eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
4.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️سراسر سرزمین دلم، چیزی نیست جز محبت تو و کینه دشمنان تو، سلام صاحب دلم! ✨ وَ أَنَا وَلِيٌّ لَكَ، بَرِيءٌ مِنْ عَدُوِّكَ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❤️ روز ۳۰ چلّه زیارت آل یس به نیّت فرج (پنج‌شنبه) ⏳۱۰ روز مانده به نیمه‌ شعبان 📎دریافت متن و صوت زیارت آل یاسین و دعای بعد از آن، با صدای مداحان مختلف 🔘 ایتا | بله | تلگرام | اینستاگرام @Elteja
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ خندید و فشار سنج رو از دور بازوم باز کرد و گفت - ببینم یعنی این قدر ازش حساب میبری؟ با مشت به بازوش زدم - خیر... فقط نمیخوام بفهمن، اون موقع دوباره میگن نباید کار کنم چشم هاش رو ریز کرد و تو چشم هام نگاه کرد - زهرا یه چیز بپرسم راستشو میگی؟ دلخور جواب دادم - مگه تا حالا ازم دروغ شنیدی؟ لبخندش رو جمع کرد و گفت - نه عزیزم، راستش علی ازم خواسته مطمئن شم که روزه نمیگیری! حس کردم رنگ از صورتم پرید،نکنه فهمیده باشه! نگاهم رو ازش دزدیدم و آستینم رو پایین کشیدم. - چی داری میگی، خیالت راحت من حالم خوبه، مطمئن باش خودم حواسم به قلبم هست. الانم یکم استراحت کنم روبراه میشم. توهم نمیخواد بیخودی نگرانم بشی! از قیافه ش مشخصه حرفم رو باور نکرده، با کمی مکث گفت - ببین زهرا خیالت راحت من چیزی نمیگم، ولی به فکر سلامتیت باش دکتر برات روزه رو ممنوع کرده. لطفا فکر روزه گرفتن رو از سرت بیرون کن. فقط با تکون دادن سرم حرفش رو تایید کردم . قبل رفتن نگاهی به خانم جون که مشغول قران خوندن بود، کرد و آروم دستم رو گرفت وگفت - راستی علی جلوی در منتظره تا برم درباره اوضاع حالت بگم، خواهش میکنم مواظب خودت باش، نذار بیشتر ازاین نگرانت بشه. امیدوارم زود این مهلتت تا عید فطر تموم بشه، شاید داداش بیچاره ی منم آب خوش از گلوش پایین بره. باور میکنی اگه بگم تو این چند روزی که اومدیم مشهد سه،چهار کیلو وزن کم کرده؟ من بیشتر از هر کسی حواسم بهش هست زیر چشم هاش گود افتاده دوست دارم حرف دلم رو به زینب بگم، اما نمیتونم شرمنده سرم رو پایین انداختم - بهشون بگو نگران نباشن، ولی خب ایشون الانم روزه هم میگیرن نمیشه گفت همش به خاطر منه! کمی سکوت کرد و بعد جواب داد - خواهر بهتر از هرکسی حال دل برادرش رو میفهمه، خواهش میکنم زیاد طولش نده. شاید عقلم بگه این مهلت لازمه، ولی قلبم میگه کاش زودتر جواب مثبت رو بدم و تموم شه این انتظار. - خب من دیگه برم، یکم دیگه میریم حرم توهم نیم ساعتی استراحت کن که سر دردت خوب شه. برا فشارت هم ببینم چی خوبه بیارم بخوری! تشکری کردم و تا دم در اتاق بدرقه ش کردم، در رو که باز کردم علی آقا پشت در با حمید مشغول صحبت بود بعداز رفتنشون حمید دوباره وارد اتاق شد، چادرم رو درآوردم و خواستم دراز بکشم که گفت -زینب خانم چی گفت، فشارت رو گرفت؟ - اره یکم فشارم بالا رفته بود. من یکم دراز بکشم بعد بریم حرم! - لطفا مواظب خودت باش. با محبت نگاهش کردم و چادرم رو روی سرم کشیدم. با زهرا گفتن های سحر چشم باز کردم، - پاشو یکم از این آبغوره بخور فشارت بیاد پایین. فقط زود بخور بریم که خیلی دیر شده. باید به موقع بریم تا ببینیم چه کاری باید انجام بدیم دستم رو تکیه گاه بدنم کردم و بلند شدم، کمی از ابغوره رو خوردم و لیوان رو کنارم روی فرش گذاشتم ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ دستم رو تکیه گاه بدنم کردم و بلند شدم، کمی از ابغوره رو خوردم و لیوان رو کنارم روی فرش گذاشتم. اصلا نفهمیدم کی خوابم برده، سحر و خانم جون هر دو آماده میشدن، سریع موهام رو پشت سرم با کلیپس بستم و روسری مشکیم رو یک طرفه لبنانی بستم. برعکس همیشه به خاطر این شبها مشکی تنم کردم‌، امیدوارم بتونم یکی از عزاداران امیرالمؤمنین باشم. سریع آماده شدم و به همراه بقیه به سمت حرم حرکت کردیم. خدارو هزار مرتبه شکر که زنده موندم و برای چند ساعت توفیق خادمی حرم امام رضا رو پیدا کردم. مسیر سوئیت تا حرم رو بدون اینکه با کسی حرف بزنم ذکر گفتم. وارد خیابان اصلی که شدیم، گنبد طلایی امام رضا به چشمم خورد حس کردم آرامش خاصی بهم دست داد. خانم رثایی و خانواده ش جلوتر از ما بودن و خدارو شکر فعلا مسأله ی جدیدی پیش نیومده و با خیال راحت میتونم این شبهارو بگذرونم، بعداز عید فطر هم اگه خدا بخواد جوابم رو به علی آقا میدم و همه چیز تموم میشه! وارد حیاط حرم که شدیم خانم رثایی نزدیکمون شد و گفت - سلام بچه ها شما دوتا همراهم بیاین باید بریم پیش خانم رضایی نگاهی به بقیه که به خاطر ما ایستاده بودن کردم، با خانم جون و حمید هماهنگ شدیم و قرار شد بعداز تموم شدن مراسم توهمین جایی که الان هستیم منتظر هم بمونیم. زینب نزدیکم شد و گفت - مگه شما باما نمیاین؟ با خوشحالی گفتم - نه عزیزم، ما قراره این چند ساعت رو به عنوان خادم باشیم، بعد مراسم میبینمتون دلخور جواب داد - بی معرفتا پس چرا به ما نگفتین؟ اینه رفاقت؟تنهاتنها زهرا خانم؟ خندیدم و گفتم - باور کن یهویی شد، امروزم خودت دیدی که وضعیت چطور بود یادم رفت بهت بگم. حالا ناراحت نباش دیگه باشه؟ آهی از ته دل کشید وبا حسرت جواب داد - ناراحت نیستم، به هرحال امام رضا هر کس رو خودش بخواد انتخاب میکنه. شما پیششون خیلی عزیزی که انتخابتون کرده. باید توفیق داشته باشیم که نداریم از اینکه زینب این حرفارو زد هم دلم گرفت که کاش اونا هم میومدن، هم خوشحال شدم که آقا قبولمون کرده استاد با دیدن این صحنه و حرفا، روبه زینب گفت - زینب جان ناراحت نباش، ان شاالله توفیق خادمی حضرت حجت رو داشته باشی. خداروشکر شما هم توفیق داشتین عقدتون در محضر امام رضاعلیه السلام باشه آقا محمد نزدیک اومد وگفت - خانم جان، نمیاین؟ همه منتظر شما هستن، همین جوریشم شلوغه دیر بریم جای خوب پیدا نمیشه که حاج خانم و بزرگترا تکیه بدن زینب چشمی گفت و صورتم رو بوسید - خیلی دعام کن، هر جا قرار شد خادم بشین خبرم کن بیام پیشتون باشه ای گفتم و به همراه استاد وسحر از بقیه جدا شدیم و به سمت اتاق مورد نظر که دوست استاد اونجا بود رفتیم. خانم رضایی با دیدنمون با خوشرویی سلام و احوالپرسی کرد و گفت - یکم دیر کردین ولی چون خادم افتخاری هستین اشکال نداره، امشب هم مثل شبهای دیگه خیلی شلوغه، قرار شده شما قسمت رواق دارالحجه برین. اونجا رفتین بگین از قبل هماهنگ شده، نظم بخشی و راهنمایی زائرین و یه سری کارهای دیگه رو باید انجان بدین، چند مورد رو تند تند بهتون بگم اولین چیزی که تاکید دارم این هست که اینجا هم مشکلات و سختی های خودش رو داره. ولی اینو بدونین از وقتی وارد حرم میشین و الان هم به عنوان خادم هستین همه ی سختیهارو فراموش کنین و فقط برای خدا و آقا کارکنین. اگر کسی عصبانی بود و حرفی زد با خوشرویی جوابش رو بدید. مبادا از فرط خستگی حرفی بزنین که خدایی نکرده زائری دلش بشکنه. ببخشین که اینارو میگم ولی خب به هر حال همه ما مسئولیم نباید کسی از اینجا ناراحت بیرون بره ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃 سالروز ولادت فرخنده و مسعود سیّدالسّاجدین، زین‌العابدین، حضرت علی بن الحسین، امام سجّاد صلوات‌الله‌علیه به محضر مبارک حضرت عجّل‌الله‌فرجه‌الشریف و همۀ شیعیان و منتظران تبریک و تهنیت باد🎉🎊 🔸از حضرت امام سجاد علیه‌السلام روایت شده است که فرمودند: 🌸🍃برای قائم ما دو غیبت است (غیبت صغری و غیبت کبری)؛ یکی از آن دو، طولانی‌تر از دیگری است... و آن قدر طول خواهد کشید که اکثر معتقدین به ولایت (شیعیان)، از (عقیده و انتظار) او دست خواهند کشید! در آن زمان کسی بر امامت و ولایت او ثابت‌قدم و استوار نمی‌ماند، مگر آن که یقینش را قوی و معرفتش را صحیح سازد و در دلش، نسبت به حکم و قضاوت ما هیچ‌گونه گرفتگی و کراهتی احساس نکند و تسلیم (محض در برابر دستورات) ما اهل‌بیت باشد.» 📚 کمال الدین (شیخ‌صدوق)، ج۱، ص۳۲۳ تفسیر برهان (علامه‌بحرانی)، ج۴، ص۴۱۵
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ - ببخشین که اینارو میگم ولی خب به هر حال همه ما مسئولیم نباید کسی از اینجا ناراحت بیرون بره. خادم باید خوش اخلاق و خوشرو باشه، خصوصا با جوونا، یه خادم ممکنه که مورد هتک حرمت و دشنام گویی قرار بگیره اما وقتی وارد حرم میشه غرورش رو باید زیر پابگذاره و از جون و دل برای زائرای حضرت مایه بذاره. با دقت به حرف های خانم رضایی گوش می کردیم، صحبت ها که تموم شد به همراه استاد به رواق دارالحجه پیش خانمی که دوست استادگفت رفتیم. نفری یه دونه چوب پر حرم دادن، باورم نمیشه از بچگی همیشه ارزو داشتم اینجا خادم باشم و یکیش رو دستم بگیرم، حالا بعداز سالها به آرزوم رسیدم. مثل همیشه همه جا شلوغ شده، به قسمتی که مشخص کردن رفتیم. استاد از ما جدا شد و پیش بقیه برگشت. سعی کردم حرف های خانم رضایی رو آویزه ی گوشم کنم و حواسم باشه خدایی نکرده برخورد تندی نداشته باشم و باحوصله جواب بدیم. صدای زنگ گوشیم بلند شد، نگاهی به اسم زینب که روی صفحه افتاده کردم. فوری تماس رو وصل کردم - سلام زینب جان، خوبی؟ -سلام عزیزم کجایین شما؟ -بیا رواق دارالحجه، تنها میای؟ - اره گلم، مامان و خانم جون کنار مادرشوهرم نشستن. خوشحال شدم و گفتم - باشه پس زود بیا فعلا پر نشده! تماس رو قطع کردم و زینب بعداز چند دقیقه خودش رو به ما رسوند. تقریبا نزدیکترین جایی که خالی بود رو نشونش دادم و اونجا نشست. بعضی زائرها ازمون قسمت ضریح رو میپرسیدن، نشونشون میدادیم، سعی می کردم حواسم باشه وظیفه م رو به خوبی انجام بدم. واقعا حس خوبی داره وقتی آدم به یکی از زائرهای اقا کمک میکنه. از ساعت ده اینجا هستیم سخنران با ذکر صلوات شروع کرد و اما چون اینجا شلوغه نمیتونم تمرکز کنم. تقریبا نیم ساعتی سخنرانی شد و مداح روضه رو شروع کرد. دلهای همه رو به سمت نجف برد، قربون امام علی علیه السلام بشم، کاش جور بشه، امشب زیارت کربلا و نجف رو از امام رضا بگیرم. یاد التماس دعای مامان افتادم، تو دلم گفتم - خدایا به حق امیرالمؤمنین هر کسی هرجای این دنیا حاجتی داره و مشکلی داره، حاجت رواشون کن. مامان منم التماس دعا کرده به حق خودت گره از کار سعید باز کن و کمکش کن. حمید تماس گرفت، سریع جوابش رو دادم - سلام جانم داداش؟ - سلام زهرا جان شما تاکی میمونین - فکر کنم الان دیگه بتونیم بیایم صبر کن به سحر بگم بپرسه بهت زنگ میزنم تماس رو قطع کردم و سحر از همون خانمی که جاها رو مشخص کرده بود سؤال کرد و بعداز صحبت برگشت و گفت - گفت الان مراسم تموم میشه، چون موقع خروج خیلی شلوغ میشه نیاز،به کمک داریم. یکم خلوت شد میتونید برید باشه ای گفتم و شماره ی حمید رو گرفتم بعداز چند بوق صداش تو گوشم پیجید - جانم زهرا چی شد؟ - داداش ما باید فعلا بمونیم تا بعد مراسم راهنمایی کنیم زائرها بدون دردسر خارج شن، شما عجله دارین؟ - خانم جون یکم بی حاله، نمیتونه زیاد بشینه - خب میخواین شما برین، ماهم تموم شد با زینب و خانواده ش میایم - باشه، پس من و خانم جون میریم کاری داشتی زنگ بزن باشه ای گفتم و بعداز قطع کردن تماس یاد خانم جون افتادم، این دو روز خیلی حال به حال میشه، از ته دل برای سلامتیش دعا کردم، خدایا خودت میدونی چقدر وابسته ی خانم جونم حالشو خوب کن. مراسم تموم شد و بعداز خلوت شدن حرم به همراه زینب پیش بقیه برگشتیم. بادیدن خانواده ی زینب و خانواده ی آقا محمد نزدیکتر رفتیم، سلام دادیم و بعداز آماده شدن بقیه به سمت سوئیت حرکت کردیم. خداروشکر سردردم خوب شد و دوباره میتونم روزه بگیرم. به اتاق رسیدیم و با دیدن خانم جون که دراز کشیده و حمید هم کنارش خوابیده، نزدیک خانم جون نشستم. با حس حضورم چشم هاش رو باز کرد. - خوبین خانم جون؟ لبخندی شیرین زد - اره خوبم، نمیدونم چرا دلم شور میزنه همش نگران معصومه و مریمم با شنیدن این حرف یاد حال خاله افتادم ، بالاخره خانم جون مادره و حس مادری باعث میشه دلش آگاه بشه دستش رو بوسیدم و گفتم - نگران نباشین، به خدا بسپرین. ان شااللهی گفت و دوباره چشمهاش رو بست. لباسهام رو عوض کردم و کنارش دراز کشیدم .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا