eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.5هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
Haajatmandi_.mp3
3M
🔺نیاز حقیقی ما امام زمان ماست!!! 🌟اگر حاجتمندی برای فرج آقا علیه السلام دعا کن! 💚یقین داشته باش امامت بر تو نظر می‌کند! 🏴 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🏴اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🏴 🌼🌿به نیت فرج مولا این پست رو با لینک نشر دهید تا افراد زیادی با حضرت اشنا شن http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1 🌿🌿🌸
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ زینب و برادرش مشغول صحبت بودن، بی توجه بهشون آروم شروع به قدم زدن کردم، نگاهم به گنبد طلایی حرم افتاد ناخواسته اشکی سمج از روی گونه م پایین ریخت، با پشت دست پاکش کردم، نمیخوام زینب و برادرش متوجه بشن گریه کردم. با صدای پاشون برگشتم، زینب مثل همیشه لبخند به لب داشت، برادرش نگاهی بهم کرد، دیگه از اون اخم چند لحظه ی پیش خبری نبود. علی آقا جلوتر از ما حرکت کرد و من و زینب با فاصله ازش رفتیم. - زهرا جان، پسرخاله ت چی می گفت؟ چرا ناراحت بودی؟ - چی بگم، زنگ زده میگه فردا میری مشهد برا زندگیم دعا کن. - مگه زندگیش مشکلی داره؟ - اره متاسفانه. - ان شاالله مشکلشون حل شه، منم براشون دعا میکنم الان بهترین موقعیته از زینب بپرسم چرا برادرش ناراحت بود - میگم زینب جان، داداشت چرا ناراحت بود؟ حس میکنم بعداز تماس سعید ناراحت شد. نگاهی به برادرش که جلوتر از ما میرفت و تسبیح عقیق دستش بود، کرد و جواب داد - آخه چجوری بگم، علی....گفتنش سخته... چشم هام رو ریز کردم و تو صورتش دقیق شدم - علی آقا چی؟ - هیچی بابا، آخه داداش رو منم حساسه، فکر کرد مزاحمت شدن. الان بهش توضیح دادم که پسرخاله ت بود ابرو بالا انداختم - اگه روی تو حساس باشه، باز یه چیزی. ولی من... - خب بالاخره رو تو هم غیرت داره...چون...خواهر دوستشی، وظیفه ی خودش میدونه اگه کسی مزاحم خواهر دوستش هم بشه... خنده م گرفت و گفتم - باشه بابا... اینقدر به مغزت فشار نیار، به هر حال ممنونم. با اینکه حرف زینب قانعم نکرد، اما خوشحالم... دلیلش رو نمیدونم. از پشت سر نگاهش کردم، سر به زیر جلو میرفت و هر از گاهی به پشت سرش نگاه میکرد تا مطمئن بشه ما دنبالشیم. وارد حرم شدیم و دست به سینه گذاشتیم - السلام علیک یا فاطمة المعصومه کمی خم شدم و برادر زینب قبل از اینکه جدا شیم گفت - نماز رو خوندین همین جا باشین تا بیام بعداز رفتنش تجدید وضو کردیم و نماز رو با جماعت خوندیم. طبق گفته ی علی آقا همونجایی که گفته بود منتظر موندیم، بالاخره اومد و به طرف ماشین حرکت کردیم. سوار ماشین که شدیم زینب گفت - زهرا ساعت چند میری مسجد؟ - ساعت پنج علی آقا از اینه نگاهی کرد و پرسید - مگه قراره برید مسجد - بله، قراره برم کمک خانم اسلامی، زنگ بزنیم - اتفافا منم مسجد کار دارم ساعت چهارونیم با زینب میام دنبالتون. - نه ممنون شاید داداش حمید خونه باشه میگم خودش میرسونه، به شما زحمت نمیدم لبخندی گوشه ی لبش نشست - زحمت نیست، رحمته! ما که میخوایم بریم مسجد، میایم دنبالتون. نزدیک در خونه نگه داشت. چاره ای نیست مجبورم باهاشون برم، تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم. چند قدمی دور نشده بودم که زینب صدام زد - زهراجون، آباژورت جاموند چقدر حواس پرت شدم، دوباره برگشتم و آباژور رو از دست زینب گرفتم و بعداز خداحافظی وارد خونه شدم. مامان و خانم جون دراز کشیده بودن، سلام دادم و وارد اتاقم شدم. آباژور روی میزنم گذاشتم وسیمش رو به برق زدم. با روشن شدنش، اسم یا صاحب الزمان خودنمایی می کرد، از خرید امروزم خیلی راضیم، لباس هام رو عوض کردم و کمی روی تخت دراز کشیدم. ساعت گوشی رو روی چهار تنظیم کردم تا خواب نمونم. باصدای هشدار گوشیم بیدار شدم و به طرف سرویس رفتم، آبی به دست و صورتم زدم. مامان مشغول پختن افطار بود،سلام دادم و مامان پرسید - چرا چیزی نخوردی؟ همونطور که در یخچال رو باز می کردم، گفتم - خیلی خسته بودم یه دونه تختم مرغ برداشتم و نیمرو درست کردم. لقمه ی آخر رو تودهنم گذاشته بودم که گوشیم روشن شد، پیام از طرف زینبه، بازش کردم - سلام عزیز، چهارو نیم دم در باش جوابش رو دادم و به اتاق رفتم و آماده شدم 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺بدترین فرد دنیا اگه هستی دست از امام زمان علیه السلام بر ندار 🎙 🏴 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🏴اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🏴 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
🥀مگر می شود، دلت داغدار آن گلبرگِ نیلی باشد و اشکانت منتقم مادر را تمنا نکند؟! بی تردید، شفاعت شفیعه محشر از آنِ ماست، وقتی بر زخم‌های فرزندش مرهم می‌گذاریم با دعا برای فرج یا فاطر بحقّ فاطمه عجل لولیک الفرج... 🏴 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🏴اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🏴 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چادرت را بتکان روزی مارا بفرست🏴 جای همتون خالی عزیزان.... تو مجلس عزای مادر مولاجانمون به یادتون هستم🖤
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ بعد از خداحافظی از مامان و خانم جون کفش هام رو پوشیدم و به طرف در رفتم ، زینب و برادرش داخل ماشین پرشیای سفیدرنگ منتظرم بودن، با دیدنم هر دو از ماشین پیاده شدن و سلام دادن. جوابشون رو دادم و سوار ماشین شدیم، بوی عطر مردونه، کل فضای ماشین رو پر کرده بود. نزدیک مسجد رسیدیم و برادر زینب گفت -شما برید داخل، منم ماشین رو پارک کنم بیام به همراه زینب وارد حیاط بزرگ مسجد شدیم، نگاهی به وسایل های داخل حیاط کردم. رو به زینب گفتم - احتمالا اینا برای مشهده. - اوهوم، دیروز با داداش اومدیم و تمام اینارو بیرون گذاشت - جدی؟ لبخند دندون نمایی کرد و جواب داد - البته آقا محمد هم اینجا بود خنده م گرفت و گفتم - پس بگو به خاطر آقاتون اومده بودی - خودش زنگ زد گفت امروز فقط من و علی مسجدیم خواستی توهم بیا ببینمت، منم از خدا خواسته به علی گفتم و اومدم. کفش هامون رو در آوردیم و وارد مسجد شدیم. خانم اسلام برگه هارو مقابلش گذاشته بود و به هر کدوم زنگ میزد جلوش با خودکار علامت میذاشت. با دیدن ما، بلند شد و بعداز سلام و احوالپرسی، دوباره مشغول شد. - به چند نفر زنگ زدی - تقریبا بیست نفر زنگ زدم، بعضیاشون خونه نیستن، یه سریاشونم چندتا خانواده باهم هستن، به یکیش زنگ بزنم به بقیه اطلاع میده. خودکار رو برداشتم و گفتم - من شماره هارو میگم، تو برگه هم علامت میزنم، توهم زنگ بزن، فقط بهشون گفتی فردا شام با خودشونه؟ سرش رو به نشونه تایید تکون داد - اره گفتم.وای زهرا خیلی استرس دارم - استرس چی؟ - خدا کنه مثل پارسال همه چی خوب پیش بره، امسال هم بچه تو کاروان زیاده، تعداد زائرین هم بیشتر از پارساله. - نگران نباش، امسال نیرو زیاد داریم. تقسیم کار بشه راحت میتونیم از پسش بربیایم. فقط موقع سحری برامون سخته باید کل کوپه ها سحری بدیم. - اره امشب باید زود بخوابیم، چون فردا ساعت نه باید مسجد باشیم نون بسته بندی کنیم. تومسیر فقط سحری قراره بدیم، چایی و میوه هم که خودشون میارن بعداز شامشون میخورن. - سحری رو کی آماده میکنه؟ - نمیدونم اینو آقای محبی هماهنگ میکنه. دوباره شروع به گرفتن شماره کرد، تقریبا اخرای لیست رسیدیم، از بیرون حیاط صدای آشنایی میومد، از در شیشه ای مسجد نگاهی به بیرون کردم، با دیدن حمید و سحر لبخند به لبم اومد روبه زینب و خانم اسلامی گفتم - سحر و داداش حمید اومدن. سحر وارد مسجد شد و باهاش دست دادم - سلام خوب شد اومدی - اره دلم طاقت نیاورد، اقاحمید تازه اومده بود خونمون، مامان گفت بعداز یه ساعت دیگه میریم خونه ی خاله، منم از فرصت استفاده کردم گفتم بیایم سری به شما بزنیم - خوب کاری کردی. دستش رو گرفتم پیش بقیه رفتیم، نیم ساعتی داخل مسجد مشغول بودیم که حمید زنگ زد به سحر که برن، همراه سحر به حیاط رفتم، حمید و علی آقا و آقا محمد مشغول صحبت بودن، نزدیک رفتیم و سلام دادیم. حمید با دیدنم گفت - زهرا جان ما عجله داریم، اگه میری خونه، بیا همراه ما، تورو برسونیم بعد بریم. نگاهی به سحر کردم - نه شما برین، خودم میرم. ده دقیقه راهه دیگه. علی آقا کارتن بزرگی رو روی بقیه کارتن ها گذاشت و گفت - حمید جان زینب هم اینجاست، اگه عجله داری برو، ما که میخوایم بریم خونه، زهرا خانمم میرسونیم حمید با محبت نگاهم کرد و روبه علی آقا گفت - امروز شام دعوتیم، باید بریم خونه ی خاله ی خانم، زحمت میشه برات حمید تا کسی رو نشناسه اجازه نمیده با کسی برم، الانم چون از علی آقا مطمئنه و مثل چشم هاش بهش اعتماد داره، خیالش راحته. ولی باید بهونه ای بیارم تا خودم برگردم و مزاحمشون نشم. از فرصت استفاده کردم و جواب دادم - نه ممنون، منم بیرون یکم کار دارم باید خرید بکنم، خودم میرم. شمام زود برین که آقا سید و پروانه خانم منتظرن. با سحر دست دادم و حمید چشمکی زد وکنار گوشم گفت - مواظب خودت باش، ته تغاری بابا!! لبخندی به این همه محبتش زدم و گفتم - برین درپناه حق. 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا