eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - دستت درد نکنه،الان شماره کارت رو میفرستم. شماره کارت سحر رو زود فرستادم حمید کمتر پنج دقیقه واریز زد. کارت رو دوباره به فروشنده دادیم بعداز تموم شدن کارها از مغازه بیرون اومدیم واز مغازه شال و روسری یه شال همرنگ لباس خریدیم و به طرف خروجی پاساژ رفتیم. زنگ زدم حمید تا بیاد دنبالمون. به سحر گفتم : - مبارکت باشه عزیزم ان شاالله توعروسیت بپوشی. - ممنون زهراجون ببخش، باعث زحمت تو و اقای فلاح شدم. - نیازی به عذرخواهی نیس،دوست همینجاها به درد می خوره. - ممنون گلم...حالا بگو ببینم خانم جون چی گفت: -هیچی،سعید ازش خواسته بود ازمن حلالیت بگیره.چون آقا قراره بره خواستگاری!! یه لحظه وایساد و به طرفم برگشت. از تعجب چشماش گرد شد و گفت: - جدی میگی؟؟؟اصلا باورم نمیشه... عجب آدمیه، به همین راحتی اون هم عشق و علاقه رفت؟!! آهی کشیدم و چشمام پر اشک شد احساس تپش قلب داشتم به سحر گفتم: - اینا همش فیلم بازی کردنه...کسی که عاشق باشه، اینکارو نمیکنه...خداروشکر تاحدودی تونستم با این قضیه کنار بیام و کم کم دارم فراموش می کنم. فقط تنها چیزی که اذیتم میکنه اینه که مامان میگه باید پنجشنبه مراسم عقدش شرکت کنم.راه فراری هم ندارم - به نظرم حق با مادرته، چون اگه نری فکر میکنن از روی حسادته. - اره مثل اینکه چاره ای نیس. صدای بوق ماشین باعث شد برگردم. - حمیده...بریم سوار شیم.به طرف ماشین رفتیم.هردو سلام کردیم و سوار شدیم سحر به خاطر واریز پول کلی از حمید تشکر کرد. سحر رو پیاده کردیم و به طرف خونه حرکت کردیم.بوی قیمه از حیاط میومد از پله ها بالارفتیم و در ورودی رو باز کردم.به مامان که مشغول آشپزی بود، سلام کردم و جوابم رو داد...به سینی روی اپن اشاره کردم و گفتم: - این غذا براکیه مامان؟ - برا همسایه جدیده به جای راضیه خانومینا اومدن، ریختم. صبح که شما رفتین اثاث آوردن و از صبح مادر و دختر مشغول کارن. یکی دوبار چایی دم کردم بردم.بنده های خدا کلی خوشحال شدن. بابات گفت شام زیاد بپزم برا اوناهم ببریم ،بالاخره همسایه هم حقوقی به گردن ما داره. چشمی گفتم و بدون اینکه لباسم رو دربیارم به خونه همسایه رفتم. سینی رو بایه دست گرفتم و با دست دیگم زنگشون رو زدم .طولی نکشید صدای یه دختر اومد. - کیه...اومدم در رو باز کرد با دیدن من که سینی غذا تو دستم بود جاخورد. سلام دادم و خودم رو معرفی کردم. زود سینی رو از دستم گرفت و باخوشرویی سلام داد...تعارفم کرد برم داخل...هرچی گفتم مزاحم نمیشم قبول نکرد.یه نگاه به حیاط کردم. بعضی از وسایلها هنوز توحیاط مونده.باهم به خونه رفتیم.در ورودی رو باز کرد. - بفرمایید...ببخشین اینجا نامرتبه از صبح من و حاج خانم مشغولیم ولی باز کلی کار مونده. سینی رو به آشپزخانه برد و منم همراهش رفتم.مادرش یه خانم تقریبا ۶۰ساله به نظر میومد سلامی کردم و گفتم - سلام حاج خانم... من زهرام دختر معصومه خانم همسایه ی دو خونه تا بالاتر از شما. - سلام مادر...بله...بله شناختم خدا خیرشون بده امروز خیلی زحمت دادیم. + خواهش میکنم چه زحمتی. مامان هرهمسایه ای بیاد همینکارو میکنه .میگه باید هوای همسایه رو داشت. دخترش که هنوز اسمشو نمیدونم ،سه تاچایی برامون ریخت و روی میز ناهار خوری گذاشت و کنارمون نشست و گفت: - ماشاالله چه بویی داره غذای مامانت زهراجان. صدای گوشی موبایل که روی اپن بود صحبتمون رو قطع کرد، حاج خانم گفت - زینب جان بی زحمت گوشی منو بیار. پس اسمش زینبه.نگاهی به گوشی کرد و با ذوق گفت: - ماماااان...داداش علیه حاج خانم باشنیدن اسم پسرش قربون صدقه ش رفت و بعداز گرفتن گوشی دکمه پاسخ رو زد. - سلام علی جان خوبی مادر؟ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم، دستم رو گرفت و روی دنده گذاشت - خب خانمی تعریف کن ببینم این چند روز چیکارا کردی، چجوری گذروندی؟ همونطور که با محبت نگاهش میکردم لب هام رو تر کردم - اول اینکه با دلتنگی تو گذشت، اما خب خودمو با درس مشغول کردم و کمی هم برای تمیز کردن طبقه ی بالا به مامان کمک کردم لبخند شیرینی زد و به شوخی گفت - پس اوضاع تو بهتر از من بوده، به قدری وسط کار که دستم خالی میشد فشرده درس خوندم و کتابارو نگاه کردم که هر جا کتاب میبینم حالم بد میشه، دیگه نتونستم دوریت رو تحمل کنم، قید درس رو زدم و اومدم ببینمت. - خوب کاری کردی، منم امروز اصلا حوصله خوندن نداشتم، دل به دل راه داره دیگه. راستی برای عروسی حمید میخوای چیکار کنی پس؟ از حرفم خندید و گفت - اره به قول بچه ها دل به دل آسفالت شده، والا برای عروسی حمید هم باید اون شب، شیفتم رو با محسن عوض کنم، تو که خوب میشناسیش اگه نباشم پوست سرم رو میکَنه! خندیدم و خدا نکنه ای گفتم. ماشین رو کنار باقالی فروشی نگه داشت - بشین من برم باقالی بگیرم بیارم باشه ای گفتم و رفتنش رو با چشم دنبال کردم، چند سال قبل باورم نمیشد همسری مثل علی داشته باشم، با اینکه تو یه سری چیزا شاید اختلاف سلیقه داشته باشیم ولی دوستش دارم و زندگی بدون اون برام معنی نداره. طولی نکشید و برگشت - بفرما خانم، تا داغه بخور باقالی رو گرفتم و هر دو خوردیم. تقریبا یک ساعتی خیابونای قم رو دور زدیم و نزدیک ساعت یازده منو رسوند و قبل از اینکه پیاده شم، از داخل داشبورت ماشین یه بسته بیرون آورد و به دستم داد. با ذوق گرفتمش - این چیه؟ - خودت باز کن ببین با خوشحالی بازش کردم و بادیدن یه عطر و روسری قواره بزرگ خوش رنگ چشمام برقی زد و گفتم - اینو کی خریدی؟ دستت درد نکنه خیلی خوشگله -خوشت اومد؟ - شرمنده م کردی آقا! مگه میشه خوشم نیاد. هم عطرش خوشبوعه، هم روسریش خوشگله. سلیقه ت مثل خودت حرف نداره عزیزم پشت سرش رو خاروند و گفت - برای عروسی این روسری رو سر کن، تو مغازه حسن یه لباس همرنگشم دیدم مطمئنم خیلی بهت میاد، پس فردا که از بیمارستان دراومدم عصری میام دنبالت بریم اونم بخریم - مگه تو درس نداری خوب ادرس بده خودم با مامان میرم معنی دار نگاهم کرد و دلخور گفت - درسته درس دارم ولی قرار نیست همه ی زحمتارو بندازم گردن مامانت، خودم دوست دارم همراهت بیام و برات خرید کنم. درضمن هم مامانت این روزا سرش شلوغه هم اینکه الویت اصلی تویی نه درس! از حرفش قند توی دلم آب شد، تشکری کردم روسری رو تا کردم و داخل کیفم گذاشتم - علی؟ - جان دلم! - خیلی دوستت دارم، مراقب خودت باش - منم دوستت دارم، بیشتر از جونم. تو هم مراقب خودت باش، به خدا میسپرمت از ماشین پیاده شدم و شیشه رو پایین داد و گفت - برو به سلامت پس فردا میبینمت. خداحافظی کردم و بعد از اینکه وارد حیاط شدم تک بوقی زد و رفت. مامان لامپ حیاط رو به خاطر من روشن گذاشته بود. وارد خونه شدم و با دیدنش که بلوز بابا رو اتو میداد سلام دادم و جوابم رو داد. لباسهام رو عوض کردم و بعد از انجام اعمال قبل خواب، همین که سرم رو روی بالش گذاشتم چشمهام گرم شد و خوابیدم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌