eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
313 دنبال‌کننده
2هزار عکس
878 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ فرشید: ون با تکان زیادی متوقف شد. نقابم را پایین کشیدم و نفس گرفتم. راننده خطاب به فاتح گفت _هی تو؛ از پاش بگیر بیارش بیرون. _اینطوری سرش ضربه میخوره... دوباره تکرار کرد. _از پاش بگیر پرتش کن پایین. منتظر اعتراض فاتح نماند و بیرون رفت. _چیکار کنم؟ _چاره‌ای نیست؛ سرپیچی کنیم ماموریت رو هواست... گرچه داشتم سر خودم را شیره می‌مالیدم... خواستم بلند شوم که متوجه تیله سفیدرنگی شدم که گوشه‌ی ماشین جاساز شده بود. خم شدم و تیکه را برداشتم. _چیه؟ _تیله... _بنداز بره کار داریم. _مشکوکه مسیح...تیغه‌ی توش معمولی نیست. داخل جیبم گذاشتم و بیرون آمدم. _خیلی با احتیاط، مراقب باش سرش نخوره به... با صدای برخورد سرش با پله‌ی ون بی‌حال نگاهش کردم. شرمنده سرش را مالید. از دو طرف، بغل محمد را گرفتیم و به سمت در بزرگ و سیاه رنگ ورزشگاه قدم برداشتیم. سرش روی سینه افتاده بود. مرد قفل در را باز کرد. یکدفعه از یقه‌ی محمد گرفت و پرتش کرد داخل. با سر روی زمین افتاد. عذاب بود ببینی که بدون هوشیاری کسی پخش زمین شود زنی که نقاب سیاه روی صورتش بود از ماشینش پیاده شد...نزدیک شد و دست به سینه به در تیکه داد. نگاه گذرایی به ما انداخت؛طناب بلندی را گرفت سمت مرد. _ببند دست و پاش سایه... حالا اسم تقریبی‌اش راهم می‌دانستم. سایه سر تکان داد و بی‌حوصله به من اشاره کرد. طناب را از دست زن گرفتم. _دقیقا جلوی اون کسی که تو سالن نشسته ببندش. یه قفس بزرگم هست که میام میگم چیکارش کنید...برید. مجبور بودم محمد را روی زمین بکشم. جسم سنگینش را دونفره تا وسط سالن بردیم. تا اینکه چشمم خورد به یک زن... عطیه خانم... دستپاچه سرم را برگرداندم و نقابم را بالا دادم. با چشم و ابرو به فاتح هم اشاره کردم. صورتم داشت در آتش خونم میسوخت. رگ گردنم متورم شده بود. عطیه خانم متوجه محمد شد... عطیه: بی اختیار به قفسه سینه‌ام چنگ زدم و نامش را نالیدم... شاید هیچوقت اینقدر منتظر نبودم... منتظر این که آن دو مرد دست و پای محمد را ببندند بیرون شوند. تا نزدیک همسفرم شوم. بغض گلویم را می‌فشرد. چند دقیقه‌که گذشت قفس بزرگی را به سمتم آوردند... و رویم گذاشتند... وحشت زده زانوهایم را بغل گرفتم و خیره شدم به محمد... بیرون رفتند. ولی... به یاد خاطرات دوران نامزدی‌ام افتادم... ((_این پرنده خیلی قشنگه... لبخند مبهمی تحویلم داد. _آره قشنگه... ولی اگه آزاد باشه قشنگ‌تره سرم را کج کردم. _پس یکیشو بخر ببریم آزادش کنیم...)) حالا من جای ان پرنده بودم...پرنده‌ای که خیال پر زدن دارد... زیر لب زمزمه کردم. _خیال کردی منم مثل تو تحملم زیاده؟ ولله که قلبم توان نداره محمد... این همه سال زجر کشیدم بسمه... رفتی ماموریت زخمی برگشتی رفتی عملیات با پای شکسته برگشتی رفتی؛ چند ماه نبودی با قلب مریض اومدی چیزی نمی‌گفتی، ولی من که میدونستم قراره با یه عده بی‌ناموس رودررو شی... هیچ وقت نفهمیدی هربار تا برگردی هزاربار نذر و نیاز کردم... نفهمیدی چقدر تو نبودنات زخم زبون خوردم. به روت میخندیدم تو تنهایی گریه می‌کردم. یه تیکه پای تو قطع شد، یه تیکه قلب من... من نمیفهممت. نمیفهمم... فقط... اشک‌هایم را پاک کردم. _فقط فهمیدم خیلی مردی برخلاف خیلیا... با تکان‌ پلک‌هایش دست روی میله‌ی قفس گذاشتم. پ.ن: چه بگویم؛ نگفته هم پیداستــ...🙃 به قلــــم: ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
گاهے خیالے... نگاهے... و فکرے می‌کند باز راه آزادی را... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
چندین هزار شهید نداده‌ایم که مدام شرمنده‌شان باشیم...🙃😄💔 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
_مردم با انقلاب اسلامی موافق نبودن ±این تصویرو تحلیل کن🙂 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
دیدید چادر از سر ناموس ایرانی کشیدن چطور جواب داره..؟
به خاطر فوت یه دختر هزارن روسری در آورده شد ولی به خاطر سیصدهزار شهید حاضر نشدن یک سانت روسری هاشون را جلو بکشند! ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
مدیونید اگه فکر کنید باهم هماهنگ بودن🙄 خب چیه؟ خودشون به این نتیجه رسیدن😐🤷‍♀ .
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
صلواتی هدیه کنیم به روح بزرگ شهید محمد جهان آرا🙂✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ رسول: _داوود الان کجایی؟ _من الان دارم میرم به یه آدرسی که خودمم نمیدونم کجاست... _موقعیتتو میخوام؛ روشنش کن. _باشه... درحالی که موقعیتش را روی صفحه اصلی باز می‌کردم گفتم. _جایی که میری احتمالا جاییه که محمد و عطیه‌خانومو اونجا بردن. _عطیه خانم چرا؟ _سر فرصت بهت میگم مراقب رفتارت باش لو نری یکی دو ساعت بتونید وضعیت رو کنترل کنید ما میایم... _عملیات امروزه؟ _امشب با صدای آرامتری گفتم... _دلم تنگ شده...مراقب باش نمیری با خنده گفت _هرچی خدا بخواد؛ لحظه شماری میکنم برا دیدنتون _راستی... میتونی گوشیتو روشن بزاری صدا داشته باشم؟ _ببینم چی میشه. _خدا به همرات بعد از فرستادن موقعیت به سعید، هدفون را از روی گوشم برداشتم و سرم را برگرداندم سمت سعیدی که تکیه داده بود به میز. _بریم؟ _بریم نه...برم؛ تو اینجا میمونی بلند شدم و دست روی شانه اش گذاشتم. _بی خیال داداش. نمیشه که تنهایی از بزن بزنا فیض ببری. اینقدر وقت دنیارو نگیر... چندبار به به شانه اش ضربه زدم و رفتم سمت پله ها... ..... _آقا اگه ممکنه آماده باش بدید... _موقعیتشونو دارید؟ _تقریبا؛ امیدوارم بشه از روی موقعیت داوود پیداشون کرد. _خیله خب... دستانش را روی میز گذاشت و ایستاد. شماره ای گرفت.. بعداز صحبت کوتاهی رو به ما گفت. _تا شما برید اتاق تسلیحات، اسلحتونو تحویل بگیرید نیروی عملیات میرسن. فقط خیلی مراقب باشید. این‌بار اگه از دستمون فرار کنن همه زحماتمون به باد میره؛ کاری ازمون برنمیاد. برید خدا به همراهتون... عزیز: چندباری میشد که شماره‌ی عطیه و محمد را میگرفتم. هیچکدام پاسخگو نبودند.دلشوره‌ی همیشگی به سراغم آمده بود با این تفاوت که این‌بار دلم گواه بد می‌داد. کنار میز تلفن نشستم... مریم لیوان آبی به دستم داد. _عزیزخانم چرا اینقدر نگرانید؟ ان‌شاءالله که حالشون خوبه نفسم را بیرون دادم. _ان‌شاءالله... مریم جان شماره آقا رسولو داری؟ سرش را پایین انداخت و بعد از چند ثانیه فکر گفت _آره تلفن را برداشت و شماره‌ای گرفت. گوشی را گرفت سمتم تشکر کردم و گرفتم بعد از چند بوق جواب دادـ _الو بفرمایید... _سلام لحن صدایش تغییر کرد. _عزیز شمایید؟ رسول: _آره پسرم...از محمد خبر داری؟ گوشی را از گوشم فاصله دادم. آب دهانم را قورت دادم. _کیه رسول؟ بی صدا لب زدم _مادر آقا محمده گوشی را چسباندم به گوشم و گفتم _جاییه نمیتونه جواب بده نگران نباشید. مشخص بود دلش آرام نشده. _اگه برگشت بگید زنگ بزنه _به روی چشم. فرشید: هردو داخل ون نشستیم. فاتح کلافه سرش را میان دستانش قفل کرد و کلافه گفت _خسته شدم...از اونهمه تدارکی که دیدن معلومه به این راحتیا نمی‌خوان دست از سر محمد و زنش بردارن... لبخند تلخی زدم. _نیروی عملیاتی مارو باش...به این زودی خسته شدی؟ سرش را بالا گرفت _آدمم، از یه جا به بعد میبرم... ببین محمد کیه که بعد اونهمه اتفاق سرپاست. تیله را از جیبم در آوردم و خیره شدم به تیغه داخلش... چیزی شبیه به کد رویش بود. _راستی فرشید...این ماسک روی صورتت خیلی مسخره‌اس ها خندیدم...درآن وضعیت _نه که گریم تو خیلی باحاله؛ شبیه گوجه شدی... با گرد و خاکی که بیرون به راه افتاد از حال خود بیرون آمدیم... _اوه اوه این دختره اومد... پ.ن:کاش زمان تکرار شود. دست بکشی بر سرم. روحم گیر کند به پینه‌های پوست‌پوست شده‌ات. روحم را صید کنی. به دستت جان بدهم... لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/836952 به قلـــم:ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨