AUD-20220329-WA0025.mp3
4.87M
____________________________
🌼🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨دعای زیبای ال یاسین🌼🍃
#حضرتامامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستادهاند میفرمایند:
« هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …»
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
#زیارتحضرتنرجسخاتونسلاماللهعلیها
🌹لطفا به نیابت از امام زمان علیه السلام بخونید🌹
🌼🍃بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ
وَآلِهِ الصَّادِقِ الْأَمینِ، اَلسَّلامُ عَلى مَوْلانا اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ.
اَلسَّلامُ عَلَى الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، الْحُجَجِ الْمَیامینِ، اَلسَّلامُ عَلى والِدَةِ الْأِمامِ، وَالْمُودَعَةِ اَسْرارَ الْمَلِکِ الْعَلاَّمِ، وَالْحامِلَةِ لِأَشْرَفِ الْأَنامِ
اَلسَّلامُعَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الْمَرضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا شَبیهَةَ اُمِّ مُوسىوَابْنَةَ حَوارِىِّ عیسى، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقِیَّةُ النَّقِیَّةُ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا اْلمَنْعُوتَةُ فِى الْأِنْجیلِ، الْمَخْطُوبَةُ مِنْ رُوحِ اللَّهِ الْأَمینِ، وَمَنْ رَغِبَ فى وُصْلَتِها مُحَمَّدٌ سَیِّدُ الْمُرْسَلینَ، وَالْمُسْتَوْدَعَةُ اَسْرارَ رَبِّ الْعالَمینَ.
اَلسَّلامُعَلَیْکِ وَعَلى آبآئِکِ الْحَوارِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى بَعْلِکِ وَوَلَدِکِ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى رُوحِکِ وَبَدَنِکِ الطَّاهِرِ، اَشْهَدُ اَنَّکِ اَحْسَنْتِالْکَِفالَةَ، وَاَدَّیْتِ الْأَمانَةَ، وَاجْتَهَدْتِ فى مَرْضاتِ اللَّهِ، وَصَبَرْتِ فىذاتِ اللَّهِ، وَحَفِظْتِ سِرَّ اللَّهِ، وَحَمَلْتِ وَلِىَّ اللَّهِ، وَبالَغْتِ فى حِفْظِ حُجَّةِ اللَّهِ، وَرَغِبْتِ فى وُصْلَةِ اَبْنآءِ رَسُولِ اللَّهِ، عارِفَةً بِحَقِّهِمْ، مُؤْمِنَةً بِصِدْقِهِمْ، مُعْتَرِفَةً بِمَنْزِلَتِهِمْ، مُسْتَبْصِرَةً بِاَمْرِهِمْ مُشْفِقَةً عَلَیْهِمْ، مُؤْثِرَةً هَواهُمْ، وَاَشْهَدُ اَنَّکِ مَضَیْتِ عَلى بَصیرَةٍ مِنْ اَمْرِکِ، مُقْتَدِیَةًبِالصَّالِحینَ، راضِیَةً مَرْضِیَّةً، تَقِیَّةً نَقِیَّةً زَکِیَّةً، فَرَضِىَ اللَّهُ عَنْکِوَاَرْضاکِ، وَجَعَلَ اْلجَنَّةَ مَنْزِلَکِ وَمَاْویکِ، فَلَقَدْ اَوْلاکِ مِنَ الْخَیْراتِ ما اَوْلاکِ، وَاَعْطاکِ مِنَ الشَّرَفِ ما بِهِ اَغْناکِ، فَهَنَّاکِ اللَّهُ بِما مَنَحَکِ مِنَ الْکَرامَةِ وَاَمْرَاَکِ.
پس بالا مىکنى سر خود را و مىگوئى
اَللّهُمَّ اِیَّاکَ اعْتَمَدْتُ، وَلِرِضاکَ طَلَبْتُ، وَبِاَوْلِیآئِکَ اِلَیْکَ تَوَسَّلْتُ، وَعَلى غُفْرانِکَ وَحِلْمِکَ اتَّکَلْتُ، وَبِکَ اعْتَصَمْتُ، وَبِقَبْرِ اُمِّ وَلِیِّکَ لُذْتُ، فَصَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَانْفَعْنى بِزِیارَتِها، وَثَبِّتْنى عَلى مَحَبَّتِها، وَلا تَحْرِمْنى شَفاعَتَها وَشَفاعَةَ وَلَدِها، وَارْزُقْنى مُرافَقَتَها وَاحْشُرْنى مَعَها وَمَعَ وَلَدِها، کَما وَفَّقْتَنى لِزِیارَةِ وَلَدِها وَزِیارَتِها، اَللّهُمَّ اِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ بِالْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، وَاَتَوَسَّلُ اِلَیْکَ بِالْحُجَجِ الْمَیامینِ مِنْ آلِ طه وَیس، اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ الطَّیِّبینَ، وَاَنْ تَجْعَلَنى مِنَ الْمُطْمَئِنّینَ الْفآئِزینَ الْفَرِحینَ الْمُسْتَبْشِرینَ، الَّذینَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ، وَاجْعَلْنى مِمَّنْ قَبِلْتَ سَعْیَهُ، وَیَسَّرْتَ اَمْرَهُ، وَکَشَفْتَ ضُرَّهُ، وَآمَنْتَ خَوْفَهُ، اَللّهُمَّ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَلا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتى اِیَّاها، وَاْرزُقْنى الْعَوْدَ اِلَیْها اَبَداً ما اَبْقَیْتَنى، وَاِذا تَوَفَّیْتَنى فَاحْشُرْنى فى زُمْرَتِها، وَاَدْخِلْنى فى شَفاعَةِ وَلَدِها وَشَفَاعَتِها، وَاغْفِرْ لى وَلِوالِدَىَ وَلِلْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، وَآتِنا فِى الدُّنْیا حَسَنَةً وَفِى الْأخِرَةِ حَسَنَةً، وَقِنا بِرَحْمَتِکَ عَذابَ النَّارِ، وَالسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا ساداتى وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
zyarat_narjes khaton_dar_samera.mp3
3.33M
________________________________
🌸🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨زیارت حضرت نرجس خاتون🌼🍃
اگر حاجتی دارید بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل شوید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستند، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده.
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت59
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با صدای زنگ هشدار گوشی، چشم هام رو نیمه باز کردم، دوباره یاد امتحان افتادم و استرس تمام وجودم رو گرفت.
سریع پتو رو کنار زدم تا اذان صبح ده دقیقه ای وقت هست، وضو گرفتم و چند رکعتی نماز شب خوندم.
قنوت نماز وتر که رسیدم اشک تو چشم هام حلقه زد، خدایا به حق بزرگی خودت، به حق اهل بیت، به حق امام زمان علیه السلام باقی غیبت رو ببخش و چشممون رو به ظهورشون روشن کن.
خدایا کمک کن امتحانم رو خوب بدم، خدایا از سر تقصیرات هممون بگذر، گناهان پدرو مادرم رو ببخش. خدایا نسل خودمون و بچه هامون، دلشون رو پر از محبت اهل بیت کن و همیشه وفادار به حضرت باشیم، الهی امین.
با تموم شدن نماز، صدای آرام بخش اذان از گلدسته ی مسجد بلند شد، با روشن شدن چراغِ هال متوجه بیدار شدن مامان و بابا شدم.
تا اذان تموم بشه ذکر استغفار و صلوات گفتم تا کمی از استرسم کم شه!
قامت بستم و نماز صبح رو با حال و هوای خاصی خوندم.
فکر نکنم دیگه خواب به چشمام بیاد، چادر رو تا کردم و همراه جانماز داخل کشو گذاشتم.
به هال رفتم و سماور رو روشن کردم، یا امام زمان امروز خودت کمکم کن، میخواماین رشته رو بخونم تا برای شما خدمتی کنم خودت دستمو بگیر
- زهرا؟
باصدای مامان به عقب برگشتم
- بله مامان
- برو یکم بخواب، ساعت هفت بیدارت میکنم
- نه مامان، اینقدر استرس دارم کم موندم گلاب به روتون بالا بیارم.مامان! میگن دعای مادرا مستجابه برام دعا کنین
مامان دستم رو گرفت
- مادرجان من که همیشه دعاتون میکنم عاقبت بخیر بشید، این مدت هم خیلی زحمت کشیدی، نذر میکنم ان شاءالله هر دوتاتون قبول بشین در حد توانم غذا درست کنم برای سلامتی حضرت ببرین پخش کنین به نیازمندا
ان شاءاللهی گفتم و صورت مامان رو بوسیدم.
- راستی زهرا جمعه میخوام کله پاچه بذارم برا صبحانه، علی اقا و خانواده ش میتونن بیان؟
- نمیدونم مامان، باید بپرسم.
با شنیدن صدای سماور که آبش به جوش اومده بود، چایی رو دم کردم و چند تا چوب دارچین و دانه هل داخلش انداختم. بابا بربری خرید و دور هم صبحانه رو خوردیم. بعد از رفتن بابا و حمید روی مبل نشستم.
ساعت نه و نیم شد، صدای زنگ خونه که بلند شد سریع بلند شدم و به طرف ایفون رفتم
- زهرا ببین کیه؟
چشمی گفتم و با دیدن تصویر علی تو مانیتور ایفون دکمه رو زدم.
- مامان علی اقاست
برای استقبالش رفتم و در ورودی رو باز کردم
- سلام، خوبی؟ پس نرفتی خونه استراحت کنی؟
دست داد و بعد از جواب سلامم گفت
- نه دیگه نتونستم بخوابم، چون میدونستم تو هم از استرس امتحان خوابت نمیبره گفتم بیام پیشت باشم
- خوب کردی اومدی، واقعا از استرس نتونستم بخوابم
- استرس چی رو داری، تو که تلاشتو کردی، بقیه ش رو بسپر به خدا هر چی صلاح باشه همون میشه
با اومدن مامان باهم سلام و احوالپرسی کردن، براش چایی ریختم و صبحانه ش رو آماده کردم
- بیا بشین صبحونه ت رو بخور، من خوردم
- نمیشه باید چند لقمه ای هم بامن بخوری، اینجوری بیشتر میچسبه
باشه ای گفتم و همراهیش کردم. خوب شد علی اومد و یکم میتونم مشغول بشم و استرسم کمتر شه!
مامان همونطور که نهار رواماده میکرد گفت
- علی اقا جمعه صبح میخوام کله پاچه بذارم، به حاج خانمینا هم بگوباهم بیاین
علی چشمی گفت و از اینکه دور هم جمع میشیم خیلی خوشحال شدم
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
.
سلام روزتون بخیر
خوشحال میشیم کانال دوممون عضو بشین
و به دوستاتون معرفی کنین❤️😊👇
https://eitaa.com/joinchat/3933667419C1c59f5952b
.
امشب به خاندانی که فخر دو عالم است زینتبخشی دانا و بردبار عطا میشود🌸🌱
خداوند به مردی که خود مایه زینت جهانیان است ، زینتی زیبا می بخشد و نامش می شود زینب یعنی زینت پدر🌼🌿.
آری زینب به دنیا میآید تا زیبنده مقام دختر
بودن امیرالمؤمنین علی علیه السلام باشد ❤️
✨🎊 ولادت سراسر نور دردانه ی حضرت زهرا و امیرالمؤمنین، سنگ صبور امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام، حضرت #زینبسلاماللهعلیها به ساحت مقدس #امام زمان علیه السلام و همه شیعیان تبریک و تهنیت عرض میکنیم 😍🌿
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت60
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بعد از خوندن نماز ظهر دور کعتی هم نماز سلامتی حضرت رو خوندم. تموم که شد، سریع آماده شدم و بعد از خداحافظی از مامان به سمت محلی که قرار بود امتحان بدم رفتیم.
علی ماشین رو نگه داشت و گفت
- زهرا جان من همینجا منتظرت میمونم، در اومدی بیا اینجا
- خب اینجوری که خسته میشی، دیشبم بیمارستان بودی! برو خونه استراحت کن بعد بیا
نوچی کرد و کش و قوسی به بدنش داد
- نه اینجا باشم خیالم راحتتره، نهایتش تو ماشین یه چرتی میزنم. برو به سلامت. منم برات دعا میکنم
- ممنونم، برم دیگه دیر شد
در ماشین رو بستم و به همراه بقیه وارد سالن امتحان شدم، با دیدن یکی دو نفر از دوستام خوشحال شدم، تقریبا صندلیهامون نزدیک به هم بود. بالاخره برگه ها رو برداشتیم و شروع به نوشتن کردم، اکثر جواب ها رو بلد بودم و درست نوشتم. وقت ازمون که تموم شد، برگه رو دادم. از دوستام خداحافظی کردم و با دیدن ماشین علی به سرعت قدم هام اضافه کردم، خوشحال از اینکه بیشتر جوابها رو درست نوشتم خداروشکر کردم.
با دیدن علی که سرش رو به صندلی تکیه داده و به خواب رفته بود دلم نیومد بیدارش کنم.
اروم در رو باز کردم و نشستم، زل زدم به قیافه ی مهربون و خسته ش، الهی دورش بگردم از ظهر به خاطر من اینجا مونده.
تقریبا یه ربعی بود بهش نگاه میکردم که صدای پیامک گوشیش بلند شد. با صداش از خواب پرید و با دیدن من نگاهی به ساعت کرد
- عه....تو کی اومدی؟ اصلا نفهمیدم
- اوووووم یه ربعی میشه
خمیازه ای کشید
- چرا بیدارم نکردی؟ ازمون چطور بود
- دلمنیومد، اخه خیلی ناز خوابیده بودی، ازمونم به لطف خدا خوب بود.
لبخندی زد و خداروشکری گفت. پیامی که به گوشیش اومده بود رو باز کرد و بعد از خوندنش، چهره ش درهم شد
- چیزی شده؟
- باید برم یه جایی، وقت داری همراهم بیای
- اره، ولی چی شده نگران شدم
- مادر دوستم حالش بد شده باز، مثل اینکه داروهاشم تموم شده، بریم از داروخانه براش داروهارو بگیرم سریع بریم
- باشه خونشون کجاست؟ چرا دوستت خودش نمیره؟
- بریم اونجا خودت میفهمی خانم، خونشون تو یکی از روستاهاست ماشین نداره که بیاد.
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و علی بعد از گرفتن داروها و یه سری میوه و وسایل به سمت روستا حرکت کرد. به مامان زنگ زدم و اطلاع دادم که دیر میریم و گفتم که شام سهم علی رو هم بذاره!
تقریبا نیم ساعتی تو راه بودیم، وارد روستای کوچیکی شدیم و از کوچه پس کوچه که رد میشدیم اطرافم رو با دقت نگاه کردم.
تا حالا اینجا نیومده بودم، بالاخره ماشین رو جلوی درِ چوبی نگه داشت.
سریع پیاده شدیم و در ماشین رو قفل کرد.
با دست چند ضربه ی محکم به در زد، در باز شد و پسر بچه ی کوچکی با دیدن علی چشم هاش برقی زد و سلام داد. جوابش رو دادیم و پشت سرش وارد شدیم
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت61
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
همونطور که کیف پزشکی علی رو تو دستم داشتم، پشت سرشون وارد شدم. با تصور اینکه اینجاهم مثل خونه ی آقا سید اخرش به حیاط بزرگی میرسه، پشت سر علی آروم قدم برمی داشتم.
اما با دیدن حیاط کوچکی که در حد بیست متر بود تمام معادلاتم بهم ریخت.
نگاه کلی به حیاط کردم، از دیوارهای کاه گلیش مشخصه نیاز به یه تعمیر اساسی داره، تمام حس خوشحالی امتحان با دیدن اینجا جای خودش رو به غم بزرگی داد که هر لحظه با دیدن شرایط این خانواده بیشتر میشد.
حس میکنم یکی قلبم رو تو مشتش گرفته و با تمام قدرتی که داره فشار میده!
سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا مبادا قطره اشکی که گوشه ی چشمم خونه کرده روی صورتم بریزه!
با صدای علی از فکر بیرون اومدم
- زهرا جان حالت خوبه؟
- اره خوبم، پس دوستت کو؟
- الان میاد
طولی نکشید همون پسر بچه، با هل دادن ویلچر مردی، از اتاق بیرون اومد، با شباهتی که به هم دارن حدس میزنم پدر و پسرن! هر دو سلام دادیم. بعد از دادن جواب با شرمندگی گفت
- علی جان، شرمنده به زحمت انداختمت
- این چه حرفیه! حاج خانم کجاست؟ حالش چطوره؟
- الان یکم بهتره، مثل اینکه از دیروز صبح داروهاش تموم شده، دیشب یهو حالش بد شد فشار و قندش همزمان بالا رفته بود.
- نگران نباش، خیره ان شاءالله
به سمتم برگشت و گفت
- زهرا کیف رو بده من
کیف رو دستش دادم و دوستش گفت
- شرمنده خواهر اصلا حواسم نشد بهتون خوش امد بگم، خیلی خوش اومدین
سر به زیر تشکری کردم که به پسرش گفت
-امیر جان، بابا! برو مادرت رو صدا کن بیاد، بگو مهمون داریم.
امیر چشمی گفت و به دنبال مادرش رفت،
بعد رو به من گفت
- بفرمایین اون اتاق، الان مهری میاد!
علی به همراه دوستش وارد اتاق کوچکی شدن که از بیرون دید کافی به داخلش نبود.
روی پله نشستم، بهتره بیرون منتظر بمونم تا خانمش بیاد. با دیدن اوضاع اینجا به فکر رفتم
تا زمانی که ماها این زندگیها رو نبینیم قدر نعمتهایی رو که خدا بهمون داده نمیفهمیم. خدایا منو ببخش چقدر ناشکری کردم و با این کارام شمارو ناراحت کردم.
باصدای بسته شدن در، از فکر بیرون اومدم، خانمی تقریبا سی ساله با یه دختربچه ای که بغلش داشت، از دالان وارد حیاط شد.
به احترامش بلند شدم و باخوشرویی سلام دادم و جوابم رو داد
امیر خواهرش رو بغلش گرفت و برد کنار مرغ و خروس هایی که داخل قفس بودتا تماشا کنه!
- خیلی خوش اومدین! خدا منو مرگ بده چرا اینجا نشستین اخه!
- خدا نکنه، خدا ان شاءالله سلامتی بهتون بده. گفتم منتظر بمونم تا شما بیاین
- ای وای، ببخش تو رو خدا. بفرمایین، خیلی خوش اومدین
در رو باز کرد وپرده اتاق رو کنار زد، کفش هام رو درآوردم و وارد اتاق کوچکی شدم که سقفش چوبی بود و وسط اتاق چراغ علاءالدین کوچیکی برای گرم کردن خونه گذاشته بودن!
با دیدن بالش های کوچکی که دور تا دور اتاق چیده شده و گلیم های قرمز رنگ قدیمیِ روی زمینش، منو یاد دوران بچگی انداخت که خونه مادربزرگم میرفتیم و حالا سالهاست با فوتش دیگه اون خونه رو ندیدم و فقط خاطراتش به یادم مونده!
آهی از ته دل کشیدم و روی یکی از فرشها نشستم و به دیوار تکیه دادم. چشمم به عکسهای بچگی امیر کنار عکس پیرمردی که چهره ی مهربونی داشت افتاد، حس میکنم ارامش خاصی تو نگاهشه!
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞