eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نمیتونستم خنده م رو کنترل کنم، مطمئنم با گلرخ خیلی بهم خوش میگذره سکینه خانم انگار چیزی یادش اومده باشه گفت - اِوا خاک به سرم از بس این گلرخ حواسم رو پرت کرد یادم رفت بگم براچی اومدم. زهرا جان سحر خانم زنگ زد گفت باهات کار داره. گفت پنج دقیقه ی دیگه دوباره زنگ میزنه! با این حرف رنگ از صورتم پرید، احتمالا خبرایی شده. سکینه خانم گوشی رو داد و از اتاق بیرون رفت. دستم رو روی قلبم گذاشتم که گلرخ گفت - چرا رنگت پرید؟ دستپاچه گفتم - چیزی نیست، خوبم. گوشی خانم جون شروع به زنگ خوردن کرد، با دیدم شماره ی سحر چند باری نفس عمیق کشیدم شاید دلهره م کم بشه. تماس رو وصل کردم، گلرخ برای اینکه من راحت باشم از اتاق بیرون رفت. به دیوار تکیه داد - الو سلام سحر خوبی؟ صدای گرفته ی سحر باعث شد بیشتر نگران بشم. - سلام زهرا. من خوبم تو چطوری؟ - بدنیستم، چیزی شده؟ صدات چرا گرفته - هیچی دلم برات تنگ شد یه لحظه گریه کردم فکر نکنم حقیقت رو گفته باشه. با استرس گفتم - سحر چی شده؟ رفتی امانتی رو بدی؟ - اره رفتم، زهرا حالش خیلی بد بود، خصوصا وقتی گوشی رو بهش برگردوندم خیلی ناراحت شد. کاش قبلش اجازه میدادی حرفاش رو بزنه. با اخم گفتم - حرفی نمونده بود سحر! تو ندیدی چجوری عصبی سرم داد زد، سحر تو نمیدونی تو اون دو روز چی کشیدم، خیلی سخته آدم درست زندگی کنه ولی یکی بیاد برات پاپوش درست کنه و بگه دوست پسر داری!! سحر اون نباید بهم بی اعتماد میشد، اونم فقط با یه عکس و پیام. - باشه عزیزم، تو خودتو ناراحت نکن. کلافه شدم و بلند شدم کنار پنجره ایستادم، گلرخ به مرغ ها آب و دونه میداد، اشکی که روی گونه م سر خورد و با پشت دست پاکش کرد. آب بینیم رو که کشیدم گفت - تو داری گریه میکنی زهرا؟ میدونم با اینکه عصبی هستی ولی هنوزم دوستش داری عصبی گفتم - نه دوستش ندارم سحر. خودمم میدونم که از سر عصبانیت اینو میگم، اگه دوستش نداشتم چرا هنوزم نگرانشم. - باشه قبول، اصلا ولش کن این حرفارو. فقط بدون علی آقا گفت هر طور شده کسی که این پاپوش رو برا تو ساخته پیداش میکنم کنار پنجره نشستم و گفتم - فقط خداروشکر میکنم حمید نفهمیده، میگم علی آقا بهش زنگ نزنه بگه؟ - خیالت راحت، اگه میخواست زنگ بزنه از دیروز این کارو می کرد. میگم زهرا من یه کاری کردم امیدوارم ازم ناراحت نباشی! با صدای گرفته گفتم - چی؟ - قضیه ی حدیث رو بهش گفتم، خیلی عصبی شد. حتی پیام سعید رو هم گفتم که تو بی اطلاع بودی و جوابش رو ندادی. درآخرم بهش گفتم که زهرا فقط شمارو دوست داشت اما باهاش بد کردین چشم هام رو بستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم - سحر دعا کن همه چی ختم بخیر بشه، میترسم از اون عکسایی که دست علی آقا بود به خونمونم بفرستن ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته که زندگی مجردی و نامزدی زهراست 🔸فصل دوم 700پارته که زندگی متاهلی زهراست. ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چون راهمون تا سامرا زیاده، خیلی نتونستیم کاظمین بمونیم و بعد از دوساعتی که رئیس کاروان گفته بود همه سوار اتوبوس شدیم و به سمت سامرا حرکت کردیم. سرمو به شونه ی علی تکیه دادم و چشمهام رو بستم. تکون های ماشین باعث میشد هر از گاهی چشمام رو بازکنم و بیرون رو نگاه کنم ببینم کجاییم. نگاهی به اطراف کردم، اکثرا خوابیده بودن. علی دستم رو تو دستش گرفته بود و ذکر میگفت. سرم رو از شونه ش برداشتم تا حداقل یه کم ذکر بگم - خوابت نمیاد - چرا ولی گردنم درد می‌کنه نمیتونم راحت بخوابم. - روشونه م میذاری درد میگیره؟ - نه زیاد! فقط گردنم خشک میشه، ولی خب خیلی خوابیدم، میترسم بعدا حسرت این لحظات رو بخورم. حداقل ذکر بگم تا یکمم من ثواب ببرم، همه رو مال خودت کردی! خندید و دستم رو محکم فشار داد. - یادم بنداز رسیدیم سامرا یه زنگی به حمید بزنم ببینم رفتن خونه مون سر بزنن یانه باشه ای گفتم و پرده رو کنار زدم تا همزمان با ذکر گفتنم بیرونم تماشا کنم. بالاخره انتظارم به سر رسید و نزدیک غروب به سامرا رسیدیم. همه پیاده شدیم و به سمت حرم حرکت کردیم. اقایون و خانما برای کنترل از هم جدا شدن و بعداز اینکه خودمون و وسایلمون رو چک کردن وارد حیاط حرم شدیم، علی با چشم دنبالم میگشت، با دیدنم دستش رو بالا برد، به سمتش رفتم و وقتی همه جمع شدیم حرکت کردیم. به خاطر مسائل امینیتی حساسیت زیادی روی اینجا بود و سربازای زیادی دور تا دور حرم ایستاده بودن. تا اونجایی که شنیدم، به خاطر اینکه دشمنان اهل بیت شنیده بودن اخرین منجی، فرزند امام حسن عسکری علیه السلامه ایشون رو تو منطقه ی نظامی نگه داشته بودن! ای خدا چقدر اهل بیت رو اذیت کردن، اقا جان بیا که دلمون پر درده با اینکه اون زمان نبودیم ولی دلم به درد میاد وقتی اینارو میشنوم. روی بعضی دیوار ها جای تیر بود و با دیدنشون دلم بیشتر می گرفت، چقدر اهل بیت مظلوم هستن و حتی الانم شیعیانشون رو اذیت میکنن. امیدوار با اومدن حضرت تمام این سختی‌ها تموم بشه و هممون روی خوش ارامش رو ببینیم. کنار علی ایستادم و بعد از خوندن اذن ورود راه افتادیم. چقدر دوست داشتم اینجارو ببینم و خداروشکر توفیق شد قبل از مرگم اینجا بیام، اما یه حس خاصی اینجا داره، رو به علی گفتم. - میگم‌علی تو هم حس میکنی اینجا یجوریه؟ - چجوری؟ - نمیدونم حس خاصی داره! - اره...اخه اینجا خونه ی امام زمانه! همون جایی که به دنیا اومدن. تو فکر کن بین تمام حرمین اهل بیت، فقط اینجاس که هم زیارتگاهه، هم خونه ی امامانی که اینجا زیارتگاهشونه خونه ی امام زمان!! یعنی من الان دارم تو زمینی قدم‌میزنم که امام زمانم قدم زده! چقدر حس شیرینیه که امام زمان علیه السلام منو به خونه ی خودشون دعوت کرده !!! اشک تو چشمام حلقه زد و از ته دل سلامی به اقا دادم.امیدوارم بتونم روی ماهشونو ببینم هر چند که اونقدر گناه دارم فکر نمیکنم همچین توفیقی نصیبم بشه. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌