eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ صبحانه رو خوردیم و علی گفت: - من میرم فاطمه رو بیدار کنم صبحانه ش رو بخوره بریم دکتر! - من که گفتم اگه کار داری با مامان میرم! - نه عزیزدلم این بار میخوام خودم ببرمت! دفعات قبل نتونستم میخوام امروز جبران اون روزا رو بکنم - الهی قربونت بشم. باشه هرجور خودت دوست داری! به سمت اتاق فاطمه رفت. بهتره تا فاطمه رو بیدار میکنه چند تا لقمه ی کوچک اماده کنم و چاییشم بریزم تا سرد شه ! علی فاطمه رو تو بغلش گرفته بودو وارد اشپزخونه شد، فاطمه خمیازه ای کشید و سلام‌داد - سلام مامان سلامش رو با مهربونی دادم - سلام خوشگلم، صبحت بخیر نازنیم دست و صورتش رو شستم و صبحانه ش رو دادم. نزدیک ساعت ده اماده شدیم و به سمت سونوگرافی رفتیم. اینقدر هیجان دارم بدونم گل پسره یا گل دختر! ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم. چادرم رو جمع کردم، با احتیاط از پله ها پایین رفتم علی هم از پشت سرم اومد‌و بعد از اینکه نوبت گرفتیم، روی صندلی نشستم و رو به علی گفتم -میگم علی تو حست چی میگه؟ قراره حسین اقا باشه یا کوثر خانم! کمی فکر کرد - حسم میگه حسین اقاست. همین که اسم حسین رو گفت اشک تو چشماش حلقه زد! بالاخره انتظارم به سر رسید و نوبتم شد. از استرس و هیجان دستام یخ کرده! - منم میام مامان! - نه خوشگلم تو با بابایی بمون من الان میام علی مشغولش کرد و وارد اتاق شدم. با اینکه دکتر نسبت به دو سال و نیم پیش که اومدم کمی چهره ش تغییر کرده اما مثل همون موقعا با روی خوش و لبی خندون ازم استقبال کرد. - بخواب عزیزم چشمی گفتم و بعداز زدن ژل شروع به کار کرد. تپش های قلبم چنان بالاست حس میکنم صدای ضربانش رو بقیه هم میشنون. حواس دکتر به صفحه مانیتور مقابلش بود، دل تو دلم نیست میخوام‌هر چه زودتر بفهمم جنسیت این هدیه ای که خدا بهمون داده چیه! دکتر با دقت تمام حواسش رو به حرکات جنین داده بود و منم با دقت یه نگاه به چهره ی دکتر میکردم و یه نگاه به صفحه مانیتور! بی صبرانه منتظر حرف دکتر بودم. -چی شد عزیز پسره یا دختر! - یکم صبر کن الان میگم کارش که تموم شد دستمالی رو بهم داد تا ژل رو تمیز کنم. لبخندی روی لباس نشست و گفت - خیلی مشتاقی بدونی پسر یا دختر نه !! - خب معلومه، جون به لب شدم با خنده نگاهی بهم کرد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ همین اخلاق خوبشونه که برای سونوگرافی اینجا میام. - ماشاءالله چقدر شلوغن، بذار ببینم این زیر میرا بازم هست یانه؟ متعجب نگاهش کردم! - مگه قایم شده؟ با خنده گفت: - اره دوتاشو پیدا کردم دنبال سومیم از حرفش شوکه شدم، نیم خیز شدم و پرسیدم -چیییی؟؟؟ دوتا!!! با خنده گفت: - درست شنیدی عزیزم، دوتاشم گل پسر!! مبارک باشه. نمیدونم از خوشحالی بخندم یا گریه کنم. از روی تخت پایین اومدم اشک تو چشمهام حلقه زد. چند دقیقه ای منتظر شدم تا جواب سونوگرافی اماده شه! - بفرما عزیزم! جواب رو گرفتم و کلی تشکرکردم و از اتاق بیرون ا‌ومدم. علی با دیدنم سریع بلند شد و به سمتم اومد. همین که چشمای خیسم رو دید رنگش پرید - چی شد زهرا؟ چرا چشمات خیسه بریم بیرون بهت بگم، نمیدونم چجوری خبر به این خوبی رو بدم چون میدونم‌ اگه اینجا بگم به خاطر شلوغیش نمیتونه خوب ابراز خوشحالی بکنه درسته چند دقیقه نگران میشه ولی با شنیدن این خبر ده برابر جبران میشه از ‌پله ها بالا رفتیم و چشمم به اسمون صاف و ابی افتاد که همیشه موقع نگاه کردن بهش ارامش میگیرم. خدایا شکرت... اب بینیم رو بالا کشیدم، فاطمه میخواست بغلم بیاد که علی نذاشت. سریع به سمت ماشین رفتیم و همین که نشستیم گفت - بده من ببینم جواب ازمایشو! دستش دراز کرد و گفتم - قول بده خودتو کنترل کنی! کلافه گفت: - زهرا جون من بده، الان وقتش نیست. دیوونه شدم. خب یکم بریم جلوتر یه پارک هست اونجا نگه دار بدم. کلافه پفی کرد و راه افتاد. هنوزم باورم نمیشه داریم یه خانواده ی پنج نفری میشیم! پس بگو‌این فرقی که با حاملگیهای قبل داشتم به خاطر این دوتا گل پسر بوده. همونطور که موهای فاطمه رو نوازش میکردم از زیر چشم علی رو دید میزدم جلوی پارک نگه داشت و گفت: - خب حالا بده من! جواب رو به سمتش گرفتم سریع ازم گرفت و بازش کرد‌. برگه رو جلوی چشمش آورد و با دقت چند بار خوند. نگاهش رو از برگه برداشت وبا چشمای گرد شده به چشمام خیره شد - زهرا...زهرا...زهرا... باورم نمیشه... از هیجان نمیدونست چه عکس العملی نشون بده. چون بیرون بودیم به جای من، فاطمه رو محکم بغلش کرد و صورتش رو بوسه باران کرد. فاطمه که از رفتارناگهانی علی تعجب کرده بود فقط نگاه میکرد. - وقتی دکتر گفت یه لحظه هنگ کردم. علی خدا دوتا پسر بهمون داده، باورت میشه!!! اشک تو چشماش حلقه زد. - چرا باورم نشه، وقتی خدای به این مهربونی داریم. وقتی مولایی داریم که دعای خیرش پشت سرمونه...اما خب بعداین مسئولیتمون سنگینتره زهرا سه تا سرباز امام زمان باید تربیت کنیم - اره امیدوارم دعای حضرت شامل حالمون بشه و خودشون کمک کنن تا سربازاشون رو تربیت کنیم. ان شاءاللهی گفت و ادامه داد: - حالا که منو تا پارک کشوندی و جون به لبم کردی تا خبرو بهم بدی بریم فاطمه یکم تاب بازی کنه. باشه ای گفتم و یاد مطلبی افتاد رو بهش گفتم: - راستی علی ما برای یه پسرمون اسم انتخاب کردیم دومی رو چی بذاریم؟ کمی فکر کرد و جواب داد - وقتی که قرار شد اسم انتخاب کنیم به دلم افتاد بذاریم مهدی ولی بعدش دیدم تو گفتی حسین چیزی نگفتم. حس میکنم خدا دومی رو به جای مهدی بهمون داده اگه تو هم راضی هستی بذاریم حسین و مهدی! یاد مهدی افتادم اشک تو چشمهام حلقه زد. حالا که علی هم دلش میخواد اسم یه پسرمون مهدی باشه بهتره منم قبول کنم. - باشه عزیزم...مهدی و حسین!!! چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ زیر ماکارونی رو کم کردم تا دم بکشه، الانه که علی هم برسه. فاطمه وارد اشپزخونه شد و همونطور که عروسکش رو بغل داشت گفت - مامان تو یه چیزی به اینا بگو یه ساعت زحمت کشیدم اتاقمو تمیز کردم همه رو به هم ریختن. کفگیر رو‌داخل بشقاب گذاشتم - بهشون بگو مامان الان میاد بدو بدو رفت و دستامو اب کشیدم و قبل از اینکه به اتاق برم نگاه کلی به خونه انداختم. زلزله ی ده ریشتری هم میومد نمیتونست خونه رو به این وضع بندازه! لبم رو گاز گرفتم و گفتم خدا نکنه... پوفی کردم و وارد اتاق شدم. با دیدن صحنه ی روبروم سریع به سمتشون رفتم مهدی و حسین با هم کشتی میگرفتن، به زور از هم جداشون کردم - پاشین ببینم اخه هر دو مقابلم ایستادن، یه نگاهی به موهای بهم ریخته و لباسهای کج و کوله ی هر دوشون کردم - این چه سر و وضعیه برا خودتون درست کردین؟ مهدی گفت: - ما فقط داشتیم بازی میکردیم مامان! حسین هم برای تأیید حرف مهدی گفت: - راست میگه میخواستیم ببینیم زور کی بیشتره! - گیریم که فهمیدین زور کی بیشتره به چه دردتون میخوره؟ مهدی سریع گفت: - خب بابا مگه نمیگه باید قوی و پر زور باشیم تا بتونیم به امام زمان خدمت کنیم؟ با این حرفش دلم لرزید و باعث شد زبونم قفل بشه و نتونم چیزی بگم. حسین گفت: - ما هر روز داریم تلاش میکنیم که زور و بازومون قوی بشه تا سرباز خوبی باشیم مقابلشون زانو زدم و با مهربانی گفتم: - بله درسته ما باید تو همه چی تلاش کنیم و بدن سالم و قوی داشته باشیم تا به حضرت خدمت کنیم ولی به نظرتون فقط این کافیه که زور و قدرتمون رو زیاد کنیم؟ فاطمه دستش رو روی شونه م گذاشت، هر سه شون با دقت گوش میکردن ادامه دادم - اینکه من زور و بازوم قوی باشه ولی خواهرمو یا کس دیگه رو اذیت کنم به نظرتون حضرت از این کارتون خوشش میاد؟ فاطمه ابرویی بالا داد و حسین و مهدی گفتن؛ - اخه مامان ما که کاری نکردیم، فاطمه خیلی لوس بازی درمیاره شما اینهمه کار میکنین به روی خودتون نمیارین، اما فاطمه یه لیوانم برمیداره کلی منت میذاره. الانم فقط یکم اتاقش بهم ریخته شده! سعی کردم نخندم تا حرفم تأثیرش رو بذاره. با بسته شدن در حیاط، فاطمه با خوشحالی گفت: - اخ جون بابا اومد الان میرم بهش میگم با عجله از اتاق بیرون رفت و حسین و مهدی هم پشت سرش رفتن. منو باش برا کی دارم یه ساعته حرف میزنم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ سریع دست به زانو گرفتم و برای استقبال علی از اتاق بیرون رفتم. هر سه شون علی رو دوره کرده بودن، سلام دادم و علی با محبت جوابم رو داد. مهدی گفت: - بابا جایزه مون چی شد پس؟ - جایزه ی چی باباجون؟ حسین گفت: - گفتین اگه پسرای خوبی باشیم اومدنی برامون جایزه میخرین!! علی نگاهی بهم کرد و گفت: - اول باید از مامانتون بپرسم ببینم پسرای خوبی بودین یانه! فاطمه گفت: - نه بابایی خیلی مامانو اذیت میکنن، در ضمن اتاق منم بهم ریختن. از حرف فاطمه هر دو خندیدیم و علی گفت: - مامان جون این گل پسرای من امروز شلوغ کردن یانه!! نگاهی به چشمای هر دوشون که شیطنت ازشون می‌بارید کردم، حسین با اشاره میخواست بگه چیزی نگم. لب هامو تر کردم و گفتم: - بابایی شما اگه خونه رو ببینین فکر کنم متوجه میشین! علی خنده ش رو به زور کنترل کرد و چشمکی زد و نگاهی به هال کرد سرش رو تکون داد و گفت: - خودتون چی فکر میکنین به نظرتون باید جایزه بدم بهتون یانه! چشمم به مهدی و حسین بود که بهم نگاه کردن و خندیدن، علی گفت: - مامانی اگه پسرای گلم خونه رو مثل اولش تمیز کنن اجازه میدی جایزه شون رو بدم یانه! با لبخندی جواب دادم: - باشه قبول! اما یه کار دیگه هم باید بکنن! هر دوشون پرسیدن - چی؟ - از فاطمه جان باید عذرخواهی کنین که اتاقشو بهم ریختین و ناراحتش کردین فاطمه از این حرفم خوشحال شد و دست علی رو گرفت. - زود باشین دیگه معذرت خواهی کنین هر دوگفتن : - معذرت میخوایم . علی هرسه شون رو بوسید و گفت: - حالا یه خبر خوبم بدم، خونه رو تمیز کنین شاممون رو که خوردیم هم جایزه هاتونو بدم هم با دایی حمید میخوایم بریم شهربازی! از خوشحالی بالا پایین پریدن، مهدی و حسین مشغول جمع کردن خونه شدن و فاطمه هم رفت تا اتاقش رو دوباره مرتب کنه‌. بساط شام رو اماده کردم، علی وارد اشپزخونه شد - خدا قوت بانو! تشکری کردم و گفت: - میدونم بچه ها خیلی شلوغ میکنن و اذیت میشی، ببخش که وقت نمیکنم زیاد خونه باشم و بیشتر مسئولیتا گردن تو افتاده! - نه بابا همین که تنشون سالمه و سرحالن و شلوغ میکنن باید خداروشکر کنم. به قول استاد بچه ای که شلوغ میکنه بذارین خودشو تخلیه کنه تا وقتی بزرگ شد عاقل و اروم باشه. بچه های ما فقط شلوغن و عاشق بازی، خداروشکر شر نیستن!! حرفم رو تایید کرد و پیشونیم رو بوسید، همونطور که کار کردن حسین و مهدی رو نگاه میکردیم درباره حرفی که تو اتاق زدن به علی گفتم، لبخندی روی لبش نشست و با محبت نگاهشون کرد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - ان شاءالله که واقعا یار امام زمان باشن و در خدمت اقا باشن. - ان شاءالله، راستی کی حرکت میکنیم؟ - پنجشنبه، فردا رو خونه میمونم، میریم یکم وسایل میخریم، تو هم هرچی برای بچه ها لازمشونه بنویس که براشون تهیه کنیم. - چشم، میگم کمکم میکنی سفره رو بندازم؟ - ما نوکر شمام هستیم، تو برو بشین خودم همه چیزو اماده میکنم - ممنون عزیزم، امروز واقعا خسته شدم. علی دست به کار شد و حسین و مهدی وارد اشپزخونه شدن و با دیدن علی که کار میکرد حسین گفت: - مامان! بابا رو هم تنبیه کردی!!!؟ علی خندید و گفت: - نه منو تنبیه نکرده، چون مامانتونو خیلی دوست دارم نمیخوام زیاد خسته شه. مهدی گفت: - مامان ببین خونه تمیز شد؟ ازمون راضی شدی جایزمونو بابا بده؟ نگاهی به اتاق کردم مثل دسته ی گل کردن، هر دوشون رو بوسیدم - اره عزیزای دلم من همیشه ازتون راضیم. جایزه تونم بعد شام بابا میده. علی گفت: - حسین و مهدی! بیاین اینجا وسایلی که جمع کردم رو ببرین باشه ای گفتن و از اشپزخونه بیرون اومدم و به اتاق فاطمه رفتم. با دیدن اتاقش که تمیز و مرتب بود نزدیکش شدم - مهمون نمیخوای دخترم؟ عروسکش رو روی تختش گذاشت - خیلی خوش اومدین مامان جون بفرمایین! - افرین دختر خوشگلم، کیف میکنم وقتی اتاق تمیزتو می بینم. از تعریفم خوشش اومد، بغلم کرد و سرش رو بوسیدم.چند دقیقه ای نشستم و نگاه کلی به اتاق انداختم. فاطمه یه شکلات بهم داد تشکری کردم و ازش گرفتم. - خانمای محترم لطفا تشریف بیارید سر سفره با شنیدن صدای علی هر دو خندیدیم و به آشپزخونه رفتیم. کنار علی نشستم و غذا رو کشیدم. اخر سر ته دیگ سیب زمینی که ته قابلمه بود و همشون دوست داشتن، تو بشقاب ریختم و وسط سفره گذاشتم. شام رو که خوردیم علی رفت تا جایزه های بچه ها رو بیاره، مهدی و حسین و فاطمه هر سه چشم به در دوخته بودن تا ببینن جایزه شون چیه. کنارشون ایستادم و طولی نکشید علی با چهارتا نایلون برگشت. اول از همه برای فاطمه رو داد، با خوشحالی بازش کرد و وقتی لباس ورزشی صورتی رنگش رو دید ذوق زده شد و بعداز تشکرصورت علی رو بوسید و با عجله به اتاقش رفت. بعدش مال مهدی و حسین رو داد، برای اونا هم لباس ورزشی بود همون رنگایی که خودشون دوست داشتن، اخرین نایلونم به سمتم گفت: - اینم برا خانم گلم! تشکری کردم ازش گرفتم، وقتی داخلش رو دیدم از خوشحالی چشام برق زد. هفته ی پیش که رفتیم وسایل بخریم چشمم به این تونیک خوشگل افتاد ولی به خاطر قیمت بالاش بهش نگفتم که بخره. - دستت درد نکنه خیلی نازه! ولی این قبول نیست پس خودت چی؟ با خنده گفت : - برا خودمم یه پاور بانک گرفتم که کربلا رفتیم بتونم گوشیمو شارژ کنم. - مبارکت باشه فاطمه لباسش رو پوشید و از اتاقش بیرون اومد، مهدی و حسین هم با دیدن خواهرشون رفتن تا لباساشون رو عوض کنن، رو به علی گفتم: - بچه ها خیلی خوشحال شدن ، دستت درد نکنه - خیلی وقت بود بهشون قول داده بودم بگیرم. گفتم امروز بهترین وقته! کم کم اماده شدیم تا شهربازی بریم، بچه ها با همون لباسای ورزشی رفتن سوار ماشین شدن. لباسامو پوشیدم و به همراه فاطمه بیرون رفتیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بالاخره انتظارمون به سر رسید، بعداز به دنیا اومدن فاطمه توفیق نشد بریم کربلا و حالا با بچه هامون برای اربعین راهی کربلا هستیم. فاطمه وارد اتاق شد - مامان چادر مشکی من مونده خونه ی مادرجون چیکار کنم؟ - اشکال نداره عزیزم، بابا قراره بره وسایل ازشون بگیره میگم میاره. باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت. لباسهای علی رو که اتو زده بودم داخل ساک جا دادم و یه چادر مشکی اضافی هم برای خودم برداشتم. زیپ ساک رو بستم و گوشه ای گذاشتم، خواستم بلند شم که صدای زنگ گوشیم بلند شدفاطمه وارد اتاق شد - مامان بابا پشت خطه ازش گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. -سلام علی جان خوبی؟ - سلام عزیزم خوبم، زهراجان برای فردا نون تافتونم بگیرم برا نهارمون؟ - اره اگه خلوته بگیر، فقط یه بسته خرما هم بگیر تو راه با چایی میخوریم - باشه، من الان میرم طرف مامانتینا چیزی لازم داری؟ - چادر فاطمه مونده اونجا اونم بگیر باشه ای گفت و تماس رو قطع کردم. فاطمه رو فرستادم حموم و خودمم بعدش یه دوش گرفتم. بهتره صبر کنم علی هم بیاد و پسرارو بفرستم یه دوش بگیرن تا همه ی لباسا رو یکجا بریزم تو لباسشویی، دوست دارم قبل رفتن همه چی تمیز باشه. اینقدر از صبح سرپا موندم که زانوهام درد گرفت، کنار پشتی دراز کشیدم و چشمام رو بستم. چند دقیقه ای چشامو بسته نگه داشتم.حس کردم چیز نرمی به پام میخوره چشامو باز کردم و دیدم فاطمه که داشت کف پام رو ماساژ میداد. پاشدم و بغلش کردم - دختر گلم خسته میشی عزیزم. - خیلی دوستت دارم مامان، امروز خیلی خسته شدین. -منم دوستت دارم عزیزم. صدای بسته شدن در اومد، طولی نکشید درباز شد و مهدی و حسین با خنده وارد شدن و بعد از سلام، بدو بدو به اتاقشون رفتن. علی وارد خونه شد. سلام دادم و فاطمه به سمتش رفت و بغلش کرد. - وااااای زهرا تو از دست این دوتا پسر چی میکشی!!!! با خنده گفتم - چطور مگه؟ - بابا رفتیم مغازه بابات اینقدر شلوغ کردن که مغزم سوت کشید مهدی سرش رو از اتاق بیرون اورد - بابا مگه مغزم بلده سوت بکشه؟ از حرفش خندیدم و علی هم حرفی برای گفتن نداشت. حسین از اتاق بیرون اومد و گفت - بابا میشه برا منم از شال مشکیای خودت بخری دوست دارم تو کربلا گردنم بندازم - باشه بابایی، رفتیم نجف برات میخرم مهدی هم گفت - بابا منم میخوام، برام‌میخری؟ علی هم سرش رو تکون داد و با خنده باشه ای گفت. شام رو خوردیم و علی هم دوش گرفت تموم لباسارو شستم و نزدیک ساعت ده خوابیدیم تا بعداز نماز صبح راه بیفتیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با تکون های دست علی چشمامو باز کردم - زهرا جان پاشو اذان کم مونده ها کش و قوسی به بدنم دادم - بچه هارو بیدار میکنی؟ - اره خودم بیدارشون میکنم. اینا بیدار نمیشن، قلقشون دست خودمه! دستم رو گرفت و بلندم کرد. وضو گرفتم و با دیدن بچه ها که تلو تلو از اتاق بیرون میومدن و چشمهاشون رو می مالیدن سلام دادم. نمازمون رو خوندیم و فلاکس رو از اب جوش پرکردم. برای بچه ها هم چند تا لقمه ی نون وپنیر و گردو درست کردم تاتو راه بخورن و ضعف نکنن. خداروشکر همه چیز آماده ست. با بسم اللهی سوار ماشین شدیم و علی زیارت ال یاسین رو روشن کرد و راه افتادیم. به جایی که قرار گذاشته بودیم رسیدیم و شماره ی مامان رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم، بوق اول که خورد صداش تو گوشم پیچید - الو سلام زهرا جان خوبی؟ - سلام مامان، خوبم خداروشکر، کجایین ؟ - همین الان رسیدیم، پشت سرتونیم. به عقب برگشتم و بادیدن ماشین بابا و حمید پیاده شدیم و بعداز سلام و احوالپرسی چشمم به حلما افتاد که چادر مشکی سرش کرده بود چقدرم خانم شده، طولی نکشید ماشین اقا محمد هم از راه رسید. علی با هاشون دست داد و گفت: - زنگ بزنم ببینم استاد فاضل کجا موندن؟ شماره ی استاد رو گرفت و ازمون فاصله گرفت. پیش مادر و پدرجان رفتم و سلام و احوالپرسی کردم. مادر نگاهی به بچه ها کرد و گفت: - صداشون کن بیان اینجا نخود کشمش بهشون بدم ! باشه ای گفتم و بچه ها اومدن و بعداز اینکه مادرجان و پدرجان رو بوسیدن، همین که نخود و کشمش گرفتن دوباره رفتن و مشغول بازی شدن. حمید به باربند ماشینش پرچم سبزی وصل کرده بود، مهدی و حسین به سمت حمید رفتن و سراغ محمد رو گرفتن . رو به مامان گفتم: - کاش خاله اینا هم میومدن - خیلی گفتم ولی گفت مهسا پا به ماهه، حسنا هم که کوچیکه، حداقل من اینجا باشم نگهش میدارم‌.ان شاءالله سال بعد میان! ان شاءاللهی گفتم و بعداز اومدن استاد قبل از اینکه سوار شیم همه باهم دعای فرج خوندیم. علی برگه هایی رو که چاپ کرده بود به همه داد تا پشت ماشینها بزنن، همه زدن و سوار ماشین هامون شدیم و با بسم اللهی به سمت مهران حرکت کردیم. در طول مسیر علی یه سخنرانی زد تا همه گوش بدیم. رو به بچه ها گفت: - خوب به سخنرانی گوش بدین ببینین این سفری که میخوایم بریم خدا چقدر ثواب و جایزه بهمون میده هرسه ساکت شدن و با دقت گوش دادن. با اینکه قبلا هم شنیدم ولی هر بار برام تازگی داره و از شنیدنش خسته نمیشم. یه بنده خدایی از امام صادق علیه السلام درباره گرمی هوا و ترس از مریضی میپرسه و حضرت درباره ثوابهایی که به زائر امام حسین داده میشه بهش میگه. همین که سخنرانی تموم شد حسین ومهدی دوباره تو سرو کله ی هم زدن، نگاهم به فاطمه افتاد که عروسکش رو بغل گرفته بود و بیرون رو تماشا میکرد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با اینکه بچه ها شلوغ میکنن اما همین که تو این مسیر باشن تأثیر زیادی روشون داره. به قول استاد که میگفت متاسفانه خیلی از اقایون میگن که زن و بچه نبریم تا راحت باشیم، ولی این اشتباه بزرگیه، چرا که بچه ها تو مسیر اربعین با اهل بیت اشنا میشن. همینکه با خانواده بریم و در طول مسیر سختی بکشیم، اجرش چند برابره. بالاخره از ترافیکها گذشتیم و به مهران رسیدیم. علی با دوستش هماهنگ کرد و بعد از گذشتن از چند تا خیابون جلوی کوچه ای نگه داشت. همه پیاده شدیم و اقایون ماشینها رو پشت سر هم پارک کردن. دست خانم جون رو گرفتم و به داخل خونه ی دو طبقه رفتیم، یه خانم چادری کنار پله ها ایستاده بود با دیدنمون استقبال گرمی کرد و گفت: طبقه ی بالا برای زوار اماده شده. همه بالا رفتیم و با دیدن یه پذیرایی بزرگ که گوشه ای کلی لحاف و تشک گذاشته بودن و روی اپن هم ظرف و وسایل دیگه بود رو به سحر گفتم: - خوش به حالشون، کاش مام اینجا خونه داشتیم و به زائرا میدادیم! سحر هم تایید کرد، علی و بقیه ی اقایون هم بالا اومدن و قرار شد خانما تو اتاق باشن و اقایون هم تو پذیرایی بمونن. وسایلمون رو به اتاق بردیم، احساس ضعف کردم خواستم به علی بگم چیزی برای شام تهیه کنن که چند تقه به در بیرونی خورد، علی در رو باز کرد و با دیدن دوستش که غذا تو دستش بود کلی تشکر کرد. با دیدن غذا خوشحال شدم خدایا شکرت! شام رو خوردیم و مهدی و حسین رو به علی سپردم و خودمم با فاطمه خوابیدم. با صدایی که از هال میومد، بیدار شدم و ساعت گوشی رو نگاه کردم. به اذان کم مونده بهتره کم کم همه رو بیدار کنم و نماز رو که خوندیم زود اماده شیم تا مرز شلوغ نشده از گیت ها رد شیم. بعد از خوندن نماز و خوردن صبحانه، قبل از اینکه حرکت کنیم چندتایی عکس یادگاری گرفتیم، کوله هامون رو پشتمون انداختیم و بعداز خداحافظی از صابخونه به سمتی که تاکسی ها نگه می داشتن رفتیم‌. کنار خانم جون ایستادم و گفتم : - میگم خانم‌جون رفتین یه دعای حسابی برام بکنینا! دعا کنین عاقبت بخیر بشیم. - اگه لایق باشم چشم، خدا ان شاءالله حاجت همتونو بده و اخر و عاقبت خودتون و نسلتون رو ختم به خیر و سعادت کنه. ان شاءاللهی گفتم و چشمم به مهدی و حسین افتاد که روی زمین یه چیزی پیدا کرده و مشغول بودن. نزدیکشون رفتم و دیدم یه مورچه ی بدبخت رو پیدا کردن و اطرافش رو خاک ریختن، بیچاره از هیچ طرفی راه فرار نداشت میخواست بیاد بالا دستشون رو میذاشتن و مانع میشدن. کنارشون نشستم - پسرای گلم گناه داره اذیتش نکنین، دوست دارین یکی شمارو اینجوری اذیت کنه؟ حسین گفت: - من که دوست ندارم ولی میخوام ببینم چجوری میخواد از اینجا خودشو نجات بده و چقدر تلاش میکنه؟ به تیله های مشکی چشماش نگاه کردم، قیافه بانمکش باعث شد بخندم. با دست راهی برای مورچه باز کردم، - به دست مامانی نجات پیدا میکنه. حالا پاشین لباساتونو گرد و خاکی نکنین! دستشون رو گرفتم و دیدم علی با عجله به سمتمون میاد - زهرا جان بدو عزیزم، راننده ها عجله دارن که زود مارو برسونن و دوباره برگردن. یکم بگذره مرز هم شلوغ‌تر میشه. چشمی گفتم و به سمت یکی از تاکسیها رفتیم. سوار شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ از ماشین پیاده شدیم و با دیدن جمعیت زیادی که به سمت مرز میرفتن، چشمهام پر اشک شد. چه شور و حالی بین جمعیت هست، دشمن کور خونده که فکر میکنه ما از اهل بیت دست میکشیم عشق اهل بیت هیچ وقت از قلب و روح و جانمون بیرون نمیره! دست فاطمه رو گرفتم و علی هم وسایل رو برداشت و به همراه حسین و مهدی پشت سر بقیه راه افتادیم‌. حلما به حمید گیر داده بود و چیزی میخواست به سحر که نزدیکم بود گفتم: - حلما چی میخواد اینهمه التماس حمید میکنه؟ - میگه رفتیم برا خودم که عروسک گرفتیم برا دوستمم بگیریم. والا این دختر من هر چی برا خودش میخواد میگه برا دوستامم بخر. خندیدم و چشم از حمید و حلما برداشتم. بیشتر حواسم به حسین و مهدیِ که تو شلوغی جمعیت گم نشن. صدای مداحی کل فضا رو حسینی کرده بود، از بین جمعیت رد شدیم و به سمت گیت ها حرکت کردیم. مهدی با ذوق گفت: - حسین بعداین میخوان مارو کربلایی صدا کنن حسینم جواب داد: - اره کربلایی مهدی و کربلایی حسین! از حرفش همه خندیدیم، بعداز کلی انتظار از گیت های ایرانی گذشتیم و به سمت گیت های عراقی رفتیم‌. حمید گفت: - متاسفانه گیت های عراقی خیلی لفتش میدن، پارسالم خیلی اذیت شدیم. خوشبحالشون چند ساله پشت سر هم میرن، باز خداروشکر امسال توفیق شد ما هم بیایم. نرگس، دست فاطمه و حلما رو گرفته و مراقبشون بود. با چشم دنبال علی گشتم، دیدم با اب پاش روی زائرها اب می پاشید تا زیاد احساس گرما نکنن. نزدیک مهدی و حسین که شد موهای هر دو شون رو خیس کرد، حسین پسر زینب هم کنارشون اومد و تیم سه نفره شون کامل شد. کلافه از انتظار، اطرافمون رو نگاه کردم، کاش زودتر رد بشیم و بریم. بچه ها اینقدر شلوغ کردن اخر سر خسته شدن و مهدی گفت: - بابا پس کی میریم‌حوصله م سر رفت - باباجان یکم صبر کنی میریم، بیا بغلم نگاه کن کم مونده! بغلش کرد و رو به علی گفتم: - حق دارن بیچاره ها خسته شدن، ما باز همه جا رو میبینیم اینا قدشون کوتاهه فقط سیاهی مییبینن. - الان دیگه تند تند راه میندازن، بذار چندتا صلوات بگم بفرستن ان شاءالله فرجی بشه و زودتر رد شیم باهاش موافقت کردم و با صدای بلند برای تعجیل در فرج مولا صلوات گفت و صدای پرشور و هیجان زائرها کل سالن رو پر کرد. کم کم جمعیت حرکت کردن و نوبت ما شد، حسین و مهدی پاسپورتاشون رو دادن و بعداز چک کردن قیافه و اطلاعات پاسپورت به همراه علی رد شدن. نوبت فاطمه که شد، اقایی که پشت سیستم بود لبخندی بهش زد و صبحانه ی خودش رو که عدسی بود به فاطمه داد تشکری کردیم و بعداز گرفتن پاسپورتامون وارد خاک عراق شدیم. خداروشکر کردم .بعداز خارج شدن از سالن متوجه شدم که علی داره چیزی به کوله اش وصل میکنه نزدیکش شدم که حسین و مهدی هم دارن با دقت نگاه کوله میکنن تا خواستم بگم جیزی شده که با ذوق نوشته رو خوندم که با چند رنگ زیبا و چند زبان زنده ی دنیا نوشته بود من پزشکم در صورت نیاز در خدمت شما هستم ...اینقدر تو دلم ذوق کردم که با صدای حمید به خودم اومدم که میگفت علی خودمی دکتر جان... چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ منتظر شدیم تا بقیه هم اومدن و به سمت ون های عراقی که به نجف میرفتن راه افتادیم. اینقدر روی زمین اشغال ریختن که ادم دلش نمیخواد پا روی زمین بذاره! چقدر حسرت خوردم که قدر تمیزی و بهداشت کشور خودم در بیشتر مواقع نمیدونیم! بابا، دست مهدی و حسین رو گرفت و منم دست فاطمه رو گرفتم تا علی و حمید و اقا محمد برن ببینن کدوم ون خالیه! خداروشکر خیلی طول نکشید و با یکی از راننده ها صحبت کردن، چون هوا خیلی گرمه سریع به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم. با ذکر صلواتی راه افتادیم به سمت نجف! یاد اولین باری که موقع نامزدی رفتیم افتادم اون موقع دوتامون بودیم و حالا پنج نفری میریم. فاطمه سرش رو روی زانوم گذاشت و خوابید. خودمم خیلی دلم میخواد بخوابم، چشمام به خاطر زود بیدار شدن بدجور میسوزه، سرم رو به شونه ی علی گذاشتم و چشامو بستم. با تکونهای دستی بیدار شدم. - زهرا جان برای سرویس بهداشتی نگه داشته اگه میرین پیاده شین. باشه ای گفتم و فاطمه رو هم بیدار کردم. نگاهم به سحر افتاد که محمد تو بغلش خوابیده بود رو بهش گفتم: - پس تو نمیای؟ - منتظر میمونم اقاحمید برگرده پیش محمد باشه تا من برم. علی گفت: - سحر خانم شما برین من پیشش میمونم.فقط زود برگردین تا منم مهدی و حسین رو ببرم سرویس! سحر با خوشحالی قبول کرد، محمد رو روی صندلی گذاشت. همراه سحر و فاطمه از ماشین پیاده شدیم و پشت سر مامان و بقیه به سرویس رفتیم‌. سریع تجدید وضو کردیم و سمت ماشین برگشتیم. همین که سوار شدیم علی به همراه پسر ها رفت و خیلی زود برگشت. همه که تکمیل شدن، ماشین دوباره راه افتاد. دیگه دلم نمیخواد بخوابم تسبیحم رو برداشتم مشغول گفتن ذکر شدم. دو ساعتی تو راه بودیم که با صدای راننده علی گفت: - رسیدیم نجف! با اومدن اسم نجف دلم لرزید، شروع کردم با اقا حرف زدم. دلم میخواد تو حال خودم باشم، انگار هیچ صدایی نمیشنوم. همین که اهل بیت برای زیارتشون دعوتمون میکنن بیشتر از میلیاردها ثروت و مال و منال دنیا برام‌ارزش داره. بالاخره انتظارم به سر رسید و وارد خاک نجف شدیم. راننده ماشین رو نگه داشت و پیاده شدیم و قبل از اینکه به سمت خونه ی ابوعلی بریم همه یه گوشه جمع شدیم و استاد گفت: - خب بریم یه عرض سلامی بکنیم و زود برگردیم. فقط باید یکیمون پیش وسایل بمونیم تا بقیه برن زیارت کنن. هر کی زودتر برگشت پیش وسایل بمونه تا اونی که مونده بره زیارت! اقا محمد گفت: - من میمونم شما برین! همه به سمت حرم رفتیم. علی نزدیکم شد و گفت: - زهرا جان! من حسین و مهدی رو میبرم، تو فاطمه رو ببر. باشه ای گفتم و به همراه بقیه ی خانما به سمت حرم رفتیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ وارد حرم با صفای امیرالمؤمنین شدیم، زیارت کردیم و نماز خوندیم. فاطمه درباره امام علی علیه السلام سوال میپرسید و به تمام سؤالاش با حوصله جواب دادم تا بدونه خدا چه منت بزرگی رو سرمون گذاشته و محبت اهل بیت رو بهمون داده. کنار زینب و سحر نشستم و به نیابت از حضرت زهرا (سلام الله علیها)و امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) برای ظهور مولا زیارت ال یاسین خوندم و هدیه به امام زمان( فرج الله الشریف )کردم. خانم رثایی گفت: - کم کم اماده شین بریم یه استراحتی کنیم و دوباره برگردیم. باشه ای گفتیم و از دَرِ حرم که بیرون اومدیم دیدم علی و بقیه ی اقایون کنار دیوار ایستادن و منتظر ما هستن، به سمتشون رفتیم و سراغ حمید رو گرفتم. علی گفت: - حمید رفت جای محمد وایسه اونم بیاد زیارت با سرتأیید کردم و چشمم به حسین و مهدی افتاد که سرشون رو بالا برده بودن و تو سقف چیزی رونشون میدادن. - پسرا دستشون به ضریح رسید؟ - اره خداروشکر بابا حسین رو برد و منم مهدی رو بردم یه دل سیر زیارت کردن. نگاهش به فاطمه افتاد مقابل خم شد - دختر گلم چرا ساکته؟ - نمیدونم بابا اینجا یه حس خاصی داره. دلم نمیخواد از اینجا بریم لپش رو کشید - هنوز دو روزی اینجا هستیم دختر گلم. بازم میایم فاطمه با علی گرم صحبت شد، پیش پسرا رفتم و گفتم -ببینم گل پسرا رفتین حرم دعا کردین؟ مهدی گفت : - اره مامان... بابا گفت: اول برای سلامتی امام زمان علیه السلام دعا کنیم ما هم فقط همین دعا رو کردیم خم شدم و هردوشون رو بوسیدم. - افرین، اگه برای ظهور مولامون دعا کنیم حوائج خودمونم براورده میشه. دستشون رو گرفتم و پیش علی و فاطمه رفتیم. همه جمع شدیم و بعداز برداشتن وسایلمون، به سمت خونه ی ابوعلی حرکت کردیم. هر قدمی که تو کوچه ها برمیدارم خاطرات قبل برام زنده میشه. جلوی در خونشون که رسیدیم ابوعلی با خوشرویی به استقبالمون اومد. وارد خونه شدیم و اقایون به سمت طبقه ی بالا رفتن و ماهم طبقه ی پایین موندیم. خانم ابوعلی برا هممون چای عراقی اورد زینب گفت: - بالاخره روزیمون شد دوباره چای عراقی بخوریم. به خاطر خستگی زیاد بچه ها زود خوابیدن، پیش خانم ابوعلی رفتم تا کمکش کنم. هرچند که هیچ وقت نمیذاره زائری دست به سیاه و سفید بزنه اما با اصرار راضیش کردم تا کمکش کنم. دوباره چشمم به دستهاش افتاد که به خاطر غذا پختن برای زوار چند جاش سوخته بود. اگه اجازه میداد روی سوختگی‌ها رو میبوسیدم. خوش به حال تموم اونایی که عمرشون رو در راه خدمت به زائرین امام حسین میذارن. بساط نهار رو اماده کردیم و بعداز خوردنش تو شستن ظرفا کمکشون کردم و به اتاق برگشتم. همه از خستگی خوابیده بودن، کنار مامان دراز کشیدم تا یکم استراحت کنم. با صدای صحبت ابو علی با خانمش از خواب بیدار شدم. کش و قوسی به بدنم دادم ونشستم. بقیه هم کم کم بیدار شدن و بعداز پذیرایی میوه و چایی، نزدیک اذان اماده شدیم و به حرم رفتیم . قرار شد بعداز خوندن نماز و زیارت تا ساعت یازده شب بمونیم و دوباره برگردیم خونه تا برای نماز صبح بریم. این دو روزی که تو نجف هستم دلم میخواد برای بچه ها بگم که اینجا کجاست و امیرالمؤمنین علی (علیه السلام ) چه مقام والایی پیش خدا دارن. از مظلومیتشون، از ظلمی که توسط دشمنان خدا به حضرت علی( علیه السلام )و خانواده ش شد و نذاشتن با رهنمودهای مولاجانمون مسیر خوشبختی و سعادت رو طی کنیم. چون شلوغ بود و بچه ها خسته بودن، زودتر از یازده و نیم برگشتیم و جای بچه ها رو اماده کردم و خوابوندمشون، نیم ساعتی با خانم ابوعلی دست و ‌پا شکسته عربی حرف زدم و ساعت دوازده از کم خوابی شب بخیری گفتم و بیهوش شدم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بالاخره دل کندن از نجف فرا رسید، دل کندن از کسی که منبع ارامشه و وقتی کنارشی نگران نیستی! دل کندن از پدری دلسوز و مهربون که عالم تو وصف فضائلش حیرون و انگشت به دهن مونده، خانم ابوعلی رو بغل کردم و خداحافظی کردم. از کوچه هایی که برام پر از خاطرات قشنگ بود گذشتیم و همه کنار خیابون ایستادیم تا برای رفتن به سامرا ماشین بگیرن. چشمم به گنبد طلایی امیرالمؤمنین علی (علیه السلام )افتاد، اشکم بی اختیار روی صورتم ریخت. - مولا جان، به دلبرت حضرت زهرا (سلام الله علیها )قسمت میدم کمکمون کن تا بچه هامون رو در راه خدمت به شما اهل بیت تربیت کنیم . نسل خودمون و فرزندانمون با عشق به شما اهل بیت زندگی کنن و عمرشون در راه خدمت به شما صرف بشه. با صدای علی نگاه از گنبد برداشتم و به همراه بچه ها به سمت ون رفتم. خداروشکر محمد هم خالش خوب شده و قاطی بچه ها شده! بچه ها با خوشحالی به سمت صندلی های اخر رفتن، مهدی و حسین کنار پنجره نشستن و فاطمه با دیدنشون گفت: - مامان منم میخوام کنار پنجره باشم. خانم جون حرفشو شنید و گفت: - تو بیا پیش من کنار پنجره بشین. باشه ای گفت و پیش خانم جون رفت. کنار حسین نشستم و سحر هم پیشم نشست. بعداز اینکه همه سوار شدن، راننده با ذکر صلواتی حرکت کرد و رو به علی گفتم: - میگم نهار رو چیکار میکنین؟ تو که میدونی بچه ها گشنه شون بشه ماشینو رو سرشون میذارن. کاش یه چیزی میخریدیم! - راننده گفت تو مسیر موکب هایی هستن که نهار میدن، قرار شد هر جا دید نگه داره! باشه ای گفتم و به بیرون خیره شدم. بی صبرانه منتظرم برسیم سامرا...یاد حرفای استاد افتادم که درباره ی سامرا میگفت. چه خوبه که هر جا میریم هم اطلاعات کافی درباره اون محل داشته باشیم، هم معرفت نسبت به کسی که اونجا زیارتگاهش هست. مسیر نجف به سامرا با اینکه طولانیه و خصوصا الان به خاطر ترافیک جاده ها این مسیر طولانی تر میشه اما همین که میدونم قراره کجا برم، اروم و قرار ندارم و تموم سختیهاش رو به جون میخرم. راننده کنار یکی از موکب ها نگه داشت و با لهجه ی غلیظ عراقیش گفت پیاده شیم. علی گفت: - هر کی کباب دوست داره پیاده شه و دلی از عزا دربیاره. از حرفش خندیدیم و پیاده شدیم. نهار رو خوردیم و دوباره سوار ماشین شدیم. ماشین نزدیک سامرا که شد قلبم به تپش افتاد، هر چی جلوتر میریم به خاطر ترافیک سرعتمون کمتر میشه و دلم بی قرارتر!! فاطمه از کنار خانم جون بلند شد و اومد تو بغلم بشینه، بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم. حسین و مهدی هم سرشون رو روی پای علی گذاشتن و به خواب عمیق رفتن. بلاخره انتظارها به سر رسید ماشین پشت سر یکی از ون ها نگه داشت تا پیاده شیم. وسایلمون رو تو ماشین گذاشتیم و با قدم های اروم به سمت حرم رفتیم. از قسمت کنترل وسایل که گذشتیم، همه تو حیاط جمع شدیم. به همراه علی دست بچه هارو گرفتیم و رو به گنبد نگاه کردیم. فاطمه پرسید: - بابایی اینجا کجاست؟ علی اهی کشید و گفت: - دخترم اینجا خونه ی بابامون امام زمانه! خونه ی بابامون‌....چه واژه ی شیرینی! ان شاءالله روزی برسه که اقامون ظهور کرده باشه و بیایم برای زیارت روی ماه مولامون!!! همه دست به سینه گذاشتیم و سلام دادیم. با اشک همه جا رو نگاه کردم. به خانواده ی پنج نفری مون.... به فاطمه ای که الان هفت سال و نیمش شده و تمام سعیم رو کردم گوشت و خونش با محبت اهل بیت عجین شده باشه...به مهدی و حسین که پنج سالشون گذشته وعلاقه و محبتشون به امام زمانشون بیشتر شده و هر روز تلاش میکنن تا خودشون رو برای سربازی و یاری حضرت اماده کنن. همسرم علی! که عمرش رو در راه خدمت به مولا صرف می‌کنه و هر کاری از دستش بربیاد کوتاهی نمیکنه...و به خودم که قلبم رو به عشق مولا گره زدم تا تمام لحظاتم با یاد و خدمت به حضرت بگذره‌. وبا گفتن اللهم عجل لولیک الفرج وارد حرم شدیم. 1401/12/3 روز چهارشنبه، اسفند ماه🌹 ساعت 00:36 چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌