•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت514
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از حاج خانم خداحافظی کردم و به سمت ماشین رفتم. سریع سوار شدم و به سمت قم حرکت کردم، نگاهی به ساعت کردم تقریبا نه و نیم صبح رو نشون میده، اگه یکسره برم احتمالا تا شب برسم.
تو مسیر طبق گفته ی آقا سید استغفار گفتم تا این مشکلم حل بشه.
نزدیک یه سوپر مارکت نگه داشتم کیک و آبمیوه خریدم، به قول محسن باید جون داشته باشم که تلاش بکنم برای رسیدن به زهرام.
کیک و ابمیوه رو خوردم و دوباره حرکت کردم.
به خاطر اینکه صبح زود بیدار شدم چشم هام داره بسته میشه اما فرصت استراحت ندارم، نگاهی به ساعت کردم پنج عصر شده، گوشیم زنگ خورد کنار جاده پارک کردم و بادیدن شماره ی ینب سریع تماس رو وصل کردم.
- الو سلام زینب خوبی؟
صدای نگران زینب باعث شد، خودمم نگران بشم
- سلام داداش خوبم. توکجایی؟
- من توراهم دارم میام چیزی شده؟ چرا صدات میلرزه؟
- داداش سحر زنگ زده بود، میگفت اون عکس رو به چندتا از فامیلاشون فرستادن، یکیشو هم به خونه زهرایینا فرستادن. میگفت تو خونشون همه چی بهم ریخته، آقا حمید عصبیه! فقط دنبال اونیه که پخش کرده.
اعصابم بهم ریخت محکم روی فرنون کوبیدم
- لعنتی....لعنتی فقط دستم بهت نرسه!
- داداش اروم باش فقط زود برگرد شاید بتونی کمکشون کنی
چشمهام رو بستم تا با خودم مسلط بشم
- زهرا چی خبر داره؟
- نمیدونم من که چیزی نگفتم. نمیدونم سحر بهش گفته یا نه!
- بهش زنگ بزن بگو اصلا زهرا نفهمه، به قدر کافی حالش بده.
- باشه، زود بیا. مواظب خودتم باش
تماس رو قطع کردم و سریع حرکت کردم. تقریبا کل مسیر رو بدون لحظه ای توقف رانندگی کردم.
نگاهی به تابلو کنار جاده کردم، تقریبا بیست کیلومتر به قم مونده.
بالاخره به خونه رسیدم، تقریبا نزدیک ساعت نه شده، کلید رو داخل قفل انداختم و چرخوندم.
به محض ورودم به حیاط زینب که روی پله ها نشسته بود سریع بلند شد و باعجله به سمتم اومد.
- سلام
- سلام خوبی؟ پس چرا اینجا نشستی؟
- منتظر تو بودم، داداش تو رو خدا یه کاری کن زهرا فهمیده!
عصبی گفتم
- کی بهش گفته آخه؟ مگه به سحر خانم زنگ نزدی؟
- چرا بابا زنگ زدم گفت اون نگفته، همون شماره ناشناس که بهش پیام زده
با پا محکم به دیوار کوبیدم، دستم رو لای موهام بردم و کلافه گفتم
- زهرا حالش چطوره؟
سرش رو پایین انداخت و گفت
- اصلا خوب نیست، سحر میگفت از وقتی فهمیده فقط گریه میکنه که آبروم رفت.
همونجا کنار حوض نشستم
- یا صاحب الزمان کمکم کن..
زینب کنارم نشست
- فقط این نیست داداش!
سریع برگشتم سمتش
- دیگه چی شده؟
✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل
🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت
✅❤️به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت514
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- علی... این بچه بیاد بیخوابیاش رو به جون میخرم.
ان شاءاللهی گفت و هر دو دستم رو تو دستش گرفت.
- خانمم....عشقم...نفس علی....قربون اون نگاهت بشم...گذشته رو فراموش کن. این بچه هر حسی که داشته باشی درک میکنه پس سعی کن با توکل به خدا و توسل به اهل بیت دلت رو اروم کنی، تا میتونی بهترین دوران بارداری رو داشته باش! منم که خودت میدونی مثل کوه پشتتم نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره فقط تو رو به خدا نشینی فکرای منفی کنی. جون علی قول بده
دستام رو محکم فشار داد و یه لحظه پلک رو هم گذاشت و دوباره تو چشمام عمیق نگاه کرد تا بهش قول بدم. هر بارقیافه ی پر جذبه و مهربونش رو میبینم غم های دلم جاشون رو به خوشحالی میدن. صورتش رو بوسیدم و گفتم
- قول میدم علی، بهت قول میدم محکم و قوی باشم. میخوام به اتفاقات خوب فکر کنم از فردا هم برا خودم کلی برنامه میریزم تا دوباره دعاها و کارهای دوران بارداری رو انحام بدم.
پیشونیم رو بوسید
- حالا شدی یه مامان خوب!
- فقط نمیخوام فعلا کسی از قضیه خبر دار بشه
دستی به ریش کوتاهش کشید
- بالاخره که میخوان بفهمن، این حالت تهوعت همه چی رو لو میده خانم جان، بیخودی زحمت نکش
- نهایتش یه مدت بهونه میارم نمیرم.
- اصلا حرفشم نزن، من که سرم شلوغه، نمیتونم تو خونه باشم. در ضمن نمیخوام زیاد تو خونه تنها بمونی!
با لبهای اویزون نگاهش کردم
- خب تنها باشم، میشینم برنامه میریزم قران و دعا میخونم، نمیگم که یه ماه نمیرم، نه! منظورم یه هفته، ده روز شاید اینبار زودتر تهوعم خوب شد.
چشمهاشو ریز کرد و گفت
- یعنی تو میتونی یه هفته خونواده ت رو نبینی!
واقعا منو بهتر از خودم شناخته، دوری از مامان و بابا خصوصا حلما سخته، لبخند دندون نمایی زدم
- راست میگیا، خب پس چیکار کنیم؟
لپم رو کشید
- به جای اینکه اینجا بشینی بیخودی فکرتو خراب کنی و این مسئله رو برا خودت گنده کنی، پاشو لباساتو در بیار، وضو بگیر بیا بخواب. چون میدونم فردا صبح میخوای بگی من دلم برا حلما تنگ شده منو ببر اونجا!!
تو چشماش نگاه کردم، لبخند دندون نمایی زد.
خودمم خندیدم. به قول یارو گفتنی این مسئله چیزی نیس بشه پنهونش کرد من نرم مطمئنن مامان میاد خونمون، پس بهتره بیخودی برا خودم سخت نگیرم.
لباسهام رو عوض کردم و بعداز خوندن زیارت ال یاسین وارد اتاق شدم و پیش علی که چشمش به گوشی بود رفتم. حس کردم گوشه ی چشمش خیس بود، متوجه ورودم که شد سریع گوشی رو خاموش کرد و لبخندی نثارم کرد.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞