eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - نگران نباش خدا هیچ وقت نمیذاره ابروی بنده ی پاکش بره، هرکس مکر و حیله ای بر علیه تو به کار بگیره خدا به خودشون برمیگردونه. میدونی زهرا وقتی بهش گفتم دوستش داشتی پرسید پس چرا گذاشت و رفت. منم گفتم به زهرا حق میدم بره حرفای شما خیلی داغونش کرده بود. ولی زهرا دلم براش سوخت. میگم زینب شماره ی خانم جون رو میخواست بهش بدم؟ - فعلا نه، میخوام یکم آرامش داشته باشم. میگم مامان میگفت بعد عید فطر میان سر بزنن توهم میای؟ - باید به بابا بگم ببینم چی میگه، ولی سعی میکنم بیام. من دیگه برم زهرا مامان کارم داره! ازش خداحافظی کردم و گوشی رو زمین گذاشتم. زانوهام رو بغل کردم و سرم رو روش گذاشتم. دوباره یادش افتادم نتونستم خودم رو کنترل کنم و گریه کردم. چند تقه به درد خورد بفرمایید گفتم، گلرخ با یه دسته گل که خودش چیده بود با خنده وارد شد، نگاهم رو ازش دزدیدم تا متوجه حالم نشه. با دیدنم خنده از رو لبهاش رفت، گلهارو روی دراور گذاشت و به سمتم اومد - زهرا تو گریه کردی؟ با بغض گفتم - چیزی نیست - چرا اتفاقا یه چیزی هست، بهم اعتماد کن. زهرا باهام حرف بزن نذار حرفت تو دلت بمونه. صدای خوردن قطره های بارون به پنجره ی اتاق باعث شد بلند شم و بیرون رو نگاه کنم. مرغ ها برای اینکه خیس نشن دنبال سرپناهی برای خودشون بودن، پنجره رو باز کردم و دستم رو بیرون بردم. گلرخ دستش رو روی شونه م گذاشت - زهرا!!! به طرفش برگشتم و گفتم - ببخش تو روهم ناراحت کردم، شاید یه روزی بهت گفتم. میای بریم بیرون باهم قدم بزنیم؟ - باشه بریم، ولی خیس میشیا!! من به این هوا عادت کردم ولی تو.... - خیالت راحت، چیزیم نمیشه. دلم میخواد یکم زیر بارون قدم بزنم برای اینکه حال و هوام رو عوض کنه با خنده گفت - عاشقونه؟؟دوتایی؟ خندیدم و هردو بیرون رفتیم. خداروشکر خانم جون هم رفته بود استراحت کنه، سکینه خانم هم تو آشپزخونه مشغول بود. از پله ها پایین رفتیم ، زیر بارون چه کیفی میده. دست هام رو باز کردم و سرم رو بالا بردم و چشم هام رو بستم. قطره های ریز بارون روی صورتم میریخت، گلرخ حواسش به من نبود زیر بارون گریه کردم، اشک و بارون هر دو صورتم رو خیس کردن، سکینه خانم از بالا صدا زد - دخترا خیس میشین بیاین تو خونه! گلرخ گفت - نگران نباش مامان چیزی نمیشه، بارونش اون قدر شدید نیست که خیسمون کنه! سکینه خانم سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت - من که حریف زبون تو نمیشم، میترسم آخرش این زهرا رو هم از راه به در کنی. به داخل برگشتم با خنده رو به گلرخ گفتم - سابقه ت پیش مامانت خیلی خرابه هاااا زد زیر خنده و گفت - مامانه دیگه، همیشه میگه تو باید پسر میشدی نه دختر. آخه خبر نداری چه بلایی سر پسرا آوردم جرئت نمیکنن طرفم بیان ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته که زندگی مجردی و نامزدی زهراست 🔸فصل دوم 700پارته که زندگی متاهلی زهراست. ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ اهی از ته دل کشیدم، با شنیدن صدای دلنشین اذان چشمهام رو یه لحظه بستم و از ته دل برای ظهور اقا دعا کردم. کمی جلوتر استاد فاضل و رئیس کاروان ایستاده بودن تا ماهم بهشون برسیم، نزدیکشون که رسیدیم رئیس کاروان که اقای عماری بود رو بهمون گفت - زائرین عزیز، ان شاءالله که زیارت همتون قبول باشه، لطف کنید بعداز نماز و زیارت اون قسمت حیاط شامتونم از خود مهمانسرای حضرت بگیرید و طبق فرموده اقای فاضل عزیز، ساعت ده تشریف بیارید اون قسمت صحن تا اقای معینی سخنرانی بکنن همه چشمی گفتیم واز علی جدا شدم تا برای تجدید وضو بریم. به خاطر شلوغی سرویس ده دقیقه ای طول کشید تا وضو بگیریم. از دختر خانم رثایی خواستم‌تا کیفم رو نگه داره روسریم رو مرتب کنم ، سریع روسریمو بستم و کش چادرم رو روش تنظیم کردم و بیرون رفتیم. نمازمون رو‌خوندیم و با اشتیاق وصف ناپذیری به سمت ضریح قدم برداشتم. اختیار اشکهام دست خودم نبود، با قدم های لرزون نزدیک رفتم و یه جای خالی برای زیارت پیدا کردم با اینکه شلوغ بود، سعی کردم برای همه دعا کنم. داخل ضریح روکه نگاه کردم، چهار تا قبر که روش پارچه های مخمل سبز رنگ کشیده بودن، خداروشکر عینک داشتم و اسامی رو راحت میخوندم. یکیش متعلق به امام حسن عسکری علیه السلام بود، یکیش امام هادی علیه السلام و یکیشم متعلق به مادر بزرگوار امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بود. یکی از قبر ها اسمش رو نمیتونستم‌بخونم ، سمت چپم که خالی شد کمی خودم رو جابجا کردم و و فهمیدم چهارمین قبر متعلق به بانو حکیمه خاتونه! داخل این ضریح دو امام بزرگواره و دو‌بانویی که یکیش مادر منجی عالم بشریته! با یاداوری این حرف تمام تنم لرزید، اشک چشمم جاری شد یا حضرت نرجس خاتون شما برام دعا کنین که فرزندانی رو تربیت کنم برای فرزندتون سربازای خوبی باشن، کمک کنین خودم و همسرمم تا پای جان در راه خدا و اهل بیت قدم برداریم. شما مادر بزرگوار کسی هستین که جهان به دست ایشون قراره عدل الهی رو بچشه، شما رو قسمتون میدم مارو دعا کنین تا بتونیم به فرزندتون خدمت کنیم. خواهش میکنم از فرزندتون بخواین مارو هم به نوکریشون قبول کنن اینهارو که میگفتم صورتم خیس اشک شده بود. خانمی با لهجه ی غلیظ عربی ازم خواست کنار بکشم تا دستش به ضریح برسه، بر خلاف میلم جابجا شدم و همونطور که خیره به اسم حضرت نرجس خاتون نگاه میکردم برای همه دعا کردم. چون زمان کم بود، به سختی دل کندم و گوشه ای از حرم کنار بقیه ی خانم ها نماز زیارت خوندم و خانم رثایی کتاب زیارتنامه ی اضافی که پیشش بود بهم داد تا بخونم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌