eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - شما از چیزی خبر دارین؟ - راستش نمیدونم چطور بگم، شاید زهرا ازدستم ناراحت بشه ولی... - ولی چی؟ زینب هم مثل من نگران بود پرسید - سحر جان اگه از چیزی خبر داری بهم بگو! اصلا بهتره بریم توماشین بشینیم اینجوری اذیت میشی حرف زینب رو تأیید کردم و داخل ماشین نشستیم. سحر خانم قبل از اینکه حرفی بزنه نایلونی رو به سمتم گرفت - ببخشین زهرا دیشب اینو داد بدم به شما نایلون رو گرفتم و با دیدن گوشی که بهش داده بودم، نفسم رو سنگین بیرون دادم. - فقط یه پیغامی رو هم داد گفت بهتون بدم. درمونده سرم رو پایین انداختم که گفت - بهش گفتم که شما نگرانشین گفت بهتون بگم که... همه چی بین ما تموم شد، گفت بگم امیدوارم خوشبخت بشید باور این حرفا برام سخته، مگه به همین راحتیه، - سحر خانم واقعا خودش اینارو گفت؟ لب هاش رو تر کرد و گفت - بله ، درآخرم گفت بهتون بگم فراموشش کنید محکم دستهام رو روی فرمون فشار دادم، زینب به جای من گفت - سحرجان، خب تو باهاش حرف میزدی، کاش نمیذاشتی بره! - زینب جان من دیشب باهاش حرف زدم، اما گفت به تنهایی نیاز داره. زهرا تو این مدت خیلی توفشار بود، دیشب اوضاع روحیش اصلا خوب نبود. به اصرار خودش باباشو راضی کرد بره، حتی سیم کارتشم نبرد. راستش تو این مدتی که باهاش دوست بودم اولین بار بود این قدر بهم ریخته دیدمش.. مگه به همین راحتیه فراموشت کنم ...رو به سحر خانم گفتم - میخوام ازتون یه سؤالی بپرسم، این که گفتید احتمالش هست کسی پشت این قضیه باشه منظورتون چی بود؟ - راستش پریروز زهرا به من گفت که حدیث ازش یه کمکی خواسته، کل ماجرا رو برام تعریف کردکه حدیث بهش گفته اون پسر مزاحمش میشه و قرار بوده زهرا بره حرف بزنه تا دست از سر حدیث برداره، اما برخلاف تصور زهرا که قرار بوده با حدیث برن، زهرا هرچی زنگ میزنه حدیث جوابی نمیده و در آخر میگه مامانم حالش خوب نیست دیر میام. زهرا هم مجبور میشه تنهایی با پسره حرف بزنه و ازش بخواد که دست از سر حدیث برداره. با شنیدن این حرفا انگار پتکی به سرم میزدن، سرم داغ کرد و پرسیدم - ببینم پس اونروز که پارک رفته بودن به خاطر کمک به حدیث بود؟ - بله ولی یه مسئله ی دیگه هم هست! سریع پرسیدم - چی؟؟ - زهرا اونروز که توقطار بودیم بهم گفت سعید بهش پیام زده ولی زهرا جواب نداده، خیلی عصبی و ناراحت بود چشم هام روبستم و گفتم - ولی سحر خانم من خودم جواب زهرا خانم رو دیدم، به سعید گفته بود بخشیدمت و پای عشقمون هستم سخر خانم برافروخته شد و گفت - این امکان نداره، زهرا هیچ علاقه ای به سعید نداره. من هرکی رو نشناسم زهرا رو خوب میشناسم، اون تموم حرفاش رو به من میگفت هضم این همه اتفاق برام سخت، پرسیدم - خب جواب با شماره ی زهرا فرستاده شده بود ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته که زندگی مجردی و نامزدی زهراست 🔸فصل دوم 700پارته که زندگی متاهلی زهراست. ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ کم کم از جمعیت دور و دورتر شدیم، سرم رو چرخوندم و از پشت شیشه خانواده م رو دیدم که سوار ماشین میشدن، دلم برای همشون تنگ میشه‌ دست علی روی دستم نشست، سرم رو برگردونم و به چشمای زیبا و پر جذبه ش نگاه کردم. با لبخندی گفت - ان شاءالله دفعه ی بعد همه باهم میریم ان شاءاللهی گفتم و به همسفرهامون نگاه کردم. خداروشکر همسفرهای خوبی نصیبمون شد، خصوصا با حضور استاد معینی، استاد فاضل و خانواده ش سفر خوبی برای هممون میشه. علی تو گوشیش دعای سفر رو میخوند باهاش همراه شدم و خوندم. چون صبح زود بیدار شده بودم چشمام خیلی میسوخت، سرم رو به شونه ی علی تکیه دادم و چشمهام رو بستم. با تکون های ماشین سرم رو از شونه ش برداشتم و بیرون رو نگاه کردم، افتاب از پشت شیشه روی صورتم افتاد. سر چرخوندم و رو به علی گفتم - جدیدا خوابم خیلی سنگین شده چقدر زیاد خوابیدم.چه خبره، چرا وایسادیم؟ - تنبل خانم شدی دیگه! پیاده شو وقت نماز و نهاره باشه ای گفتم و به همراه بقیه پیاده شدیم. نماز رو خوندیم و بعد از خوردن نهار دوباره سوار شدیم تا به سمت مهران حرکت کنیم. گوشیمو برداشتم و با مامان تماس گرفتم و باهم حرف زدیم. علی سرش رو به صندلی تکیه داده بود و ذکر میگفت، تسبیحم رو دراوردم و شروع به گفتن ذکر کردم. نمیدونم چندساعت تو راه بودیم که علی گفت - کم موندیم به جاده ی پیچ در پیچی که به ایلام میره، برسیم. ان شاءالله که جلوتر ترافیک نباشه! ذوق زده نگاه کردم و یاد اربعینمون افتادم که چقدر این جاده شلوغ بود. خداروشکر به سلامت به مهران رسیدیم و چون شب رو قرار بود بمونیم و صبح زود حرکت کنیم، ساکهارو برداشتیم و به سمت حسینیه ای که از قبل هماهنگ شده بود رفتیم. نماز رو خوندیم و شام رو خوردیم، چون اقایون از خانما جدا بودن، وسایل علی رو به خودش دادم‌تا اگه خواست دوش بگیره لباساش رو همراهش باشه. یه بالش برداشتم و پیش خانم رثایی و دختراش دراز کشیدم، اینقدر خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد. با سر و صدای اطرافم چشم باز کردم، خانم رثایی و دو‌نفر از خانما مشغول خوندن نماز بودن، چه زود اذان صبح شد - اذان خیلی وقته گفته؟ خانم رثایی با خوشرویی جواب داد - نه عزیزم، هنوز نگفته اگه میخوای نماز شب بخونی زود پاشو وضو بگیر که کم مونده. چشمی گفتم و سریع بلند شدم. با دادن سلام نماز وتر صدایاذان از مسجد بلند شد. نماز رو خوندیم و صبحانه رو که خوردیم سریع به سمت پایانه مرزی راه افتادیم. خداروشکر فقط یک ساعت برای چک کردن پاسپورتها منتظر بودیم و بالاخره بعد از گل ذشتن‌از گیتها وارد خاک عراق شدیم و به سمت اتوبوسی که از قبل هماهنگ شده بود رفتیم و سوار شدیم تا به سمت نجف حرکت کنیم. به جاده نگاه میکردم و خاطرات سال قبل رو مرور میکردم. با اینکه شب خوابیده بودم اما چشمام هنوز خواب آلود بود دلم‌نیومد سرم رو به شونه ی علی تکیه بدم، تا سنگینی سرم اذیتش نکنه و اونم راحت باشه. کیفم رو ما بین خودمو و شیشه گذاشتم و سرم رو روش گذاشتم. هر چی خواستم راحت بخوابم گردنم اذیت کرد و نشد. اینقدر سرم رو جابجا کردم که علی سرم رو روی شونه ش گذاشت و اروم گفت - این سر جنابعالی شونه ی شوهرشو میخواد که بهش تکیه بده برا همین بیقراره از لحنش خنده م گرفت - اخه تو هم اینجوری اذیت میشی ! - نه خانم من راحتم، در ضمن خودم دوست دارم سرتو به شونه م تکیه بدی باشه ای گفتم و سرم رو تکیه دادم - خودت خواستی، حالا من راحت میخوابم تو بیخواب میشی خندید و چشام رو بستم و خوابیدم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌