواس پرت...
🔸 اینجا حواس همه پرت است؛ یکی مشغول کار و دیگری سرگرمِ یار. یکی از درد مینالد و یکی از غم نان. غمگین و خوشحال فرقی نمیکند.
🔹 همه برای فراموشکردنت بهانهای داریم.
در شهر خبری از تو نیست. فوقفوقش نامت را بر مسجدی، مدرسهای یا خیابانی گذاشتهایم.
🔸 ما هم که ادعا میکنیم به یادت هستیم، نمیگویم همه، اما بیشترمان فقط حرف میزنیم. اول از همه خودم!
که خیال میکنم کارهای هستم، اما حال و روزم از همه بدتر است.
تنها حواسجَمعمان تویی که هیچکداممان را یادت نمیرود. هوای تکتکمان را داری.
حتی ما بیوفاهای فراموشکار!
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت102
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بعد از رفتن خانواده زینب، چایی ریختم ودور هم نشستیم، روبه حمید گفتم
- سخنرانی استاد واقعا عالی بود اما حیف نتونستم کامل گوش کنم و بنویسم
حمید کمی از چاییش خورد و جواب داد
- نگران نباش، گوشیم رو نزدیک استاد گذاشته بودم همه رو ضبط کردم.
از خوشحالی جیغ خفیفی کشیدم
- وای خداروشکر، فقط میخواستم بگم به گوشیم بفرسی
با ناراحتی نگاهی به گوشیم کردم و ادامه دادم
- ولی حیف... به این گوشی ساده که نمیشه بفرسی آخه.
- این که ناراحتی نداره، میریزم تو لپ تاپ، تو اون گوش کن
لبخندم عمیق تر شد
- پس همین الان برم بیارم بریز تو لپ تاپ، میخوام وقت کردم گوش کنم.
حمید کل سخنرانی رو برام تو لپ تاپ فرستاد، به درخواست من با سحر شب بخیری گفتیم و به اتاقم رفتیم.
روی تختم نشستیم،با اینکه خیلی خوابم میاد، ولی باهم کلی حرف زدیم.
دیگه کم کم پلک هام سنگینی می کرد، شب بخیری گفتم و خوابیدم.
نزدیک اذان صبح، خانم جون بیدارمون کرد و نماز رو خوندیم و دوباره به خاطر خستگی دیشب خوابیدیم.
صبح با نور آفتاب که از پشت پرده ی اتاقم به چشمم میخورد بیدار شدم، نگاهی به ساعت دیواری توی اتاق کردم ده رو نشون میداد، احتمالا چون خسته بودیم، مامان بیدارمون نکرده. باصدای آرومی سحر رو صدا زدم.
- سحر جان، پاشو ساعت ده شده.
چشم هاش رو باز کردم و نشست.
- وای چقدر خوابیدیم زهرا!
- اشکالی نداره، احتمالا مامان خودش بیدارمون نکرده. اخه دیشب خیلی کار کردیم.
موهام رو شونه کردم و سحر هم روسری سرش کرد
- سحر جون، اینجاکه نامحرم نیست روسریتو دربیار.
همونطور که مرتب میکرد جواب داد
- پیش بابا خجالت میکشم، حالا امروز رو سر کنم تا بعد ببینیم چی میشه.
به هال رفتیم و سلام و صبح بخیری گفتیم.
همه صبحانه شون رو خورده بودن و سفره روی زمین بود. دوتا چایی ریختم و با سحر مشغول خوردن صبحانه شدیم، حمید نزدیک ما اومد، کنار سحر نشست و برای بار دوم مارو همراهی کرد.
صدای پیامک گوشیم از اتاقم اومد، مامان گوشیم رو داد، پیامک از طرف خانم اسلامی بود.
- سلام زهرا جان ساعت دو حتما مسجد باشید به سحر هم بگو، مسئول فرهنگی گفتن قبل از شروع مراسم جلسه ای برای تقسیم کارها و مسئولیت ها داشته باشیم.
جوابش رو دادم و به سحر گفتم
- خانم اسلامیه ساعت دو باید مسجد باشیم ، فکر کنم زینب مجبوره خودش بیاد.
- خب مگه مامانت نمیخواد بیاد، بگو باهم بیان.
به زینب پیام دادم و قرار شد باهم هماهنگ بشن و بیان.
نزدیک یه ربع به دو حمید مارو به مسجد رسوند و چون خودش کار داشت گفت میره و برای شروع مراسم خودش رو میرسونه.
تقریبا نفرات اولی بودیم که وارد مسجد شدیم، تزیین بی نظیرِ حیاط و داخل مسجد ما رو به هیجان آورد. صدای مولودی که از مسجد پخش می شد فضا رو معنوی تر کرده بود.
چند دقیقه ای میگذشت که محو تماشای حیاط بودیم، با صدای خانم اسلامی و دوستانِ دیگه که وارد حیاط شدن برگشتیم و سلام واحوالپرسی کردیم و وارد مسجد شدیم.
با سحر مشغول حرف زدن بودم تقریبا نزدیک ساعت دو یکی از پسرها گفت
- همه اومدن؟ مسئول فرهنگی هم الان رسیدن.
خانم اسلامی نگاهی به جمع کرد و تایید کرد که همه هستیم.
منتظر بودم مسئول فرهنگی رو ببینم، چشمم به در ورودی مسجد بود بالاخره بعداز این همه تعریف مسئول فرهنگی رو دیدم وچشم هام از تعجب گرد شد، باورم نمیشه این اینجا چیکار میکنه.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋
🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
🌹🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان
#سلامبرشهیدمظلومکربلا
🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.
🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ.
اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایَعتْ و تابَعتْ علی قَتله اللهمَّ العنهم جمیعاً
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
AUD-20220329-WA0025.mp3
4.87M
____________________________
🌼🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨دعای زیبای ال یاسین🌼🍃
#حضرتامامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستادهاند میفرمایند:
« هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …»
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸