🕊️عشـــ❤ـــقآسمانے🕊️
❣💕❣💕❣💕❣💕❣ چله ام شروع شد با عهدی که بسته شد بین من و امام زمانم عج در محضر خداوند باری تعالی روزها
حقیقتش توی روزمره گی ها خیلی از احساسات نابی که از یاد حضرت عج تو دل هامون بود رو از یاد برده بودم
و الحمدالله به برکت کانال خوبتون و فضای معنوی پاک و با صفایش و تلنگرات خوب در فضای داستانتان همه باعث شد که احوال دلمون دگرگون بشه و ما رو متوجه ولی نعمتمان حضرت بقیة الله عج کنه
از این بعد مدیون شما هستیم
خداوند خیر کثیر عنایتتون کنه 🌺
#ارسالیازاعضایکانال
#پایان💕
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت866
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
تو اون شلوغی و هیاهو،همه با دیدن گنبد ایستادیم و دست به سینه گذاشتیم، علی با صدای سوزناکی شروع به گفتن سلام کرد
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
همه با گریه به محضر ارباب سلام دادیم، دلم بی قراری میکنه که هر چه زودتر به بین الحرمین برسم.
بعد از تموم شدن سلام ها به علامت احترام کمی خم شدیم، همه ی زائرها با دیدن گنبد به سمت جلو با سرعت قدم برداشتن، به قدری اطرافمون شلوغ بود که علی گفت
- بچه ها سعی کنین همدیگرو گم نکنیم.
تا میتونیم نزدیک هم بریم، فقط دلتون گرفت برای امام زمان و تمام اونایی که التماس دعا کردن دعا کنین
همه به سمت جلو حرکت کردیم، نمیدونم چقدر جلو رفته بودیم که با دیدن پیرمردی چشم هام رو چند بار باز و بسته کردم تا دقیق تر ببینم اون چیزی که میبینم درسته یانه، دست علی رو فشار دادم.
متوجه شد و پرسید
- چی شده زهرا؟
پیرمرد رو نشون دادم و گفتم
- علی اون آقاسید نیست؟
رد نگاهم رو گرفت و با خوشحالی گفت
- خودشه زهرا، آقاسیده
به بچه ها اطلاع دادیم و باهم به سمت آقا سید رفتیم.
شال سبزی رو روی دوشش انداخته بود، نزدیکش رفتیم و علی دست روی شونه ی آقا سید گذاشت.
آقاسید چرخید و با دیدن علی بغلش کرد
- سلام آقا سید، خیلی خوشحالم که دیدمتون
از بغل هم جدا شدن و با محبت نگاهمون کرد
-. سلام علیکم، و رحمة الله. منم خیلی خوشحال شدم بچه ها که اینجا میبینمتون
با همه سلام و احوالپرسی کرد، از آقا سید پرسیدم
- پس حاج خانم نیومدن؟
با مهربونی نگاهم کرد و جواب داد
- مگه میشه بدون حاج خانم بیام، اونجا نشسته، کمی جلوتر. منم الان میرم پیشش!
خوشحال از اینکه حاج خانم رو میبینم، به سرعت قدم هام اضافه کردم، با دیدن حاج خانم که گوشه ای نشسته بود، از بین جمعیت رد شدم و خودم رو بهش رسوندم.
با دیدن قیافه ی مهربونش خودم رو تو بغلش انداختم
- سلام حاج خانم، دورتون بگردم خوبین؟
دستی به سرم کشید و با همون لبخند همیشگیش جواب داد
- سلام عزیز دلم، خوبی؟
خداروشکری گفتم و بعد از رسیدن علی و بقیه حاج خانم خواست از روی ویلچر بلند شه که مانعش شدیم، بعد از سلام و احوالپرسی گرمی که با بقیه کرد به همراهشون به سمت بین الحرمین حرکت کردیم.
بالاخره به آرزوم رسیدم و بین الحرمین رو دیدم، همگی رو به حرم امام حسین علیه السلام ایستادیم و سلام دادیم.
علی همونطور که دستم تو دستش بود، اون یکی دستش رو به سینه ش گذاشت و با چشم های اشکی شروع به خوندن مداحی کرد
سلام همه ی زندگیم
سلام امام حسین من
سلام عزیز فاطمه
سلام عشق امام حسن
السلام و علی الحسین
نوکرت رو بگیر تو بغل حسین
میدونم بدم ولی میدونی
تورو دوست دارم حداقل حسین
همه هم صدا با علی سلام دادیم و اشک ریختیم.
خدایا به حق مظلومیت اهل بیت اللهمعجللولیکالفرج
#پایان
۱۴۰۰/۸/۲۵سه شنبه
پ.ن امیدوارم دست در دست هم، برای یاری حضرت حجت صلوات الله علیه قدم بردارید تا به معشوق واقعی که خداست برسید.
زندگیتون مثل #زهراوعلی مهدوی وعاشقونه💞😊
قدر همدیگرو بدونید و عاشقونه زندگی کنید ♥️
گذشت داشته باشید و بدونید همسری که دارید بهترینه😊
پس هیچوقت با کس دیگه مقایسه ش نکنید
❌❌#ازفردافصلدومرومیذاریم😍
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت700
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بالاخره دل کندن از نجف فرا رسید، دل کندن از کسی که منبع ارامشه و وقتی کنارشی نگران نیستی! دل کندن از پدری دلسوز و مهربون که عالم تو وصف فضائلش حیرون و انگشت به دهن مونده، خانم ابوعلی رو بغل کردم و خداحافظی کردم.
از کوچه هایی که برام پر از خاطرات قشنگ بود گذشتیم و همه کنار خیابون ایستادیم تا برای رفتن به سامرا ماشین بگیرن. چشمم به گنبد طلایی امیرالمؤمنین علی (علیه السلام )افتاد، اشکم بی اختیار روی صورتم ریخت.
- مولا جان، به دلبرت حضرت زهرا (سلام الله علیها )قسمت میدم کمکمون کن تا بچه هامون رو در راه خدمت به شما اهل بیت تربیت کنیم . نسل خودمون و فرزندانمون با عشق به شما اهل بیت زندگی کنن و عمرشون در راه خدمت به شما صرف بشه.
با صدای علی نگاه از گنبد برداشتم و به همراه بچه ها به سمت ون رفتم. خداروشکر محمد هم خالش خوب شده و قاطی بچه ها شده!
بچه ها با خوشحالی به سمت صندلی های اخر رفتن، مهدی و حسین کنار پنجره نشستن و فاطمه با دیدنشون گفت:
- مامان منم میخوام کنار پنجره باشم.
خانم جون حرفشو شنید و گفت:
- تو بیا پیش من کنار پنجره بشین.
باشه ای گفت و پیش خانم جون رفت. کنار حسین نشستم و سحر هم پیشم نشست. بعداز اینکه همه سوار شدن، راننده با ذکر صلواتی حرکت کرد و رو به علی گفتم:
- میگم نهار رو چیکار میکنین؟ تو که میدونی بچه ها گشنه شون بشه ماشینو رو سرشون میذارن. کاش یه چیزی میخریدیم!
- راننده گفت تو مسیر موکب هایی هستن که نهار میدن، قرار شد هر جا دید نگه داره!
باشه ای گفتم و به بیرون خیره شدم. بی صبرانه منتظرم برسیم سامرا...یاد حرفای استاد افتادم که درباره ی سامرا میگفت. چه خوبه که هر جا میریم هم اطلاعات کافی درباره اون محل داشته باشیم، هم معرفت نسبت به کسی که اونجا زیارتگاهش هست. مسیر نجف به سامرا با اینکه طولانیه و خصوصا الان به خاطر ترافیک جاده ها این مسیر طولانی تر میشه اما همین که میدونم قراره کجا برم، اروم و قرار ندارم و تموم سختیهاش رو به جون میخرم.
راننده کنار یکی از موکب ها نگه داشت و با لهجه ی غلیظ عراقیش گفت پیاده شیم.
علی گفت:
- هر کی کباب دوست داره پیاده شه و دلی از عزا دربیاره.
از حرفش خندیدیم و پیاده شدیم.
نهار رو خوردیم و دوباره سوار ماشین شدیم.
ماشین نزدیک سامرا که شد قلبم به تپش افتاد، هر چی جلوتر میریم به خاطر ترافیک سرعتمون کمتر میشه و دلم بی قرارتر!!
فاطمه از کنار خانم جون بلند شد و اومد تو بغلم بشینه، بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم. حسین و مهدی هم سرشون رو روی پای علی گذاشتن و به خواب عمیق رفتن.
بلاخره انتظارها به سر رسید
ماشین پشت سر یکی از ون ها نگه داشت تا پیاده شیم. وسایلمون رو تو ماشین گذاشتیم و با قدم های اروم به سمت حرم رفتیم.
از قسمت کنترل وسایل که گذشتیم، همه تو حیاط جمع شدیم. به همراه علی دست بچه هارو گرفتیم و رو به گنبد نگاه کردیم. فاطمه پرسید:
- بابایی اینجا کجاست؟
علی اهی کشید و گفت:
- دخترم اینجا خونه ی بابامون امام زمانه!
خونه ی بابامون....چه واژه ی شیرینی!
ان شاءالله روزی برسه که اقامون ظهور کرده باشه و بیایم برای زیارت روی ماه مولامون!!!
همه دست به سینه گذاشتیم و سلام دادیم.
با اشک همه جا رو نگاه کردم.
به خانواده ی پنج نفری مون.... به فاطمه ای که الان هفت سال و نیمش شده و تمام سعیم رو کردم گوشت و خونش با محبت اهل بیت عجین شده باشه...به مهدی و حسین که پنج سالشون گذشته وعلاقه و محبتشون به امام زمانشون بیشتر شده و هر روز تلاش میکنن تا خودشون رو برای سربازی و یاری حضرت اماده کنن.
همسرم علی! که عمرش رو در راه خدمت به مولا صرف میکنه و هر کاری از دستش بربیاد کوتاهی نمیکنه...و به خودم که قلبم رو به عشق مولا گره زدم تا تمام لحظاتم با یاد و خدمت به حضرت بگذره.
وبا گفتن اللهم عجل لولیک الفرج وارد حرم شدیم.
#پایان
1401/12/3
روز چهارشنبه، اسفند ماه🌹 ساعت 00:36
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞