eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تاخواستم جواب بدم مامان اومد آشپزخونه -از دست شما دوتا، برا یه چایی و میوه آوردن این همه طولش میدن...من نمیدونم کی دست از این کلکل بازیاتون برمیدارین ...باباتون خسته س میگه زود بریم . مامان میوه رو برد... منم چایی..حمیدم بشقاب میوه رو اورد دورهم که بودیم موقع خوردن چای خانم جون گفت که این هفته قراره براسعید خواستگاری برن . بابا یه نگاهی بهم کرد و باخوشرویی گفت ....خب به سلامتی ان شاالله خوشبخت بشه. حمید یه لحظه دلخور توی چشمهام نگاه کردسرمو پایین انداختم وحرفی نزدم. بالاخره امشب گذشت. حالا باید منتظر اتفاقا و حرفای جدید باشم. به طرف اتاق رفتم و چادرمو از روی تخت برداشتم،جلوی اینه روی روسریم مرتب میکردم که حمید داخل اومد. -زهراجان نمیخای یه فرصت دوباره به سعید بدی ...پسر خوبیه...ازبچگی باهم بزرگ شدیم...هم توخوب میشناسیش هم من ... بغض کردم ..اما نباید می ذاشتم حمید بفهمه و بویی ببره. با اینکه برام سخته، ولی به روی خودم نیاوردم. -حمیدجان اون قضیه دیگه تموم شده. من و سعید به درد هم نمیخوریم،ازت میخوام ازم خواهش می کنم دلخور نشو به قدر کافی حرف شنیدم -هرچی تو بگی مثل کوه پشتتم فقط چرا حرف دلتو بهم نمی گی؟ خودت میدونی جونم به جونت بسته س،طاقت دیدن ناراحتی تو رو ندارم -ممنون که هستی داداش، چیز خاصی نیس. خیالت راحت اگر مشکلی بود مطمئن باش بهت می گم. لبخندی بهم زد و باهم به حیاط رفتیم. خانم جون رو بغل کردم و بایه خداحافظی به طرف در رفتم. همین که درو باز کردم، از دیدن شخص روبروم نفسم توسینه حبس شد.... ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بعد از دعا، دو رکعت هم نماز برای امام زمان علیه السلام خوندم و روی تخت دراز کشیدم. ساعت گوشی رو تنظیم کردم تا یه ربع مونده به اذان بیدار شم. پتو رو محکم دورم پیچیدم و کم کم چشم هام گرم شد و خوابیدم. باصدای گوشی آروم چشم هام رو باز کردم، حدسم درست بود اون چند دقیقه ای که دیشب تو بیرون موندم، کار خودش رو کرد. حس میکنم با دمپایی کل بدنمو زدن از بس درد میکنه، دستم رو به پیشونیم زدم خیلی داغه، به محض اینکه از تخت پایین اومدم سرگیجه باعث شد دستم رو به دیوار بگیرم تا مبادا بیفتم. بی توجه به حال بدم، وضو‌گرفتم و نشسته چند رکعتی نماز شب خوندم. با صدای اذان صبح به خاطر حال بدم سریع نمازم رو خوندم و بدون اینکه تسبیحات بگم دوباره پتو رو روم‌کشیدم تا بخوابم. با این وضعیتم فکر نمیکنم بتونم امروز درس بخونم. گلوم سوزش بدی داره و هر از گاهی تک سرفه ای میکنم. چشم هام رو بستم و خوابیدم با تکون های دستی به سختی چشمهام رو باز کردم، سحر بالای سرم ایستاده بود، با نگرانی گفت - زهرا خوبی؟ نفس کشیدن برام سخت شده، به سختی لب باز کردم و با صدای گرفته جواب دادم - نه... سرم...داره...میترکه! بدنم درد میکنه. سرفه های پشت سرش نذاشت حرفم رو ادمه بدم، دستش رو به پیشونیم زد و با نگرانی گفت - چقدر سرت داغه، تو تب داری، بذار برم مامان رو صدا کنم دیگه حالی برای جواب دادن نداشتم، سحر سریع از اتاق بیرون رفت و طولی نکشید با مامان و خانم جون برگشت. مامان دست به پیشونیم زد - سحر برو سریع اب و گلاب بیار بذارم رو سرش، به حمیدم زنگ بزن بگو بیاد ببریمش دکتر بعد رو به من گفت - اخه عزیز من، صدبار میگم لباس گرم بپوش، گوش نمیدی که! اصلا نای حرف زدم ندارم، بدن درد و سردرد از یه طرف، سوزش شدید گلومم از یه طرف باعث شده نتونم آب دهنم رو به راحتی قورت بدم. خانم جون با نگرانی پتو رو از روم باز کرد. - معصومه جان حالا اتفاقیه که افتاده، سریع آب و گلاب رو بیار تا حمید بیاد یکم تبش رو بیاریم پایین! با اومدن سحر سریع دستمال رو خیس کرد و روی پیشونیم گذاشت. با گذاشتن دستمال بدنم میلرزید. نمیدونم چقدر گذشت که صدای حمید تو اتاق پیچید، - عاشقای الانم چینی شدنا!!! حرف دیشبم رو پس میگیرم دوباره شوخ طبیعش گل کرده بود، مامان همونطور که نگران نگاهم میکرد، جواب داد - الان وقت شوخی کردنه حمید! حمید نزدیکم شد و با دیدنم دست از شوخی برداشت و گفت - دفترچه ش رو زود بردار بریم مامان مامان با سر تأیید کرد و به کمک سحر لباسهام رو پوشیدم. خواستم قدم از قدم بردارم که سرگیجه باعث شد محکم سحر رو بگیرم که نیفتم. حمید وقتی این حالم رو دید یه دستش رو پشت سرم گذاشت و با یه دستش زیر دوپام رو گرفت و تو یه حرکت بلندم کرد. به قدری حالم بد بود که نتونستم مانعش بشم. اروم داخل ماشین گذاشت و مامان کنارم نشست. سریع به سمت درمانگاه حرکت کرد، از شانسم دکتر هنوز نیومده بود و مجبور شدیم بریم بیمارستان. تو مسیر فقط صدای صحبت حمید رو میشنیدم، اما به خاطر حال بدم اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم. سرم رو به شونه مامان تکیه داده بودم و از شدت درد فقط ناله های ریزی میکردم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌