•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت554
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
صبح برامون صبحانه آوردن و بعداز خوردنش سحر گفت
- خدا رو شکر دیگه مرخص میشین و میریم خونه!
خوشحال از اینکه میخوام برگردم خونه ی سکینه خانم، سریع صبحانه م رو به کمک سحر خوردم. نزدیک ظهر دکتر اومد و بعداز امضای برگه ی ترخیص لباس هامون رو پوشیدیم.
حمید و بابا به همراه شوهر گلنار دنبالمون اومده بودن تا به خونه برگردیم، هنوزم کمی سرگیجه دارم، به کمک سحر به درِ خروجی بیمارستان رفتیم.
هوای بیرون که به سرم خورد نفس عمیقی کشیدم تا به ریه هام بفرستم.
با چشم دنبال ماشینش گشتم شاید اومده باشه، اما انگار خبری ازش نیست.
آهی کشیدم و به سمت ماشینمون رفتم.
گلرخ و سکینه خانم سوار ماشین دامادشون شدن و پشت سر هم حرکت کردیم.
دقیقا از همون جاده ای که مهسا دنبالمون افتاده بود رفتیم، ترس تو جونم مونده دوباره دلهره گرفتم، سحر متوجهم شد و گفت
- جاییت درد میکنه؟
سرم رو به علامت نه تکون دادم و چشم هام رو بستم
- تو این جاده بود که مهسا تعقیبمون کرد
- اصلا بهش فکر نکن، سرت رو به شونه م تکیه بده بخواب. رسیدیم بیدارت میکنم
کاری رو که میخواست انجام دادم. سرم رو به شونه ش تکیه داد.
با ایستادن ماشین چشم باز کردم، با دیدن افراد زیادی که جلوی در خونه ی سکینه خانم بودن، روبه سحر گفتم
-اینا اینجا چیکار میکنن؟
- خبر نداری خبر تصادفتون تو کل روستا پیچیده، اینا هم فامیلای نزدیکشون هستن.
از ماشین پیاده شدیم، گاو بزرگی جلوی در بسته بودن و با دیدن ما چند نفر از آقایون زمین زدن تا قربانی کنن، گلنار اسپند روشن کرده بود و بقیه بلند صلوات می فرستادن. به کمک سحر جلوی گاو ایستادیم، دلم طاقت سر بریدنش رو نداره، چشم هام رو بستم و بعد از قربانی کردن داخل رفتیم.
چشمم به برادر شوهر گلنار افتاد، از نوع نگاه کردنش خوشم نیومد، سرم رو پایین انداختم و سریع به سمت خونه رفتیم.
تا شب کلی مهمون رفت و آمد کرد، از اینکه بابا و مامان هم پیشم هستن خوشحالم.
سکینه خانم چند سیخ گوشت کباب کرد و بهمون داد تا کمی قوت بگیریم. هوا کم کم تاریک شد و شب رو در کنار خانواده گذروندیم.
دو روز از مرخص شدنمون میگذره تقریبا دردی ندارم، گلرخ هم خداروشکر کبودی صورتش کمتر شده.
به اصرار خودمون شب رو توکلبه خوابیدیم و تا صبح سه تایی حرف زدیم کم کم چشمهام گرم شد و خوابیدم.
با صدای سکینه خانم بیدار شدیم تا بریم صبحانه بخوریم.
هرسه آماده شدیم و وقتی بیرون رفتیم
زنگ خونشون زده شد.
با کمی فاصله از در، منتظرِ گلرخ موندیم تا م در رو باز کنه. در رو که باز کرد سرش گیج رفت سحر سریع سمتش رفت و متعجب از این حرکت گلرخ تا نزدیکی در رفتم.
صدای پسری جوان رو شنیدم که رو به گلرخ گفت
- گلرخ خانم مهمون نمیخواین؟
✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل
🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت
✅❤️به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 50 هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت554
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
وارد اتاق فاطمه شدم و نگاه کلی بهش انداختم.
اینجا انگار حس زندگی داره، در کمد رو باز کردم و نگاهی به لباسای دخترونش انداختم، از بین لباسها، لباسی که خودم دوختم بیشتر از همه جلب توجه میکنه، انصافا با تورهای که روش کار کردم خیلی زیبا شده.
چرخی تو اتاقش زدم کمتر از یک ماه مونده تا دختر گلم پا تو این دنیا بذاره و تو اتاقش بخوابه و شادیمون رو چند برابر کنه.
خدایا شکرت، بابت همه چی!
با بلند شدن صدای زنگ گوشیم که تو هال بود از اتاق بیرون اومدم، تا تماس قطع نشده سریع گوشی رو برداشتم و با دیدن شماره ی زینب تماس رو وصل کردم
- الو سلام خوبی؟
- سلام زهرا جون خوبی زنداداش ؟
- ممنون گلم، چه خبر خیر باشه یاد من افتادی؟
- تو خونه تنها بودم حوصله م سر رفت، حسینم که از صبح بهونه میگیره گفتماگه خونه ای یه سر بیام اونجا
- اره خیلی هم عالی منم تنهام علی اقام دیر میخواد بیاد
- خونه ی مامانت که نمیخوای بری؟
- نه هر روز اونجام، امروز تو خونه کار داشتم دیگه نرفتم. موند فردا برم
- باشه پس من آژانس بگیرم نیم ساعته میام.
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. سریع زیر کتری رو روشن کردم و از یخچال چندتایی لیمو شیرین و پرتقال برداشتم و تو سینک ریختم، همه رو شستم و تو ظرف میوه جمع کردم. این وزن سنگینمم دردسر شده، تا میام یه کاری کنم نفس نفس میزنم.
چایی رو دم کردم و منتظر اومدنش شدم.
گفت نیم ساعته میادولی خبری ازش نیست
گوشی رو برداشتم و خواستم زنگ بزنم که صدای زنگ خونه بلند شد.
با دیدن قیافه ی زینب و حسین تو مانیتور ایفون لبخندی زدم و در روباز کردم و برای استقبالشون رفتم.
سلام دادم و جوابم رو به گرمی داد، کفش های حسین رو در اورد و داخل شد.
تا خواستیم بشینیم حسین به سمت اتاق فاطمه رفت و تا زینب بهش برسه وارد اتاق شد.
- ماشاءالله یادش مونده اینجارو ها، نرسیده اومد این اتاق.
زینب حرفم رو تأیید کرد. مستقیم به سمت عروسک دخترونه ای که کنار تختش گذاشته بودم رفت و با ذوق برداشتش. زینب خواست ازش بگیره که مانعش شدم و اجازه دادم بازی کنه.
با خوشحالی از داخل کیفش نایلونی رو در اورد و گفت
- دو سه روزه خودم رو درگیر این کردم ببین خوشت میاد؟
نایلون رو ازش گرفتم تا ببینم چیه!
با دیدن حروف انگلیسی که با نمد درست شده بود تشکری کردم.
- اسم فاطمه رو درست کردم، البته ایده ش رو از نت برداشتم یه دونه برا اتاق حسین درست کردم یه دونه هم برا فاطمه جونم
- دستت درد نکنه خیلی قشنگه!
یه جای مناسب بالای تختش انتخاب کردیم و زدمش. انصافا خیلی خوشگل درست کرده!
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞