eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بادیدن سعید تمام حرفاش دوباره یادم اومد. -سلام باآرومترین صدایی که از حنجرم بیرون اومد جواب دادم و ازکنارش رد شدم -زهرا !!! بی اعتنا به صداکردنش به راهم ادامه دادم. دنبالم اومد. -زهراخواهش میکنم یه لحظه وایسا میخوام باهات حرف بزنم... بالاجبار ایسادم و با غیض به طرفش برگشتم و گفتم: -فک نکنم حرفی بین ما مونده باشه پسرخاله -میخوام ح..حلالم کنی معذرت میخوام فکر نمی کردم کار به اینجا بکشه... پوزخندی زدم و باتمام حرصی که داشتم تو چشماش نگاه کردم و گفتم: -حلالت کنم؟؟؟به همین راحتی تویه آدم خودخواه و از خود راضی هستی که فقط به فکر منافع خودتی. هرچندبرام مهم نیست که ازدواج ماجور نشد، چون هر آدمی با اونی ازدواج میکنه که لایقش باشه.توهم برو فعلا خوش باش ولی بدون واگذارت میکنم به همون خدایی که برا صادر کردن حکمش نیازی به سند و مدرک نداره! -خواهش میکنم زهرا چرا اینجوری حرف میزنی مگه من چیکارت کردم این ازدواج اگه هم اتفاق میفتاد، هیچ کدوم خوشبخت نمیشدیم. آقاجون طرز تفکر قدیمی بود فکر کرده ماباهم خوشبخت میشیم. بغض کردم و چونم لرزید این حالمو سعید هم فهمید انگشتمو به نشانه تهدید به طرفش گرفتم و گفتم: -اولا... بعداز این حق نداری منو با اسم کوچیک صدا بزنی. آب دهنمو به زور قورت دادم تا جلوی بغضمو بگیرم ،نمیخوام بیشتر ازاین جلوش خورد بشم . -ثانیا، من ازاینکه بهم خورده ناراحت نیستم اتفاقا خیلی هم خوشحالم چون اعتقادات من و تو زمین تا آسمون باهم فرق کرده، ازاین ناراحتم که تومنو پلی برای رسیدن به خواسته های خودت کردی...اونهمه زخم زبون شنیدم. خاله باهم حرف نمیزد. مامانم باهام قهر بود الانم ازنظر همه من شدم یه آدم بی احساس و سنگدل، توشدی یه آدم مظلوم و بی گناه !! -من معذرت میخوام. اصلا فکرشو نمی کردم اینجوری بشه. خواهش میکنم حلالم کن، تا عڋاب وجدانم کم بشه. باتمام حرصی که داشتم گفتم: -خیلی هم خوش خیال نباش به همین راحتیا ازدلم بیرون نمیره.توهم برو به خوشگذرونیت برس. ببخشیدیادم نبود خواستگاریت!!! ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ وارد حیاط بیمارستان شدیم، حمید خواست دوباره بغلش بگیره تا ببره مانعش شدم و گفتم - خودم...میام مامان دستم رو گرفت و به هر سختی بود کمک کرد وارد بیمارستان شدیم، از سردرد چشم هام رو به سختی باز نگه داشتم، نفس هام به قدری سخت در میاد حس آدمی رو دارم انگار کیلومترها دویده! سرم رو کمی بالا گرفتم و با دیدن چهره نگران علی که به سمتم میومد برا چند لحظه دردم فراموش شد. نزدیکم شد و سریع دست به پیشونیم گذاشت - خیلی سرش داغه، کمک کنین بره اون اتاق به کمک مامان روی تخت دراز کشیدم، علی سریع تبم رو چک کرد و گفت - تبش بالای چهله، خدا رحم کرده تشنج نکرده سریع سرم زد و توصیه هایی به پرستار کرد، دوباره چشم هام گرم شد و خوابیدم نمیدونم چقدر گذشت که آروم چشم هام رو باز کردم، سردردم نسبت به قبل خیلی بهتر شده. مامان کنارم نشسته بود و با دیدنم دست روی پیشونیم گذاشت و با محبت گفت - خداروشکر کمی بهتر شدی، تبت خیلی بالا بود زهراجان. نصفه عمرم کردی دختر - علی و داداش حمید کجان؟ - حمید رو فرستادم بره مغازه، بابات نگران بود گفت حمید بیاد وایسه مغازه خودش بیاد اینجا. علی آقا هم تا همین چند لحظه پیش اینجا بود، صداش کردن رفت گفت زود برمیگرده! بعد ادامه داد - بنده خدا با دیدنت رنگ از صورتش پرید، به خاطر اونم که شده یکم حواست به خودت باشه. باید به بابات بگم یه صدقه کنار بذاره امسال چند باری اتفاق بد افتاده. - شرمنده مامان، شمارم نگران کردم. الان بهترم فکر نمی‌کردم با چند دقیقه اینجوری بشم. - تو بدنت نسبت به قبل خیلی ضعیفتر شده، نه غذای درست حسابی میخوری، نه خواب کافی داری! بابا اصلا اون درسی که بخواد تو رو از پا دربیاره به چه دردی میخوره، الویت سلامتیته بعد بقیه چیزا. لبخندی به روش زدم - این سختیا هم برا یه مدت کوتاهه، اخه نمبخوام شهر دیگه در بیام. طاقت دوری شمارو ندارم، میخوام همینجا درسم رو ادامه بدم. مامان سرش رو تکون داد و گفت - توکل به خدا، ان شاءالله هر چی خیرو صلاحتونه پیش بیاد. حرفش که تموم شد علی وارد اتاق شد و با دیدنم لبخندی به روم زد و نزدیکم شد. دست روی پیشونیم گذاشت - الحمدلله تبت پایین اومده، سردرت بهتر شده؟ با سر تأیید کردم. مامان گوشیش زنگ خورد و کیفش رو برداشت و ما رو تنها گذاشت تو اتاق کسی نبود، دستش رو به صورتم کشید و روی چشمامو بوسید. - جون به لبم کردی دختر!میدونی صبح اونجوری دیدمت تا الان چی کشیدم!!شب بهت گفتم سرمامیخوریا ولی گوش نکردی. - زیاد نزدیکم نشو تو هم سرما میخوریا! - نگران من نباش چیزیم نمیشه. سرفه اجازه نداد بقیه حرفم رو بزنم. کمی که آرومتر شدم ادامه دادم - حداقل یه خوبی که برام داشت بهونه ای شد برای دیدنت با خنده سرش رو تکون داد - از دست تو زهرا، کم نمیاری که!! دستم رو گرفت و گفتم - ساعت چنده؟ - یازده و نیم، چطور - اخه مامانت نهار دعوت کرده بود، نرم ناراحت میشه. با محبت نگاهم کرد - نگران نباش بهش گفتم امروز نمیتونی بری، درضمن آبگوشت الان برات ضرر داره. باید بری خونه سوپ بخوری و استراحت کنی. منم عصر میام بهت سر میزنم چند تقه به در خورد و مامان و بابا وارد شدن. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌