•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت483
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
-استراحت نه ولی بریم لباس هام رو عوض کنم
باشه ای گفت و هر دو به طرف خونه برگشتیم، خبری از دایی و زندایی نبود، روبه خانم جون که با سکینه خانم صحبت می کرد گفتم
- خانم جون پس دایی مرتضی و زندایی کجا رفتن؟
خانم جون تکیه ش رو از پشتی برداشت و جواب داد
- رفتن استراحت کنن ، چون فردا صبح برمیگردن
با لب های آویزون گفتم
- چرا به این زودی برمیگردن؟
- آخه فقط سه روز مرخصی گرفته بود، باید برگردن. گفت احتمالا دوهفته ی دیگه چند روزی مرخصی داشته باشن اون موقع میان و چند روزی میمونن!
گلرخ دستم رو کشی و گفت
- زهرا بیا بریم ساکت رو گذاشتم اتاق بغلی اونجا خالیه، لباس هات رو عوض کن
پشت سرش رفتم، وارد اتاق بغلی که شدیم. ساکم رو دستم داد و خودشم ایستاد. چادرم رو باز کردم و به رخت آویز گوشه ی اتاق آویزون کردم، مانتوم رو به یه تونیک نخی که تا زانو میوند عوض کردم، مقنعه م رو درآوردم و موهام رو باز کردم، گلرخ ذوق زده گفت
- وااااای زهرا چقدر موهات خوشگله، باورم نمیشد موهات تا کمرت بلند باشه.
دستی به موهای موج دارم کشید و گفت
- ببینم تو اینارو چجوری زیر مقنعه قایم کرده بودی؟
موهام رو با کلیپس بستم و جواب دادم
- به سختی! خیلی دوست دارم موهام رو کوتاه کنم اما بابا اجازه نمیده.
دوباره محو تماشای موهام شد و گفت
- حق داره نذاره، خودت که خوشگلی با این موهات خوشگلتر میشی! به نظرم خوب کرده نذاشته کوتاه کنی، آخه آقایون از موی بلند خیلی خوششون میاد، خصوصا برا عروسیت میتونی هر مدل دوست داشته باشی درست کنی!
روسری گلبهی رنگم رو درآوردم و لبنانی بستم، خواستم چادر رنگیم رو دربیارم گلرخ گفت
- مگه میخوای چادر سرکنی؟
- خب اره، مگه چیه؟
کنارم نشست و متعجب گفت
- اینجا که مرد نداریم فقط داییته! داداشمم که خونه نیست بخوای حجاب بگیری. بیخیال بابا!
یاد خواهر زاده ش افتادم و گفتم
- ببینم رضا خواهر زاده ت مگه نمیاد اینجا؟
خندید و جواب داد
- بابا اون بچه ست، تازه نه سالشه!
دستش رو گرفتم و گفتم
- عزیزم بالاخره بهتره حجاب بگیرم چون آقا رضا ممیز شده!
شونه بالا انداخت
- باشه هرجور راحتی! ولی من که پیش پسر بچه ها راحتم. پیش همه همین تیپی ام.
خندیدم و لباس هایی که از ساک بیرون آورده بودم رو داخل ساک گذاشتم. دنبال گوشی گشتم، گلرخ گفت
- چیزی گم کردی؟
- اره دنبال گوشیمم
گلرخ نگاهی به اطرافش کرد، یهو یادم افتاد گوشی ندارم، دمغ شدم و به گلرخ گفتم.
- نگرد عزیز، اصلا یادم نبود گوشی نیاوردم
زد زیر خنده و گفت
- به جان خودم تو عاشقی! ولی خودمونیما مگه میشه گوشی نداشته باشی؟ آخه الان هرکی رو میبینی سرش توگوشیه تعجب میکنم میگی نیاوردی!
✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل
🔹فصل اول 866پارته که زندگی مجردی و نامزدی زهراست
🔸فصل دوم 700پارته که زندگی متاهلی زهراست.
✅❤️به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت483
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خیلی زود دو روز گذشت و روز قبل همراه بقیه به مسجد کوفه و مسجد حضرت مسلم بن عقیل و چند جای دیگه رفتیم و امروز چون روز اخری هست که اینجاییم همراه علی برای خرید اومدیم.
- زهرا اول بیا برای بچه ها سوغاتی بخریم بعد فکری برای بزرگترا بکنیم.
باشه ای گفتم وهمونطور که به سمت مغازه ی اسباب بازی فروشی میرفت، ادامه داد
- هر چی هست از اینجا بخریم، دلم نمیخواد از کربلا چیزی جز مهر و تسبیح تربت سوغاتی دیگه ای بگیریم.
- اره منم موافقم
وارد مغازه بزرگی شدیم و کل مغازه رو چرخی زدیم تا ببینیم چی خوبه براشون بگیریم.
برای حسین یه ماشین و برای حلما هم یه اسباب بازی دخترونه برداشتم و علی با خنده گفت
- الان مثلا حلما میخواد با اینا برامون غذا بپزه
با خنده جواب دادم
- قربونش بشم، اخه میره کابینتای مامانینارو باز میکنه هر چی ظرف هست میریزه بیرون، اینارو بهش میدیم حداقل باهاشون سرگرم میشه سراغ کابینتا نمیره
از حرفم خندید و از رنگ دیگه ی ماشینی که برای حسین گرفته بودیم یه دونه هم برای پسر دایی مرتضی برداشتیم. بعد از حساب کردن هزینه ش، از مغازه بیرون اومدیم و تو مغازه ی روبرویی چشمم به پیراهن دخترونه ی خوشگلی افتاد
- علی ببین چه خوشگله برای نرگس بخریم؟
- قشنگه ولی سایزشو که نمیدونیم کوچک نشه براش
- من سایزشو میدونم، بیا بریم
باشه ای گفت و وارد مغازه شدیم، قیمت پیراهن رو پرسید و بعد از اینکه همه جاش رو کامل نگاه کردم، خصوصا جنسش که یه موقع ابرفت نداشته باشه.
رنگ و مدلش خیلی به دلم نشست
- علی جان همینو بگو حساب کنه
باشه ای گفت و نگاهی به کل مغازه کردم ببینم دیگه چیا هست، علی مشغول تماشای چیزی بود، پشت سرش ایستادم. حواسش بهم نبود، بادیدن لباسهای نوزادی که دست روشون میکشید دلم یجوری شد.
- علی!
با شنیدن صدام سریع برگشت و به چشماش که نگاه کردم متوجه ناراحتیش شدم. بغضم رو قورت دادم و سعی کردم نذارم خاطرات اون روزا حال قشنگ الانمون رو خراب کنه، دوباره به لباسها نگاه کردم، انگار ته دلم یکی بهم میگفت بخرم.
- اگه چیزی لازم نداری بریم که دیر میشه.
نزدیک رفتم و یه بلوز و شلوار نوزادی برداشتم و رو بهش گفتم
- اگه اشکال نداره میخوام اینو تو تمام حرمها متبرک کنم و ان شاءالله خدا بهمون بچه داد تنش کنم.
کم کم لبهاش به خنده باز شد.
- اتفاقا خواستم بهت بگم گفتم شایدناراحت شی!
لبخندی زدم و اون لباسم بهش دادم و هزینه رو حساب کرد و بیرون اومدیم. بعد ازاینکه برای بزرگترها هم سوغاتی خریدیم به هتل برگشتیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞