eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - به مامانت زنگ بزن بگو ناهار اینجایی. - نه سحر، امروز خانم جون خونه ماست باید زود برگردم -من این حرفا حالیم نیست وقتی بهش گفتم قرار بیای، خورشت فسنجون بار گذاشته پس راه فراری نداری. لبخندی به اینهمه مهربونیش زدم مثل این که چاره ای نیس هرچند خودمم دلم میخواد بیشتر بمونم. کیفم رو از روی تخت برداشتم زیپ کوچیک جلو رو باز کردم . یه لحظه یادم افتاد گوشیم شکسته. ناراحت گفتم: - وااااااای اصلا حواسم نبود. - چی شد؟ نکنه گوشیت توخونه جا مونده؟ تیکه های شکسته گوشیش،رو از کیف در آوردم و نشونش دادم. متعجب گفت: - پس گوشیت چرا به این روز افتاده؟ نکنه دیشب اینقدر عصبانی بودی گوشیتم شکستی!! با لب های آویزون جواب دادم - نه باباموقع اومدن به خونتون، سعید یه پیام زد باخوندنش عصبانی شدم. اصلا حواسم به روبروم نبود خوردم به یه پسر. ترسیدم و گوشیم افتاد شکست .بنده خدا کلی عذرخواهی کرد اما از بس عصبانی بودم، برخوردم باهاش خوب نبود. خیلی عذاب وجدان دارم. لبخند کم رنگی زد و گفت: - پس تیر و ترکشات به جای آقا سعید به اون پسره بیچاره خورده. سرم رو پایین انداختم و از رفتارم پشیمون بودم. - حالا نمی خواد قیافه ت رو برام مظلوم کنی، بیا بذار گوشیمو بدم باهاش زنگ بزن. گوشی رو از روی میز مطالعه برداشت و به سمتم گرفت. گوشی رو گرفتم و با مامان تماس گرفتم و اطلاع دادم که ناهار نمی تونم برم. تماس،رو قطع کردم و گوشی رو به سحر دادم. - میگم نظرت چیه بعداز نهار بریم حرم؟ - فکر خوبیه! منم دلم خیلی تنگ حرمه. -راستی برا چی می خواستی منو ببینی؟ -بیخیال ،زیاد مهم نیس، فعلا برام تو مهمی که از این حال و هوا دربیای. با لبخند بهش نگاه کردم. - خدا تورو برام حفظ کنه، جای خواهر نداشتم رو برام پر کردی. - وظیفمه عزیزم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ صدا رو روی بلندگو گذاشت تا همه بشنویم، عجب غلطی کردما، کاش سربه سرش نمیذاشتم. حمید با شیطنت نگاهم میکرد، به سومین بوق نرسیده بود که صدای علی رو همه شنیدیم - سلام علیکم داماد خوشتیپ، چطوری رفیق؟ - علیک سلام، اصلا خوب نیستم علی. علی با نگرانی گفت - چی شده حمید؟ اتفاقی افتاده؟ - برو از زنت بپرس، مگه میذاره حال خوش برامون بمونه از قیافه ش شیطنت میبارید میدونم میخواد تلافی کنه و با این حرفا علی رو نگران کنه. خواستم حرفی بزنم که با اشاره گفت اگه جلو برم قطعش میکنه، علی دوباره پرسید - دِ حمید جون بکَن بگو ببینم چی شده، نصف عمر شدم؟ زهرا که تازه باهام حرف زد و حالش خوب بود. دلم به حال علی سوخت، اصلا فکرشم نمیکردم حمید بخواد اینجوری اذیتش کنه، با التماس نگاهش کردم و اروم گفتم - غلط کردم داداش، اذیتش نکن - حمید میگی یا بیام‌اونجا - میخوای بدونی پس بذار بهت بگم خانمت چه دسته گلی به آب داده شروع کرد به تعریف کردن، علی هم با دقت گوش میداد، آخرشم بهش گفت - خجالتم نمیکشه حالا بهم میگه اگه اذیتم کنی به علی میگم، منو از تو میترسونه حرفش که به اینجا رسید صدای قهقهه علی رو از پشت تلفن شنیدم، همه زدیم زیر خنده، علی گفت - خوب کاری کرده، حقته! کاش خودمم بودم و تماشا میکردم. اخه مرد مؤمن مرض داری اینجوری نگرانم میکنی؟ حمید هم گفت - باشه پس اینطور! وقتی اذیتش کردم اون موقع هم ببینم اینو میگی یانه - حمید دست به زهرا بزنی حسابتو میرسم، خودتم میدونی زهرا خط قرمز منه همین که این حرفو شنیدم کیلو کیلو قند توی دلم آب شد، مامان و بقیه هم با محبت بهم نگاه کردن و از اینکه علی اینقدر هوامو داره خوشحال شدن، حمید گفت - خدا درو تخته رو باهم جور کرده دیگه، کارمون بعد این دراومد. ولی عیب نداره با زهرا کاری ندارم اما تلافی این کارش رو روی سر تو درمیارم. - بیخیال داداش ،پس فردا عروسیته، یکم مهربون باش! زهرا هم خواسته روزای اخری سر به سرت بذاره خوش باشین، یادم باشه بهش بگم بعد این خواست کاری بکنه اولش به خودم بگه که منم باشم و باهم حسابتو برسیم از حرف علی حمیدم خنده ش گرفت، ولی بیچاره علی، معلوم نیس حمید چی تو ذهنش میگذره، میدونم کوتاه بیا نیست، مثل پارسال که رفته بودیم باغ، دوباره شیطنتم گل کرده بود، حمید هم عوضش یه عنکبوت داخل شیشه انداخته بود و میگفت میخوام بندازم روت و تا شب منو با همون عنکبوت اذیت کرد. با یادآوری اون روز بدنم مور مور شد، اصلا نفهمیدم حمید و علی چی باهم حرف زدن که حمید بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد و کنارمون نشست. رفتم آشپرخونه و برای هممون چایی ریختم، سینی رو وسط گذاشتم تا هر کسی خودش برداره، برای اینکه از دلش دربیارم رفتم صورتش رو بوسیدم و گفتم - ببخش داداشی، آخه خیلی وقت بود دلم میخواست مثل قبلنا سر به سرهم بذاریم با خنده گفت - هااااا...چی شد؟ میترسی تلافیش رو سر علی دربیارم، حالا اومدی التماس کنی؟ - نه به جون خودم، داداش بیخیال شو دیگه، علی گناه داره. اصلا تو هم بیا همون بلا رو سر خودم بیار لپم رو کشید و گفت - حالا چون التماس میکنی باشه، بذار درباره ش فکر کنم شااااید کوتاه اومدم تقریبا تا یازده شب، دور هم نشستیم و صحبت کردیم، فردا کلی کار داریم. منم که این چند روز باید بیخیال خوندن بشم و کمک کنم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌