•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت14
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بادیدن سعید تمام حرفاش دوباره یادم اومد.
-سلام
باآرومترین صدایی که از حنجرم بیرون اومد جواب دادم و ازکنارش رد شدم
-زهرا !!!
بی اعتنا به صداکردنش به راهم ادامه دادم. دنبالم اومد.
-زهراخواهش میکنم یه لحظه وایسا میخوام باهات حرف بزنم...
بالاجبار ایسادم و با غیض به طرفش برگشتم و گفتم:
-فک نکنم حرفی بین ما مونده باشه پسرخاله
-میخوام ح..حلالم کنی معذرت میخوام فکر نمی کردم کار به اینجا بکشه...
پوزخندی زدم و باتمام حرصی که داشتم تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
-حلالت کنم؟؟؟به همین راحتی تویه آدم خودخواه و از خود راضی هستی که فقط به فکر منافع خودتی. هرچندبرام مهم نیست که ازدواج ماجور نشد، چون هر آدمی با اونی ازدواج میکنه که لایقش باشه.توهم برو فعلا خوش باش ولی بدون واگذارت میکنم به همون خدایی که برا صادر کردن حکمش نیازی به سند و مدرک نداره!
-خواهش میکنم زهرا چرا اینجوری حرف میزنی مگه من چیکارت کردم این ازدواج اگه هم اتفاق میفتاد، هیچ کدوم خوشبخت نمیشدیم. آقاجون طرز تفکر قدیمی بود فکر کرده ماباهم خوشبخت میشیم.
بغض کردم و چونم لرزید این حالمو سعید هم فهمید انگشتمو به نشانه تهدید به طرفش گرفتم و گفتم:
-اولا... بعداز این حق نداری منو با اسم کوچیک صدا بزنی.
آب دهنمو به زور قورت دادم تا جلوی بغضمو بگیرم ،نمیخوام بیشتر ازاین جلوش خورد بشم .
-ثانیا، من ازاینکه بهم خورده ناراحت نیستم اتفاقا خیلی هم خوشحالم چون اعتقادات من و تو زمین تا آسمون باهم فرق کرده، ازاین ناراحتم که تومنو پلی برای رسیدن به خواسته های خودت کردی...اونهمه زخم زبون شنیدم. خاله باهم حرف نمیزد. مامانم باهام قهر بود الانم ازنظر همه من شدم یه آدم بی احساس و سنگدل، توشدی یه آدم مظلوم و بی گناه !!
-من معذرت میخوام. اصلا فکرشو نمی کردم اینجوری بشه. خواهش میکنم حلالم کن، تا عڋاب وجدانم کم بشه.
باتمام حرصی که داشتم گفتم:
-خیلی هم خوش خیال نباش به همین راحتیا ازدلم بیرون نمیره.توهم برو به خوشگذرونیت برس. ببخشیدیادم نبود خواستگاریت!!!
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت15
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
چشماش پراشک شد،تاخواست حرفی بزنه حمید بیرون اومد با دیدن من و سعید به طرفمون اومد
-به به آقاسعید ازاین طرفا، نایاب شدی پسر کجایی تو؟
ازاومدنش خوشحال شدم واز فرصت پیش اومده استفاده کردم و سریع به طرف ماشین رفتم و نشستم اینبار دلم آروم بود که جوابشو دادم باید پی به اشتباهش ببره.
ازداخل ماشین به صحبتای حمید و سعید نگاه میکردم که مامان وباباهم رسیدن بابا باخوشرویی با سعید احوالپرسی کرد مامان یکم سرد برخورد کرد و به طرف ماشین اومد
بغض کرده بودم نتونستم خودمو کنترل کنم اشک روی صورتم ریخت و گرمی اشک رو احساس کردم. نمیخوام بقیه بفهمن گریه کردم، سریع اشکامو پاک کردم. نباید خودمو ضعیف نشون بدم و شروع کردم به خوندن آیه ی آرام بخش قرآن...
"الا بذکر الله تطمئن القلوب
چشامو بستم و سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم. با تکون های ماشین متوجه شدم بقیه هم سوار شدن و به طرف خونه حرکت کردیم در طول مسیر فقط ذکر گفتم و سعی کردم ذهنمو از همه چی خالی کنم.
به خونه رسیدیم، بایه شب بخیر کوتاه به اتاقم رفتم. لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم .باید هرطور شده این خاطرات رو از دلم بیرون کنم و یه برنامه جدید از فردا بریزم ازبس فکرم خرابه نمیتونم بخوابم.یاد اون شبی افتادم که قرار بود بیان خواستگاری چه ذوقی داشتم همه چیز آماده بود مامان گفت:
-زهرا جان مادر آماده شدی؟خاله زنگ زد تو راهن.
-بله مامان ،الان کارام تموم میشه میام.
جلوی آینه به خودم نگاهی کردم یه بلوز سفید با یه دامن بلند گلبهی رنگ و یه روسری قواره بزرگ زمینه سفید با گلهای ریز گلبهی رنگ. چادرمو سر کردم به خودم تواینه لبخندی زدم .
-به به چه عروس خانومی ،ماشاالله هزار ماشاالله
صدای خانم جون بود که به چارچوب در تکیه داده بود به طرفش برگشتم و سرمو پایین انداختم اومد جلو بغلم کرد و از پیشونیم بوسید
-خوشبخت بشی عزیزم
-ممنون خانم جون، نمیدونم چرا اینقدر استرس دارم
-همه دخترا روز خواستگاری استرس دارن چندتا ڋکر بگو تا آروم شی حالا هم بیا بریم که الان شازده داماد میرسه
خندیدم وبه همراه خانم جون پیش مامان رفتیم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت16
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
-الهی قربون دخترم بشم مثل فرشته ها شدی .
-خدانکنه مامان
آشپزخونه رفتم و استکانهارو داخل سینی گذاشتم یه گل رز خوشگل کنار سینی گذاشتم،داخل هرقندون یه غنچه رز قرمز گڋاشتم،میوه و شیرینی رو هم مامان چیده بود همه چی آمادست.
صدای زنگ آیفون که اومد دوباره تپش قلبم بالا رفت احساس میکردم قلبم تو دهنم میزنه یه نفس عمیق کشیدم و دکمه آیفون رو زدم .
از پشت پنجره آشپزخونه به مهمونا نگاه میکردم اول شوهرخاله وخاله اومدن داخل بعد زهره دخترخالم و همسرش،پشت سر اونا سعید با یه دسته گل زیبا وکنارش سهیل برادر کوچیکترش وارد شدن.
چادرمو مرتب کردم، مامان وبابا وخانم جون هم به احترام مهمونا سر پا بودن.
رفتم درو باز کردم و با خوشرویی سلام کردم خاله با دیدنم به طرفم اومد و روبوسی کرد .بعدش بقیه وارد شدن. سعید به محض ورودش لبخندی زد و گل رو به طرفم گرفت:
-اینم خدمت شما زهراخانم
باخنده گل رو ازش گرفتم و تشکری کردم.
درو بستم و مامان هم به مهمونا تعارف کرد بشینن، دسته گل رو روی یکی از عسلیها گذاشتم توبهترین جاییکه دید کامل داشت تاخانواده ها باهم خوش و بش میکردن مامان گفت:
-زهرا جان مادر چایی بریز بیار.
-چشم مامان.
به آشپزخونه رفتم و قوری رو از روی سماور برداشتم داخل استکانها چایی ریختم چادرمو مرتب کردم...سینی رو برداشتم به طرف مهمونا رفتم. اول به خانم جون که بزرگ خانواده بود چایی رو گرفتم.
-دستت درد نکنه عروس خانم این چایی خوردن داره
لبخندی زدم و بعد به حاج احمد وبعدبه خاله تعارف کردم خاله باخوشرویی گفت
-الهی قربون عروس خوشگلم بشم
بایه خدانکنه ای از کنار خاله رد شدم به بقیه مهمونا چایی رو گرفتم به سعید که رسیدم پیشونیش عرق کرده بود و سربه زیر توفکر بود اصلا حواسش به من که با سینی چایی مقابلش ایستاده بودم نبود،
دستام شروع به لرزیدن کردکه خاله گفت:
-سعید جان مادر حواست کجاست، عروست منتظره چایی برداری.
باصدای خاله از فکر بیرون اومدو انگار از این حرف خاله شوکه شده باشه به زور لبخندی زد موقع برداشتن چایی به چشمام نگاهی کرد نمیتونستم بفهمم چی توذهنشه. نمیشد چیزی از چشماش خوند .
-دستت دردنکنه
-خواهش میکنم، نوش جان.
سینی رو روی میز گذاشتم و روی نزدیکترین مبل کنار مامان نشستم که خاله پرسید
-پس حمید کجاست ؟
مامان هم گفت:
-زنگ زدم تو راهه یه کار واجب پیش اومده بود، گفت کارم تموم شه خودمو زود میرسونم.
حاج احمد از خانم جون و بابا اجازه گرفت و شروع به صحبت کرد
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت17
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
-خب همونطور که همه اطلاع دارین آقاجون ازوقتی بچه ها کوچیک بودن، تصمیم داشتن وقتی زهراو سعیدبزرگ شدن به عقد هم دربیان. الحمدلله این دوتا حالا بزرگ شدن به هم علاقه دارن ماهم دیدیم هرچه زودتر سرو سامون بگیرن بهتره به خاطر همین امشب اومدیم تاحرفای نهایی زده بشه و اگه خدا بخواد این دونفر هم باهم صحبتاشونو بکنن، سنگاشونو وابکنن تا بریم به برنامه عقد وعروسی .
بابا بالبخند بهم نگاهی کرد و به حاج احمد گفت:
-خواهش میکنم اختیار ماهم دست شماست. خوبیهای آقاسعید که براما ثابت شده ست. ان شاالله خوشبخت بشن .
همینطور که به حرفاشون گوش میکردم به سعید نگاه کردم اما انگار خوشحال نبود اخم ریزی وسط پیشونیش بود و سربه زیر زمین رو نگاه میکرد.
خاله هم بااجازه بزرگترا به من گفت
-زهراجان باسعید برید تواتاق حرفاتونو بزنید .
چشمی گفتم و با سعید به اتاقم رفتیم .
دراتاقو باز کردم و کنار ایستادم بهش تعارف کردم داخل شه،منم پشت سرش وارد اتاق شدم .از استرس تپش قلب گرفته بودم .سعید یه محض ورود اول یه نگاه کلی به اتاقم انداخت و بعد روی تختم نشست منم با فاصله ازش روی تخت نشستم .هردو ساکت بودیم زیر چشمی نگاهی بهش انداختم دستاشو بهم گره زده بود و پاشو آروم تکون میداد. انگار حال اونم دست کمی از من نداره.
-نمیخای حرفی بزنی از وقتی اومدیم ساکت نشستی و به زمین خیره شدی!
-راستش...چطور بگم...
توچشمام نگاه کرد وبایه نفس عمیق شروع کرد به صحبت.
- ببین زهرا میخوام درباره مسئله مهمی باهات صحبت کنم نمیدونم چطور بگم ...امیدوارم...درکم کنی و دلخور نشی.
ازاسترس دستام یخ کرده بود قلبم مثل گنجشکی که توقفسه خودشو به دیواره میکوبید شاید آروم شه آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم:
-چیزی شده؟نگران شدم، لطفازودتر برو سر اصل مطلب.
سرشو بالا آورد و تو چشمام عمیق نگاه کرد انگار شرم داشت از گفتن حرفی که تو ڋهنش داشت چشماشو بست و آرنجشو به زانوهاش تکیه داد، خم شد و دستاشو فرو کرد لای موهاش،
تا بخواد حرف بزنه هزاربار مردم و زنده شدم
-چی شده آقا سعید، توکه خجالتی نبودی. بین صحبتای بابات حواسم بهت بود،انگار چیزی فکرتو مشغول کرده ؟
تاخواست جوابی بده صدای پیامک گوشیش بلند شد دست تو جیبش کرد و پیام رو باز کردوخوند نمیدونم پیام از طرف کی بود که لبخند ریزی زد و جواب پیام رو نوشت انگار حواسش جای دیگه بود.
متوجه حضور من شد و زود خودشو جمع و جور کرد انگار خبرای خوشی قرار نیست بشنوم.چندبار نفس عمیق کشیدم تا شاید آروم شم بهش گفتم؟
-میشه زودتر حرفتو بزنی
-راستش....چجور....بگم...م..من نمیخوام این ازدواج سر بگیره.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت18
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با شنیدن این جمله انگار آب سرد روسرم ریختن. با بهت بهش نگاه کردم.
-منظورتو نمی فهمم ،یعنی چی نمیخوای سر بگیره ؟
-ببین زهرا درسته که آقاجون وقتی بچه بودیم من و تو رو برا هم انتخاب کرده ،شاید تاچندسال پیش منم موافق بودم اما...اما الان معیارام فرق کرده و فهمیدم ما به درد هم نمیخوریم.
احساس میکردم یه چیزی تو قلبم سنگینی میکنه دستامو مشت کردم وبا تمام حرصی که داشتم گفتم:
-اونوقت کدوم معیارات!؟
-اینکه من نمیخوام زنم چادری باشه، دوست دارم به روز باشه،به خودش برسه نمیخوام بگن زنش امـ...مله ...الانم... یـ...یکی دیگه رو دو...دوست دارم امیدوارم درکم کنی زهرا.
-درکت کنم؟؟؟مگه من مسخره توشدم ،اگه دلت پیش کس دیگه س بیخود کردی اومدی اینجا ،پس براچی تومهمونیا همش دور و برم میچرخیدی . مواظبم بودی.وقتی یه خواستگار میخواست بیاد از همه اول تو مخالف بودی و سرو صدا راه می نداختی، بیچاره ها مابه فرار میذاشتن؟؟
- من تورو به چشم خواهر میبینم. برای من با زهره فرقی نداری، مثل خواهرمم دوست دارم، اما نمیتونم قبول کنم به عنوان همسر باهات زندگی کنم اگه این مدت هم هواتو داشتم به خاطر اینه دخترخالمی،ناموسمی دلیل بعدیشم این بودکه نمیخواستم همه شک کنن الانم میدونم پرروییهولی ازت میخوام در حقم خواهری کنی و توجمع بگی ... تو...مخالف این ازدواجی!!
اشک تو چشمام حلقه زد ،راه نفس کشیدنم تنگ شد، بغض به گلوم چنگ میزد ، اما نمیخواستم بیشتر از این غرورم له بشه
توچشماش نگاه کردم و گفتم :
- خلایق هرچه لایق اینکارو میکنم اما نه به خاطر تو ،چون دیگه ارزشی برام نداری، من یکی رو میخوام که مرد باشه بتونم بهش تکیه کنم نه یه آدم ترسو و بزدل که خودشو پشت یه زن قایم کنه.
-خواهش میکنم زهرا این به نفع هردو مونه ،زندگی که بدون عشق باشه به درد نمیخوره ،میدونم اشتباه از من بود باید زودتر میگفتم که به اینجا نرسه ،وقتی مامان گفت بریم خواستگاری ،خواستم بهش بگم اما هرکاری کردم نشد.تنها کسی که به ڋهنم رسید میتونه کمکم کنه توبودی
نمیدونم چرا این دلم پافشاری میکنه که کمکش کنم. بااینکه بدجور شکستم آب دهنمو با بغض قورت دادم، چشماشو بستم... یه نفس عمیق کشیدم و گفتم ...
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت19
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- اینکارو میکنم اما تاوان این کارتو پس میدی ، فکرم نکن عاشق و دلباخته ت بودم اگه تا الانم به پات صبر کردم و به خواستگار دیگه فکر نکردم به حرمت حرف آقاجون بود حالا که میبینم اینقدر اعتقاداتت ضعیف شده بهتر که سر نگیره تو رو به خیر و مارو به سلامت
از روی تخت بلند شدم و با قدم هایی لرزون به طرف در رفتم تا خواستم درو باز کنم، دستپاچه از روی تخت بلند شد به طرفم اومد. دستشو روی دستگیره گذاشت وبا تمام عجزی که داشت گفت:
- خواهش میکنم قول بده درباره حرفامون بهشون چیزی نگی ،قسمت میدم به روح آقاجون کمکم کن
به طرفش برگشتم و به این همه ضعف و حقارت پوزخندی زدم:
-نترس ،هیچی نمیگم.برو کنار رد شم.
سریع درو باز کردم تا از فضای خفقان آور اتاق نجات پیدا کنم. قبل رفتن به جمع سعی کردم خودمو عادی نشون بدم اما استرس این رو داشتم با شنیدن مخالفت من چه عکس العملی نشون میدن.
نفس عمیق کشیدم و به جمع رفتم بادیدن ما همه نگاها به طرفمون برگشت و خاله گفت:
- به به عروس ودامادم تشریف آوردن حالا وقتشه دهنمونو شیرین کنیم.
لبامو تر کردم نمیدونستم چی باید بگم چشمامو بستم و گفتم:
- شرمنده خاله مریم من...من... میخواستم بگم...
خدایا اخه چطوری بهشون بگم ای سعید خدا بگم چیکارت کنه.
- زهراجان چیزی شده بگو عزیزم، چرا به تته پته افتادی مگه غریبه ایم راحت حرفتون بزن خاله جان.
- را...راستش خاله با تمام احترامی که براتون قائلم باید بگم من جوابم منفیه، ما به درد هم نمیخوریم سعید پسر خوبیه مطمئنم بایکی بهتر ازمن میتونه ازدواج کنه.
سرم پایین بود چادرمو محکم گرفته بودم تومشتم و فشار میدادم جرأت نگاه کردن بهشون نداشتم.
خاله که معلوم بود انتظار شنیدن چنین جوابی رو نداشت محکم زد تو صورتش و با نگرانی گفت:
- خدا مرگم بده ...چی دارم میشنوم زهرا ،این حرفا چیه میگی؟
سعیدجان تو یه چیزی بگو، اصلا بگو ببینم تواتاق چی گفتین مگه!؟
همه با تعجب نگاه میکردن میدونستم از شنیدن این خبر همشون شوکه شدن. بابا سرشو پایین انداخته بود، خانم جون زیر لب ذکر میگفت و مامان با نگرانی دستاشو بهم می مالید یه نگاه به سعید کردم ملتمسانه بهم نگاه میکرد تا از جواب دادن فرار کنه سعی کردم بیشتر از این منتظرشون نذارم به خاله گفتم:
-نه...نه اصلا بحث خاصی نشده خیلی وقت بود میخواستم بگم. من خودم راضی به این ازدواج نیستم، به نظرم بهتره این ازدواج سر نگیره.
خدایا منو ببخش که مجبور شدم دروغ بگم.خودمم عذاب وجدان دارم اما کاری از دستم برنمیاد .
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت20
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
مامان به طرفم اومد و با نگرانی دستمو گرفت و به اتاقم برد.
-ببینم زهرا این حرفا چیه به خالت گفتی ؟ این همه مدت همه میدونستن تو و سعید به هم علاقه دارین. اگه اتفاقی افتاده بهم بگو تا حلش کنم، نمیشه که یهو همه چیزو بهم بزنی، سعید گناه داره فکر دل سعید رو کردی ؟
-نه مامان چه اتفاقی ؟خب هر دختری حق داره برا زندگیش تصمیم بگیره منم خیلی به سعید فکر کردم،ما هم کفو هم نیستیم خواهش میکنم حداقل شما حمایتم کنین.
- تو دختر منی، خوب میشناسمت، مبدونم که بیخودی یه کاری رو انجام نمیدی، اما زهرا این کارت باعث کدورت بین دوخانواده میشه. بهتره بیشتر بهش فکر کنی سعید پسر خوبیه، اهل زندگیه بعدا پشیمون میشی.
تودلم گفتم مامان کاش خبر داشتی اونی که نامردی کردسعیده از کدوم علاقه حرف میزنین، آقا سعید شما که اینهمه براش ضعف میری، دلش پیش کس دیگه گیره .متوجه نگاه مامان شدم نباید خودمو ببازم با تمام اعتمادی که داشتم گفتم:
-مامان جان ،لطفا ادامه ندید من نظرم عوض نمیشه.
صدای بگو مگو از پذیرایی میومد معلومه همه از جواب من شوکه شدن کم کم صداها بلندتر شد مامان سرشو به نشونه تاسف برام تکون داد و هراسون از اتاق بیرون رفت.
بلند شدم درو بستم و پشت در وایسادم ببینم چی میگن.
خاله باحرص میگفت :
- دیدی معصومه دخترت چیکار کرد مارو کشونده تا اینجا حالا تو روی من وایمیسته میگه مابه درد هم نمیخوریم. افرین با این دختر تربیت کردنت !!
حاجی دست مریزاد خوب مارو سکه یه پول کردین پاشو حاج احمد پاشوکه دیگه جای ما اینجا نیست .سعید جان، مادر قربونت بشم پاشو بریم خودم یه دختر خوب برات پیدا میکنم.
حاج احمد خاله رو آروم میکرداما خاله مثل باروتی که منفجر شده باشه فقط دادو بیداد میکرد .زهره و همسرشم که سکوت کرده بودن.
هرچی مامان وبابا اصرار کردن خاله قبول نکرد و باحرص رفت و در وکوبید.
ازپشت پنجره اتاقم پرده رو کنار زدم به در حیاط که رسیدن، باحمید روبرو شدن، اما خاله بدون حرف از پیشش رد شد و با حرص رفت. سعید لحظه آخر یه نگاه به پنجره اتاقم کرد و سرشو پایین انداخت خودشم میدونست چه اشتباهی کرده.
حمید هاج و واج نگاه میکرد با رفتن مهمونا سریع در و بست به طرف خونه اومد.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت21
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
چادرمو از سرم در آوردم و روی تخت نشستم سرم بدجور درد میکنه دو دستم رو روی سرم گذاشتم و آرنجمو روی زانوهام تکیه دادم دلم میخواست یه دل سیر گریه کنم یک ساعت پیش چه ذوقی داشتم اما حالا مثل مادری که جوونشو از دست داده عزا گرفتم دلم میخواد باصدای،بلند گریه کنم اما حیف نباید بڋارم کسی خبر دار بشه چرا بهم زدم آروم آروم گریه میکنم.
خدایا حالا میفهمم تا تو نخوای برگی از درخت نمیفته کی باور میکرد تو یه لحظه همه چیز بهم بخوره.
سکوت سنگینی تو خونه حاکمه، توفکر بودم که دراتاقم زده شد
- زهرا جان میتونم بیام داخل
صدای حمیده میدونم مامان همه چیو بهش گفته حالا ازم توضیح میخواد.
-اره داداش بیا تو
درو بازکرد و داخل اومد با دیدن چشمای اشکیم مات ومبهوت بهم نگاه کرد درو آروم بست و به طرفم اومد روی تخت کنارم نشست.
- زهرا چرا نظرت یهو عوض شد تو که از صبح کلی ذوق داشتی. نمیتونم باور کنم بی دلیل بهم زده باشی، چی بین تو و سعید پیش اومده.
- به مامانم گفتم مابه درد هم نمیخوریم سعید از وقتی رفت دانشگاه اخلاقش کلا عوض شده اعتقاداتش خیلی فرق کرده.
- فکر نمیکنی کارت اشتباه بود. خب اگه واقعا دوستش نداشتی میتونستی به مامان زودترنظرتو بگی...نه اینکه بذاری بیان بعد همه چیزو بهم بزنی.تو غرور سعیدو بدجور شکستی، باورم نمیشه تو اینکارو کرده باشی
- داداش میشه درباره ش حرف نزنیم سرم بدجور درد میکنه.خودم به قدر کافی توفشارم
پوفی کشید و خواست بلند شه دستشو گرفتم و ازش پرسیدم:
- مامان وبابا چیکار میکنن؟ ازمن ناراحتن؟
- چی بگم... بابا که اعصابش خورد شد قرص فشار خورد و خوابید ،مامانم باخانم جون دارن آروم صحبت میکنن.
بعد اون قضیه تاچند روز مامان باهام صحبت نمی کرد ازم دلخور بود چندباری باخانم جون رفتن خونه خاله مریم تا بالاخره از دل خاله در آوردن .
خدایا من به خاطر کار نکرده تقاص پس میدم توآگاهی به احوالم. واگڋار کردم به خودت...شاید اینم امتحان منه.
صدای اڋان گوشیم باعث شد از فکر اون روزا بیام بیرون روی تخت نشستم کمی که حالم جا اومد پاشدم به طرف سرویس رفتم تا وضو بگیرم .همزمان بابیرون رفتن از اتاقم بابا رو دیدم که سجاده شو پهن میکرد لبخندی زدم و سلام کردم و به سرویس رفتم...
دوباره به اتاقم پناه بردم و چادرنمازمو سر کردم
بعد از تموم شدن نماز متوسل شدم به امام زمان علیه السلام که بتونم اون روزا رو فراموش کنم
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت22
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
حالا دیگه آروم شدم، چشمام کم کم سنگینی میکرد و به خاطر گریه زیاد سوزش داشت
چادرمو تا کردم، گذاشتم کمدو خوابیدم.
-زهرا...زهرا...بیدار شو لنگ ظهره تنبل خانم.
چشم که باز کردم حمیدبه چارچوب در تکیه داده بود .
- سلام صبح بخیر
-باید بگی ظهر بخیر نزدیک یازدهه پاشو دیگه چقد میخوابی
- تا سپیده صبح بیدار بودم ببینم تو چرا مغازه نرفتی؟
-امروز کار دارم چندتا بسته معیشتی هست برا خانواده های نیازمند، حاجی گفت اونارو ببرم محسن کار داشت نتونست بیاد. گفتم بهت بگم ببینم میای باهم بریم؟
-آره، چرا که نه خیلی دوست دارم تواین کار خیر شریک باشم
- پس پاشو زود صبحانتو بخور بریم تا دیر نشده، مسیرمون یکم طولانیه.
پتو رو کشیدم کنار و رفتم سرویس موقع بیرون اومدن صدای مامان رو شنیدم که با خاله صحبت میکرد.
-باشه مریم جان ،ان شاالله میایم، به خانواده سلام برسون ...خداحافظ
گوشی تلفن رو گذاشت،
نزدیکش شدم وسلام کردم.
با دیدنم لبخندی زدو جوابمو داد به طرف سماور رفتم تا چایی بریزم که اومد آشپزخونه و گفت:
- زهرا جان خالت بود.
-چی میگفت؟
- گفت که این شب جمعه عقد سعیده زنگ زد دعوتمون کرد و گفت حتما توهم باشی تو این مراسم.
-مامان جان شماکه از همه چی خبر داری، من برای چی باید بیام...اصلا دوست ندارم بیام وقتی میبینمش...
-مادر! توبا سعید مشکل داری، خاله مریم ازم خواهش کرد...میدونم که سعید بد کرده اما گناه اونو نباید به پای خالت بنویسی. تو دختر فهمیده ای هستی. خالتم که از اصل موضوع خبر نداره ...اگه نیای خیلی ناراحت میشه.
قوری رو از روی سماور برداشتم ویه چایی ریختم
- چی بگم مامان میدونین که هیچ وقت رو حرف شما حرف نزدم اگه هم بیام... فقط به خاطر خاله ست .
بااین حرفم مامان خوشحال شد.یه لقمه برام درست کرد ودستم داد....حمید وقتی دید هنوز آماده نیستم طلبکار گفت:
- زهرا کلی کار داریم زود باش دیگه.
سریع چند لقمه خوردم و اماده شدم.
تومسیرمون به صدای دلنشین مداحی
"هوانو داشته باش آقا اگه حواسم به تو نیس "
گوش می کردم سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم...دلم بدجور گرفته بود خدایا چه امتحان سختیه خودت کمکم کن اصلا دلم نمیخواد تومراسم شرکت کنم.
روبرو شدن با سعید برام از هر کاری سختتره
توهمین فکرا بودم که حمید گفت:
-چرا رفتی توفکر؟زهرا چرا اینقدر سخت میگیری...خودت خواستی که به سعید جواب منفی بدی...اگه قراره هر کسی با یه جواب منفی به این حال و روز بیفته که نمیشه، باید روی خودت کار کنی ...
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت23
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
حق با حمیده بالاخره با این موضوع باید کنار بیام بهتره یه برنامه جدید برا زندگیم بریزم.روبه حمید گفتم:
- حق با توعه داداش مثل اینکه زیادی حساس شدم باید فراموش کنم، هرچی بوده تموم شده.
سرعت ماشین کم شد فهمیدم رسیدیم به محل مورد نظرم اما هیچ خبری از خونه های مدل بالا نبود بعصیهاون باچادر خونه درست کرده بودن بچه هایی که لباسای پاره پوشیده بودن و باهم بازی میکردن. باورم نمیشد یعنی اطرف ما همچین آدمایی زندگی میکنن و ما غافلیم ازشون. بادیدن ماشین ما بچه ها به طرفمون اومدن.انگار خیلی وقته حمید رو میشناسن ،ماشین رو نگه داشتیم و پیاده شدیم .
بچه ها حمید رو دوره کرده بودن و بالا و پایین میپریدن.
- سلام عمو امروز چی آوردی برامون
یکی از دخترا نزدیک اومد... یه پیراهن کهنه قدیمی تنش بود ...یه عروسک کوچیک با لباس پاره دستش بودبا لهجه شیرین بچگونه ش به حمید گفت
-سلام عموجون گفته بودی بابام میخواد جایزه برام بفرسته فرستاد؟
حمید کنارش زانو زد و دستای دخترو گرفت و با مهربانی گفت:
- بله نرگس خانوم گل ...مگه میشه بابا شما روفراموش کرده باشه.. بعداز داخل وسایلا یه عروسک دخترونه زیبا بهش داد ...نرگس کلی ذوق کرد.
- اخ جووووون ...مامان...مامان...بابا برام عروسکمو فرستاده.
صورتم داغ شده بودنفهمیدم کی گریه کردم خدایا چقدر کوتاهی کردیم درحق اطرافیانمون.
حمید یکی یکی به بچه ها وسایلهاشونو داد و وقتی سرش خلوت شد روبه من گفت:
- میبینی زهرا خیلیا از حال اینا خبر ندارن توگرمای تابستون و سدمای زمستون توهمین چادرایی که براخودشون ساختن زندگی میکنن حتی پول ندارن سالی یه بار گوشت بخرن، بچه هاشون لباس گرم ندارن اما بااین حال به خدا امید دارن.
چندسالی میشه که حاجی براشون وسایل میفرسته... هرسه شنبه به نیابت از امام زمان علیه السلام بهشون کمک می کنیم. اون دختره نرگس رو دیدی، باباش رو پارسال تو سانحه تصادف ازدست داد ...خیلی بی تابی میکرد... بهش گفتم یه بابای دیگه هم داری هر وقت دلت تنگ شد، باهاش حرف بزن هر چی میخوای بگو بهش، مطمئن باش جوابتو میده.
سری پیش که اومدم مادرش گفت: نرگس میگه از بابا خواستم بهم عروسک بده باهاش بازی کنم .
رفتم کلی گشتم تا این عروسکو براش خریدم .
ان شاالله روزی برسه که خود آقا بیاد و کل جهان از فقر ونداری نجات پیدا کنه
- باورم نمیشه داداش، ماها به فکر اینیم فلان مدل ماشین و خونه و ...بخریم اما اینا به نون شبشون محتاجن.
کلا چندتا خانواده هستن؟ نمیشه با چندتا خیِّر صحبت کنیم براشون خونه بسازن؟
- چهل تا خانواره فعلا تواین منطقه، منم تو فکرش هستم باچند نفر صحبت کردیم امیدوارم بشه کاری کرد. خب بریم که خیلی دیر شد. باید بقیه وسایل رو پخش کنیم تا غروب نشده برگردیم.
بقیه وسایل رو به کمک اهالی اون منطقه پخش کردیم همشون دعامیکردن. به نظرم این یه تلنگری برای من بود شاید خدا میخواد مسیر زندگی من رو عوض کنه تا قدم در راه مولا بڋارم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت24
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بالاخره کارها تموم شد ساعت حدود چهار عصر بود، باهمه خداحافظی کردیم و برگشتیم.
چشمم به جاده بود وبه تمام اتفاقات این روزها فکر میکردم .اینکه چطور مسیر زندگی من در عرض چند دقیقه عوض شد از به هم خوردن مراسم تا الان که در کار خیر سهیم شدم.
اگر به خدا اعتماد کنیم کشتی زندگی رو زودتر از هرچی که فکر کنی به ساحل سعادت میرسونه.
به نظرم هرچیزی دراین عالم تلنگره باید چشمهامونو باز کنیم وخوب ببینیم مثلا همین جاده....
وقتی قدم در مسیری گذاشتیم ویک شخص راه بلد به مابگه اگر همین جاده رو بگیری وبری به مقصد میرسی، باید اعتماد کنیم و شکی تو دلمون راه ندیم.
اگر من این جاده رو مستقیم برم به مقصد میرسم. اما اگر به بیراهه بپیچم از مسیر اصلی خودم دور میشم. احتمالش هس خطرات دیگه منو تهدید بکنه ولی گاهی اوقات اون شخص میانبرهایی هم بهمون میگه که نه از مسیر دور میشیم بلکه زودتر هم به مقصد میرسیم.
ولی اگر شخص دلسوز و آگاه نباشه وراه رو نشناسه با راهنماییهای غلط ما رو به طور کامل از مقصد اصلی دور میکنه و خطرات زیادی برامون پیش میاد.
قصه زندگی ما آدما هم همینه اگر به حرفای خالق خودمون گوش کنیم، واهل بیت علیهم السلام رو راهنمای خودمون قرار بدیم و قدم در صراط مستقیم بذاریم به سعادت اخروی هم میرسیم اما اگر به حرف ابلیس گوش بدیم مارو تا قعر جهنم باخودش میبره.
در این میان خدا از طریق اهل بیت میانبرهایی برای زود رسیدن انسان به مقصد که همون سعادته نشون داده،
مانند تابلوهای صدقه دادن، انفاق کردن، وقف کردن و خدمت به خلق ....
اولین قدمم دیشب بود که متوسل به امان زمان علیه السلام شدم وقدم بعد خدمت به خلق خدا و شادی دل نیازمندان وفقیران.
خدایا بهت اعتماد میکنم وکشتی شکسته زندگیمو به دستان پرقدرت خودت میسپارم که از این طوفانها به سلامت رد کنی و به سعادت و آرامش برسونی.
نیت می کنم ..... دستام رو به دستهای مطمئن خدا میسپارم ...از ظاهر اتفاقات نباید برنجم و کینه کسی رو نباید به دل بگیرم...ثابت قدم و استوار با تکیه بر محبت و عشق خدای خودم هرچه ترس از آینده هست رو از دلم پاک میکنم .
خدایا تو میدونی چطور منو به مقصد برسونی.فقط تویی که بی توقع دوستم داری ، به وعده هایی که دادی اعتماد دارم.
میخوام از ته دل برای خودم وسعید ، دعای خیر کنم.
امیدوارم هرچه به مصلحت وخیر هست برامون اتفاق بیفته.
خودت گفتی ببخش تاببخشم... منم تموم تلاشمو میکنم هرچند سخته.
به عشق تو اعتماد میکنم. میدونم اونقدر دوستم داری که بهترینها رو برام رقم بزنی.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت25
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
فک کنم اگه تنها میومدم بهتر بود خدایا کَرمت رو شکر.ببینم دانشمند باز چرا رفتی توفکر؟
گوشیت داره زنگ میخوره بیچاره پشت خطه خودش رو کشت.
صدای حمید رشته افکارم رو پاره کرد.تازه یادم اومد حمید پیشمه.لبخندی بهش زدم و گفتم:
-شرمنده داداشی.حواسم یه جای دیگه بود.
گوشی رو از کیفم درآوردم .شماره سحر بود. دکمه پاسخ رو زدم و جواب دادم.
- سلام عزیزم خوبی
- نه ازصبح باحمید بودم.باشه گلم خودم رو میرسونم.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو توکیفم گڋاشتم
- کی بود؟
- سحره.به غیر اون کی رو دارم که بهم زنگ بزنه.
باشنیدن اسمش لبخند ریزی روی لبش نشست و پرسید چی می گفت:
- گفت ساعت شش بریم بیرون خرید داره .بی زحمت من رو پیاده کن وبعد برو دنبال کارات.
- باشه
به آدرسی که سحر داده بود نزدیک شدیم. جلوتر چشمم به دختری افتاد که یه ماشین شاسی بلند آروم دنبالش میکرد چندباری دختر جوابش رو داد و باقدمهای تند به مسیرش ادامه میداد اما پسره کوتاه نمیومد و همچنان
مزاحم میشد...باخودم فکر کردم اگر خودم جای اون دختر بودم مطمئنن دلم میخواست یکی کمکم کنه...باید به حمید بگم
- داداش!
- جونم
- اونور خیابون، فک کنم اون پسره مزاحم دختر چادریه شده، میشه بریم کمکش؟
باشنیدن حرفم رگ غیرتش باد کرد و سریع ماشینو دور زدبا سرعت تمام به طرف دختره رفتیم. نزدیکتر که شدیم بادقت نگاه کردم دیدم سحره !!
- اِاِ....این که سحر خودمونه
باشنیدن اسم سحر غیرتی شد و سرعتشو بیشتر کرد. نزدیک که شدیم ، پاشو رو ترمز گذاشت، لاستیکای ماشین بدجور صدا داد.
سریع پیاده شد وبه طرف ماشین شاسی بلند رفت. باپیاده شدنش من پیاده شدم و خودمو به سحر رسوندم .
در ماشین اون پسرو باز کرد، راننده رو که یه پسر باهیکل نه چندان مردونه بود از ماشین پیاده ش کرد یقه ش رو گرفت ومحکم کوبید به ماشین.
- بی غیرت مگه خودت خواهر،مادر نداری که مزاحم ناموس مردم میشی؟؟هااا....
پسره از ترس صداش در نمیومد. حمید بدنسازی میرفت هیکلش دوسه برابر پسره بود
- چرا جواب نمیدی، زبون نداری؟
فکر کردی چون ماشین مدل بالا زیر پاته و پولداری میتونی هر غلطی بکنی بی غیرت...؟؟؟
پسره از ترس به لکنت افتاده بود من و سحر هردو نگران بودیم نکنه کار به کتک کاری بکشه.
- غـ..غــ...غلط کردم ،بـ....بــ....ببخشید دیگه اینکارو نمیکنم.
به حمید گفتم:
- داداش تورو خدا ولش کن...بیا بریم
سحر ستپاچه شده بود دستمو گرفت یه نگاه به من کردو برگشت به حمید گفت:
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞