•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت27
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
هردو توماشین نشستیم در طول مسیرمون تا پاساژ، کسی حرفی نمیزد. یه نگاه به حمید کردم خیلی خوبه که مردای خانواده م، روی ناموسشون غیرت دارن.اینم به خاطر لقمه حلاله...
ماشین رو کنار یکی از پاساژها نگه داشت، پیاده شدیم و خداحافظی کردیم.
هرچند حمید اصرار داشت بمونه تا کارمون تموم شه، خودش مارو برسونه. اما با تماس بابا مجبور شد بره.
قبل رفتن تاکید کرد کارمون تموم شد باهاش تماس بگیرم.
باسحر راهی یکی از پاساژها شدیم.
- خب سحری اینم پاساژ،چی میخوای خرید کنی؟
- هفته بعد عروسی دخترداییمه دنبال یه لباس پوشیده و شیکم. نمی خوام فکر کنن مذهبیا به لباسشون اهمیت نمیدن.هرچند که دلم نمیخواست برم ولی مامان میگه زشته نیای.
- انتهای پاساژ چندتا مغازه لباس مجلسی هست.کاراشون شیک و پوشیده س. بریم به اونا سر بزنیم. دستش رو گرفتم و به طرف مغازه موردنظرم رفتیم ازش پرسیدم:
- مگه مراسمشون مختلطه؟
- نه بابا،داییم از این کارا خوشش نمیاد....ولی خب مراسمشون بزن وبرقصه...توهم که منو میشناسی خوشم نمیاد از این جور مراسما.
- اتفاقا منم دوست ندارم.به قول یکی از اساتیدمون که میگفت:
اگه میخوای بدونی از مراسمی که میگیری خدا راضیه ،ببین امام زمان تو اون مراسم شرکت میکنه یانه!
خیلیا میگن یه شب که هزار شب نمیشه، ولی باید بدونیم خدا تو همون یه شب مارو امتحان میکنه. والا بقیه شبها که همیشه تکرار میشه.
- ماهم قراره موقع شام بریم که خبری از بزن وبرقص نیس. هم تبریک میگیم بعد شامم کادو رو میدیم و برمی گردیم.
- داییت ناراحت نمیشه تومراسم نمیمونین؟
- نه بابا، کل فامیل میدونن ما تو این مراسما شرکت نمیکنیم.به اعتقاداتمون احترام میذارن.
- من قبلا برا مراسم زهره از یه مغازه لباس خدیدن یادته باهم رفتیم؟
-اره.حالا یادم اومد بریم به اونم سر بزنیم خدا کنه داشته باشه.
نزدیک لباس فروشی مورد نظرمون
شدیم.
- خودشه سحر...واااااای خدای من چه نازه.
یه پیراهن پوشیده با دامن سفید بلند که روش حریره. بالاتنه هم سفیده با گلهای ریز صورتی، که روش نگین کاری شده.
- خیلی خوشگله!!! ولی به نظرم گرون باشه ها.
- حالابیابریم اول قیمتش رو میپرسیم. اگه مناسب بود میخریم. خدا رو چه دیدی شاید به زودی عروس شدی و برا مراسم خواستگاری و بله برونت پوشیدی!!
یه مشتی به شونم زدو گفت:
- کوفت، اول برا خودت نسخه بپیچ بعدبرا من.ببینم نگفتی اونروز خانم جون چیکارت داشت؟
پوفی کردم و گفتم حالا بریم داخل تکلیف این لباس رو مشخص کنیم برات مفصل میگم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت27
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بالاخره دیروز بنا کارش رو تموم کرد و به کمک سحر و مامان همه جارو تمیز کردیم تا برای آوردن جهاز آماده بشه.
هر چی به عروسیشون نزدیکتر میشه حس درس خوندنم کمتر میشه و دوست دارم بیشتر کنارشون باشم و کمکشون کنم، انگار از اتاقم فراری شدم.
نهار خوشمزه ی مامان رو دور هم خوردیم، جای خانم جون خیلی خالیه، دیشب به اصرار سعید به خونشون رفت و قول داد فردا صبح برگرده. موقع جمع کردن وسایل سفره حمید گفت
- به سحر هم گفتم که نمیخوام برای جهاز مهمون دعوات کنن تا وسایل رو نشون بدن
مامان کمی سکوت کرد و جواب داد
- سحر که ناراحت نشد؟ آخه باید با پدر و مادرش هم صحبت بکنین ببینین نظرش چیه!
درسته خودمم موافق اینجور کارا نیستم، اما پروانه خانم و آقاسید هم باید راضی باشن پسرم !
حمید یه لیوان آب برای خودش ریخت و بعد از خوردنش گفت
- خیالتون راحت باشه مامان ، پریشب که شام خونشون بودم و با سحر حرف میزدم اونا هم پیشمون بودن،اتفاقا خودشونم راضی بودن و حرف من رو تأیید کردن، چه معنی داره کلی مهمون دعوت میکنن و یکی یکی همه وسایل رو نشون میدن.
قرار نیس که زندگی شخصی مون رو همه جا جار بزنیم تا همه خبر دار بشن چیا خریدیم و چیا نخریدیم. از این کارا اصلا خوشم نیومد بعدش هزار تا حرف دزمیارن و با آبروی مردم بازی میکنن. چون من خودم خیلی از وسایلی که ضروری نبود رو اجازه ندادم بخرن گفتم اگه تو زندگیمون نیاز باشه بعدا با پول خودم میخرم، نمیدونی آقا سید چه لبخند رضایت بخشی میزد.
مامان نفس راحتی کشید و حمید ادامه داد
- قدر پسرت رو بدون مامان، ببین چی تربیت کردی!!
لیوان حمید رو داخل سینی گذاشتم و خواستم سینی رو بلند کنم که حمید مانع شد و خودش برداشت و روی اپن گذاشت. کنارمون نشست و حس کردم میخواد چیزی بگه ولی دو دله، بالاخره دل رو به دریا زد و گفت
- فقط این مدت نمیدونمچرا سحر استرس داره و همش تو خودشه، چند باری هم پرسیدما ولی خب وقتی میپرسم میگه چیزی نیس
لبخند کمرنگی بهش زدم و گفتم
- من حالش رو درک میکنم چون خودمم مثل اونم. خب داداشِ من تو فکر کن قراره از خونه ای که از بچگی توش بزرگ شده و پدر ومادرش که هر لحظه باهاش بودن جدا بشه و مستقل زندگی کنه معلومه حس دلتنگی بهش دست میده و براش سخته.
حمید مثل بچه ها مظلومانه نگاه میکرد و نفسش رو سنگین بیرون داد
- خب منم قراره وارد زندگی مشترک بشم، اصلا حرفت درست، ولی مگه اینجا زندونه! تو هستی، مامان هست و میدونم که تنهاش نمیذارین
مامان جواب داد
- پسر با دختر فرق داره
ادامه ی حرف مامان گفتم
- درضمن تو که جدا نمیشی داری میای طبقه ی بالا! کجاش دلتنگی دار؟
مامان خندید و جواب داد
- درسته که ماتنها نمیذاریم ولی این یه چیز عادیه، اوایل ازدواجتون هرموقع دلش تنگ خانواده ش شد بذار بره، مخالفت نکن. کم کم به خونه ی جدید عادت می کنه و با تغییر شرایط، اونم کنار میاد. مطمئن باشه به یه ماه نرسیده دیگه اینجا عادت میکنه
حمید دستی پشت گردنش کشید
- چشم مامان، آخه من که اسیر نمیارم، هرموقع هرجا دلش خواست بره، مگه تا خالا ویزی ازم خواسته که من نه گفته باشم.
ولی خب کاش اینارو خودش بهم بگه که فکر منم خراب نشه. فقط ازتون میخوام هواشو داشته باشین. من که سرکارم، اگه کاری داشت بهش کمک کنین
با شیطنت نگاهش میکردم، متوجه نگاهم شد و گفت
- چیه باز چی تو اون سرت میگذره که اینحوری نگام میکنی
شونه بالا انداختم
- هیچی، مگه نگاه کردن جرمه، آخه اصلا بهت نمیاد این قدر دل نازک باشی آقا حمید
بالش کوچک زیر دستش رو برداشت و به سمتم پرت کرد، جاخالی دادم. از شانسمون مستقیم خورد به بابا که تازه دراز کشیده بود، هین بلندی کشیدم.
باباچادر رو از روی سرش برداشت و به هر دومون نگاه کرد. هر دو شرمنده نگاهش کردیم و حمید سریع عذرخواهی کرد و منم پشت سرش، اما بابا برخلاف تصورمون فقط خندید و سرش رو تکون داد و دوباره چادر رو روی سرش کشید
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞