eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - منم فکرم درگیر همینه، زهرا به من گفت جواب سعید رو نداده، زینب تو یادته وقتی به زهرا درباره انتخاب انگشترا گفتیم گوشی پیشش نبود، تنها حدیث توکوپه مونده بود، من نمیخوام تهمتی بزنم ولی حدیث چند باری بلا سر زهرا آورد کمی تن صدام بالا رفت - حدیث...حدیث...حدیث، خودم ته و توی قضیه رو درمیارم. فقط دستم بهش برسه.... - علی آقا میخواستم یه چیزی بگم، نمیدونم درسته یا نه! فقط اینو بدونین زهرا واقعا شمارو دوست داشت، اون هیج حسی به آقامهدی و سعید نداشت. میتونم قسم بخورم که غیر از عشق شما، عشق دیگه ای تو دلش نبود با شنیدم این حرفا انگار از آسمون پرت شدم پایین، با صدای گرفته گفتم - شما مطمئنین؟ پس چطور گذاشت و رفت - خب بهش حق بدین، هرکسی جای زهرا بود شاید به خانواده ش هم میگفت. ولی اون فقط سکوت کرد و تودلش ریخت، من دیدم چطوری در عرض یه روز زیر چشم هاش سیاه شده بود، زهرا به منم نمیگفت با کلی اصرار از زیر زبونش کشیدم. سرم رو روی فرمون گذاشتم هضم همه ی این حرفا برام سخته. - آخرین شبی که شما تو پشت بودم بودین، زهرا هم اونجا بود، با روضه های شما گریه میکرد و پابه پای شما عزاداری میکرد. من همه جوره حواسم به زهرا بود. ولی.... سرم رو از روی فرمون برداشتم - ولی چی؟ - ببخشین اینو میگم، ولی زهرا داغون شد. اون از شما انتظار نداشت بهش سوء ظن داشته باشین باید پیداش کنم، باید برم دنبالش - کجا رفتن؟شما میدونین - من دقیق نمیدونم، از اقا حمید میپرسم، ولی از من میشنوین بذارین یه مدت با خودش خلوت کنه! تو این مدت خیلی فشار کشید بذارین با خودش کنار بیاد درمونده تر از همیشه شدم، زینب گفت ‌- داداش همه چی درست میشه، زهرا دختر مهربون و خوش قلبیه، مطمئن باش چند روز بگذره آرومتر میشه. روبه سحر خانم گفت - سحر جان شماره ای ازش داری بدی بهم؟ - شرمنده اجازه نداده شماره ای بدم، فقط گوشی خانم جون دستشه، اگه بفهمه دادم ناراحت میشه. بذارین خودم راضیش میکنم. زهرا انگار همه ی راههای رسیدن به خودش رو برام بسته، رو به سحر خانم گفتم - ببخشین به شما هم زحمت دادیم، ممنون که کمکم میکنین، ان شاالله اگه این مشکل حل شه براتون جبران میکنم.. - نیازی به جبران نیست علی آقا، فقط میخوام بهتون بگم مطمئن باشین زهرا دلش پیش کس دیگه ای غیر از شما نبود، با اجازه تون من برم، اگه چیزی دستگیرم شد حتما بهتون میگم ازش تشکر کردم و بعداز رفتنش به گوشی که این مدت دست زهرا بود نگاه کردم. حرفاش بدجور بهمم ریخت زینب با نگرانی گفت - ‌خوبی داداش؟ با سرگفتم آره، خوبم. - خودم با زهرا حرف میزنم یکم صبر کن، خدا کریمه! از درون دارم آتیش میگیرم، گردن کسی رو که برا زهرا پاپوش درست کرده میشکنم. هرجایی که باشه پیداش میکنم. ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته که زندگی مجردی و نامزدی زهراست 🔸فصل دوم 700پارته که زندگی متاهلی زهراست. ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با صدایی که از بیرون میومد، بیدار شدم، راننده با شاگردش عراقی صحبت میکرد و از صداش تقریبا بیشتر مسافرا بیدار شدن. کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم، احساس میکردم پاهام برای خودم نیست، زانوهام رو روی صندلی جمع کردم تا مثل سری قبل ورم نکنه. - کی میرسیم نجف؟ اگه اینجوری بریم فکر کنم شش یا هفت برسیم! حس خوابیدن نداشتم، گوشی رو روشن کردم و زیارت ال یاسین و حدیث کسا رو خوندم. همه خواب بودن و علی هم چشماشو بسته بود، نور گوشی به شدت چشمام رو اذیت میکرد، گوشی رو خاموش کردم و بیرون رو نگاه کردم. با صداهایی که از بیرون به گوش میرسیدو تکونهای اتوبوس، علی هم بیدار شد و با چشمهای قرمزش پرده ی اتوبوس رو کنار زد تا ببینه کجاییم. راننده و استاد فاضل باهم عربی صحبت میکردن، چه خوبه که ادم به زبانهای دیگه مسلط باشه، استاد نگاهی بهمون کرد و گفت - میگه از مسیری شمارو آوردم که بتونین گنبد طلایی مولا رو ببینین. با شنیدن این حرف هیجان زده شدم و دنبال گنبد گشتم، از روی پل که رد شدیم چشمم به گنبد افتاد، اشک هام بی اختیار جاری شدن، اتوبوس حال و‌هوای عجیبی به خودش گرفته بود. دست به سینه گذاشتم و محضر امیرالمؤمنین سلام دادم. احساس دلتنگی عجیبی داشتم، با صحبتهایی که استاد فاضل کرد قرار شد بعد از مستقر شدنمون تو هتل، همه غسل زیارت بکنیم و لباس تمیز بپوشیم تا به محضر امیرالمؤمنین بریم. از هتل تا حرم تقریبا پنج دقیقه راه بود، همه باهم به سمت حرم امیرالمؤمنین حرکت کردیم. نیت کردم تمام قدم هایی که برمیدارم رو به نیابت از امام زمان و نذر ظهور اقا بردارم. برخلاف اربعین که تو این خیابونا جا برای پا گذاشتن نبود، الان خیلی خلوته! دستم تو دست علی بود و چشمم خیره به گنبد طلایی مولا! اخ‌که چقدر دلم تنگ شده بود اقاجان، ممنون که دعوتم کردین. نزدیک ایوان طلا که شدیم، اقایون از ماجدا شدن و یه زمانی رو مشخص کردن تا همگی بعد از نماز و زیارت اونجا جمع بشیم. به همراه خانم رثایی و بقیه ی خانما وضو گرفتیم و وارد حرم مطهر شدیم و بعداز اذن ورود به سمت ضریح قدم برداشتیم هر قدمی که برمیدارم حس میکنم روحم پرواز میکنه. اصلا تو حال خودم نیستم، انگار من نیستم که میرم بلکه امیر دلهاست که منو به سمت خودش می کشونه، غیر از خجالت و شرمندگی چیزی با خودم نیاوردم.. احساس غربت عجیبی بهم دست داد، انگار وزنم سنگین شده و پاهام توان سنگینی وزنم رونداره! اشکهام بی اختیار روی صورتم ریخت، خدایا این سرای بهشتی کجا و من کجا، این بارگاه امیر مظلومان کجا و من رو سیاه کجا! انگار اینجا با بقیه ی حرمها فرق داره، شدم مثل کسی که وقتی وارد خونه ی باباش میشه دلش ارومه، اینجا هم ارامش بهم تزریق میشه. نفهمیدم کی روبروی ضریح رسیدم بی اختیار بهش چسبیدم و شروع به گریه کردم. با تمام وجود پناه بردم به پدری که مهربانتر از همه ست و مظلومترینه! چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌