•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت524
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
صبح با صدای اذان گوشی بیدار شدم و وضو گرفتم و نماز خوندم. بعداز،نماز دیگه خوابم نبرد، روی سجاده ای که برای زهرا خریده بودم نشستم و قرآن رو باز کردم.
چندصفحه خوندم و بعداز تموم شدنش سجده رفتم و سجاده رو جمع کردم.
یکی از کتابهای پزشکی رو برداشتم و تا طلوع آفتاب مطالعه کردم. نزدیکای هفت صبح بود که مامان و بابا هم بیدار شدن، قبل از اینکه پیششون برم تو آینه به خودم نگاه کردم.
زیر چشم هام گود افتاده، نمیدونم اگه مامان بپرسه چرا اینجوری شدم چه جوابی بدم.
به هال رفتم و با دیدن مامان که سماور رو پر آب میکرد سلام دادم.
برگشت و به گرمی جوابم رو داد.
بابا هم از سرویس بیرون اومد و بعداز سلام و صبح آماده شد بره نون بخره که مانعش شدم و گفتم خودم میرم میگیرم.
پارچه ای رو گرفتم تا نون هارو داخلش بذارم.
از خونه بیرون زدم، از جلوی در خونشون که گذشتم دلم پر کشید سمتش، کاش خیلی زود بتونم ببینمش!
چشم از درشون برداشتم و به سمت نونوایی حرکت کردم.
نونوایی شلوغ بود کمی منتظر شدم . پولش رو حساب کردم و به خونه برگشتم.
صبحانه رو خوردم و تا ساعت ده به بیمارستان سری زدم.
دنبال محسن گشتم بالاخره تو اتاق دکتر مظفری پیداش کردم.
در زدم و وارد شدم
- سلام
دکتر مظفری و محسن هر دو بلند شدن و بعداز سلام و احوالپرسی، محسن پرسید
- علی جان چه زود برگشتی!
کنارشون نشستم و جواب دادم
- یه کاری پیش اومد ولی مجبورم دوباره چند روزی بدم.
دکتر مظفری که تقریبا سی و پنج سالشه و از وقتی وارد این بیمارستان اومدم همیشه به من لطف داشته گفت
- برو به کارات بپرس، نگران اینجا هم نباش من و محسن هستیم.
شرمنده سرم رو پایین انداختم و جواب دادم
- شرمنده کار شما رو بیشتر کردم
محسن با خنده جواب داد
- یه علی که بیشتر نداریم، جون هم بخواد بهش میدیم.
دکتر مظفری هم تو ادامه ی جواب محسن گفت
- علی جان اصلا نگران نباش، من که خانم بچه ها رو فرستادم مسافرت برم خونه هم تنها میخوام بمونم، باز اینجا سرگرم میشم وقتم میگذره.
دکتر مظفری همسرش اهل اصفهانه، هرسال چندباری خانواده ش رو میفرسته برن اونجا. خودش هم اکثرا تو کارهای جهادی کمکمون میکنه و دست به خیره.
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم دیکه نزدیک ده شده، با هر دو خداحافظی کردم و از بیمارستان بیرون اومدم و سوار ماشین شدم.
✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل
🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت
✅❤️به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 50 هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت524
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
ماشین رو تو حیاط بیمارستان پارک کرد. حمید خواست پیاده شه که مانعش شدم
- داداش من خودم میرم شما بمون.
باشه ای گفت و پیاده شدم و به سمت بیمارستان رفتم.
وارد که شدم مستقیم به اتاقی که میدونستم علی اونجاست رفتم، قبل از اینکه به اتاقش برسم یکی از همون پرستارهایی که منو میشناخت از روبرو اومد.
لبخندی زدم و سلام دادم، دست دراز کرد و بعداز سلام و احوالپرسی گفت
- خیلی خوشحالم که حالتون خوب شده، از اقای دکتر جویای احوالتون بودم.
- ممنون عزیزم شما لطف دارید. اقای دکتر کجا هستن؟
- رفتن اتاقشون فکر کنم استراحت کنن...چون چند دقیقه ی پیش بخش بودن.
تشکری کردم و به مسیرم ادامه دادم. چند تقه به در زدم خبری نشد اروم در روباز کردم و دیدم سرش رو روی میز گذاشته، قربونش بشم معلومه خیلی خسته ست. کمی صدام رو تغییر دادم
- اقای دکتر اجازه هست؟
با شنیدن صدام سرش رو بالا اورد و با دیدنم متعجب شد
- عه تویی؟ اینجا چیکار میکنی؟
وارد شدم و در روبستم
- اومدم برا همسرجان غذا بیارم
لبخندی روی لبش نشست
- دورت بگردم چرا اومدی اخه
به شوخی اخم ریزی کردم
- بیا و خوبی کن! دلم نیومد گشنه بمونی به داداش گفتم بیاره
کنارش روی تخت نشستم.
- پس خودش کو؟
نایلون رو کنارش گذاشتم
- خودم نخواستم بیاد، میخواستم تنهایی بیام روی ماهت رو ببینم
با محبت نگاهم کرد، از داخل نایلون سفره یکبار مصرف رو برداشتم و کنارش پهن کردم. همه ی وسایل رو اماده گذاشتم و یکی از پیراشکیها روش سس زدم و دستش دادم
- بخور نوش جونت عزیزم
تشکری کرد و با ولع شروع به خوردن کرد. چشماش قرمز شده، خدا کمکش کنه واقعا سخت کار میکنه. تمام عشقم رو تو چشمهام ریختم و بهش خیره شدم، یه تیکه هم بهم داد تا بخورم. شروع به خوردن کردم واقعا بهم مزه میده!
- با اینکه تو خونه خوردم ولی این یه تیکه خیلی چسبید فکر کنم از دست تو گرفتم به خاطر همینه.
خندید و گفت
- نوش جونت عزیزم. واقعا به منم چسبید.
لبخندی بهش زدم و بعداز اینکه ده دقیقه ای کنارش نشستم چون حمید منتظر بود سریع اماده شدم تا برم.
- کاری نداری من برم؟
- صبر کن همراهت بیام
باشه ای گفتم و وسایل رو داخل نایلون گذاشتم، تا کنارماشین همراهم اومد و خداخافظی کردیم و حمید به خاطر دوباره بابا شدنش، برامون بستنی قیفی خرید و به خونه برگشتیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞