•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت28
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
داخل مغازه که شدیم یه خانم میانسال محجبه پشت میز نشسته بود، بادیدن ما از روی صندلی بلند شد و باخوشرویی سلام کرد
- سلام،خیلی خوش اومدین درخدمتم
- سلام،خسته نباشین. قیمت پیراهنی که پشت ویترین گذاشتین چنده؟
- این کار یکی از پروفروشترین کارامونه.
تن خوریش حرف نداره.اتفاقا دختر خودمم یه نمونش رو برا خودش برداشته.
قیمتش تقریبا پونصده ولی برا شما با تخفیف چهارصدو پنجاه میدم.
یه نگاه به سحر کردم و آروم پرسیدم:
- نظرت چیه ؟به نظرم قیمتش خوبه.
- خوب که هست ولی به نظرت نیازه برای یه شب اینهمه بدم؟
- باز خودت میدونی ولی خوب فقط یه شب که نیست. مراسمات دیگه هم میشه پوشید.
- امکان پروو هست.
- بله عزیزم، الان میارم خدمتتون.
تشکری کردم و منتظر لباس شدیم .
فروشنده از توی رگالها لباس مورد نظرمونو آورد دادبه دست سحر.
راهنماییمون کرد به اتاق پرو... خیلی دلم میخواست زود سحر رو تو اون لباس ببینم چون هم خوشگله هم قد بلنده. مطمئنم با پوشیدن این لباس زیباییش چندبرابر میشه.
در اتاق پروو رو زدم.
- کمک نمیخوای ؟
درو بازکرد و ازم خواست زیپ پشتش رو بکشم.به طرفم برگشت:
- نظرت چیه خوبه؟
چشمام برقی زد با ذوق گفتم:
- محشرررره سحر، حرف نداره.
- باشه پس همینو برمی دارم .بی زحمت کمک کن درش بیارم.
باشه ای گفتم و کمکش کردم لباس رو درآوردو تحویل فروشنده دادیم تا آماده ش کنه.
سحر کارتشو به خانم فروشنده داد و رمزش رو گفت.
چندباری کارت کشید اما کمبود موجودی داشت.
- خانمی موجودی کارتتون کافی نیس صدتومان کمه.کارت دیگه ای دارین.
سحربه من نگاه کردو انگار یه چیزی تازه یادش بیاد گفت :
- وای یادم رفت بابا اون یکی اونیکی کارتم واریز کرده. حالا چیکار کنم.
یه فکری به ذهنم رسید.
- خب کاری نداره که،بذار به حمید زنگ بزنم واریز کنه
- نه...نه..امروز به قدر کافی دردسر دادم زشته. بذار به بابا زنگ بزنم
چندباری زنگ زد اما باباش جواب نداد.
بی اعتنا به حرفش گوشی رو از کیفم درآوردم و شماره حمید رو گرفتم بوق سوم نزده بود که جواب داد:
- سلام جانم زهرا کارتون تموم شد؟
- سلام دادش... نه هنوز راستش یه لباس برا سحر پسند کردیم اشتباهی کارتشو آورده موجودیش کافی نیست. تو داری واریز بزنی؟
- آره...آره چقدر بریزم؟
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت28
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نگاهی به چشم های مامان کردم، مارو نگاه میکرد، حلقه اشک تو چشم هاش جمع شده بود، نگران از اینکه نکنه چیزی شده باشه، کمی خودم رو نزدیکش کردم
- چیزی شده مامان؟ گریه میکنین؟
سریع لبخند زد
- نه زهرا جان، فقط قدر این لحظاتتون رو بدونین، بعد اینکه تو عروسی کنی خونه سوت و کور میشه.
با اینکه خودمم وقتی بهش فکر میکنم دلم میگیره ظاهرم رو آروم نشون دادم
- خب منم. زود زود میام سر میزنم دیگه، در ضمن سحر اینجا هست اگه کاری داشتین میتونه کمک کنه
- اره ولی خب هر کسی جای خودش رو داره. از اینکه تو هم میری سر خونه زندگیت خوشحالم اما هیچ وقت فکر نمی کردم به این زودی بزرگ بشی و عروس شی!
برای اینکه جو رو عوض کنم گفتم
- میگم مامان تعجب کردم بابا هیچی نگفت، اخه بیچاره از خواب پرید
نگاهی به بابا کرد و گفت
- اونم مثل من دلش تنگ میشه، دیشب که باهام حرف میزد میگفت خونه بدون این دوتا سوت و کور میشه، میگفت حمید باز نزدیکمونه، اما باورم نمیشه که قراره زهرا مستقل بشه و از این خونه بره. نگاه باباتونو خوب میشناسم، دلش برا همین شوخی کردناتون تنگ میشه مثل خود من!
دستش رو گرفتم
- الهی دورت بگردم، خیالتون راحت حتی اگه عروسی کرده باشیمم باز تو سرو کله هم میزنیم مگه نه داداش؟
حمید گوشیش رو کنار گذاشت و با سر تأیید کرد، تقریبا نزدیکای ساعت سه بابا و حمید فروشگاه رفتن و با مامان تنهاشدیم.
حوصله ی درس خوندن که ندارم فکری به سرم زد رو به مامان گفتم
- مامان، میاین بریمخونه ی خاله؟
مامان از اتاقشون بیرون اومد
- باشه ، کاش زودتر میگفتی حمید می برد
- اخه میخواستم درس بخونم ولی نمیدونم حسش رو ندارم.
- یه زنگ بزن ببین سحر هم میاد بریم از اونجا اونم برداریم
باشه ای گفتم و شماره سحر رو گرفتم، بوق سوم نخورده بود، جواب داد
- الو سلام ، خوبی
- سلام زهراجان خداروشکر خوبم، چه خبر ؟
- سلامتی، میای بریم خونه خاله مریم؟
- بذار به مامان زنگ بزنم بهت خبر میدم، یه ساعت پیش رفت خونه ی عمه م
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم و منتظر خبرش شدم. تا ما آماده شیم پیام زدو گفت میاد.سوار آژانس شدیم و سر راه سحر روهم برداشتیم و خونه ی خاله رفتیم.
خانم جون و خاله با دیدنمون خوشحال شدن و دور هم نشسته بودیم که سعید از اتاقش بیرون اومد. با دیدنمون با مامان دست داد و بعد از سلام و احوالپرسی به همراه سهیل بیرون رفت.
تا ساعت هفت که شد خواستیم بریم که با اصرار خاله برای شام موندیم و بابا و حمید هم اومدن، کنار سحر نشسته بودم و خواستم از حال درونش باخبر بشم سر صحبت رو باز کردم انگار منتظر بود حرف بزنم که گفت
- زهرا فکر نمی کردم به این زودی بخوام از مامان و بابا دور شم، فکر نمیکردم اینقدر وابسته شون باشم.
دستش رو گرفتم
- نگران نباش عادت میکنی، خودمم مثل توأم ولی چاره نیست بالاخره دیر یا زود باید بریم سر خونه زندگیمون، توکل به خدا کن، حمیدم خیلی فکرش خرابه اتفاقا امروز درباره تو حرف میزد
نگاهمون به حمید افتاد حواسش به ما بود، سحر لبخندی زد. صدای پیامک گوشیم اومد سریع بازش کردم و با دیدن اسم نفسم گل از گلم شکفت سریع بازش کردم
- سلام خانمی خوبی، کجایی که یادم نمی کنی؟ دلم برات تنگ شده میخوام بیام دنبالت بریم بیرون
جوابش رو سریع تایپ کردم و گفتم که خونه ی خاله ایم. به مامان گفتم که با علی میخوام برم بیرون، خاله اصرار کرد که شام بیاد و بعد از شام بریم بیرون، بالاخره علی هم اومد و بعد از خوردن شام دوتایی خداحافظی کردیم و سوارماشین شدیم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞