eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بالاخره نصفه شب به ورودی مشهد رسیدم، قبل از هرکاری اول به حرم رفتم، بعداز زیارت و عرض سلام دنبال آقاسید گشتم، بعد از کلی پرس و جو گفتن که فردا صبح برمیگرده، نا امید گوشه ای نشستم، گشنگی بهم فشار اورده، خستگی و ضعف باعث شد همونجا خوابم بگیره. باصدای آشنایی چشم باز کردم، همون سید بزرگواری که سری پیش دیده بودم، روبروم ایستاده بود. به احترامش بلند شدم - سلام آقا سید - وعلیکم السلام پسرم ،وقتی رسیدم گفتن که پسر جوونی سراغت رو می گرفت، تا اینکه اینجا رو نشونم دادن و دیدم بله همون دوست خودمونه! - اینقدر خسته بودم نفهمیدم کی خوابم گرفته! - ببینم پسرم مگه تو برنگشتی شهرتون؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم - چرا آقاسید اما روزگار کاری کرد که از همه فرار کنم و پناه بیارم اینجا! لبخند مهربونی زد، تو چشم هاش که نگاه میکنم انگار ذره ذره آرامش بهم تزریق میشه! - سرت رو هیچ وقت پایین نگیر، تا مولا و صاحبمون رو داری دست جلوی کسی دراز نکن متوجه حرف آقاسید نشدم، ادامه داد - اینطور که معلومه خیلی وقته چیزی نخوردی، بیا با من بریم یه چیزی بخور. فعلا وقت برای فکر کردن زیاده. - ساعت چنده آقا سید؟ - نزدیک اذان ظهره! به پیشونیم زدم و گفتم - واااای نمازم قضا شد، آقا سید اگه اجازه بدین اول نمازم رو بخونم بعد خدمت برسم. - باشه، منم همینجام. خیلی وقت بود منتظرت بودم بیای! حرفای آقاسید بدجور من رو به فکر برده، آقا سید منتظر من بود!!! وضو گرفتم و نمازم رو خوندم، بعداز دادن سلام نماز و خوندن تسبیحات، به همراه آقا سید به اتاقی رفتیم، آقا سید یه پرس غذا روبروم گذاشت و گفت - بخور جون بگیری جوون، نوش جونت بوی عطر غذا که اومد، نتونستم صبر کنم، به خاطر ضعفی که داشتم شروع به خوردن کردم، تو کل عمرم غذای به این خوشمزه ای نخورده بودم، بعداز تموم شدن غذار خدارو شکری کردم و به آقا سید گفتم - خیلی چسبید، دستتون درد نکنه آقا سید. تو عمرم غذایی به این خوشمزه ای نخورده بودم. دوباره همون لبخند رو زد و جواب داد. - بالاخره مهمون امام رضایی و غذای حضرت طعمش فرق داره باخودم گفتم خداروشکر تونستم از غذای حرم بخورم، مثل همیشه حضرت مهمان نوازی کرد. - خب بگو ببینم چی شده که از همه فرار کردی و به حضرت پناه آوردی آهی کشیدم و کنار آقا سید نشستم. - چی بگم آقا سید، دلم گرفتار شده خندید و نافذ نگاهم کرد، - عشق جانسوزه پسرم! شروع کردم همه چیز تعریف کردم، آقا سید فقط سکوت کرده بود و به حرفام گوش میکرد. - من اشتباه کردم آقا سید، دل این دختر رو شکوندم. عذاب وجدان از یه طرف، دوری ازش یه طرف دیگه! به بن بست خوردم آقا سید نمیدونم چیکار کنم - درست میشه نگران نباش، انسان همیشه درحال امتحانه! بشین اینجا یکم استراحت کن من زود برمیگردم، عصر هم میریم خونه ی من اونجا باهم حرف میزنیم. آقا سید سینی غذا رو برداشت و گوشه ای گذاشت، بعداز رفتنش سرم رو به دیوار تکیه دادم، هنوز خستگی از تنم نرفته. احساس میکنم بعد از دیدن آقا سید کمی دلم آروم شده. ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ پیش خدمت که علی رو میشناخت، باهاش سلام و احوالپرسی کرد و سفره و بقیه ی وسایل رو روی تخت گذاشت. علی یکی از دیزیهارو مقابلم گذاشت، تشکری کردم و مشغول تلیت کردن شدم. حمید پیاز بزرگی رو برداشت و مقابلش گذاشت خواست با مشتش بزنه رو پیاز که سحر دستش رو گرفت - زشته بابا همه دارن نگاه میکنن - چیو زشته، پیاز رو اینجوری تیکه کنی می چسبه علی باخنده گفت - راحت باش حمید اتفاقا خودمم میخواستم همین کارو بکنم همه خندیدن. سحر نگاهش بهم افتاد، با ابرو اشاره کردم که سخت نگیره. اونم بیخیال شد و مشغول غذا دادن به حلما شد. تقریبا نصف غذا رو خورده بودم که حس کردم حالم داره بد میشه، دست از خوردن کشیدم. علی لقمه ی بزرگی رو برداشته بود و خواست بذاره دهنش که متوجهم شد - چرا نمیخوری؟ - چیزی نیس، تو بخور - اگه دوست نداری یه چیز دیگه سفارش بدم؟ هوم؟ - نه بابا تو که میدونی ابگوشت دوست دارم، یکم معده م اذیت کرد لقمه رو تو دهنش گذاشت ، چند قاشق دیگه خوردم اما اینبار حس کردم الانه که هرچی تو معدمه بالا بیارم. به سختی لقمه ای که تو دهنم بود قورت دادم و چادرم رو مرتب کردم تا برم سرویس! علی پرسید - خوبی زهرا؟ - اره برم سرویس و برگردم. سریع کفش هام رو پوشیدم و چون خیلی اینجا میومدیم راه سرویس رو خوب بلد بودم. وارد سرویس بانوان شدم، سریع چادرم رو تو بغلم جمع کردم و وارد یکی از سرویس ها شدم. هر چی خورده بودم بالا اوردم، احساس سبکی میکردم. بیرون اومدم و ابی به دست و صورتم زدم. فکر کنم به خاطر نهارم بود که روغن زیادی ریخته بودم، جلوی اینه خودمو نگاه کردم، همه چی مرتبه. از سرویس بیرون اومدم و چشمم به علی افتاد که با فاصله از در ورودی سرویس ایستاده بود. با دیدنم سریع جلو اومد - چت شد یهو؟ - هیچی بابا یکم غذای ظهر با معد ه ام سازگار نبود از طهر سر معد ه ام میسوخت دست روی پیشونیم گذاشت - خداروشکر تب نداری. الان بهتری؟ - اره بابا خوبم. چرا بیخودی نگران میشی! چند ثانیه، نگاه معنی داری بهم کرد، لبخندی به روش زدم و خودمو سرحال نشون دادم. دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت تختی که نشسته بودیم رفتیم. همه غذاشون رو خورده بودن و فقط غذای من نصفه مونده بود. خانم جون گفت - زهرا غذات از دهن افتاد، چرا نخوردی؟ - اشکال نداره، الان میخورم علی مانع خوردنم شد و جواب داد - این دیگه سرد شده، چربیشم زیاده ممکنه دوباره معدت بریزه به هم. میخوای بگم سوپ بیارن؟ - نه علی جان، الان دیگه میلم به غذا نمیکشه. فقط دلم چایی شیرین میخواد که بخورم تلخی دهنمو بشوره ببره باشه ای گفت و از پیش خدمت خواست چایی بیاره. چایی رو خوردیم و همه اماده شدیم تا به خونه بریم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌