eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ دو روزه که تو بیمارستان بستری هستیم، مامان چند باری اومد و خانواده ی گلرخ هم ملاقاتش اومدن. خداروشکر نسبت به قبل خیلی کبودی صورتش کم شده ، وقت ملاقات چند نفری به ملاقاتش اومدن و سکینه خانم خیلی تحویلشون گرفت. بعداز رفتنشون رو به گلرخ گفتم - کی بودن؟ گلرخ به سمتم برگشت، احساس کردم خوشحال به نظر میاد جواب داد - مامان و خواهر مصطفی بودن. پس همونه که خوشحاله! به فکر رفتم از وقتی که علی آقا رفته هنوز برنگشته، چند باری زینب زنگ زد و با خودش و حاج خانم حرف زدم. بچه های مسجد هم به سحر زنگ میزدن و حالم رو میپرسیدن! اما خودش... دلم اینجا میگیره، دوست دارم هر چه زودار از اینجا بدم. دلم برا کلبه تنگ شده، دوست دارم در اولین فرصت سحر رو ببرم و شب تا صبح اونجا بشینیم و حرف بزنیم - زهرا؟ باصدای گلرخ به سمتش برگشتم - بله؟ - تو کیفت آینه داری ببینم چه شکلی شدم؟ - نمیخواد نگاه کنی، یهو وحشت میکنی از قیافه ت. - تو نگران وحشت من نباش اگه داری بده ببینم چه شکلی شدم سحر که کل کل ما رو میدید، با خنده آینه ای رو در آورد و به گلرخ داد گلرخ با دیدن قیافه ش گفت - زهرا به نظرت دماغم خوشگل شده؟ آخه قبلا گنده بود خیلی وقت بود میخواستم عمل کنم ولی مامان نمیذاشت. با ورود تو به زندگیم به آرزوم رسیدم. هر سه خندیدیم، سکینه خانم جواب داد - خدا هرچی به آدم میده حتما دلیلی داره که اونجوری خلق کرده. گلرخ و سکینه خانم باهم بحث میکردن و من و سحر میخندیدیم. بالاخره دکتر معاینه مون کرد و گفت فردا میتونیم مرخص شیم، ولی باید دوباره بیایم تا بخیه هامون رو ببینه. شب با خیال اینکه فردا میخوام مرخص شم چشم هام رو بستم. صدای پیامک گوشیم که اومد از سحر خواستم بهم بده تا ببینم کیه. با باند پیچی دستم با سختی بازش کردم و با خوندنش قلبم به تپش افتاد - سلام حالتون خوبه زهراخانم؟ نگران حالتون هستم. به زودی میام بهتون سر میزنم دست هام لرزید، جوابش رو ندادم . دوباره پیامی اومد سریع باز کردم عاشقت هستم مرا دیوانه تر از این نکن من خرابم خواهشا ویرانه تر از این نکن دور تو میگردم و در تاب و تب اما مرا در میان شمع خود پروانه تر از این نکن من خراب و مست این میخانه ام با باده ات حال این دیوانه را مستانه تر از این نکن هر چه دورم می کنی مردانه عاشق می شوم حال من را اینچنین مردانه تر از این نکن در وصالت هم که من جانانه شیدا می شوم این وصالم را چنین جانانه تر از این نکن با گدایی خو گرفتم این فضا را این چنین با سکوتت نازنین شاهانه تر از این نکن با نگاهت چون مساکین خانه ام صحرا شده خواهشا دیگر مرا بی خانه تر از این نکن با خوندنش حس کردم دارم خفه میشم، قلبم خودش رو محکم به سینه م میکوبه،ولی یهو عذاب وجدان گرفتم. به هر حال هر چی هست نامحرمه و دوست ندارم پیام عاشقانه بفرسته. گوشی رو خاموش کردم و جواب ندادم به نظرم اینجوری بهتره. از خدا که پنهون نیست بعد از تصادف و دیدنش تو بیمارستان دلم براش تنگ شده. سحر متوجه حالم شد و با شیطنت گفت - عاشق دلخسته س؟ چه سؤالیه میپرسم معلومه خودشه، وقتی اینجوری چشم هات برق میزنه. گوشی رو بدون اینکه جوابی بدم خاموش کردم ورو به سحر گفتم - برو بگیر بخواب خسته شدی هزیون میگی - باشه قبول من هزیون میگم ولی خودت رو که نمیتونی گول بزنی تو اتاق دوتا تخت خالی بود، سحر و سکینه خانم هر کدوم روی یکیش دراز کشیدن و خوابیدن، اما من هنوز از هیجان اون شعر قلبم میزنه. نمیدونم اگه ببینمش چی بگم، درسته مهسا مقصر بود اما اونم باهام بد کرد. ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 50 هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چایی رو دم کردم و سفره رو پهن کردم. الانه که علی هم بیدار شه، با صدایی که از اتاق اومد متوجه شدم علی هم بیدار شده، بعد از خوردن صبحانه ش اماده شد و رفت. دستی به سر و روی خونه کشیدم و وارد اتاق خیاطی شدم. پارچه رو روی میز برش پهن کردم و الگوهایی که کشیده بودم رو روش انداختم و بعداز اینکه با سوزن فیکس کردم با بسم اللهی برش زدم. اول لباسهای فاطمه رو با عشق دوختم و وقتی هر دوش رو روی میز گذاشتم با دیدنش دلم قنج رفت. الهی مامان قربونت بشه عزیز دلم! منتظرم زود بیای و روی ماهتو ببینم. خیره به لباس بودم، یاد حرف یکی از بچه ها افتادم. واقعا یه خیاط اگه با عشق بخواد کار کنه یه پارچه ی بی جون و به درد نخور که گوشه ی کمد افتاده رو‌میتونه به یه لباس شیک و جوندار تبدیل کنه. لباسهاش رو بوسیدم و تا کردم و یه جای خوب گذاشتم تا علی بیاد و نشونش بدم. احساس ضعف کردم. بهتره برم یه نیمرویی بپزم و نمازمم بخونم و بعدش یکم استراحت کنم و بشینم برای خودمو بدوزم. بعداز خوردن نهار و خوندن نماز، یه بالش برداشتم و تو هال دراز کشیدم. تلویزیون رو روشن کردم ببینم چی نشون میده یکی یکی کانالها رو عوض کردم تا یه فیلم خوب پیدا کنم. ای وای یادم رفت به مامان زنگ بزنم و وسایل رو ، سریع شماره ش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. صدای مهربونش رو که شنیدم بلند شدم و نشستم - سلام خوبی زهرا جان - سلام مامان، خوبم خداروشکر. میخواستم درباره یه مطلبی باهاتون مشورت کنم - بگو‌مادر حرفایی که دیشب با علی صحبتش رو کردیم همه رو مو به مو بهش گفتم و منتظر جوابش شدم - هر جور خودتون صلاح میدونین همون کارو بکنین، اون یه هدیه از طرف ما بود حالا که نیتتون خیره، خدا کریمه بده به اون خانواده ان شاءالله که دل اونا هم شاد شه. میدونستم مامان میسپره به خودمون. با خوشحالی ازش تشکر کردم و به علی پیامک زدم که با اون خانواده هماهنگ شه. دیگه حس خوابیدن ندارم، بهتره برم پای چرخ و لباس خودمم کامل کنم. پشت میز نشستم و با حوصله شروع به دوخت کردم. تا عصر خودم رو مشغول دوخت کردم و برخلاف روزهای قبل که حوصله نداشتم امروز نه تنها حوصله دارم بلکه باعشق دارم کار میکنم. بالاخره تموم شد. کش و قوسی به بدنم دادم و بلوز خودمم نگاه کردم، عالی شد. تا کردم و کنار لباسهای فاطمه گذاشتم و به اشپزخونه رفتم تا بساط شام رو اماده کنم. بادمجون و سیب زمینی هارو سرخ کردم. چند تا هم گوجه فرنگی حلقه کردم و سرخشون کردم. دوست دارم علی زودتر بیاد و لباسهارو نشونش بدم. با صدای باز شدن در، دست از کار کشیدم و به استقبالش رفتم. صورت خسته ش نشون میده کارش زیاد بوده، لبخندی زدم و پر انرژی سلام دادم تا خستگی از تنش بره. یاد حرف حاج خانم افتادم که میگفت وقتی همسرتون میاد یه کاری کنین خستگی از تنش بره. با خوشرویی جوابم رو داد و وقتی لباساش رو عوض کرد لباسهایی که دوخته بودم رو نشونش دادم‌ مثل خودم کلی ذوق کرد و بابت زحمتی که کشیده بودم تشکر کرد و یه بوسه ای نثار صورتم کرد. وسایل شام رو اماده کردم و با دیدنش که از خستگی دراز کشیده بود پیشش رفتم و شروع به ماساژ پاهاش کردم تا خستگی کار از تنش بره. امروز واقعا روز خوبی بود، شام رو تو جمع سه نفرمون خوردیم و به خاطر خستگی روز زودتر از شبهای قبل ، اعمالم رو انجام دادم و خوابیدیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌