eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نگاهی به ساعت کردم، چند دقیقه ای به ده مونده، منتظر حمید موندم. طولی نکشید در باز شد و بیرون اومد. با دیدنم به سمتم اومد و سوار ماشین شد و دست داد - سلام صبح بخیر به گرمی جوابش رو دادم - میگم الان برنامه ت چیه؟ میخوای چیکار کنی؟ آرنجش رو به شیشه ی ماشین تکیه داد و دستش رو لای موهاش برد، کلافه به نظر میرسید پرسیدم - چیزی شده؟ - فکرم خراب زهراست، علی نمیدونم چرا تمام اتفاقا برا اون میفته! دلم میخواد دندونای اونایی که این بلاها رو سرش آوردن خورد کنم دست روی پاش گذاشتم - حمید جان سعی کن به خودت مسلط باشی، منم نگرانشم ولی الان زمونه ای نیست که بخوای با دعوا و کتک کارت رو پیش ببری. قانون هست، خدایی نکرده بزنی یه اتفاق برا یکیشون بیفته میخوای چیکار کنی؟ فکر خانواده ت و خانمت باش! - کلافه م علی، دیشب بعد اینکه سعید رو زدم اعصابم خورد شده. من و سعید از بچگی باهم دوست بودیم اما الان با این اتفاقا رابطه مون شکراب شده، مامان وقتی فهمید دعوا کردم خیلی ناراحت شد. - سعی کن خودت رو کنترل کنی، ببین به هر حال اون فامیلته، اشتباه کرده الانم بنده خدا داره تقاصش رو پس میده. میدونی حمید اوضاع سعید رو که دیدم بدتر از اونیه که تو فکر میکنی. ما مردیم و خودتم میدونی برا یه مرد از هم پاشیدن زندگی عین مرگه! از شانسش زنشم نااهل دراومد و اوضاع روحیش الان اصلا خوب نیست. - حقشه! اون موقع که سر زهرا اون بلاهارو آورد باید فکر اینجاهاشم میکرد. علی اگه دیروز زهرا حالش بد شده به خاطر اون مهسای عوضیه! وقتی یادم میفته چه بلاهایی تواین مدت سرش اومده کم میمونم سر به بیابون بذارم اسم زهرا که میاد قلبم خودش رو به در ودیوار قفسه م میکوبه، خدایا چیکار کنم که دلش راضی بشه. وقتی گلرخ خانم گفت که گریه میکرد یه لحظه یاد چشم های معصومش افتادم که وقتی نگاهم میکرددلم نمیخواست چشم ازش بردارم. دنبال آدرس میثم گشتیم و بالاخره بعد از پرس و جو از چند نفر خونشون رو پیدا کردیم. حمید پیاده شد و زنگ درشون رو زد، طولی نکشید درباز شد و دختر بچه ی کوچیکی با موهای بافته شده بیرون اومد. شیشه رو پایین کشیدم و توماشین منتظر موندم حمید روی دوزانو خم شد و به دختر بچه گفت - سلام خانم کوچولو، داداش میثم خونه ست؟ دختر بچه نگاهی به داخل خونه کرد و با شیرین زبونی گفت - نه عمو با مامانم رفته دکتر! من و دوستم خونه تنهاییم - کی برمیگرده؟ شونه بالا انداخت و گفت - نمیدونم. گفت شاید دیر بیایم حمید کلافه بلند شد و به سمت ماشین اومد. نشست و گفت - چیکار کنیم نمیتونیم اینجا منتظر بمونیم. - فعلا بریم به خونه ی مهسا سر بزنیم، تا بخواد بقیه ی نقشه ش رو عملی کنه باید جلوش رو بگیریم. ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 50 هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ به خونه برگشتیم و چون دیر وقت بود و صبح هم زود بیدار شده بودم شب بخیری گفتم و به همراه خانم جون تو اتاقم خوابیدیم. دوباره افکار جور وا جور به ذهنم هجوم اورد. این مدت باید حواسم بیشتر به لقمه هایی که میخورم باشه هر چند که از اطرافیانم مطمئنم و میدونم لقمه هاشون حلاله، ولی باز احتیاط کنم بهتره. به پهلو چرخیدم و دیدم خانم جون روی پیشونیش عرق کرده و نفس نفس میزنه! سریع پتو رو کنار زدم و دست روی پیشونیش گذاشتم تب که نداره، اروم تکونش دادم - خانم جون....خانم جون! اروم چشماشو باز کرد - زهرا... نتونست بقیه ی حرفش رو بزنه - حالتون خوب نیس؟ جاییتون درد میکنه؟ دست روی قلبش گذاشت. - قلبم.... با نگرانی پاشدم و لامپ رو روشن کردم. سریع به آشپزخونه رفتم و یه لیوان اب برداشتم نگاهی به قرصاش کردم نکنه باز یادش رفته! چند تقه به در اتاق مامان و بابا زدم، طولی نکشید در رو باز کرد و وقتی چهره ی نگرانم رو دید رنگش پرید - چی شده زهرا حالت خوب نیس؟ - نه مامان من خوبم خانم جون قلبش درد گرفته سریع به سمت اتاقم رفتیم. خانم جون نشسته بود، مامان قرصاش رو نگاه کرد و از بینشون سریع یکیشون رو برداشت و با اب بهش داد. وقتی خورد کمک کرد دراز بکشه - پس بعد شام قرص رو بهتون دادم نخوردین؟ - نمیدونم یادم نمیاد. بابا وارد اتاق شد - معصومه جان اگه حالش خوب نیس ماشینو روشن کنم ببریم دکتر! مامان رو به خانم جون گفت - میخوای بریم بیمارستان؟ خانم جون دستش رو به علامت نه تکون داد و دوباره دراز کشید و چشمهاشو بست. با نگرانی نگاهش میکردم، خدایا حالشو خوب کن، رو به مامان گفتم - من بیدار میمونم شما برین بخوابین - نه مادر نمیتونم از ظهر دیدم که چند بار دست روی قلبش میذاشت. اگه هم برم اتاق نمیتونم بخوابم. رو به بابا گفت - حاجی شما برو بخواب، اگه دیدم نیازه ببریم بیمارستان بیدارت میکنم بابا باشه ای گفت و به اتاقشون برگشت. دست خانم جون رو گرفتم و شروع به نوازشش کردم. هر بار که حالش بد میشه خیلی نگران میشم. امیدوارم اتفاقی نیفته! رو به مامان گفتم - مامان نفس هاش یکم منظم شد، فکر کنم به خاطر قرصش بوده با نگرانی لب زد - این روزا خیلی ساکت شده، هر بارم که میخواد حرف بزنه از اقاجون میگه. قطره ی اشکی روی گونه ش ریخت. دستش رو گرفتم - نگران نباش مامان ان شاءالله که خوب میشه. اهی کشید و به دیوار تکیه داد. کتاب دعا رو برداشتم و به نیت خوب شدن حالش، شروع به خوندن حدیث کسا کردم و به امام زمان علیه السلام هدیه کردم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌