zyarat_narjes khaton_dar_samera.mp3
3.33M
________________________________
🌸🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨زیارت حضرت نرجس خاتون🌼🍃
اگر حاجتی دارید بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل شوید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستند، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده.
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️سلام بر تو مولایی که مؤمنم به حضورت،
و جانافشانم به گاهِ یاریت،
و سرسپردهام به فرمانت.
✨ وَ نُصْرَتِي مُعَدَّةٌ لَكُمْ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️ روز ۳۱چلّه زیارت آل یس به نیّت فرج (جمعه)
⏳ ۹ روز مانده به نیمه شعبان
#تا_همیشه_سلام
📎دریافت متن و صوت زیارت آل یاسین و دعای بعد از آن، با صدای مداحان مختلف
🔘 ایتا | بله | تلگرام | اینستاگرام
@Elteja
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت388
ان شااللهی گفت و دوباره چشمهاش رو بست. لباسهام رو عوض کردم و کنارش دراز کشیدم.
امروز خداروشکر حالم خوب بود و تونستم روزه بگیرم، امیدوارم فردا هم کسی نفهمه، هر چند حس میکنم زینب بهم شک کرده.
چشم هام رو بستم تا موقع سحری بتونم بیدار شم.
این چند روز که اینجاییم عادت کردم خودم بیدار شم، با صداهای بیرون اتاق چشم باز کردم، کش و قوسی به بدنم دادم. لامپ اتاق رو روشن کردم و بقیه هم با روشن شدن اتاق بیدار شدن.
آماده شدیم و پایین رفتیم، قبل از ما زینب و حاج خانم به صدیقه خانم کمک می کردن، وارد آشپزخونه که شدیم، همشون گرم تحویلم گرفتن و جواب سلامم رو دادن. عطر خوش غذای صدیقه خانم فضای کوچک آشپزخونه رو پر کرده، احساس ضعف بهم دست داد.
به کمک سحر و مریم و چند نفر دیگه سفره ها رو پهن کردیم و همه چیز آماده شد.
دور سفره که نشستیم قاشق رو پر کردم و قبل از اینکه دهنم ببرم، سحر با شیطنت گفت
- میگم زهرا ماشاالله چقدر اشتهات باز شده نه به اینکه تا پریروز میگفتی چون روزه نمیگیرم در طول روز میخورم و چند قاشق برام کافیه، نه به دیروز و الان که بیشتر از قبل پر کردی و میخوای بخوری، خبریه؟
حس کردم سحر چیزایی فهمیده، برا اینکه شک نکنه باید مثل روزهای قبل عادی رفتار کنم.
قاشق رو همونجوری تو دستم نگه داشتم تا جوابش رو بدم، لبخند مصنوعی زدم و گفتم
- نه عزیزم چه خبری، الانم میخوام کم بخورم بقیه ش رو نگه دارم بعدا میخورم. اگه دیروز زیاد خوردم چون خیلی گشنه م شده بود.
با اینکه خیلی گشنمه ولی مجبورم مثل قبل کم بخورم، دلم نمیخواد روزه این چند روز رو از دست بدم، دو سه قاشق خوردم و بقیه رو مثل همیشه گذاشتم کنار تا بذارم یخچال.
چون غذا کم خوردم و معده م تقریبا خالیه، یه لیوان پر آب کردم و قرص هام رو خوردم.
از کنار سحر بلند شدم و به آشپزخونه رفتم، به بشقاب غذا که نگاه میکنم وسوسه میشم همین جا همش رو تموم کنم اما نباید با کارهام باعث شم سحر و زینب شک کنن.
چون اگه زینب بفهمه به برادرش میگه، واگه سحر بفهمه به حمید میگه پس بهتره این دوسه روز سختی بکشم و با غذای خیلی کم روزه بگیرم. فکر نکنم کارم اشتباه باشه چون دلم میخواست ماه رمضان روزه باشه حالا که توفیق نشده، حداقل این چند روز رو از دست ندم. بالاخره خدا این روزه رو گذاشته که حال فقرا رو هم درک کنیم، باز من یکم خودم بیچاره اونایی که حتی این چند قاشق رو هم ندارن و تا شب گرسنگی میکشن.
با فکر کردن به فقرا راحتتر میتونم گشنگی رو تحمل کنم. باید چشم از این بشقاب غذا بردارم و پا روی دلم بذارم، تو یه حرکت در یخچال رو باز کردم و داخلش گذاشتم.
سفره رو به کمک هم جمع کردیم و قرار شد بعد از نماز صبح دوباره برگردیم و ظرف هارو بشوریم.
بعداز مسواک و خوندن نماز دوباره پایین برگشتیم و تقسیم کار کردیم، علی آقا با کمک آقا محمد قابلمه هارو به حیاط آوردن و کنار ما گذاشتن تا بشوریم.
حدیث گوشی به دست وارد حیاط شد، بعد از دعوایی که کردیم زیاد دورو برم نیومده، با اینکه معذرت خواهی کرده ولی هر از گاهی که میاد هنوزم تو چشم هاش کینه و نفرت رو میتونم ببینم.
نمیدونم چرا این قدر ازم بدش میاد، با صدای مامان گفتن حدیث سرم رو بالا آوردم.
طبق معمول دوباره از مادرش چیزی میخواست وصدیقه خانم هم با جواب قاطع نه به کارش مشغول شد.
موقع بیرون اومدن از آشپزخونه نگاهش به من افتاد، سرم رو پایین انداختم و محلش نذاشتم.
امیدوارم امروز هم به خیر و خوشی بگذره و بتونم روزه م رو بگیرم، دیروز غذام رو کامل خوردم ولی امروز احتمالا به خاطر کم خوردن غذا شاید یکم برام سخت بگذره..
♥️قسمتاولرماندرحالتایپ
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/22659
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت389
دیروز غذام رو کامل خوردم ولی امروز احتمالا به خاطر کم خوردن غذا شاید یکم برام سخت بگذره..
سحر با دستش چند قطره آب به صورتم ریخت و این کارش باعث شد از فکر و خیال روزه بیرون بیام، با پشت دست قطره های آب رو از صورتم پاک کردم.
- چیکار میکنی؟
- من یا تو؟ چیه همش تو فکری! این همه ظرف شستم گذاشتم جلوت، رفتی تو فکر و از اونموقع فقط یه در قابلمه رو میشوری!
نگاهی به در قابلمه ی توی دستم کردم، حق با سحره، با خنده گفتم
- خب میخوام تمیزش کنم دیگه ببین چقدر برق میزنه!
یکی از قابلمه های کوچیک رو با کف کرد و دستم داد
- بله دارم میبینم، اون بیچاره اگه زبون داشت الان زیر دست تو دادش دراومده بود
خنده م گرفت و بقیه ی ظرف ها رو آب کشیدم.
بعداز تموم شدن ظرف ها حیاط رو هم آب و جارو کردیم و به اتاق برگشتیم، برای اینکه زیاد احساس گرسنگی نکنم سعی میکنم بیشتر بخوابم با سر و صدای بیرون بیدار شدم، به ساعت روی دیوار نگاه کردم، یه ربع به دوازدهه!
کسی غیر از من تو اتاق نیست، صدای سحر رو از هال میشنوم.
کش و قوسی به بدنم دادم و همونجور دراز کشیده به سقف خیره شدم.
با فکر اینکه روز عید فطر بیاد و جوابم رو به علی اقا بدم و به همراه خانواده ش رسما خواستگاری بیاد کیلو کیلو قند توی دلم آب میشه.
ناخودآگاه خنده روی لبم اومد. حتی از تصورشم ذوق زده میشم حس میکنم این مشهد باعث شد به خیلی چیزا فکر کنم، چه خوب میشه باهم ازدواج کنیم و به مناطق محروم بریم و به نیازمندا کمک کنیم. اون بشه دکتر و منم به بچه ها قرآن و مهدویت آموزش بدم.
حتی فکر کردن بهشم حس خوبی بهم دست میده، قیافه ی علی آقا رو تو کت و شلوار تصور کردم، با قیافه جذاب و مردونه ش که ابهت خاصی داره، با اینکه خیلی مهربونه ولی همه ازش حساب میبرن. امیدوارم همه چیز به خیر و خوشی بگذره و بتونم بعداز عزاداریها با استاد حرف بزنم و بگم که من نمیتونم با پسرش ازدواج کنم.
با باز شدن در از فکر بیرون اومدم و سحر وارد اتاق شد.
- چقدر تنبل شدی پاشو دیگه، حوصله م سر رفت
خندیدم و خمیازه ای کشیدم
- اخه الان که کاری نداریم، روزه هم....
خواستم بگم روزه هم هستیم کم مونده بود خرابکاری کنم، تو لو دادن خیلی مهارت دارم، هیچ وقت نمیتونم کاری رو از مامان و خانم جون پنهون کنم الانم داشتم پیش سحر بند رو آب میدادم.
- روزه؟ مگه تو روزه ای؟
دستپاچه گفتم
- نه نه منظورم اینه تو هم روزه ای بگیر بخواب که ضعف نکنی
چشم هاش رو ریز کرد و نگاهی به صورتم کرد، لبخند دندون نمایی زدم
- چیه خوشگل ندیدی؟
خندید و جواب داد
- چرا دیدم اتفاقا یکی از همین خوشگلا مقابلمه، ولی نمیدونم چرا مثل بچه هایی که یه خربکاری کرده و نمیخواد مادرش بفهمه داره یه چیزی رو قایم میکنه.
دستم رو تکیه گاه بدنم کردم، نشستم و به دیوار تکیه دادم، باید فکرش رو از روزه منحرف کنم.
- میگم خانم جون و حمید کجان؟
فهمید میخوام بپیچونمش و از جواب دادن طفره برم، یه تای ابروش رو بالا داد
- این یعنی اینکه نمیخوای جواب بدی! زهرا الان میرم غذات رو گرم میکنم بیارم بخوری
باید خودم رو عادی نشون بدم
- اصلا فکرشم نکن که بذارم با دهن روزه برام غذا گرم کنی. درضمن الان نمیخورم اشتها ندارم، بمونه یکم دیگه وقت قرص هامه! خودم گرم میکنم.
با اینکه حرفم رو باور نکرده ولی سکوت کرد و حرفی نزد.
بالاخره تونستم تا اینجا خوب پیش برم، وضو گرفتم، قرآن رواز روی ساکم برداشتم و مشغول خوندن جزء بیستم شدم.
سحر هم باگوشیش مشغول شد. خداروشکر زمان زود میگذره.
تقریبا چند ساعتی به اذان مونده، احساس ضعف و سرگیجه بهم دست داد.نگاهی به خانم جون که دراز کشیده، کردم.
آروم چادرم رو سر کردم و به پایین رفتم. کم کم حس میکنم هر از گاهی چشم هام تار میبینه، سرم رو تکون دادم و چند بار چشم هام رو باز و بسته کردم خوب شد.
وارد آشپزخونه شدم ،سحر و زینب و مریم پیش صدیقه خانم نشسته بودن و کمک می کردن، باید سعی کنم زیاد جلوی دید زینب و سحر نباشم.
کمی که کمک کردم تپش قلب هم به سر دردم اضافه شد نمیتونم زیاد بشینم، رو به همه خیلی عادی گفتم
- من میرم اتاق گوشیم جامونده، اگه کاری بود یه تک زنگ بزنین میام
صدیقه خانم با محبت نگاهم کرد وحرفی نزد، مریم هم که حواسش به حالم نیست و گفت
- برو عزیزم ماهستیم
تنها سحر وزینب از حرفم تعجب کردن، چون سابقه نداشته تو این چند روز کمک نکنم و به جاش بگم میرم اتاق، سریع از آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت پله ها رفتم. سرگیجه باعث شد چند باری دست به دیوار بگیرم، صدای پا رو که شنیدم سریع دستم رو از دیوار برداشم و آروم به راهم ادامه دادم
- زهرا صبر کن ببینم
با صدای زینب به عقب برگشتم، میدونستم که زینب متوجه میشه. باید هر طور شده نذارم به برادرش بگه
@eshgheasemani
🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
🌹☘
🟢 این استغفار امیرالمؤمنین علیه السلام هست که 70 بند میباشد و مولا آن را هر سحر بعد از نماز صبح میخواندند:
✅هر شب یک بند از استغفار هفتاد بندی امیرالمؤمنین علیه السلام در کانال گذاشته میشه
💠فراز 13 استغفار امیرالمؤمنین 🌸🌿
13- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ تَوَقَّعْتُ فِيهِ قَبْلَ انْقِضَائِهِ تَعْجِيلَ الْعُقُوبَةِ فَأَمْهَلْتَنِي وَ أَدْلَيْتَ عَلَيَّ سِتْراً فَلَمْ آلِ فِي هَتْكِهِ عَنِّي جَهْداً فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند 13: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که تعجیل عقوبت را قبل از پایان یافتن گناه توقع داشتم ولی مهلتم دادی و پرده ی پوشش رابر من افکندی و با این همه از هیچ کوششی در هتک آن فروگذار نکردم؛ پس محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهانم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
💎خدایا به حق حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها فرج مولامون تعجیل بفرما و مارو از خدمتگزاران وفادار مولا قرار بده 🤲
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌹
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋
🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
🌹🍃اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
#سلامبرشهیدمظلومکربلا
🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.
🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ.
اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایَعتْ و تابَعتْ علی قَتله اللهمَّ العنهم جمیعاً
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸