•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت481
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
#زهرا
نهار خوشمزه ی سکینه خانم رو خوردیم، گلرخ سفره رو جمع کرد، بشقاب هارو برداشتم، که گلرخ گفت
-شما زحمت نکش زهرا خانم، خودم میبرم
بی توجه به حرفش با خوشرویی گفتم
- چه زحمتی عزیزم، مگه چیکار کردم خسته باشم، کوه که نکندم جلو در خونمون نشستم تو ماشین اینجا پیاده شدم
با خنده گفت
- به هرحال من نمیخوام اذیت شی!
- خیالت راحت. من کار کردن رو دوست دارم، درضمن شاید طولانی مدت موندیم نمیشه که همه ی کارها به گردن شما بیفته
سکینه خانم که حرفامون رو می شنید گفت
- خانم جون یادمه زهرا وقتی هم کوچک بود کار کردن رو خیلی دوست داشت، یه جا بند نمشد.
میرفت مرغارو فراری میداد تا تخم هاشون رو برداره، یادته زهرا؟
همه خندیدن، رو به سکینه خانم گفتم
- خیلی یادم نیست، ولی مامان همیشه میگه بچه بودم خیلی شلوغ میکردم.
پشت سر گلرخ بشقاب هارو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
وارد آشپزخونه شدم ، با این که کوچک و نقلی بود ولی همه چی با سلیقه ی خاصی چیده شده. ظرف ها رو داخل سینک گذاشتم و
نزدیک پنجره شدم، با دیدن منظره ی روبرم گفتم
- خوشبحالتون همچین جای باصفایی زندگی میکنین. من عاشق طبیعتم.
گلرخ همونطور که آستین هاش رو بالا میداد تا ظرف هارو بشوره جواب داد
- من که عاشق اینجام، غیر از اینجا جای دیگه ای نمیتونم زندگی کنم.
- راستی او پسر کوچیکه همسایتون بود؟
- رضا رو میگی؟ نه بابا خواهرزادمه!
نزدیکش ایستادم و گفتم
- جدی؟ خدا حفظش کنه
چند تا خواهر داری؟
- یه خواهر دارم اسمش گلناره، یه برادرم دارم اسمش اگه گفتی چیه؟
با خنده گفتم
- حتما گل مراده!!!
هر دو زدیم زیر خنده، جواب داد
- اسمش حسینه!
البته الان سربازه، تازه رفته فکر کنم دوماه بعد بیاد مرخصی!
- پدرت چی؟
قیافه ش رنگ ناراحتی گرفت
- بابام پارسال فوت شد، دوسال تمام بیچاره عذاب کشید اما خب دیگه عمرش به دنیا باقی نبود
کاش اصلا نمی پرسیدم، با ناراحتی گفتم
- خدا بیامرزه، ببخش نمیخواستم ناراحتت کنم
اشک چشمش رو پاک کرد
- نه عزیزم، تو که از قصد نگفتی، درضمن مرگ حقه دست ما نیست. راستی چند روز اینجایین؟
با خجالت گفتم
- فکر کنم یکی دوماهی مزاحمتون هستیم
کمی از آب رو به صورتم پاشید
-اتفاقا خیلی هم خوبه! من ومامان از صبح تا شب تنهاییم
- مگه گلنار نمیاد خونتون
- نه بابا، قربونش بشم صاحب یه فسقلی کوچولو شده، تازه دو هفته ست. به خاطر همین کامل حالش خوب نشده بیاد. راستی میتونم زهرا صدات بکنم؟
با خوشحالی جواب دادم
- اره چرا که نه! اتفاقا اینجوری. بهتره.
✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل
🔹فصل اول 866پارته که زندگی مجردی و نامزدی زهراست
🔸فصل دوم 700پارته که زندگی متاهلی زهراست.
✅❤️به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت481
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
شام رو خوردیم و به اتاق برگشتیم تا استراحت کنیم. لباسهام رو با یه دست لباس راحتی عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.
کاش گوشیم انتن داشت و میتونستم به مامان زنگ بزنم اما حیف که رومینگه!
علی هم کنارم دراز کشید و به سمتم چرخید
- من ساعت سه احتمالا برم حرم دوست داری بیای؟
- معلومه که دوست دارم
- گفتم شاید بخوای بخوابی
- نصف عمرمو بهخواب گذروندم، دوست دارم حالا که فقط دو روز اینجاییم از ثانیه به ثانیه ش استفاده کنم. یه ساعتِ پیشم که تو حرم بودیم دوست نداشتم بیام مجبور شدم
لیخندی زد و لپم رو کشید
- پس الان زود بخواب که رفتنی بیدارت میکنم.
باشه ای گفتم و چشمام رو بستم.
با نوازش های دستی رو صورتم بیدار شدم، اتاق کاملا تاریک بود و فقط سایه ای از علی میدیدم
- زهراجان من میخوام برم، میای؟
- باشه الان پامیشم
وارد سرویس که شد، خوشحال از اینکه چند دقیقه هم میتونم بخوابم، دوباره چشمهام رو بستم.
- زهرا....زهرا....پاشو تنبل خانم. اینجوری میخواستی پاشی؟
دوباره چشمهام رو باز کردم، دستامو گرفت و کشید تا بشینم.
کش و قوسی به بدنم دادم و بعد از گرفتن وضو اماده شدیم و باهم به سمت حرم رفتیم.
از خیابان شارع الرسول که پیچیدیم تو تاریکی شب گنبد امیرالمؤمنین مثل نگین انگشتر میدرخشید، دست به سینه گذاشتم و از ته دل سلام دادم.
هر چی نزدیکتر میشدیم شور و شوق بیشتری برای زیارت داشتم، علی نگاهی به ساعتش کرد
- زهرا جان برو زیارت کن چهل و پنج دقیقه دیگه اینجا باش که تو حیاط باهم بشینیم میخوام برات روضه بخونم.
با خوشحالی باشه ای گفتم و ازش جداشدم. از بین خانمهایی که بعضیاشون به زیارت میرفتن و یه سری هم خارج میشدن رد شدم و به سمت ضریح رفتم.
چقدر حس و حال اینجا رو دوست دارم، حالا میتونم تنهایی یه دل سیر با اقا درد و دل کنم.
با جون و دل زیارت کردم و برگشتم تا بالای سر حضرت نماز زیارت بخونم
نماز رو که خوندم چشمم به خانمهایی افتاد که روشون رو با چادر پوشونده بودن و با خیال راحت خوابیده بودن.
زیارتنامه رو برداشتم و شروع به خوندنش کردم. معانی بعضی جاهاش رو که میخوندم ، خصوصا جاهایی که درباره به شهادت رسوندن امیرالمؤمنین بود گریه م بند نمیومد و به قسمت لعن که میرسیدم از ته دل لعن و نفرینشون کردم.
غربت و مظلومیت اقا به فضای اینجا هم حاکمه! کتاب روبستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.
دوباره صدای حیدر حیدر گفتن اقایون بلند شد، همنوا با اونها تکرار کردم.
خیره به دیوار های اینه کاری شده ی حرم بودم که خانم چادری جوانی مقابلم ایستاد. کتابی رو به سمتم گرفت و از پَری که توی دستش بود فهمیدم یکی از خادمهای حرمه!
با لبخندی گفت
- این زیارتنامه رو بگیر، هدیه برای شماست. برای منم دعا کن
با لهجه ی غلیظی این حرفا رو گفت و مشخص بود خیلی هم به فارسی مسلط نیست. تشکری کردم و ازش گرفتم. بعداز رفتنش نگاهی به کتاب کردم، جامع الزیارات!
چه هدیه ی خوبی گرفتم، اطرافم رو نگاه کردم از بین همشون فقط به من داد. لبخندی روی لبام نشست و شروع به خوندن بعضی دعاهاش کردم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞